Puyannnn
سطح
4
مهمان
- Sep
- 12,928
- 21,871
- مدالها
- 3
در زمان های قدیم، زن و شوهر پیری زندگی می کردند که خیلی فقیر بودند. هوا سرد شده بود و دار و ندار آنها فقط یک کیسه جو بود. روزی پیرمرد از پیرزن پرسید: «حالا با این کیسه جو چه کار کنیم؟»
پیرزن گفت: «کیسه جو را به آسیاب ببر. جو را آرد کن تا کمی نان بپزیم.» باد تندی می وزید. پیرمرد به سختی خودش را به آسیاب رساند و جو را آرد کرد، ولی در راه برگشت، معلوم نشد گردباد از کجا آمد و تمام آرد پیرمرد را گرفت و رفت. پیرمرد با تعجب وسط راه مانده بود و به دور شدن گردباد نگاه می کرد. باورش نمی شد که دیگر آرد ندارد. با ناراحتی به خانه رفت و ماجرا را برای پیرزن تعریف کرد.
پیرزن گفت: «این که نمی شود. چیزی برای خوردن نداریم. دنبال گردباد برو و پیدایش کن.» پیرمرد راه افتاد. آن قدر رفت تا به جنگل رسید. وسط جنگل یک کلبه بود. پیرمرد در کلبه را زد. پیرزنی در را باز کرد و پرسید: «تو کی هستی؟ در این سرما، اینجا چه کار می کنی؟»
پیرمرد گفت: «دنبال گردباد آمدم. شما می دانید خانه او کجاست؟»
پیرزن گفت: «درست آمدی. من مادرش هستم. بیا کنار آتش بنشین تا گرم شوی.»
پیرمرد وارد کلبه شد و ماجرا را برای مادر گردباد تعریف کرد. کمی بعد، گردباد خسته از کار به کلبه آمد. مادر گردباد فوری جلو رفت و گفت: «پسرم، چرا آرد این پیرمرد را گرفتی؟ آنها چیزی برای خوردن ندارند.»
پیرزن گفت: «کیسه جو را به آسیاب ببر. جو را آرد کن تا کمی نان بپزیم.» باد تندی می وزید. پیرمرد به سختی خودش را به آسیاب رساند و جو را آرد کرد، ولی در راه برگشت، معلوم نشد گردباد از کجا آمد و تمام آرد پیرمرد را گرفت و رفت. پیرمرد با تعجب وسط راه مانده بود و به دور شدن گردباد نگاه می کرد. باورش نمی شد که دیگر آرد ندارد. با ناراحتی به خانه رفت و ماجرا را برای پیرزن تعریف کرد.
پیرزن گفت: «این که نمی شود. چیزی برای خوردن نداریم. دنبال گردباد برو و پیدایش کن.» پیرمرد راه افتاد. آن قدر رفت تا به جنگل رسید. وسط جنگل یک کلبه بود. پیرمرد در کلبه را زد. پیرزنی در را باز کرد و پرسید: «تو کی هستی؟ در این سرما، اینجا چه کار می کنی؟»
پیرمرد گفت: «دنبال گردباد آمدم. شما می دانید خانه او کجاست؟»
پیرزن گفت: «درست آمدی. من مادرش هستم. بیا کنار آتش بنشین تا گرم شوی.»
پیرمرد وارد کلبه شد و ماجرا را برای مادر گردباد تعریف کرد. کمی بعد، گردباد خسته از کار به کلبه آمد. مادر گردباد فوری جلو رفت و گفت: «پسرم، چرا آرد این پیرمرد را گرفتی؟ آنها چیزی برای خوردن ندارند.»