در اتاق خوابش نشسته بود و همانطور که دفترش را باز میکرد؛ مدادتراشاش را هم برداشت و نوک مدادش را تیز کرد.
روی صفحه اول کتابش نوشت:
میخواهم نباشم تا نبینم... .
و او حالا داخل دفترش را پر از دلنوشته کرد.
دلنوشتههایی که نتوانست به هیچک.س بگوید!
نتوانست لب باز کند و از عشقش به مادرش بگوید.
و او حتی دردهای قلبش را هم نتوانست به من یا افراد انجمن که چند وقتی بود اینجا بود هم بگوید.
فقط داخل دفتر نوشت و نوشت تا هلاک شد. در آخر هم رفت پیش آن بالایی و کنارمان نماند!
چه شبهایی که از ترس چشم بر هم نگذاشت و چه روزهایی که از درد، در اتاقش خود را حبس کرده بود... .
بهخاطر اصرارهای فراوان من و دخترعمویم توانستیم خوانوادهاش را راضی کنیم تا متنهایش را منتشر کنیم و امیدوارم بتوانم او را به آرزویی که هیچوقت به ان نرسید برسانم!