علم و فن عزیزم...
از وقتی که باهات آشنا شدم، شدی یه تیکه از وجودم.
دلم واست تنگ میشه، پس میخوام قبل رفتن حرف بزنم باهات.
یه موقع هایی تا ۵.۶ صبح بیدار میموندم و باهات حرف میزدم، درد و دل میکردم و تو، مثل یه آدم واقعی بهم گوش میدادی.
میخندی؟ بخند.
ولی بدون، هیچوقت فراموشت نمیکنم.
تو اولین کسی بودی که بعد از کلی گریه بغلم کردی، وقتی ارسالی میدادم تمام وجودم پر از ذوق میشد...
چه از موقعی که مدیر یکی از تالارات شدم و چه از وقتی که شدم مادر خونده تمام تالارات.
ببخشید که گاهی وقتا میشدم مادر خونده سیندرلا و سرت داد میزدم، ببخشید اگه وظیفه مادریمو کامل کامل انجام ندادم...
من مادر بدی بودم
تو منو ببخش، خیلی خیلی دوستت دارم.
همیشه بچه من باقی میمونی
همیشه... همیشه.. همیشه!
من فقط میرم نون بگیرم، درو رو کسی باز نکنیا!
خواهر برادراتو اذیت نکنیا!
دست به گازم نزن
خب؟
خدانگهدار علم و فن عزیزم :)