بیایید نگاهی بیندازیم به برخی از جملات فصل آغازین جلد اول «حکایت بلوچ»، اثر سترگ محمود زندمقدم:
«میرفتیم به زاهدان.»
«ایستاد راننده.»
««بوی دود چوب، آمیخته با عطر لیموعمانی و بوی زردچوبه، پر کرده بود فضای قهوهخانه را.»
«دل نمیداد راننده به راه افتادن.»
«ماندگار شدیم در قهوهخانه.»
«دراز کشیدیم روی تختهای چوبی، به هوای خوابی و خستگیدرکردنی.»
«ابری بود آسمان همچنان، ابری یکدست و بلند و نازک.»
«سیلاب برده بود پارههای راه را.»
«دشنام میداد راننده.»
«لبریز آب باران بود کفشها و جورابها.»
«فوتی کرد راننده در فانوس.»
«خبری نبود از کبود ابرها در آسمان.»
«خالی بود خیابان.»
اکنون فعل جملههای بالا را در انتهای جملات تصور کنید؛ جملهها به شکل رایجی که از جملهنویسی در ذهن داریم نزدیکتر میشوند: «راننده ایستاد.»، «در قهوه ماندگار شدیم.» و...