Puyannnn
سطح
4
مهمان
- Sep
- 13,533
- 22,017
- مدالها
- 3
زن و مرد کشاورزی بودند که با دو فرزندشان در دامنه کوه زیبایی زندگی می کردند. آنها هر روز صبح برای کار به مزرعه می رفتند و بچه ها هم در خانه می ماندند. دختر که بزرگ تر بود از برادر کوچکش مراقبت می کرد تا پدر و مادرش برگردند.
یک روز دختر، برادر خود را کنار پنجره گذاشت و خودش مشغول کارهایش شد. ناگهان صدایی شنید و با عجله خودش را به برادرش رساند. دید غازهای جادوگر آمدند و برادرش را با خودشان بردند. دخترک هر چه سر و صدا کرد فایده ای نداشت. به دنبال غازهای جادوگر از خانه بیرون دوید، اما آنها ناگهان ناپدید شدند. دختر دوید تا به تنوری رسید.
یک روز دختر، برادر خود را کنار پنجره گذاشت و خودش مشغول کارهایش شد. ناگهان صدایی شنید و با عجله خودش را به برادرش رساند. دید غازهای جادوگر آمدند و برادرش را با خودشان بردند. دخترک هر چه سر و صدا کرد فایده ای نداشت. به دنبال غازهای جادوگر از خانه بیرون دوید، اما آنها ناگهان ناپدید شدند. دختر دوید تا به تنوری رسید.