Puyannnn
سطح
4
مهمان
- Sep
- 13,533
- 22,017
- مدالها
- 3
پسر کوچولویی بود که با سایه اش دوست بود و به مدرسه می رفت. پسر کوچولو، سایه اش را خیلی دوست داشت، اما مدرسه را دوست نداشت.
یک شب آن قدر خسته بود که آرزو کرد صبح نشود و به مدرسه نرود. پسر کوچولو چنان از ته دل آرزو کرد صبح نشود که دل سایه اش به حال او سوخت.
صبح وقتی خورشید خواست طلوع کند، سایه پسر کوچولو، خورشید کمرنگ صبحگاهی را از آسمان برداشت و توی دور ترین، عمیق ترین و تاریک ترین غارها، در دل ناشناخته ترین کوه ها، مخفی کرد.
یک شب آن قدر خسته بود که آرزو کرد صبح نشود و به مدرسه نرود. پسر کوچولو چنان از ته دل آرزو کرد صبح نشود که دل سایه اش به حال او سوخت.
صبح وقتی خورشید خواست طلوع کند، سایه پسر کوچولو، خورشید کمرنگ صبحگاهی را از آسمان برداشت و توی دور ترین، عمیق ترین و تاریک ترین غارها، در دل ناشناخته ترین کوه ها، مخفی کرد.