جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

ادبیات فارسی هزار و یک شب (آغاز داستان، حکایت شهریار و برادرش شاهزمان)

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ادبیات کهن توسط 'Nika با نام هزار و یک شب (آغاز داستان،\nحکایت شهریار و برادرش شاهزمان) ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 271 بازدید, 14 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته ادبیات کهن
نام موضوع هزار و یک شب (آغاز داستان،\nحکایت شهریار و برادرش شاهزمان)
نویسنده موضوع 'Nika
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط 'Nika
موضوع نویسنده

'Nika

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,295
4,285
مدال‌ها
2
چنین گویند که ملکی از ملوک آل ساسان، سلطان جزایر هند و چین بود و دو پسر دلیر و دانشمند داشت: یکی را شهریار و دیگری را شاهزمان گفتندی. شهریار که برادر مهتر بود، به داد و دلیری جهان بگرفت و شاهزمان پادشاهی سمرقند داشت و هر دو بیست سال در مقّر سلطنت خود به شادی گذاشتند. پس از آن شهریار آرزوی دیدار برادر خود را به احضار او فرمان داد. وزیر برفت و پیغام بگذارد.
 
موضوع نویسنده

'Nika

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,295
4,285
مدال‌ها
2
شاهزمان همان روز خرگاه بیرون فرستاده، روز دیگر مملکت به وزیر خود سپرد و با وزیر برادر از شهر بیرون شد و در لشکر گاه فرود آمد. شبانگاه یاد آمدش گوهری که به هدیه برادر برگزیده بود بر جای مانده، با دو تن از خاصان به شهر بازگشت و به قصر اندر شد. خاتون را دید که با غلامک زنگی در آغوش یکدیگر خفته‌اند.
 
موضوع نویسنده

'Nika

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,295
4,285
مدال‌ها
2
ستاره به چشم اندرش تیره شد
در حال تیغ بر کشیده هر دو را بکشت
 
موضوع نویسنده

'Nika

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,295
4,285
مدال‌ها
2
و به لشکرگاه بازگشت. بامدادان کوس رحیل بزدند. همه روزه شاهزمان از این حادثه اندوهگین می‌رفت تا به دارالملک برادر رسید. شهریار به ملاقات او بشتافت و دیدارش شاد گشته از هر سوی سخن می‌راند. ولی شاهزمان را کردار غلام و خاتون از خاطر به در نمی‌رفت و پیوسته محزون و خاموش بود. شهریار گمان کرد که خاموشی و حزن او را سبب دوری وطن و پیوندان است. زبان از گفتار در کشید و به حال خویشتن گذاشت. پس از چند روز گفت: ای برادر، چون است که تنت نزار و گونه‌ات زرد می‌شود؟
 
موضوع نویسنده

'Nika

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,295
4,285
مدال‌ها
2
شاهزمان گفت:
گر من زغمم حکایت آغاز کنم
با خود خلق به غم انبار کنم

خون در دل من فسرده بینی ده توی
چون غنچه اگر من سر دل باز کنم


شهریار گفت: همان به که به نخجیر شویم، شاید دل را نشاط پدید آید.

شاهزمان گفت:
گر روی زمین تمام شادی گیرد
ما را نبود به نیم جو بهره ازآن
 
موضوع نویسنده

'Nika

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,295
4,285
مدال‌ها
2
شهریار چون این بشنید خود به نخجیر شد و شاهزمان در منظره‌ای که به باغ نگریستی ملول نشسته بود که ناگاه زن برادر با بیست کنیزک ماهروی و بیست غلام زنگی به باغ شدند و تفرج کنان همی گشتند، تا در کنار حوض کمرها گشوده جامه‌ها بکندند. خاتون با او داد که: یا مسعود! غلامی آمد گران پیکر و سیاه. خاتون با او هم آغوش گشت و هر یکی از آن غلامان نیز با کنیزی بیامیختند.
 
موضوع نویسنده

'Nika

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,295
4,285
مدال‌ها
2
زنگی گهران میان گلزار اندر
لب بر لب لعبتان فرخار اندر

گفتی که به گلشن اندرون زاغانند
برگ گل سرخشان به منقاراندر
 
موضوع نویسنده

'Nika

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,295
4,285
مدال‌ها
2
چون شاهزمان حالت ایشان بدید با خود گفت که: محنت من پیش محنت برادر هیچ ننماید. نشاید که از این پس ملوم شوم. پس از آن نخجیر بازگشت دید که گونه زرد شاهزمان ارغوانی و تن نزارش توانا گشته. شهریار شگفت مانده گفت: مرا از حال خویش آگاهی ده که چرا پیش از این تنت کاسته و گونه‌ات زرد می‌شد و اکنون برخلاف پیش تندرست و شادانی؟
 
موضوع نویسنده

'Nika

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,295
4,285
مدال‌ها
2
شاهزمان گفت: سبب اندوه بازگویم، ولی سبب شادی نیارم گفت. پس ماجرای زن خویش و غلام زنگی و کشتن آن هر دو باز گفت. شهریار سبب شادی را مبالغت کرده سوگندش داد. شاهزمان ناگزیر حکایت زن برادر و کنیزکان و غلامان حدیث کرد. شهریار گفت: مرا بسی اعتماد بر خاتون است تا عیان نبینم باور نکنم. تا هست عیان تکیه نشاید به خبربر.
 
موضوع نویسنده

'Nika

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,295
4,285
مدال‌ها
2
شاهزمان گفت: به نخجیرده روز فرمان ده و چنان بازنمای که به نخجیر همی روم. چون لشکریان به نخجیر شوند تو بازایست که آنچه من دیدم تو نیز ببینی. شهریار چنان کرد. پس هر دو برادر در منظره‌ای نهفته بنشستند. ساعتی نرفته بود که خاتون و کنیزکان و غلامان به باغ اندر شدند و در کنارحوض بنشستند. شهریار آنچه از برادر شنیده بود به عیان بدید و با برادر گفت: پس از این ما را شهریاری نشاید. آن گاه سرخویش گرفتند و راه بیابان در پیش. چند شبانه روز همی رفتند تا در ساحل عمّان زیر درختی که در پیش چشمه‌ای بود لختی برآسودند. پس از آن عفریتی بلند و تناور، صندوق آهنین بر سر از دریا به درآمد. ملکزادگان از بیم به فراز درخت شدند. عفریت به کنار چشمه فرود آمده صندوق باز کرد و دختری ماهروی به در آورده با او گفت:

ای پری روی آدمی پیکر
رنج نقّاش وآفت بتگر
 
بالا پایین