MAHRO.
سطح
1
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
- Oct
- 1,269
- 3,171
- مدالها
- 4
مات و مبهوت به لوسی خیره بودم. سوتی بلند و طولانی درون مغزم شروع به نواختن کرده بود که باعث میشد صدای همهمهی اطرافیانم را نشنوم.
چرا لوسی بیصدا فریاد میکشد؟!
چرا بتی با آن همه نگرانی که در صورتش هویداست بیصدا صدایم میکند؟!
چرا ادوارد با آن چهرهی متعجب و پر از سوال بیصدا کنار گوشم حرف میزند؟ نگاه تمسخرآمیز استیفن را بر روی خود میبینم و تنها یک سوال از او دارم، مگر من چه کردم که این بچه بازی را راه انداخته است از نگاه کردن به او منزجر میشوم و چشمهایم را بیصدا و شوکزده میچرخانم.
کینگ مانند همیشه با نگاهش سخن میگوید، گویی کلمات نگاهش را میشکافند و بیرون میریزند. حتی میتوانم بگویم نگاهش شبیه یک سیلی محکم به صورتم برخورد میکند.
نگاهش هم متعجب است، هم ترسناک، حتی شاید کمی هم نگران است؛ اما آن چیز که مبرهن است خشم بی حدومرز اوست که بذر خوف در دلم میکارد.
منی که با آن شوک سنگین حتی توان ردیف کردن جملات را برای اثبات بیگناهی خود ندارم.
چرا زمانی که کینگ توضیح خواست سکوت کردم؟ چرا زبانم قفل شده بود و توان به حرکت درآمدن نداشت؟!
و این شد عاقبت ماجرا، من بیگناه که تنها مبهوت اطراف را نگاه میکرم بدون هیچ آذوقه و یا سلاح باید به تنهایی با خسوف روبهرو شوم.
شبیه یک کابوس بود و هرآن انتظار داشتم از خواب بیدار شده و ببینم داخل کندو و روی تخت خود خوابیدهام؛ اما این عین ماجرا بود.
لوسی با دستوری که از کینگ گرفته بود پیش آمد و دستور اخراجم را برایم بازگو نمود. گویی دقایق را بر روی دور تند گذاشته بودند و ثانیهها با بخت بدم سر ستیز داشتند.
نگاهم هنوز به روشنایی حاصل از آتش کندو بود و قدم قدم دور میشدم. بازوان برهنهام را به آغوش کشیده بودم و با هر نسیم لرز بر بدنم میافتاد.
صدای هوهو کردن جغدها با صدای قدمهای نرمم که بر روی گیاهان میکشیدم درهم آمیخته شده بود.
دور و دور و دورتر شدم، حال دیگر تنها تاریکی بود که همآوا با هقهق گریه همراهیم میکرد. شاید باد میدانست از اینکه کسی گریه کردنم را ببیند انزجار دارم. درختان بلند و انبوه حتی مرا از دیدن آسمان هم بینصیب گذاشته بودند.
زیر تنهی یک درخت نشستم، با آنکه در آن تاریکی شب چیزی قابل تشخیص نبود؛ اما برخورد خزهای نمداری که بر روی تنهی درخت رشد کرده بودند را با پشتم حس کردم.
همانگونه که سرم را بر روی زانوانم گذاشته بودم چشمهایم را بر روی هم نهاده و نفس عمیقی کشیدم، عطر نیلوفر که در مشامم پیچید تصویر گلها در پشت پلکم نقش بست.
ناخودآگاه لبخند کوچکی بر روی لبهایم شکل گرفت، کمکم درصد هوشیاریم پایین رفت و آخرین چیزی که فهمیدم آن باد سردی بود که در جنگل پیچید.
گریه میکردم، بی امان اشک میریختم و التماس میکردم مرا بیرون نکنند. بیگناهیم را فریاد میزدم، کینگ با همان چهرهی خوفناک و جدی به سرعت به سمتم قدم برداشت.
روبهرویم ایستاد، دستش را بالا برد و گفت:
- کارت تمومه.
سیلی محکمش که با گونهام برخورد کرد به طور ناگهانی هوشیار شدم. ضربان قلبم بسیار بالا بود و بر روی همان گونهای که در خواب سیلی کینگ بر رویش نشسته بود بر روی زمین افتاده بودم، وزش باد بیشتر شده بود صدای برخورد برگ درختان به هم با پژواک هراسآور هوهوی شدید باد همنوا شده بودند.
با ترس از روی زمین برخاستم، در حالی که خود را در آغوش گرفته بودم به دنبال محل امنی برای گذراندن شب میگشتم.
بسیار نگران بودم، نکند مثل بار قبل خسوف زودتر اتفاق بیوفتد. لرزش بدنم بیش از پیش شده بود و دندانهایم بر روی هم کوبیده میشد، هنوز کورسوی امیدی برای نجاتی از این وضعیت اسفبار داشتم که صدای غرش رعد رعشه بر اندامم انداخت. آسمان در کسری از ثانیه روشن و خاموش شد و قطرات سرد باران شروع به کوبیده شدن به شاخه و برگ درختها کرد.
چرا لوسی بیصدا فریاد میکشد؟!
چرا بتی با آن همه نگرانی که در صورتش هویداست بیصدا صدایم میکند؟!
چرا ادوارد با آن چهرهی متعجب و پر از سوال بیصدا کنار گوشم حرف میزند؟ نگاه تمسخرآمیز استیفن را بر روی خود میبینم و تنها یک سوال از او دارم، مگر من چه کردم که این بچه بازی را راه انداخته است از نگاه کردن به او منزجر میشوم و چشمهایم را بیصدا و شوکزده میچرخانم.
کینگ مانند همیشه با نگاهش سخن میگوید، گویی کلمات نگاهش را میشکافند و بیرون میریزند. حتی میتوانم بگویم نگاهش شبیه یک سیلی محکم به صورتم برخورد میکند.
نگاهش هم متعجب است، هم ترسناک، حتی شاید کمی هم نگران است؛ اما آن چیز که مبرهن است خشم بی حدومرز اوست که بذر خوف در دلم میکارد.
منی که با آن شوک سنگین حتی توان ردیف کردن جملات را برای اثبات بیگناهی خود ندارم.
چرا زمانی که کینگ توضیح خواست سکوت کردم؟ چرا زبانم قفل شده بود و توان به حرکت درآمدن نداشت؟!
و این شد عاقبت ماجرا، من بیگناه که تنها مبهوت اطراف را نگاه میکرم بدون هیچ آذوقه و یا سلاح باید به تنهایی با خسوف روبهرو شوم.
شبیه یک کابوس بود و هرآن انتظار داشتم از خواب بیدار شده و ببینم داخل کندو و روی تخت خود خوابیدهام؛ اما این عین ماجرا بود.
لوسی با دستوری که از کینگ گرفته بود پیش آمد و دستور اخراجم را برایم بازگو نمود. گویی دقایق را بر روی دور تند گذاشته بودند و ثانیهها با بخت بدم سر ستیز داشتند.
نگاهم هنوز به روشنایی حاصل از آتش کندو بود و قدم قدم دور میشدم. بازوان برهنهام را به آغوش کشیده بودم و با هر نسیم لرز بر بدنم میافتاد.
صدای هوهو کردن جغدها با صدای قدمهای نرمم که بر روی گیاهان میکشیدم درهم آمیخته شده بود.
دور و دور و دورتر شدم، حال دیگر تنها تاریکی بود که همآوا با هقهق گریه همراهیم میکرد. شاید باد میدانست از اینکه کسی گریه کردنم را ببیند انزجار دارم. درختان بلند و انبوه حتی مرا از دیدن آسمان هم بینصیب گذاشته بودند.
زیر تنهی یک درخت نشستم، با آنکه در آن تاریکی شب چیزی قابل تشخیص نبود؛ اما برخورد خزهای نمداری که بر روی تنهی درخت رشد کرده بودند را با پشتم حس کردم.
همانگونه که سرم را بر روی زانوانم گذاشته بودم چشمهایم را بر روی هم نهاده و نفس عمیقی کشیدم، عطر نیلوفر که در مشامم پیچید تصویر گلها در پشت پلکم نقش بست.
ناخودآگاه لبخند کوچکی بر روی لبهایم شکل گرفت، کمکم درصد هوشیاریم پایین رفت و آخرین چیزی که فهمیدم آن باد سردی بود که در جنگل پیچید.
گریه میکردم، بی امان اشک میریختم و التماس میکردم مرا بیرون نکنند. بیگناهیم را فریاد میزدم، کینگ با همان چهرهی خوفناک و جدی به سرعت به سمتم قدم برداشت.
روبهرویم ایستاد، دستش را بالا برد و گفت:
- کارت تمومه.
سیلی محکمش که با گونهام برخورد کرد به طور ناگهانی هوشیار شدم. ضربان قلبم بسیار بالا بود و بر روی همان گونهای که در خواب سیلی کینگ بر رویش نشسته بود بر روی زمین افتاده بودم، وزش باد بیشتر شده بود صدای برخورد برگ درختان به هم با پژواک هراسآور هوهوی شدید باد همنوا شده بودند.
با ترس از روی زمین برخاستم، در حالی که خود را در آغوش گرفته بودم به دنبال محل امنی برای گذراندن شب میگشتم.
بسیار نگران بودم، نکند مثل بار قبل خسوف زودتر اتفاق بیوفتد. لرزش بدنم بیش از پیش شده بود و دندانهایم بر روی هم کوبیده میشد، هنوز کورسوی امیدی برای نجاتی از این وضعیت اسفبار داشتم که صدای غرش رعد رعشه بر اندامم انداخت. آسمان در کسری از ثانیه روشن و خاموش شد و قطرات سرد باران شروع به کوبیده شدن به شاخه و برگ درختها کرد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: