Puyannnn
سطح
4
مهمان
- Sep
- 13,533
- 22,017
- مدالها
- 3
روزی، روزگاری، پادشاه نادانی بود که فکر می کرد خیلی بیمار است. پادشاه مرتب می گفت حالش بد است و چیزی به پایان زندگی اش نمانده است، اما حقیقت این بود که پادشاه از بیماری بیکاری رنج می برد.
او از بیکاری زیاد مریض شده بود، اما خودش چنین چیزی را قبول نداشت و فقط آه و ناله می کرد و با اینکه روی بدنش نه جای چاقو بود و نه حتی کبودی یا بریدگی، ولی مرتب از درد چاقوهایی که به همه جای بدنش فرو می رفتند شکایت داشت. پزشکان و جراحان از همه جا برای معالجه پادشاه می آمدند و توی گلویش را نگاه می کردند، به سی*ن*ه اش ضربه می زدند و نبضش را می گرفتند، اما هیچ عیب و ایرادی پیدا نمی کردند.
او از بیکاری زیاد مریض شده بود، اما خودش چنین چیزی را قبول نداشت و فقط آه و ناله می کرد و با اینکه روی بدنش نه جای چاقو بود و نه حتی کبودی یا بریدگی، ولی مرتب از درد چاقوهایی که به همه جای بدنش فرو می رفتند شکایت داشت. پزشکان و جراحان از همه جا برای معالجه پادشاه می آمدند و توی گلویش را نگاه می کردند، به سی*ن*ه اش ضربه می زدند و نبضش را می گرفتند، اما هیچ عیب و ایرادی پیدا نمی کردند.