سلیمان (ع) همچنان به او نگاه میکرد که دید او نزدیک آب رسید، در همان لحظه قورباغهای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود. مورچه به داخل دهان او وارد شد و قورباغه به درون آب رفت.
سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر میکرد. ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود آن مورچه از دهان او بیرون آمد ولی دانهی گندم را همراه خود نداشت سلیمان (ع) آن مورچه را طلبید و داستان او را پرسید؛ مورچه گفت: