جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

ادبیات نوشتاری قصه کودکانه سایه پسرک و خورشید

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ادبیات نوشتاری و صوتی کودکان توسط Puyannnn با نام قصه کودکانه سایه پسرک و خورشید ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 306 بازدید, 2 پاسخ و 0 بار واکنش داشته است
نام دسته ادبیات نوشتاری و صوتی کودکان
نام موضوع قصه کودکانه سایه پسرک و خورشید
نویسنده موضوع Puyannnn
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Puyannnn
موضوع نویسنده

Puyannnn

سطح
4
 
مهمان
Sep
13,533
22,017
مدال‌ها
3
پسر کوچولویی بود که با سایه اش دوست بود و به مدرسه می رفت. پسر کوچولو، سایه اش را خیلی دوست داشت، اما مدرسه را دوست نداشت.

یک شب آن قدر خسته بود که آرزو کرد صبح نشود و به مدرسه نرود. پسر کوچولو چنان از ته دل آرزو کرد صبح نشود که دل سایه اش به حال او سوخت.

صبح وقتی خورشید خواست طلوع کند، سایه پسر کوچولو، خورشید کمرنگ صبحگاهی را از آسمان برداشت و توی دور ترین، عمیق ترین و تاریک ترین غارها، در دل ناشناخته ترین کوه ها، مخفی کرد.
 
موضوع نویسنده

Puyannnn

سطح
4
 
مهمان
Sep
13,533
22,017
مدال‌ها
3
پسر کوچولو، بی خبر از کار سایه اش، آن روز تا دلش خواست، خوابید. خوابید و خوابید و خوابید. دیگران هم خوابیدند و کسی پسر کوچولو را از خواب بیدار نکرد. کسی نگفت باید به مدرسه برود، چون صبح نشده بود.

همه مردم شهر توی رختخواب هایشان ماندند. گاهی کسی پرده اتاقش را کنار میزد و به آسمان نگاهی می انداخت. وقتی میدید که هنوز شب است و ستاره ها در آسمان میدرخشند، از شدت بی حوصلگی آه می کشید، بعد دوباره به رختخواب برمی گشت و می خوابید.

همه مردم شهر آنقدر خوابیدند که به کلی خسته شدند. حتی تنبل ترین تنبل ها هم خسته شد. خواب آلوده ترین خواب آلوده ها هم دیگر خوابش نبرد.

پسر کوچولو هم از خوابیدن خسته شد، اما مادر و پدر گفتند که هنوز صبح نشده است و باید توی رختخواب بماند. هیچ ک.س نمی دانست خورشید کجاست. کسی نمی دانست چرا صبح نمی شود. کسی هم به خودش اجازه پرسش نمیداد، چون طلوع کردن یا طلوع نکردن خورشید دست خودش بود و بس.
 
موضوع نویسنده

Puyannnn

سطح
4
 
مهمان
Sep
13,533
22,017
مدال‌ها
3
خروس ها آن قدر نخواندند که خواندن از یادشان رفت. جغدها آنقدر به شکار شبانه رفتند که سیر و خسته شدند. گل هایی که باید در نور خورشید بامدادی باز می شدند، باز نشدند. پروانه ها توی تاریکی گل ها را گم کردند. شبنم بر برگها ننشست.

هیچ بچه ای به مدرسه نرفت و هیچ بچه ای هم در هیچ کوچه و حیاط و باغچه ای بازی نکرد.

پسر کوچولو آنقدر در رختخواب ماند که خسته شد و از ته دل آرزو کرد تا خورشید بیرون بیاید، حتی اگر مجبور شود باز هم به مدرسه برود.

وقتی پسر کوچولو خوابید، سایه اش خورشید را از غار بیرون آورد. خورشید باز جایش را در آسمان پیدا کرد و گردش روزانه اش را از سر گرفت.

پسر کوچولو از لا به لای پلک هایش و روی صورتش، نور گرم و روشن خورشید را حس کرد. با خوشحالی از جایش بیرون پرید و برای رفتن به مدرسه آماده شد.
 
بالا پایین