جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

رمان‌های در حال فایل [ملعبه(بازیچه مرگ)] اثر «مهسا فرهادی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط MAHRO. با نام [ملعبه(بازیچه مرگ)] اثر «مهسا فرهادی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,907 بازدید, 73 پاسخ و 27 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ملعبه(بازیچه مرگ)] اثر «مهسا فرهادی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع MAHRO.
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط MAHRO.
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,171
مدال‌ها
4
مات و مبهوت به لوسی خیره بودم. سوتی بلند و طولانی درون مغزم شروع به نواختن کرده بود که باعث میشد صدای همهمه‌ی اطرافیانم را نشنوم.
چرا لوسی بی‌صدا فریاد می‌کشد؟!
چرا بتی با آن همه نگرانی که در صورتش هویداست بی‌صدا صدایم می‌کند؟!
چرا ادوارد با آن چهره‌ی متعجب و پر از سوال بی‌صدا کنار گوشم حرف می‌زند؟ نگاه تمسخرآمیز استیفن را بر روی خود می‌بینم و تنها یک سوال از او دارم، مگر من چه کردم که این بچه بازی را راه انداخته است از نگاه کردن به او منزجر می‌شوم و چشم‌هایم را بی‌صدا و شوک‌زده می‌چرخانم.
کینگ مانند همیشه با نگاهش سخن می‌گوید، گویی کلمات نگاهش را می‌شکافند و بیرون می‌ریزند. حتی می‌توانم بگویم نگاهش شبیه یک سیلی محکم به صورتم برخورد می‌کند.
نگاهش هم متعجب است، هم ترسناک، حتی شاید کمی هم نگران است؛ اما آن چیز که مبرهن است خشم بی حدومرز اوست که بذر خوف در دلم می‌کارد.
منی که با آن شوک سنگین حتی توان ردیف کردن جملات را برای اثبات بی‌گناهی خود ندارم.
چرا زمانی که کینگ توضیح خواست سکوت کردم؟ چرا زبانم قفل شده بود و توان به حرکت درآمدن نداشت؟!
و این شد عاقبت ماجرا، من بی‌گناه که تنها مبهوت اطراف را نگاه می‌کرم بدون هیچ آذوقه و یا سلاح باید به تنهایی با خسوف رو‌به‌رو شوم.
شبیه یک کابوس بود و هرآن انتظار داشتم از خواب بیدار شده و ببینم داخل کندو و روی تخت خود خوابیده‌ام؛ اما این عین ماجرا بود.
لوسی با دستوری که از کینگ گرفته بود پیش آمد و دستور اخراجم را برایم بازگو نمود. گویی دقایق را بر روی دور تند گذاشته بودند و ثانیه‌ها با بخت بدم سر ستیز داشتند.
نگاهم هنوز به روشنایی حاصل از آتش کندو بود و قدم قدم دور می‌شدم. بازوان برهنه‌ام را به آغوش کشیده بودم و با هر نسیم لرز بر بدنم می‌افتاد.
صدای هوهو کردن جغد‌ها با صدای قدم‌های نرمم که بر روی گیاهان می‌کشیدم درهم آمیخته شده بود.
دور و دور و دور‌تر شدم، حال دیگر تنها تاریکی بود ‌که هم‌آوا با هق‌هق گریه‌ همراهیم می‌کرد. شاید باد می‌دانست از این‌که کسی گریه کردنم را ببیند انزجار دارم. درختان بلند و انبوه حتی مرا از دیدن آسمان هم بی‌نصیب گذاشته بودند.
زیر تنه‌ی یک درخت نشستم، با آن‌که در آن تاریکی شب چیزی قابل تشخیص نبود؛ اما برخورد خز‌های نمداری که بر روی تنه‌ی درخت رشد کرده بودند را با پشتم حس کردم.
همان‌گونه که سرم را بر روی زانوانم گذاشته بودم چشم‌هایم را بر روی هم نهاده و نفس عمیقی کشیدم، عطر نیلوفر که در مشامم پیچید تصویر گل‌ها در پشت پلکم نقش بست.
ناخودآگاه لبخند کوچکی بر روی لب‌هایم شکل گرفت، کم‌کم درصد هوشیاریم پایین رفت و آخرین چیزی که فهمیدم آن باد سردی بود که در جنگل پیچید.
گریه می‌کردم، بی امان اشک می‌ریختم و التماس می‌کردم مرا بیرون نکنند. بی‌گناهیم را فریاد می‌زدم، کینگ با همان چهره‌ی خوفناک و جدی به سرعت به سمتم قدم برداشت.
رو‌به‌رویم ایستاد، دستش را بالا برد و گفت:
‌- کارت تمومه.
سیلی محکمش که با گونه‌ام برخورد کرد به طور ناگهانی هوشیار شدم. ضربان قلبم بسیار بالا بود و بر روی همان گونه‌ای که در خواب سیلی کینگ بر رویش نشسته بود بر روی زمین افتاده بودم، وزش باد بیشتر شده بود صدای برخورد برگ‌ درختان به هم با پژواک هرا‌س‌آور هو‌هوی شدید باد هم‌نوا شده بودند.
با ترس از روی زمین برخاستم، در حالی که خود را در آغوش گرفته بودم به دنبال محل امنی برای گذراندن شب می‌گشتم.
بسیار نگران بودم، نکند مثل بار قبل خسوف زودتر اتفاق بیوفتد. لرزش بدنم بیش از پیش شده بود و دندان‌هایم بر روی هم کوبیده میشد، هنوز کورسوی امیدی برای نجاتی از این وضعیت اسفبار داشتم که صدای غرش رعد رعشه بر اندامم انداخت. آسمان در کسری از ثانیه روشن و خاموش شد و قطرات سرد باران شروع به کوبیده شدن به شاخه و برگ درخت‌ها کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,171
مدال‌ها
4
خدا را شکر می‌کردم که حداقل شاخ و برگ انبوه درختان تا حدودی جلوی ریزش قطرات را می‌گیرد و این یعنی نیمه‌ی پر لیوان را دیدن.
هنوز چند دقیقه از شکرگذاریم نگذشته بود که به یک‌باره باران شدت گرفت، قطرات بی‌مهابا بر سر و صورتم می‌کوبیدند و سرما حتی به استخوان‌هایم هم نفوذ نموده بود.
دیگر آرام‌آرام راه رفتن کارساز نبود، در آن تاریکی شروع به دویدن کردم. نرمی گل را زیر پاهایم حس می‌کردم، حال تمام بدنم خیس شده بود؛ اما از دویدن دست نمی‌کشیدم، امیدوار بودم که غار یا چیزی شبیه آن بیابم و هر چقدر می‌گذشت این امید کم‌ و کم و کمتر میشد.
هنوز در حال دویدن بودم و تمام حواسم به لرزش بی‌مهابای بدنم بود که پایم روی کپه گِل لیزی رفت، ناخودآگاه دست‌هایم که دور بازوانم پیچیده بودم بالا رفت و دلم برای چند صدم ثانیه خالی شد.
زمین و آسمان به دور سرم می‌چرخید، گویا در حال سقوط از سرازیری یک شیب تند بودم. درد در جای‌جای بدنم می‌پیچید و گاهاً فرو رفتن چوب‌ها را درون پوستم حس می‌کردم.
با درد شدید ضربه‌ای که به پیشانیم خورد از حرکت ایستادم.
در حالی که درازکش بر روی زمین افتاده بودم گرمی خون را روی صورتم حس کردم و بعد سیاهی مطلق حکم‌فرما شد.
درد داشتم، استخوان‌هایم به خشکی چوب بودند و سرم از درد زیاد رو به انفجار بود. سرما در جانم نفوذ نموده بود و هنوز زیر بدنم خیسی گل را حس می‌کردم.
پلک‌هایم سنگین بود و تنها باریکه نور کدری از میان پلک‌هایم می‌دیدم، صدای پرستو‌ها که آواز می‌خواندند به جای صدای رعد به گوش می‌رسید و این یعنی زندگی هنوز ادامه دارد.
به سختی و با درد شدید بالاخره موفق شدم که چشم‌هایم را باز کنم. چسبندگی گل و خون را روی صورتم حس می‌کردم و تاپ سفید رنگم دیگر اثری از سفیدی نداشت. موهایم هنوز خیس بود و گردنم از درد روبه شکستن می‌رفت.
با تلاش فراوان از جایم برخاستم، صبح است و مشخصاً خورشید به تازی طلوع نموده است. چشم به آسمان می‌دوزم و با دیدن آن رنگ آبی صاف خوشحال می‌شوم؛ اما هنوز چند ثانیه از خوشحالیم نگذشته که آفتاب محو می‌شود. نگاهم به تکه ابر بزرگ و سیاه رنگی که پشت برگ‌های درختی بزرگی قایم شده بود میُفتد که با وزش باد در حال پیش آمدن است.
معلوم است که این باران قصد رها کردن بخت برگشته‌ای چون من را ندارد.
نگاهی به پارگی شلوارم می‌اندازم که زخم عمیق زانویم را به نمایش گذاشته است. درد دارم؛ اما بیشتر از آن بغض گلویم را به اسارت کشیده است. دلم از ادوار و بتی گرفته است، دلم حتی از... کینگ هم پر است.
چرا هیچ‌کدام پشتم را نگرفتند؟ چرا نگاه ادوارد متعجب بود؟ چرا بتی تنها با تأسف رفتنم را نگاه کرد و چرا کینگ دستور اخراج داد؟
تمام چراها را به پس ذهنم کشیدم و لنگ لنگان به سمت مکانی نامعلوم قدم برداشتم. حتی نمی‌دانستم کجای کندو هستم و به کجا می‌روم.
طولی نگذشته بود و ذهنم هنوز درگیر درد شدید بدنم بود که خود را کنار گودال نور یافتم، باران باری دیگر با شدت کم شروع به باریدن کرد. مستأصل کنار گودال نشستم تا قطره‌های باران روح خسته و جسم پر دردم را به آغوش بکشند. با برخورد موج سرما به بدنم سوز دردناکی استخوان‌هایم را دربرگرفت.
زانوانم را در آغوش گرفتم و قطرات اشک یکی پس از دیگری شروع به ریختن کردند، گرمی اشک‌هایم با سرمای قطرات آمیخته شده بودند.
دیگر تحمل درد نداشتم، فکری ترسناک در ذهنم شروع به جوشیدن کرده بود که هر چه می‌خواستم با دلیل و منطق آن را نقض کنم هر بار پر رنگ‌تر از پیش میشد.
در ذهنم با خود درگیر بودم و آن منه ترسناک در حال جدل با منطقم بود:
‌- این تنها راهه.
منطقم گوشه‌ی لب پایینم را مجبور به اسارت دندان‌هایم کرد و گفت:
‌- حتما باید یه راهی باشه، من اینو نمی‌خوام.
روی ترسناکم پوزخندی را میهمان لب‌هایم نمود و گفت:
‌- هیچ راهی نیست، خودت هم می‌دونی.
منطقم در حال شکست بود که اشک را در چشمم جوشاند و با ترس گفت:
‌- نباید این کارو بکنم، نباید... .
روی ترسناکم با اقتدار قامتم را صاف کرد، دستم را گرفت و مجبورم کرد اشک‌های سرازیر شده را پاک کنم. قدم‌هایم می‌لرزید؛ اما روی ترسناکم بالاخره تیر آخر را رها کرد:
‌- تو بالاخره امشب خواهی مُرد، چه با سلاخی شدن توسط فلوگرس‌ها، چه با سقوط... .
هر دو را پس زدم، با ترس موافق بودم و دیگر تحمل این درد جان‌فرسا را نداشتم.
قدم‌هایم هم‌چنان می‌لرزید که به لبه‌ی پرتگاه رسیدم، چشمم را بستم تا ارتفاع مرا از تصمیمم برنگرداند.
دست‌هایم را در دو سوی بدنم باز کردم، نفس عمیقی کشیدم و چند ثانیه به صدای باد که به صورتم برخورد می‌کرد گوش سپردم.
باری دیگر نفس عمیق کشیدم و خود را رها کردم، قامتم را به سمت گودال کج کرده و با سبک‌بالی سقوط را آغاز نمودم.
هنوز چند صدم ثانیه از اقدامم نگذشته بود که گرمای دست‌های تنومندی را دور کمرم حس کردم و با شدت به سمت بالا کشیده شدم.
چشم‌های غرق اشکم را به سرعت گشودم و از پشت پرده‌ی اشک نگاهم را به ناجیم دوختم. زخم صورتش را که دیدم متعجب شدم و باز نگاه کردم. چشم‌های سربی رنگش گویا هنوز هم حرف‌ها دارد؛ اما دست‌هایی که محکم پیکره‌ی‌ لرزانم به آغوش کشیده بر خلاف نگاه سرزنشگرش حمایت می‌کند.
بسیار نزدیک بود، نزدیک‌تر از هر زمان. چرا تمام وجودم خواستار این است که سرم را بر روی سی*ن*ه‌ی محکمش بگذارم با آن‌که حکم اخراجم را صادر کرده است؟!
چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که عقب‌گرد کرد و با عصبانیت گفت:
‌- دیوونه شدی؟ این چه کار احمقانه‌ای بود که می‌خواستی انجام بدی؟
بغضم باری دیگر شکست، با آن‌که چشم‌هایم سیاهی می‌رفت‌ زبان بند آمده‌ام یارای سخن گفتن را به من داد.
‌- د... درد...دارم.
حس می‌کردم از آن همه فشار و ضعف در حال خرد شدن هستم که ناگهان چشم‌هایم سیاهی رفت و در همان محل از هوش رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,171
مدال‌ها
4
صداها را می‌شنیدم، درد را نیز حس می‌کردم. زبری بسته شدن طناب را دور کمرم حس کردم، از درد ناله‌ای کرده و خود را به کینگ سپردم. می‌دانستم مرا به داخل گودال می‌برد تا از باران در امان باشیم از لای پلک‌های نیمه بازم نور را می‌دیدم که دور و دور‌تر میشد.
صدای نفس‌هایش را در نزدیک‌ترین حالت به خود حس می‌کردم و گرمای تنش کمی از لرزش سرمای وجودم می‌کاست.
با صدای جر‌جر کردن درب قدیمی دریافتم به اتاق پر از اسلحه‌‌ای که قبلا پیدا کرده بودیم رسیده‌ایم.
سعی داشتم هوشیاریم را حفظ کنم؛ اما دیگر توانی برایم نمانده بود.
نمی‌دانم چند دقیقه یا چند ساعت گذشته بود که هوشیار شدم، اولین چیزی که دیدم سقف سنگی و نمور اتاقک بود. لباس‌های خیس و پاره‌ام با یک کت مشکی رنگ و شلوار هم‌رنگش تعویض گشته و زخم‌هایم نیز با دستمال سفید رنگی بسته شده بود.
از شرم لب‌ پایینم را به دندان کشیدم و سعی کردم ذهنم را منحرف کنم.
نگاهم را دورتادور اتاقک چرخاندم تا شاید خودش را ببینم. تاکنون این قلب مهربان را کجا قایم کرده بود که آن‌قدر خشک و سرد به نظر می‌رسید؟!
با احساس گرمای لذت بخش نگاهم به روی آتش کوچک میان اتاق چرخید.
کمی خود را نزدیک آتش کردم و زیر لب گفتم:
‌- پس خودش کجاست؟
هنوز چند دقیقه از حرفم نگذشته بود که درب باز شد و کینگ هیزم به دست وارد اتاق شد. ابتدا متوجه به هوش بودن من نشد و پیش آمد.
چشمش که به من افتاد خیلی سریع اخم‌‌هایش را درهم کشید، هیزم‌ها را کنار آتش گذاشت و هم‌زمان که شاخه‌ها را می‌شکست گفت:
‌- هنوز زنده‌ای؟
طعنه‌ی کلامش را گرفته بودم؛ اما سعی کردم نادیده‌اش بگیرم.
با لبخند سعی کردم کمی قدردانی به چهره‌ام اضافه کنم. کمی بیشتر خود را به آتش نزدیک کرده و گفتم:
‌- به لطف تو آره.
نگاه گذرایی بر چهره‌ام کرد، پوزخند مضحکی بر لب‌هایش نقش بست و گفت:
‌- خیلی ضعیفی، باید میذاشتم خودتو خلاص می‌کردی؛ اما چاره‌ای جز نجاتت نداشتم.
لبخند چند ثانیه‌ی قبل از روی لب‌هایم محو شد و گفتم:
‌- مجبور نبودی.
‌یک شاخه‌ی زخیم را برداشت و با قدرت دست‌هایش فشار سنگینی به آن وارد کرد. شاخه با سروصدا شکست و او گفت:
‌- درسته که از آدم‌های ضعیف متنفرم؛ اما تو کلید خروجی، پس من مجبور بودم نجاتت بدم.
تکه‌ی آخر هیزم را درون آتش انداخت و ادامه داد:
‌- چند ساعت دیگه خسوف شروع میشه تو هم همین‌جا بمون و سعی کن به سرت نزنه خودتو بکشی.
از تعجب چشم‌هایم گرد شد و گفتم:
‌- مگه من چند ساعت بی‌هوش بودم؟ اگه تو بری من چطور تنها با فلوگرس‌ها روبه‌رو بشم؟
چشم‌هایش باری دیگر اخم‌آلود شد، حق داشت که این‌گونه واکنش نشان بدهد. هنوز چند ثانیه از حرفش که گفته بود از آدم‌های ضعیف متنفر است نگذاشته بود که من این‌طور به رفتنش ضعف و ترس نشان دادم.
با همان اخم غلیظ پیش می‌آمد و من فقط نگاهش می‌کردم. درست بالای سرم ایستاد و دستش را پشت کمرش برد.
با حرکت ناگهانیش ناخودآگاه ترسیدم و کمی به عقب رفتم. با حرکت من گویی که کلافه شده باشد نفسش را با حرص بیرون داد و کلت کمریش را از پشت کمربندش بیرون آورد.
کنارم به صورت نیم‌خیز نشست و یک صدا خفه کن را به کلت بست و گفت:
‌- با اون کاری که کردی حقت بود بزارم بمیری، این کلت رو بگیر و وقتی خسوف شروع شد بی سروصدا همین‌جا بمون. بوی آتیش تا الان بوی بدنتو پوشونده، پس فقط باید بی‌صدا باشی؛ اما اگر یکیشون متوجه شد که این‌جایی درست وسط مغزشو نشونه بگیر.
حرف‌هایش را می‌شنیدم و ناباورانه فقط نگاهش می‌کردم. یعنی واقعا می‌خواهد من را تنها رها کند؟ چگونه ثابت کنم دزدیدن گوشت‌ها کار من نبوده؟
دلم می‌خواست بگویم نرود؛ اما نمی‌توانستم.
ترجیح دادم حرف نزنم، به هر حال که صبح امروز قرار بود بمیرم، شب یا صبح فرق زیادی به حالم نمی‌کند.
سرم را به نشانه‌ی تایید حرف‌هایش تکان دادم.
تاییدم را که دید ادامه داد:
‌- این صدا خفه کن کمک می‌کنه بقیه‌ی فلوگرس‌ها متوجه شلیک نشن.
باری دیگر سرم را تکان دادم و کلت را از دستش گرفتم.
باز به سراغ چوب‌ها رفت تا آن‌ها را بشکند، به گمانم در این چند روز بیش از چند تن هیزم شکسته است، چرا اصلا خسته نمی‌شود.
به کنارش رفته و تکه چوبی برداشتم. برای شکستن آن چوب‌های نسبتا زخیم دست‌های من قدرتی نداشت.
چوب را شبیه یک سرسره به دیوار تکیه دادم و با پا محکم بر رویش کوبیدم و بعد از شکستن اولین تکه چوب گفتم:
‌- حتما بارون دیشب تموم هیزم‌هارو خیس کرده، چطور می‌خواین باهاشون آتش درست کنین؟
با حرف من کمی مکث کرد و بعد گفت:
‌- همیشه دفاع‌هایی که به کار می‌گیریم اکثر فلوگرس‌ها رو به دام می‌ندازه؛ اما الان، کندو در ضعیف‌ترین حالت دفاعی قرار داره، باید منتظر یک کشتار کم سابقه باشیم.
اخم و بغض به یک‌باره به صورتم هجوم آورد، وقتی کینگ این‌گونه ناامیدانه و حتی شاید کمی با ترس سخن می‌گوید پس وضع بتی و بقیه چگونه است؟
خود را کنترل کردم، بغضم را قورت داده و گفتم:
‌- یعنی هیچ راهی برای آتش زدن هیزم‌ها وجود نداره؟
با همان اخم‌های درهم گفت:
‌- فقط یک ماده‌ی آتش‌زا می‌تونه اون همه چوب خیس رو روشن کنه و ما هیچ ماده‌ای نداریم، نه بنزین و نه نفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,171
مدال‌ها
4
در آنی بغضم ناپدید گشت گویی یک شوک عصبی سلول‌های مغزم را فرا گرفت و تصویر صورت کینگ جلوی چشمانم کاملا سفید شد.
تصویر دختری با روپوش سفید در یک آزمایشگاه را می‌دیدم. او که بود؟ دختر ماژیک درون دستش را به تندی بر روی تخته‌ی سفید رنگ می‌کشید و جلوی چشمانم تصاویر خطوط منحنی و موازی شکل می‌گرفت، عجیب‌تر آن این بود که معنای تمام آن‌ها را می‌دانستم. دختر بر روی ساختار مولکولی چوب پژوهش می‌کرد.
چرا نمی‌توانستم صورتش را ببینم؟ گویی افکار دختر در مغز من پخش می‌شد در ذهنم تفکرات فیزیکی چگونگی ایجاد حریق شکل گرفته بود. متعجب بودم، افکاری که ناخودآگاه در ذهنم شکل می‌گرفت نظریه‌های علمی و پژوهشی پیشرفته‌ای بود که حتی روحم هم از آن خبردار نبود.
گیج و منگ بودم و احساس می‌کردم هیچ صدایی نمی‌شنوم.
چقدر آن مکان برایم آشنا به نظر می‌آمد، در و دیوارهای سفید رنگی که لوله‌های آزمایشگاهی رنگارنگ و جدول تناوبی بزرگی بر رویشان نصب بود، حتی صدای بم دخترک که در حال حرف زدن در افکار خودش بود هم آشنایی عجیبی را در ذهنم تداعی می‌کرد:
‌- وقتی چوب به دمای ۲۶۰ درجه سانتی گراد رسید مواد سلولزی سازنده اون تجزیه میشن، اولین کار بالا بردن دمای چوب و همسان‌سازی ذرات الکترومغناطیسی درون ساختار مولکولی چوبه. پس نتیجه می‌گیریم... .
‌- ملیسا، ملیسا، هی دختر چت شده؟
در یک صدم ثانیه تصاویر از ذهنم پاک شدند و نفس حبس شده‌ام آزاد گشت.
چهره‌ی کینگ پر از سوال بود و گویی رنگ نگاهش تغییر کرده بود. چیزی شبیه به نگرانی درون چشمانش بود.
همان‌طور که سعی داشتم نفس‌های مقطعم را منظم کنم گفتم:
‌- یه چیزایی اومد تو ذهنم، انگار... انگار که یه خاطره بود یا... نمی دونم.
کینگ چوب درون دستش را بر روز زمین گذاشت، نگاهش برای چند ثانیه از من جدا شد، به دیوار پشت سرم خیره گشت و دوباره بر روی چشم‌های من بازگشت و گفت:
‌- خاطره؟ چی دیدی؟
لبم را به دندان کشیدم و سعی کردم از همان ابتدا برایش تعریف کنم. شروع به حرف زدن کردم، داشتم با همان جزئیات تمام افکار و تصاویری که در سرم به تصویر در آمده بود را تعریف می‌کردم. عجیب بود که جمله‌ی نصفه مانده‌ی آن دختر را نیز کاملاً آگاهانه تکمیل کردم.
‌‌- وقتی چوب به دمای ۲۶۰ درجه سانتی گراد رسید مواد سلولزی سازنده اون تجزیه میشن، اولین کار بالا بردن دمای چوب و همسان‌سازی ذرات الکترومغناطیسی درون ساختار مولکولی چوبه، پس نتیجه می‌گیریم با به جریان انداختن جریان الکتریسیته‌ی قوی درون بافت چوب دمای اون بالا میره و رطوبت میان بافتی چوب تبخیر میشه.
یک تای ابروی کینگ بالا بود و نگاهش هزاران سوال درون خود به نمایش گذاسته بود.
نگاه خیره‌ی هر دویمان بر روی هم‌دیگر بود. او به من نگاه می‌کرد و چشم‌هایش پر از پرسش بود.
من نگاهش می‌کردم و به دنبال جواب بودم، فکر می‌کردم شاید با نگاه کردن به او جواب این خاطره‌ی عجیب را بیابم.
نگاه کینگ در صدم ثانیه‌ای تغییر کرد، آن چشم‌های پرسشگر اینک گویی یک جواب عالی را یافته بودند.
کمی نزدیک شد و با یک حرکت ناگهانی دست‌هایم را درون دست‌هایش فشرد و با لبخندی که برای اولین بار از سوی او دریافت کرده بودم گفت:
‌- این فکر خیلی عالیه، چرا به ذهن خودم نرسیده بود؟ دختر تو خیلی باهوشی.
احساس می‌کردم صورتم از این تعریف صریح و بی‌مقدمه‌ی کینگ گر گرفته است. لب‌هایم به شدت تمایل به لبخند زدن داشتند و من که بودم که جلویش را بگیرم.
لبخندی واقعی و عمیق بر روی لبم شکل گرفته بود و نگاهم هنوز بر چشم‌های کینگ بود. چند ثانیه یا شاید چند دقیقه در همان حالت نگاهم کرد، حسی عجیب از این نگاه خیره تمام تنم را دربرگرفت و باعث خجالتم شد.
بعد از گذشت چند دقیقه بالاخره چشم‌هایش را از روی من برگرداند و گفت:
‌- این فکر قابل اجراست، من باید برم.
از من فاصله گرفت و با عجله شروع به جمع کردن وسایلش کرد. به جنب‌وجوش با عجله‌اش خیره بودم که سوالی در ذهنم شکل گرفت و در همان لحظه بیانش کردم:
‌- اما کینگ، درسته که این روش تضمینیه؛ اما ما حتی برای روشن کردن اتاق‌هامون هم جریان الکتریسیته نداریم، از کجا می‌خوای انرژی مورد نظر رو اون هم با این قدرت زیاد تامین کنی؟
در همان حین که کتش را می‌پوشید گفت:
‌- یک باطری بسیار قوی روی بدنه‌ی آسانسور ورود به کندو وجود داره با اینکه به بدنه متصله و امکان برداشتنش وجود نداره ولی باز به درد می‌خوره.
کمی نزدیکش شدم، امیدوار بودم که مرا هم با خود ببرد؛ اما می‌دانستم این‌گونه نمی‌شود.
‌- این یه نظریه‌ست یا با چشم‌های خودت اون باطری رو دیدی؟ فقط چند ساعت به خسوف مونده زمان کم نمیارین؟
نگاه عمیقی به چهره‌ام انداخت و لبخند زد. کمی نزدیکم شد و گفت:
‌- وقتی چند وقت پیش سعی داشتیم با حفر تونلِ آسانسور از این‌جا خلاص بشیم پیداش کردیم. درسته که اون عملیات به خاطر وجود دروازه‌ی فولادین اعماق تونل لغو شد؛ اما خوبیش این بود که اون باطری تامین برق آسانسور رو پیدا کردیم.
شگفت‌زده فقط نگاهش کردم. یعنی برای خلاصی از کندو حتی به حفر تونل هم فکر کرده بودند و از آن عجیب‌تر این‌که سازنده‌ی کندو حتی این فکر محال را برای فرار غیرممکن ساخته است.
با صدای کینگ دوباره از افکارم بیرون آمدم و چشمم را به او دوختم.
‌- مواظب خودت باش، توی اتاقک مخفی شو و بیرون نیا. اگر بتونم باز بهت سر می‌زنم.
حرفش را زد و بی‌معطلی خارج شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,171
مدال‌ها
4
پشت سرش قدم برداشتم تا بدرقه‌اش کنم. این واقعیتی بود که فراموش کرده بودم، من به جرم دزدی تبعید شده‌ام و باید تنها بمانم. شاید این آخرین ساعات عمرم باشد و من چه خوش خیال بودم که گمان می‌کردم با کمک به او بخشیده می‌شوم.
حرفی نمی‌زدم و تنها با نگاه بدرقه‌اش می‌کردم. با کمک طناب بالا رفت، نگاه آخر را به من که پایین گودال ایستاده بودم کرد و با عجله به سمت کندو پا تند کرد.
دیگر تنها بودم و صدایی جز صدای سقوط قطره‌های باران به درون حفره‌های پر از آب نمی‌آمد.
آسمان گرگ و میش را از درون گودال نگاه کردم و همان‌جا بر روی زمین نشستم. باورم نمی‌شد که منتظر خسوفم؛ اما دیگر از این همه ترس خسته بودم و می‌خواستم تمام شود.
زانوانم را در آغوش گرفته و سرم را بر روی آن گذاشتم.
بی‌حرکت و بی‌احساس لحظه‌به‌لحظه مرگ نزدیک‌تر میشد و من بی‌توجه، به خاطره‌ای فکر می‌کردم که به یاد آورده بودم.
آن دختر درون آزمایشگاه من بودم، حال حداقل می‌دانستم که بیرون این کندو شخص به درد نخوری نبوده‌ام و به این افتخار می‌کنم.
ندانستم چقدر گذشته است، فقط این را دانستم که وقتی سرم را از روی زانوهایم برداشتم آسمان دیگر روشن نبود. گودال را تاریکی فرا گرفته بود.
باریکه نور طلایی رنگ آتش از میان درب نیمه باز اتاق راه باز کرده بود.
در میان تاریکی مطلق گودال آن نور ضعیف توانایی روشن کردن اطراف را نداشت.
به سختی ایستادم و به سوی اتاقک پا تند کردم. اتاقک با دود آتش پر شده بود و نفس کشیدن درونش کمی سخت بود. باید آتش را خاموش می‌کردم.
کنار شعله‌ها ایستادم و نگاهم را به آن دوختم. می‌دانستم با خاموش کردن آتش همان نیمچه نور ضعیف هم از بین خواهد رفت و این یعنی کابوس... .
ترکیبی از دلهره و ترس وجودم را تسخیر کرده بود، حال که تنها بودم مدام نگاه مشمئز کننده‌ی استیفن همانند یک فیلم درام پشت‌پرده‌ی چشمانم پخش می‌شد.
همان‌طور که بالای سر آتش ایستاده بودم چشمانم را بستم. دست‌هایم ناخودآگاه مشت شد و دندان‌هایم شروع به سایش بر روی یک‌دیگر کرد.
چشمم را در یک صدم ثانیه باز کرده و باز قیافه‌ی استیفن را جلوی چشمانم دقیقا درون آتش در حال سوختن دیدم.
نعره‌ی بلندی از حرص خفته در وجودم سر دادم و با پا محکم به هیزم‌های در حال سوختن ضربه زدم.
تعداد زیادی از تکه زغال‌های سوزان به اطراف پرت شدند و صدای من چندین و چند بار در گودال منعکس شد.
باری دیگر به آتش در حال خاموشی ضربه‌ زدم و این‌بار محکم‌تر از پیش نعره کشیدم:
‌- ازت متنفرم... .
باری دیگر انعکاس صدایم در میان پرواز ذغال‌های ریز و طلایی رنگ پیچید، ذغال‌های ریز پرواز کنان بالا رفتند و به سقف اتاقک برخورد کردند.
دیگر همان نور کم‌سو هم خاموش گشته بود و سلطنت تاریکی در حال آغاز بود. نگاهم را به بالا و دانه‌های آتشین کوچک که با برخورد به سقف سنگی خاموش می‌شدند دوختم.
سنگینی این سیاهی را تاب نداشتم.‌ هیچ چیز قابل مشاهده نبود، احساس می‌کردم درون چاه عمیق و تنگی گیر کرده‌ام که حتی راهی برای دم و بازدم وجود ندارد.
دستم ناخودآگاه بر روی قلبم نشست و چنگ محکمی بر روی سی*ن*ه‌ام انداخت، داغی اشک‌هایی که در چشمم می‌جوشید را حس می‌کردم و قلبم هر لحظه تندتر از قبل می‌تپید.
چشمانم را بسته بودم تا شاید کمی از سنگینی این خلأ را محو کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,171
مدال‌ها
4
صدای ضربان قلبم در آن سکوت وهم‌آور بلند‌ترین صدای ممکن بود، وحشتی که سی*ن*ه‌ام را به تسخیر خود درآورده بود تپش‌های قلبم را تند و محکم نموده بود.
تپید و تپید و تپید... .
حال آرام تر شده بود؛ اما صدایش هنوز به بلندای قبل بود. همان‌گونه که دست‌هایم را محکم بر روی سی*ن*ه‌ام فشرده بودم درون ذهن با خود گفتم:
‌- این تاریکی تا کی قراره ادامه پیدا کنه؟ کاش کمی نور بود.
هنوز ثانیه‌ای از سخنان ذهنم نگذشته بود که صدای کشیده شدن سنگ‌های بزرگی بر روی هم گودال را پر کرد، لغزش سنگ‌ها شبیه زلزله، لرزه‌ی شدیدی را در کل گودال ایجاد کرده بود و من باز اوج گرفتن تپش‌های قلبم را زیر دست‌هایم حس می‌کردم.
این لرزش‌ها چیست؟ تاریکی بس نبود باید زلزله هم به این وضعیت اسفبار اضافه شود؟!
گلویم شبیه صحرای سوزانی که سال‌ها رنگ آب به خود ندیده خشک است، بغض می‌کنم و قلبم از این همه تنهایی خودم می‌سوزد.
دقیقاً لحظه‌ای که در خلأ گم شده بودم و چشم‌هایم از آن همه تاریکی روبه کوری می‌رفت نوری قرمز رنگ با شدت در تمام گودال تابید و لرزش‌ها بالاخره پایان یافت.
می‌خواهم آب دهانم را ببلعم؛ اما دهانم خشک‌تر از آن است که توان این کار را داشته باشم. پس از چند بار تلاش بالاخره گلویم کمی تر می‌شود.
یعنی زمانش رسیده؟ نفس عمیقی می‌کشم و کمی از لرزش نفس‌هایم می‌کاهم. باید سکوت کنم، نباید بترسم، نباید گریه کنم، نباید... .
دستم را به پشت کمرم می‌برم تا اسلحه‌ام را حاضر کنم؛ اما درست بعد لمس کمرم ترس و ناامیدی سراسر وجودم را پر می‌کند.
صدای لرزان و بغض‌دارم که در گوشم می‌پیچید وحشتم را چند برابر می‌کند:
‌- پ... پس، ک... کجاست؟!
حال اطراف کمی قابل مشاهده است و من به دنبال کلت می‌گردم. آخرین بار کجا بود؟
لحظه‌ای که کینگ کلت را درون دستم گذاشت را به خاطر می‌آورم؛ اما من مطمئنم که آن را پشت کمربندم گذاشته بودم.
خستگی و کلافگی بغض سنگینی را در گلویم ایجاد کرده بود که هیچ‌گونه نمی‌توانستم آن را قورت بدهم.
با پاهای لرزان، آرام‌آرام به سمت درب رفتم.
چرا احساس می‌کردم صدای نفس‌های لرزانم بسیار بلند و گوش‌خراش است؟ به نظرم آن‌قدر بلند بود که حتی صدایش به بیرون گودال هم می‌رفت.
با آن‌که سعی می‌کردم صدای بلند ایجاد نکنم؛ اما حتی صدای قدم‌ برداشتن‌هایم هم بسیار بلند است. نمی‌دانم چگونه؛ اما صدای چکیدن آب بر کف گودال هم شبیه صدای سقوط صخره‌های عظیم‌الجسه بر روی زمین است و هراس به دلم می‌اندازد.
به گمانم زمان بسیار طولانی گذشت تا به درب اتاقک رسیدم، درب را بسیار آرام باز کردم؛ اما صدای جرجر کردنش بسیار بلند بود و حرصم را بالا آورد.
زمین تیره رنگ گودال با نور قرمزی پوشیده شده بود. اطراف را نگاه کردم و درست در محلی که از کینگ جدا شده بودم کلت را بر روی زمین دیدم. حتما وقتی آن‌جا نشسته بودم از کمرم افتاده است.
فاصله‌ نسبتا طولانی بود؛ اما اگر با احتیاط می‌رفتم مشکلی به وجود نمی‌آمد، البته امیدوار بودم که مشکلی پیش نیاید... .
نگاهم فقط به کلت بود و آرام‌آرام قدم برمی‌داشتم از پایین به دهانه‌ی گودال نگاه انداختم. ماه سیاه رنگ دقیقاً در مرکز دایره‌ی گودال بود و از آن عجیب‌تر نور قرمز رنگ از درون گودال شبیه یک مرز تا آسمان کشیده شده بود. گویی ماه نور قرمز گودال را به سمت خود می‌کشید، محو تماشای ماه و آن نور حیرت‌انگیز بودم و برای چند ثانیه همه چیز از خاطرم محو گشته بود که ناگهان سایه‌‌ی سیاه رنگی را دیدم که با یک پرش ناخن‌های پنجه و پاهایش را به دیواره کشید و با کمک قندیل‌ها از گودال بالا رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,171
مدال‌ها
4
به سرعت نگاهم بر روی کلت چرخید و باز هجوم وحشت را به سراسر وجودم حس کردم، چند متری با سلاح فاصله داشتم و کلافه بودم.
با دیدن آن فلوگرس رمغ از وجودم برچیده شده بود، دیگر توان راه رفتن نداشتم و آن چند متر در نظرم بسیار طولانی می‌آمد.
با زحمت بسیار و با ترس از ایجاد صدا یک قدم کوتاه دیگر به سمت کلت برداشتم که ناگهان صدای خر‌خر بلندی از سمت سلول‌ فلوگرس‌ها که درست وسط اتاقک‌ها بود به گوشم رسید.
با ترس و شوک سلول را نگاه کردم و درست در همان لحظه حیرت سراسر وجودم را دربرگرفت؛ اما من مطمئن بودم که این یک قفس معمولی و کوچک بود... .
گویی دیوار‌های قفس از هم دیگر باز شده بودند و یک فضای عظیم دیگر پشت آن نمایان گشته بود، حال فهمیدم دلیل لرزش شدید زمین باز شدن این دیوار بود.
میله‌‌هایی که قفس را قفل می‌کردند به درون سقف فر رفته بودند. از آن عجیب‌تر جمعیت چند صد نفری انسان‌هایی‌ است که پیکر نیمه جانشان بر روی زمین افتاده و گویی تک‌تک‌شان در کما به سر می‌برند؛ شاید هم مرده‌اند.
سرم را کمی کج کردم تا بهتر ببینم.
کمی نزدیک شدم و زیرلب گفتم:
‌- این صدای خرناس از کجاست؟
درست روبه‌روی جمعیت ایستاده بودم و زیر نور قرمز رنگی که منشا آن انتهای همان فضای وسیع بود به جمعیت نگاه می‌کردم.
مایعی شبیه به خون کل فضا را پوشانده بود و نور قرمز رنگ را بازتاب می‌کرد با تردید قدم دیگری به سمت جمعیت برداشتم و در چند متری یکی از انسان‌ها ایستادم، با توجه به موهای کوتاه و هیکل عضلانیش حتما یک مرد است.
دلم به حالش می‌سوخت که غرق در خون خود در حال خرخر کردن بود.
حتما کار فلوگرس‌هاست، با آن سی*ن*ه‌ای که شتابان بالا و پایین می‌شود حتما زنده است و نیاز به کمک دارد.
در یک تصمیم آنی چند قدم دیگر به سمت او برداشتم و در نزدیک‌ترین حالت به او که رسیدم نعره‌ی بلندش در گودال پیچید و باعث شد دیگر نزدیکش نشوم.
باز شروع به خرخر کرد و ناگهان تکان شدیدی خورد.
صدای شکستن استخوان‌هایش را که شنیدم با ترس قدمی به عقب برداشتم.
دست‌ و پاهایش را تکان‌های شدیدی می‌داد، نعره می‌کشید و صدای شکست‌ استخوان‌هایش در میان نعره‌ها گم شده بود.
نفس‌هایم باری دیگر لرزان و مقطع شد و باز قدمی به عقب برداشتم، هم‌چنان تکان‌های هیستریک و شدید به بدنش وارد می‌کرد و من تمام این حرکات را به وضوح می‌دیدم.
ناگهان از حالت درازکش خارج شد. همین‌طور که پشت به زمین بود بدنش را پل کرد و دست‌هایش به صورت برعکس بالای سرش حائل نمود.
اینک بدنش روبه بالا بود و صورتش برعکس در معرض دیدم بود.
چشم‌های بسته شده‌اش را به یک‌باره باز کرد و رفته‌رفته سفیدی چشم‌هایش محو شد.
سیاهی تمام چشمش را پوشاند و رگ‌های آبی و قرمز ریز و درشت بر روی صورتش برجسته شدند.
باری دیگر نعره کشید و دندان‌هایش به سرعت رشد کرد و تیز و بزرگ شد، چشم‌هایم از دیدنش گشاد شده بود و حتی، نمی‌توانستم از جایم حرکت کنم.
عضله‌های بدنش در حصار لبا‌س‌های خونینش قرار گرفته بودند. تکه‌های قرمز رنگ پارچه از بدنش آویزان بود که به صورت ناگهانی روی پنجه و پاهایش چرخید. خرناس‌های بلندی از اعماق گلویش خارج نمود و پرش بلندی به سمت من کرد.
در همان حال که به او نگاه می‌کردم شتاب‌زده قدمی به عقب برداشتم که پایم به تکه سنگی گیر کرد و روی پشتم بر زمین افتادم.
درست کنار سرم فرود آمد، سرم را چرخاندم و چشمم از فاصله‌ی نزدیک به پاهای بزرگ، تیره رنگ و ناخون‌های زخیم و بلندش افتاد.
باز همان حس بار اول به سراغم آمد، ناامیدی و ترس لرزشی را در سراسر وجودم به وجود آورده بودند که حتی روی نفس‌هایم هم تاثیر گذاشته بود.
پرهای بینی‌اش مدام باز و بسته می‌گشت و هوا با سروصدا وارد و خارج میشد.
به کمک دست‌هایم بدنم را به سمت بالا هل دادم تا کمی از او دور شوم، زیر دستم آن مایع لزج را حس کردم و با انزجار دوباره خود را بالا کشیدم‌.
گویی چشم‌هایش نمی‌دید، طبیعی بود که تا چند دقیقه بعد از تغییر بیناییش مختل باشد؛ اما با توجه به رفتارهایش گویی حس بویاییش چندیدن برابر بیش از پیش شده است.
دیگر توان این همه ترس را نداشتم، دلم به حال این تنهایی و وحشت خودم سوخت و اشک درون چشم‌هایم شروع به جوشیدن کرد.
با احتیاط ایستادم و آرام‌آرام خود را دور کردم. با یادآوری حرف کینگ که گفته بود بوی آتش بر روی بوی بدنم پوشش ایجاد کرده کمی خیالم راحت شد و قدم کوتاه و بی‌سروصدایی به عقب برداشتم.
همه چیز خوب پیش می‌رفت و او گیج و منگ در حال بو کشیدن اطراف بود که جرجر درب اتاقک صدای بلند و گوش‌خراشی ایجاد کرد، از آن بدتر این بود که اتاقک درست پشت سر من بود و فلوگرس با شنیدن صدا نعره کشید و به سمتم چرخید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,171
مدال‌ها
4
به پشتم نگاه کردم و با دیدن گربه‌ی سیاه رنگی که صدای درب را درآورده بود لعنتی نثار او کردم.
هیولا هنوز حمله‌ور نشده بود، پس جای امید باقی بود، شاید گمان می‌کرد که اشتباه شنیده است. سرش را تکه‌تکه می‌چرخاند و پیش می‌آمد. از آن‌سو گربه هم زوزه می‌کشید، موهای تنش را سیخ کرده بود تا بزرگ‌تر به نظر برسد، گربه باری دیگر به درب نزدیک شد و عرقی سرد از روی پیشانی گرفته تا تیره‌ی کمرم نشست.
گربه نزدیک و نزدیک‌تر شد و درست کنار درب اتاقک ایستاد، نگاهم بین گربه و فلوگرس که با چشم‌های سیاه رنگ ترسناکش به سمت من نگاه می‌کرد در چرخش بود.
نگاه دیگری به گربه انداختم، نفس عمیقی کشیدم و تا خواستم کمی با خیال راحت به سمت عقب قدم بردارم از زیر درب اتاقک موش سفید رنگی بیرون آمد وگربه به سرعت به سمتش یورش برد و بر روی او پرید.
برخورد بدن گربه با درب سروصدای شدیدی ایجاد کرد و فلوگرس این‌بار با یک جهش بلند به سمتم هجوم آورد.
دست‌های قدرتمندش را در هوا چرخاند، چنگ محکمی به بازویم زد و جسمم را محکم به طرفی پرت کرد.
گودال دور سرم در حال چرخیدن بود و نمی‌دانستم به کدام سمت پرتاب شده‌ام.
با برخورد شدید کمرم به زمین درد در بدنم پیچید و زخم‌هایی که دیشب برداشته بودم دوباره سر باز کردند.
گیج و منگ از جایم برخاستم، با آن‌که چشم‌هایم تار می‌دید؛ اما فهمیدم که با بدشانسی تمام درست وسط جمعیت انسان‌های در حال تبدیل افتاده‌ام.
با آن که می‌لرزیدم پوزخند زدم، خرخر کردن بقیه‌ی انسان‌های در حال تبدیل را که دیدم پوزخندم عمیق شد و شروع به خندیدن کردم. این همه بدشانسی برای یک انسان دیگر زیادی بود. دلم را به دریا زدم و صدای قهقه‌ی بلندم در کل گودال پیچید، من که نمی‌توانستم از دست این همه فلوگرس در امان باشم، پس باید بین بد و بدتر یکی را انتخاب می‌کردم.
شاید اگر فقط یک هیولا حمله کند زجر کمتری به همراه داشته باشد تا چندین هیولایی که تشنه به خون هستند.
فلوگرس با شنیدن صدای خنده در ورودی درب ایستاد. شبیه یک گاو وحشی که قصد حمله داشته باشد نفس‌نفس زد، مشت دستش را باز کرد و ناخن‌های بلند و تیز انگشت‌هایش را بیرون آورد.
قهقه‌ام هم‌زمان با پرش او خاموش شد. دست‌هایم را در دو سوی بدنم باز کرده و منتظر شدم تا با ناخن و دندان‌هایش تکه‌تکه‌ام کند که دست‌های فلوگرس بی‌جان به سمت پایین افتاد و جسم بی‌جانش بر روی زمین، درست جلوی پای من فرود آمد.
متعجب به جسد نگاه کردم، خون از پشت گردنش سرازیر بود و تکان‌های ریز می‌خورد. من که صدای شلیک نشنیدم پس چگونه... .
نگاهم را که به سمت درب ورودی سلول چرخاندم کینگ را دیدم که اسلحه من را به سمت فلوگرس نشانه گرفته بود.
صدای نفس‌های بلند و حرص‌دارش در گودال می‌پیچید و نگاهش شبیه نگاه همان فلوگرس‌ها ترسناک بود؛ شاید حتی ترسناک‌تر از آن‌ها... .
حال چگونه دلیل این خنده را برایش توضیح بدهم؟ می‌دانستم اکنون دلش می‌خواهد مشت محکمی حواله‌ی صورتم کند و چه خوب که فرصت این کار را ندارد، چون مطمئنم بعد از مشت دندانی در دهانم باقی نخواهد ماند.
با سرعت به سمتم دوید، دستم را گرفت و جسم بی‌جانم پابه‌پای قدم‌های بلند او کشیده شد. به سوی نور می‌دوید، فضا آن‌قدر بزرگ بود که انتها نداشت.
با هر کوبش پاهای ما بر روی زمین خون‌ به سمت بالا پرتاپ میشد، حمام خون که می‌گویند این‌جاست؟ جویباری از خون هم مسیر با ما راه باز کرده بود؛ گویی خون‌ها هم از دست صاحبانشان می‌گریختند.
گیج بودم، تنها چیزی که می‌دانستم دویدن بود. دیگر حتی اختیار پاهایم به فرمان مغزم نبود و خودش تصمیم می‌گرفت.
در حین دویدن بودیم و صدای زوزه و خرناس از پشت سرمان به گوش می‌رسید. چرا این صداها هر لحظه نزدیک‌تر می‌شوند؟
چرا کینگ مدام برمی‌گردد و شلیک می‌کند؟! یعنی وضع آن‌قدر وخیم است؟ می‌ترسیدم برگردم و با تفکرات ذهنم روبه‌رو شوم، چرا هر چه می‌دویم به انتها نمی‌رسیم؟ نکند در انتهای مسیر تنها یک دیوار بن‌بست باشد و محاصره شویم؟
چرا کینک هر بار نجاتم می‌دهد؟ اگر دقایقی پیش مرده بودم دیگر این اضطراب مهلک و جان‌فرسا را تحمل نمی‌کردم در حین دویدن برای لحظه‌ای سرم را به عقب برگرداندم.
چشم‌هایم از تعجب گشاد شد و جیغ خفه‌ای از وحشت دیدن آن همه چهره‌ی ترسناک کشیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,171
مدال‌ها
4
احساس می‌کردم پاهایم دیگر یارای قدم برداشتن ندارد. دست چپم که درون دست کینگ بود زیر فشار مشت محکمش در حال خرد شدن بود.
کینگ با دست چپ در حال تیراندازی بود و مدام به عقب برمی‌گشت. باری دیگر به عقب برگشت و ماشه را کشید؛ اما زمانی به عمق فاجعه پی بردم که با کشیدن ماشه تیری پرتاب نشد‌‌، تیرها تمام شده بود و ما بی‌دفاع‌تر از پیش شده بودیم‌.
کینگ با غضب کلت را به طرفی پرتاب کرد، دستم را محکم‌تر از پیش فشرد و به سرعت دویدنش افزود.
جسم بی‌جانم در میان آن هیاهو به دنبال کینگ کشیده میشد و صدای نعره‌ی هیولاها وحشتم را هر لحظه بیشتر از پیش می‌کرد.
دیگر فاصله‌ای تا نور نداشتیم؛ اما شدت نور دیدن پشت آن را غیر ممکن ساخته بود.
حال در نزدیک‌ترین حالت به منبع نور بودیم، با دیدن دیوار عریض تمام امیدم به یاس تبدیل شد.
کینگ درست روبه‌روی دیوار ایستاد، اخم کرده بود و دانه‌های درشت عرق از پیشانیش پایین می چکید، مشت محکمی به دیوار زد و این‌بار او بود که نعره کشید.
با صدای فریاد کینگ فلوگرس‌ها با فاصله نسبتا زیاد از حرکت ایستادند‌. دست‌هایم در دوسوی بدنم آویزان ماند و نگاهم بر روی رد خون حاصل از مشت کینگ بر روی دیوار باقی مانده بود، ثابت ماند‌.
نور چشمم را میزد، یک نورافکن غول‌پیکر با چند متر فاصله از زمین درست بالای سر ما بر روی دیوار نصب بود و دیوار بلند راه فرار را برایمان سد کرده بود‌.
فلوگرس‌ها خرناس کشان پیش می‌آمدند، بعضاً زبان‌های بلندشان را دور لبشان می‌کشیدند و چشم‌های سیاه رنگشان را ریز می‌کردند.
از آن بدتر رفته‌رفته بر تعدادشان افزوده میشد، احساس می‌کردم شبیه یک موش که در تله افتاده می‌لرزم‌. با آن‌که از این احساسات ترحم‌آور متنفر بودم؛ اما حتی کسی نبود که به وضعیتم ترحم کند. کینگ قدمی از من فاصله گرفت و به سمت آن‌ها قدم برداشت، با ترس دستش را فشردم و با نگاهی اشک‌بار از او خواستم که نرود.
گویی معنای نگاهم را فهمید که با آرامش چشم‌هایش را بر روی هم گذاشت، آیا می‌خواست با این کار به من آرامش‌خاطر بدهد؟ اما می‌دانم این امید بسیار واهی و پوچ است.
دستش را محکم‌تر از پیش فشرده و گفتم:
‌- نه، بیا بدون تقلا بمیریم.
لحظه‌ای رنگ نگاهش تغییر کرد؛ اما تنها برای چند ثانیه بود.
باری دیگر چشم‌هایش مصمم شد و گفت:
‌- کسی قرار نیست بمیره.
تا خواستم حرفی بزنم دستش را از درون دستم خارج کرد. خنجر‌های بُرنده‌اش را از پشت کمربندش بیرون کشید و با یک فریاد بلند به سوی فلوگرس‌ها حمله‌ور شد‌.
با مهارت بین حلقه‌ای که فلوگرس‌ها دورش تشکیل داده بودند می‌چرخید.
خنجر را درون قلب یک فلوگرس فرو کرد، فلوگرس دیگری به سمتش حمله کرد و با ناخن‌هایش بر روی ساق پایش خراش انداخت با پای سالمش ضربه‌ی محکمی به پوزه‌ی فلوگرس ضربه زد و او را چند متر دور نمود.
تعداد فلوگرس ها زیاد بود و کینگ حتی با مهارتش در برابرشان کم آورده بود با آن‌که نفس‌نفس میزد و میان جمعیت فلوگرس‌ها بود؛ اما هنوز برق خنجر‌هایی که در هوا تکان می‌داد و آن‌ها را درون بدن فلوگرس‌ها فرو می‌کرد قابل مشاهده بود.
بغض و نفس‌های لرزانم را نادیده گرفتم، باید به او کمک کنم. با شتاب اطراف را نگاه کردم، این اطراف باید یک تکه چوب یا آهن باشد که با آن بتوانم به فلوگرس‌ها حمله کنم.
صدای فریاد کینگ که در اثر گاز گرفته شدن توسط یکی از فلوگرس‌ها کشیده بود در گوشم پیچید و بر بدنم رعشه انداخت.
چشم چرخاندم، امیدوار بودم که کینگ را سالم ببینم؛ اما با دیدن مردی که تمام بدنش خون و جای گاز بود اشکم جاری شد. نگاهمان چند ثانیه در هم تلاقی کرد و او باز شروع به جنگیدن کرد‌.
به سرعت گشتنم افزودم و افسوس که اشک دیدگانم را تار کرده بود. چند ثانیه از گشتنم نگذشته بود که یک دستگیره‌ی فلزی درست در محل اتصال دیوار بر زمین نظرم را جلب کرد، حتما یک در است با خوشحالی دستگیره را در دست گرفتم و با تمام قدرت به عقب کشیده اما فایده نداشت‌ با انگشت به دیوار ضربه زدم و با شنیدن صدای آهن نور امید باری دیگر در دلم روشن شد‌. گویی جنس آن قسمت از دیوار با کل دیوار متفاوت است و چیزی شبیه یک درب فلزی میان این دیوار بزرگ استتار کرده است.
باری دیگر زور زدم اما اصلا حرکت نکرد، هنوز درحال تلاش بودم که ضربه‌ی محکمی به شانه‌ام وارد شد و دردی طاقت‌فرسا در بدنم پیچید.
دستگیره را محکم گرفته بودم تا در اثر ضربات پرتاب نشوم و صدای خرناس‌ کشیدن‌های فلوگرس در گوشم می‌پیچید‌ با همان درد در حال کشیدن دستگیره به سمت بیرون بودم که فلوگرس انگشت‌هایش را به دور گردنم پیچید و مرا به سمت بالا کشید‌.
راه تنفسم سد شده بود و درد رمغ از انگشتانم گرفته بود؛ اما هم‌چنان دستگیره را درون دستم گرفته بودم‌. احساس می‌کردم هر چه فلوگرس من را بالا می‌کشد دستگیره هم درون دستم به بالا کشیده می‌شود.
نگاهم سوسو می‌زد و تصویر کینگ جلوی چشمم تار و تارتر میشد در آخر دست بی‌جانم از دستگیره جدا شد و ندانستم پشت آن درب که به صورت کشویی به سمت بالا باز شده بود چه قرار داشت.
درست در لحظات آخر که هوا هیچ روزنه‌ای برای عبور به ریه‌ام نداشت به طور ناگهانی دست فلوگرس شل شد و من سرفه کنان بر روی زمین افتادم‌‌.
درست در چند قدمی خود کینگ را دیدم که هنوز در حال جنگ بود؛ اما تنها با یک خنجر، به گمانم آن خنجر دیگری نصیب فلوگرسی شده بود که قصد خفه کردنم را داشت‌.
کینگ یک فلوگرس را با ضربه‌ی خنجری که به شانه‌اش زد از پا درآورد، پشتش را به او کرد و مشت محکمی حواله‌ی صورت فلوگرس دیگر کرد، سخت در حال جنگ بود و من کمی سرحال آمده بودم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,171
مدال‌ها
4
در همان حالی که یک دستم را بر جای انگشت‌های فلوگرس گذاشته بودم خنجر را از درون سر فلوگرس بیرون کشیدم، کینگ پشتش به من بود و متوجه آن فلوگرس نیمه‌جانی نبود که زخم شانه‌اش او را ضعیف کرده است؛ اما گمان می‌کنم هنوز توان از پای درآوردن کینگ را داشته باشد.
از پشت سر نزدیکش شد و دستش را بالا آورد تا با یک ضربه‌ی محکم کینگ را به سمتی پرتاب کند، جرعتم را جمع کردم و قبل از آن که او بتواند کاری بکند خنجر درون دستم را با یک حرکت سریع به درون مغز فلوگرس فرو کردم.
نگاهم را به دست‌های لرزانم که غرق در خون بود دوختم. حال تنها سه فلوگرس زنده باقی مانده بودند؛ اما کینگ دیگر توان مقابله نداشت. نگاهم ناخودآگاه به پشت کینگ افتاد، لرز غریبی در بند‌بند وجودم چرخ خورد. چرا هرچه پیش می‌رود اوضاع سخت‌تر می‌شود؟ درست شبیه یک بازی برنامه‌ریزی شده‌ای که هر مرحله از مرحله‌ی بعد سخت‌تر می‌شود.
نفس عمیقی کشیدم تا بر خود مسلط شوم؛ اما حتی نفسم‌هایم هم با لرزش بدنم درهم آمیخته بود.
کینگ خنجرش را نشانه گرفته بود تا در سی*ن*ه‌ی فلوگرسی فرو کند که درحال جنگ با او بود. خنجر را محکم‌تر از پیش درون دستم فشردم و درست چند صدم ثانیه قبل از اقدام او خنجر را از پشت به درون قلب فلوگرس فرو کردم.
کینگ ابتدا نگاه متعجبش را به چشمانم دوخت و چند ثانیه بعد لبخند بر روی لبش شکل گرفت. با همان لبخند به جنازه‌ی آخرین فلوگرس‌ نگاه کرد و گفت:
‌- گفته بودم هیچ‌کدوم نمیمیریم.
لبخند تلخی به رشادت مرد روبه‌رویم زدم و گفتم:
‌- گمون نمی‌کنم... .
با اشاره‌ی چشمی که به پشت سرش کردم، با تردید نیم‌چرخی زد و اطراف را نگاه کرد.
احساس می‌کنم صدای بلند قلبم درون سالن بزرگ قرمز رنگ بازپخش می‌شود، گویی قلبم بالای یک دره‌ی ایستاده و فریاد می‌کشد. فریادی بلند که اِکوی صدایش فرسنگ‌ها پیش رفته و تکرار می‌شود.
در ابتدای سالن سیل عظیمی از فلوگرس‌های تبدیل شده، در حالی که خون از دهان و چشم‌هایشان پایین می‌چکید به سمت ما می‌دویدند به گمانم سروصدای مبازه‌ی کینگ آن‌ها را به این سمت کشانده است. دیگر مطمئن بودم که حتی کینگ نمی‌تواند جلوی آن ارتش چند ده نفری بایستد.
کینگ مبهوت به جمعیت زوزه‌کشی که با سرعت پیش می‌آمدند نگاه می‌کرد و چهره‌اش شبیه مسخ شده‌ها بی‌حس وحال بود. پوزخند زدم، شاید بالاخره تسلیم شده است. از خودم نفرت دارم، چگونه مردی که چند سال در این مکان دوام آورده را به این وضعیت کشاندم؟!
می‌دانم پاپوش بوده است؛ اما اگر از خودم دفاع می‌کردم شاید هیچ‌کدام از این اتفاقات نمی‌افتاد، او... او برای محافظت از من آمد.
هنوز با ناامیدی به ارتش فلوگرس‌ها نگاه می‌کردم و حواسم به آن درب کشویی نبود که کینگ به سمتم نگاه کرد، ابتدا بی‌حس و با اخم بود؛ اما بعد از چند ثانیه متعجب و شگفت‌زده شد و گفت:
‌- اون چیه؟ چرا وایستادی نگاه می‌کنی برو تو اتاقک.
با به یاد آوردن اتاقک شوک‌زده به پشت سرم نگاه کردم با دیدن آن همه فلوگرس اتاقک پاک از خاطرم محو شده بود‌. با سرعت به سمت اتاقک دویدم، سر از پا نمی‌شناختم و می‌دانستم قبل از رسیدن فلوگرس‌ها وارد آن خواهیم شد.
با رسیدن به اتاقک دستگیره را درون دستم فشردم و آن را به سمت بالا کشیدم. با تمام توان زور می‌زدم؛ اما هنوز برای رد شدن کینگ فضای کافی وجود نداشت.
درب به قدری سفت و محکم بود و که با رسیدن کینگ و فشار دست او با سروصدای لولاهایش تنها چند سانت بالا رفت‌. بالاخره فاصله‌ی درب تا زمین به حد درست رسید و من درازکش و با آن اندام نحیف به راحتی وارد اتاق شدم.
نوبت کینگ رسید، باید درازکش از زیر درب داخل میشد به تازگی سر و شانه‌هایش را داخل آورده بود که ناگهان چشم‌هایش گرد شد. دستش را محکم از درب گرفته بود اما جسمش توسط کسی از طریق پاهایش به بیرون کشیده میشد.
وای خدا، دیگر توان مقابله نداشتم. دوباره سیل اشکم روان شد و درست قبل از آن که بتوانم دست کینگ را بگیرم سر و شانه‌هایش از زیر درب خارج شدند.
خم شدم تا از زیر درب خارج شوم، نگاهم محو کینگ بود که با دست‌های خالی و با آن احوال داغون در حال جنگ با فلوگرس نیمه‌جانی که رد زخم خنجر بر روی سی*ن*ه‌اش جا خوش کرده بود. با تنفر نگاهش می‌کردم که حتی با آن زخم عمیق هم دست از درندگی برنمی‌داشت.
دیگر فاصله‌ی چندانی تا رسیدن سیل فلوگرس‌های جدید باقی نمانده بود و البته کینگ‌ هم دیگر رمق جنگیدن نداشت.
لحظه‌ای فلوگرسی که کینگ با او در حال جنگ بود نعره کشید، ناخن‌های بلند و تیزش را بالا برد و آن‌ها را محکم به پهلوی کینگ فرو کرد. صدای هین بلندی که کشیدم درون آن تونل مضحک پخش و چندین بار تکرار شد.
توجه فلوگرس از کینگ پرت شده بود و با آن نگاه ترسناکش به دنبال من می‌گشت؛ اما تمام حواس من به کینگ بود که هر دو دستش را بر روی زخم پهلویش گذاشته بود و خون از لای انگشت‌هایش بیرون می‌ریخت‌.
نفس‌هایم حرص‌دار و کشیده‌ بود، با فرود آمدن کینگ بر روی زانو‌هایش از اتاقک خارج شدم. نگاهم هنوز به کینگ بود که در خون خود می‌غلتید، لب‌های بی‌جانش را از هم باز کرد و گفت:
‌- ن... نه برگرد... داخل.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین