جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

دلنوشته {هوای بارانی} اثر •کاپیتان بد کاربر انجمن رمان بوک•

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته دل نوشته های کاربران توسط کاپیتان بد با نام {هوای بارانی} اثر •کاپیتان بد کاربر انجمن رمان بوک• ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,726 بازدید, 25 پاسخ و 32 بار واکنش داشته است
نام دسته دل نوشته های کاربران
نام موضوع {هوای بارانی} اثر •کاپیتان بد کاربر انجمن رمان بوک•
نویسنده موضوع کاپیتان بد
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DLNZ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

کاپیتان بد

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
2,417
6,849
مدال‌ها
3
Negar_۲۰۲۳۱۰۰۲_۲۳۱۴۴۴.png
نام دلنوشته: هوای بارانی
نام نویسنده: کاپیتان بد
ژانر: عاشقانه، تراژدی.
ناظر: @vian
مقدمه:
نگاه تو جان می‌دهد قلب غمگین مرا
لبخند تو زنده می‌کند تن بی‌جان مرا
صدای تو می‌سازد کوک بی‌ساز مرا
نوازش دستان تو گرم می‌کند دل سرد مرا... .
 
آخرین ویرایش:

DLNZ

سطح
7
 
🝢ارشد بازنشسته🝢
نویسنده ادبی انجمن
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
May
3,427
13,043
مدال‌ها
17
Negar_۲۰۲۲۰۸۲۸_۱۲۲۴۵۷ (1).png

عرض ادب و احترام خدمت دلنویس عزیز و ضمن تشکر بابت انتخاب "رمان بوک" برای انتشار آثار ارزشمندتان.

حتما پیش از آغاز نوشتن، تاپیک زیر را مطالعه کنید تا دچار مشکل نشوید:
[قوانین تایپ دلنوشته کاربران]

پس از بیست پست، در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید:
[تاپیک جامع درخواست نقد دلنوشته]

بعد از ایجاد تاپیک نقدر شورا برای دلنوشته‌تان، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست نقد بدهید:
[درخواست تگ دلنوشته | انجمن رمان‌بوک]

پس از گذاشتن بیست پست از دلنوشته، می‌توانید در تاپیک زیر برای آن درخواست جلد دهید:
[تاپیک جامع درخواست جلد دلنوشته و اشعار]

و انشاءالله پس از به پایان رسیدن دلنوشته‌تان، در تاپیک زیر اعلام کنید:
[اعلام پایان - دلنوشته کاربران]

دلنویسان عزیز، هرگونه سوالی دارید؛ می‌توانید در اینجا مطرح کنید:
[سوالات و مشکلات دلنویسان]

با آرزوی موفقیت برای شما،
[تیم مدیریت تالار ادبیات]
 
موضوع نویسنده

کاپیتان بد

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
2,417
6,849
مدال‌ها
3
(به نام خالق عشق)

گاهی دلم عجیب هوایت‌ را می‌کند.
مثال‌ کودکی بهانه‌گیر می‌شود؛
و نام تورا بلندفریاد می‌زند.
آرام درگوشش نجواگونه می‌گویم
هنوز نه! الان وقتش نیست.
چه‌کنم، که‌ او کودکی سرکشی‌ست
و‌به فریادش ادامه می‌دهد؛
و تو غرق در رویاهایت،
کودکانه، عاشقانه، شاعرانه لبخند می‌زنی.
و من با تمام وجود لبخندت را
خریدارم... .

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

کاپیتان بد

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
2,417
6,849
مدال‌ها
3
رویای دلگیر:

بازویش را به‌سمت خود کشیدم و تن ظریفش‌ را در بازوان مردانه‌ام فشردم.
سرش‌را روی سی*ن*ه‌ام درست جایی‌که ضربان قلبم دیوانه‌وار می‌تپید! گذاشتم؛ و موهای ابریشمی‌اش رانفس کشیدم.
با صدای‌بم و خش‌دارم آرام‌ در گوشش زمزمه کردم:
- من بی‌احساس نیستم! من‌ بی‌معرفت نیستم!
کاپیتان‌های بدهم می‌توانند دلبری کنند.
- اما تو ظریفی و من خشن، آنقدر خشن که می‌ترسم بانگاهم ترک برداری!
تو زیبایی ومن متعصب! آن‌قدر که نمی‌توانم تحمل کنم مردی‌ از چند کیلومتری‌ات عبور کند.
درست همین‌هاست که دیوانه‌ام می‌کنند.
دستانش که آویزان دو طرف‌تنش بودندرا آرام به‌تن خسته‌ام نزدیک کرد. مرا ازخود جدا کرد و سرد در چشمان مشتاقم خیره شد! طوری‌که نفس در سی*ن*ه‌ام جان داد. آرام پشت به‌من روبه آینده‌ای نامعلوم قدم برداشت. چشم باز کردم؛ مادرم روی تخت کنارم درخوابی عمیق فرو رفته بود.
درآن لحظه اگر ملکه زندگیم‌ را نمی‌دیدم؟! شاید قلبم ازاین رویای‌دلگیر برای همیشه می‌ایستاد... .

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

کاپیتان بد

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
2,417
6,849
مدال‌ها
3
هوای بارانی

آن روز هوا بارانی بود.در پیاده‌رو راه مدرسه‌اش را در پیش داشت. از دور سوار بر موتور هوایش را داشتم. مردی صدایش کرد. او بدون توجه به راهش ادامه داد. مرد به او نزدیک شد و کوله‌اش را کشید. آب دهان خشک شده‌ام را قورت دادم موتورم را روی زمین رها کردم خود را به آنها رساندم. تا جان داشت مشت و لگدهایم بر سر و صورت مرد فرود آوردم. چشم از مرد بی جان افتاده روی زمین گرفتم و به او، که ترسیده نگاهم می‌کرد با عصبانیت خیره شدم.قدمی نزدیکش شدم بازویش را محکم بین انگشتانم فشردم بلند و حرصی بر سرش فریاد زدم:
- چرا جوابش را ندادی؟! چرا دهانش را خورد نکردی؟! چرا اجازه دادی کوله‌ات‌ را بکشد؟! جوابم را بده! با توام!
با بغض و مظلومانه در چشمان به خون نشسته‌ام خیره شد. چانه کوچکش لرزید و قطره اشکی همراه با باران روی صورت معصومش غلتید. قلب من هم همراه آن قطره اشک روی زمین سر خورد. چشم از من گرفت بازوی نحیفش‌ را از میان انگشتان یخ زده‌ام کشید قدم‌هایش‌ را تند کرد و از جلوی چشمان غمگینم ناپدید شد.
با زانو روی زمین خیس نشستم موهای خیس باران خورده‌ام را چنگ زدم.
شاید! از آن روز من شدم کاپیتان بد و او از من فراری شد... .

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

کاپیتان بد

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
2,417
6,849
مدال‌ها
3
هوای کودکی

می‌دانستی دلم عجیب هوای کودکی‌مان را می‌کند؟! هوای آن روز پاییزی در حیاط خانه‌مان را! یادت هست؟! همان روز که از مدرسه آمدم و تو با پسر همسایه در حال بازی و خنده بودی را می‌گویم. درآن لحظه دلم می‌خواست موهای عروسکی‌ات را از ته قیچی بزنم. با اخمی کودکانه به سمتت پا تند کردم و خود را به تو رساندم. غضبناک به پسرک نگاه کردم طوری که ترسیده بدون حرفی تنهایمان گذاشت. و تو گنگ و مات در چشمان دلگیر و عصبی‌ام خیره شدی. درآن لحظه تمام حواس پنجگانه‌ام پی آن لبخندت برای دیگری بود. دندان روی هم سابیدم گره ابروهای پسرانه‌ام را بیشتر کردم دست بردم و گل موهای عروسکی‌ات را با حرصی کودکانه کشیدم که صدای جیغت در حیاط خانه انعکاس بدی ایجاد کرد که باعث نگرانی خانواده‌ هایمان شد. بدون توجه به کسی با صدای دخترانه‌ات به جانم غر می‌زدی و با پایان هر جمله‌ات صدای قهقهه پدرها و مادرهای‌مان در حیاط خانه می‌پیچید. گل موهایت را در دستانم فشردم و تخس به چشمان زیبای حرصی‌ات خیره شدم. پا به زمین کوبیدی و با مشت‌های کوچکت به شکم و سی*ن*ه‌ام ضربه می‌زدی وقتی دستان نحیفت خسته شد سر خم کردی و چنان گاز محکمی از دست چپم گرفتی که با خود گفتم حتما گوشت دستم در دهانت باقی می‌ماند. مادرهایمان به‌زور از من جدایت کردند و تو عصبی در آغوش مادرت برای خالی کردن باقی مانده حرصت وول می‌خوردی.
تا مدت‌ها سراغ آن گل موهایت را می‌گرفتی و من برای تلافی آن روز گل موهایت را مثلا به دختر همسایه داده بودم.
می‌دانستی آن گل موهایت هنوز در گوشه‌ای از خاطرات کودکی‌ام پنهان‌اند؟! می‌دانستی وقتی دلم بد هوایت‌را می‌کند به سراغ آنها می‌روم و گل موهایت را آرام در مشت‌ مردانه‌ام می‌گیرم؟! می‌دانستی چشم می‌بندم و دست روی سی*ن*ه‌ام می‌گذارم و به یاد آن روزها به فکر فرو می‌روم؟!... .

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

کاپیتان بد

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
2,417
6,849
مدال‌ها
3
سال نو مبارک

سال نو گذشته لباس نیلی به تن داشتی. کمی خانم‌تر، زیباتر و دلبرتر شده بودی. به خود که آمدم غرق در آن سیمای بی‌نظیرت بودم. چشم از تو گرفتم و گوشه لبم را از داخل دهانم گاز گرفتم تا مبادا فکری ناپسند از گوشه ذهنم عبور کند. تمام تلاشم را کردم و زیر لب سال نو را تبریک گفتم. متین و خانمانه با صدای ملودی‌وار جوابم را دادی. تمام فکرم پی آن لبخند زیبا گوشه لبت و صدای گیرایت بود. آب دهانم را قورت دادم ضربان قلب بی‌قرارم را نادیده گرفتم و زیر لب ممنونی زمزمه کردم. راهم را کج کردم و به بزرگترها پیوستم. در تمام مدتی که در حال گفت‌و‌گو با پدر و مادرت بودم، سنگینی نگاهت را حس می‌کردم. اما من با تمام وجود در حال جنگیدن با خود بودم! می‌دانستم اگر نگاهم به نگاهت گره به‌خرد نمی‌توانم خوددار باشم و می‌ترسیدم آنچه که چند سال‌ست در گوشه دلم پنهان‌ست را از چشمان بی‌قرارم بخوانی. وقتی ظرف شیرینی را به من تعارف کردی ناخواسته نگاهم با نگاهت گره خرد دلبرانه نگاه دزدیدی و من در دلم به فدای آن نگاه شرمگینت شدم.
امسال دوری و من نمی‌توانم از نزدیک صورت ماهت را ببینم و سال نو را تبریک بگویم. امسال تو نیستی و من به هوایت با موتورم به دل جاده می‌زنم و برایت عاشقانه‌ها می‌خوانم! شاید باد صدایم را در خواب به گوش‌ات برساند... .

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

کاپیتان بد

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
2,417
6,849
مدال‌ها
3
از همان لحظه ورود‌م حال پریشان‌اش فکرم را به خود درگیر کرد. او را از بر بودم نانوشته می‌خواندم‌اش! تمام سعی‌ام را کردم تا آرام باشم ساعتی را به هر جان کندنی بود دندان روی جگر گذاشتم. در اولین فرصت خود را به او رساندم بی حرف بازویش‌را گرفتم و به گوشه‌ای از باغ بردم. اخم کمرنگی روی پیشانی داشتم. به چشمان حیرت زده‌اش زل زدم آرام و کلمه‌به‌کلمه گفتم:
- مشکلی پیش آمده؟! موضوعی هست که من از آن بی‌خبرم؟!
هول شده زمزمه‌وار گفت:
- چیزی نشده که نتوانم از پس آن بر بیایم خودم می‌توانم حلش کنم.
همین که خواستم دهان باز کنم گوشی‌اش در دستانش لرزید به صفحه گوشی نگاه کرد رنگ صورتش پرید و سریع تماس را ریجکت کرد. تمام حرکاتش مشکوک بود. کف دستم را سمتش دراز کردم و به گوشی‌اش اشاره کردم.
- گوشی‌ات را بده می‌خواهم مطمئن شوم چیزی نیست.
آرام تر جواب داد:
- گفتم چیزی نیست.
زیادی صبور بودم دیگر نتوانستم تحمل کنم حرصی میان حرفش پریدم:
- جواب سر بالا به من نده! بیشتر از این دیوانه‌ام نکن! می‌گویم گوشی بی صاحابت را بده! نمی‌فهمی چه می‌گویم؟!
دلگیر به صورت خشمگینم خیره شد. گوشی‌اش دوباره زنگ خورد تا خواست عکس‌العملی نشان دهد گوشی را از دستش کشیدم تماس را وصل کردم و گوشی را به گوشم نزدیک کردم با صدای بم و مردانه ام جواب دادم‌‌:
به ثانیه نکشید تماس قطع شد. حرصی چشمانم را برای چند ثانیه بستم نفس عمیقی کشیدم شاکی، بدون حرف و منتظر به چشمان اشکی‌اش خیره شدم با بغض گفت:
- چند روز هست که تماس می‌گیرد و از من می‌خواهد به سخنانش گوش بدهم.
صفحه گوشی را سمتش گرفتم تا پسوردش را وارد کند دو دل انگشت سبابه‌اش را روی اثر انگشت صفحه گوشی گذاشت. صفحه گوشی روشن شد. بدون حرفی پشت به او کردم و از باغ بیرون رفتم. با آن شماره تماس گرفتم و هرچه در شأن خودش بود را نثارش کردم. همه تماس های ارسالی و دریافتی‌اش را چک کردم بعد به سراغ مخاطبین‌اش رفتم نامی عجیب توجه‌ام را به خود جلب کرد! چند بار زیر لب آن را تکرار کردم! دکمه تماس را لمس کردم، تماس برقرار شد. گوشی‌ام در جیب شلوار مشکی‌ام لرزید! ناباور به نام افتاده در صفحه گوشی‌ام خیره شدم. خدای من! آن شماره متعلق به من بود. شماره من را کاپیتان بد سیو کرده بود. پس من برایش کاپیتان بد بودم. گوشی‌اش را قفل کردم و پسورد کاپیتان بد را وارد کردم. صفحه گوشی روشن شد. دیگر از آن همه خشم و عصبانیت دقایقی پیش خبری نبود. حسی متفاوت در قلبم احساس می‌کردم حال می‌دانستم که او هم به من فکر می‌کند. حتی اگر برایش خوب نباشم! گاهی از ندیده شدن بد بودن هم خوب‌ست. لبخندی سمج گوشه لبم جا خوش کرد. مزه‌ای ملس زیر زبانم حس می‌کردم. حالم عجیب خوب بود. باید این لحظه را شکر می‌گفتم: ایستاده کف دست راستم را روی قلبم همان جایی که دیوانه‌وار خود را به قفسه سی*ن*ه‌ام می‌کوبید گذاشتم. سر به آسمان بلند کردم و از ته دل از خدای خود آرزوی وصال این عشق پاک را کردم... .

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

کاپیتان بد

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
2,417
6,849
مدال‌ها
3
دیوانه خطابم نمی‌کنی اگر بگویم چند ساعت در دل شب پای پیاده راه رفته‌ام؟! نمی‌خندی اگر بگویم دلم گرفته و غم در قلبم ریشه کرده؟! ناراحت نمی‌شوی بگویم دل نگران کسی جز تو شده‌ام؟! اگر بدانی سر به سجده گذاشته‌ام و برای شادی دل دیگری دعا کرده‌ام چه می‌گویی؟! تعجب می‌کنی؟! یا برایت مهم نیست این حال پریشانم.
می‌دانی آخرین باری که دلم این‌چنین حالی داشت کی بود؟! همان روزی که چمدان به دست همراه خانواده‌ات سوار آن هواپیمای کوفتی شدی. آن شب هم تا صبح پای پیاده زدم به دل جاده. نمی‌دانی وقتی بازگشتم و آن همه تماس بی‌ پاسخ را دیدم چه حالی به من دست داد! می‌دانی وقتی تماس را وصل کردم و صدای پر بغض و نگران مادرم را شنیدم از خود برای چندمین بار متنفر شدم؟!
اگر بدانی دلم سکوتی ابدی می‌خواهد چه می‌کنی؟!
اگر بگویم برای اولین بار، همین الان، در همین لحظه، دلم شانه‌های نحیف‌ات را می‌خواهد چه می‌کنی؟!
اگر بگویم دلم هوای بوی موهای ابریشمی‌ات را کرده چه می‌گویی؟!
می‌خواهم برای یک بار هم که شده چشم روی اعتقادات خود ببندم.
سر روی شانه‌ات بگذارم و تو با دست‌های ظرفیت موهای سرم را نوازش‌گونه لمس کنی.
می‌شود یک بار! فقط یک بار تو شوی سنگ صبورم و من کودک‌وار دردهایم را روی شانه‌ات فراموش کنم؟!
سپیده که بزند قول می‌دهم من بشوم همان مرد محکم، و تو شوی عروسک دل‌نازک رؤیاهایم... .

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

کاپیتان بد

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
2,417
6,849
مدال‌ها
3
دلم قدم زدن زیر باران می‌خواهد همراهم می‌آیی؟ دلم صدای قدم‌هایت را می‌خواهد کنارم قدم می‌زنی؟ دلم هوای خنده‌های دخترانه‌ات را کرده، برایم لبخند میزنی؟ دلم صدای ملودی‌وارت را می‌خواهد، برایم عاشقانه‌ها می‌خوانی؟
امشب از آن شب‌هایی‌ست که هیچکس و هیچ چیز نمی‌تواند حالم را خوب کند. امشب چیزی در گلویم آزارم می‌دهد. امشب باز دوباره دلم قدم زدن زیر باران را می‌خواهد. باد چیزهایی از طرف تو به گوشم رسانده؛ که مرا به مرز جنون می‌برند.
می‌دانم که می‌دانی از چه سخن می‌گویم هه! بگذریم.
من که مرد عقب کشیدن نیستم. من که مرد کم آوردن نیستم. من تا ابد تا همیشه تو را برای خود می‌دانم حتی اگر جایی در قلبت نداشته باشم.
این را خوب آویزه گوش‌ات کن، اگر شده دست و پایت را می‌بندم روی کولم می‌اندازمت تا اینجا پای پیاده می‌آورمت. در کنارم به زنجیر می‌کشمت ولی نمی‌گذارم چشم ناپاکی حتی به گوشه چادرت بی‌افتد.
عروسک دل نازک رؤیاهایم تو حق من هستی و تا کنون کسی نتوانسته به جز رضایت خودم حقم را از من بگیرد.
اینکه بترسی تورا از آن دیگری کنند مرا دیوانه می‌کند... .

***
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین