جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 16,088 بازدید, 351 پاسخ و 59 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,098
38,941
مدال‌ها
3
از اتاق که بیرون رفتم. پریزاد را همراه با لیوان چای در دست درحالی که روی دسته مبل رو به جایی که مادر و مهری نشسته‌بود، دیدم که مهری را مخاطب ساخته بود.
- باور کن دختر خیلی حوصله داری، آخه خیاطی هم شد کار؟
مسیرم‌ را به طرف آشپزخانه کج کردم و با قرار گرفتن پشت اپن به مادر و‌ مهری نگاه دوختم. مهری به جای مادر پشت چرخ نشسته‌بود و‌ مادر داشت کار با آن را به او‌ یاد می‌داد. مهری در جواب پریزاد فقط آرام خندید و مادر گفت:
- تو بی‌استعداد بودی که هیچ‌وقت یاد نگرفتی، وگرنه که خیاطی کار نیست، هنره که تو سرت نمیشه.
لیوانی از آبچکان برداشته و مشغول ریختن چای شدم. پریزاد گفت:
- من هنر سرم نمیشه؟ من که هنرمندترین آدم خاندان آذرپی‌ام، هم نقاشی، هم آرایشگری، اصلاً از هر انگشتم یه هنر می‌ریزه.
مادر درحالی که دو لبه‌ی پارچه را روی هم می‌گذاشت و با انگشت به مهری نشان می‌داد کجا را بدوزد، گفت:
- چه فایده که خیاطی یاد نگرفتی.
پریزاد سرش را کمی بالا گرفت.
- کلاس من به خیاطی نمی‌خوره، وگرنه یاد گرفتنش اصلاً کاری نداره.
با لیوان چای درون دستم، روی اپن تکیه دادم و گفتم:
- من هم با مامان موافقم، استعداد نداشتی پری.
پری با گفتن «نه بابا» به طرف من برگشت و من ادامه دادم:
- باور کن، هنوز هم‌ یادمه مادر چقدر تلاش کرد یادت بده چطور یه چادر برش بدی، آخرش هم نتونستی.
پریزاد نگاه حرصی‌اش را به من دوخت.
- هیچم اینطور نیست مهرزادخان!
من این بار رو به طرف مهری و مادر کردم، با صدا زدن مهری، توجه او‌ را به طرف خودم کشیدم و ادامه دادم:
- بذار برات تعریف کنم، پریزاد تازه فکر‌ کنم چهارده‌سالش بود، هم‌ سن و سال تو، مامان اون موقع یه سالی بود دیگه کار نمی‌کرد، اما هنوز کلی خرده پارچه داشت. یه بعدازظهر پری رو نشوند یه قیچی رو سرپا گذاشت وسط و بهش گفت بیا با همین پارچه‌ها یادت بدم چطور برای این قیچی‌ یه چادر برش بزنی، من که پسر بودم یاد گرفتم، این پری‌خانم‌ مثلاً هنرمند هیچِ هیچی.
مهری خندید و پریزاد با حرص نامم را کشیده گفت.

مادر هم‌ که به طرف من برگشته‌بود، با لبخندی گفت:
- چه دقیق یادت مونده، شاید اگه به جای وقت گذاشتن روی پریزاد روی تو‌ کار می‌کردم این همه سال این چرخ‌ بیکار نمی‌موند.
مهری بلندتر خندید و‌ پریزاد «ایول مامان» گفت و من با چشمان گرد شده و‌ متعجب «مامان» گفتم.
مادر‌ سرش را برگرداند تا دوباره مشغول‌ کارش شود.
- مگه بد گفتم؟
سرم را کج کردم.
- یعنی توقع داشتین من کارهای زنونه یاد بگیرم؟
مادر‌ همزمان که به مهری اشاره می‌کرد، کارش را ادامه بدهد، گفت:
- خیاطی زنونه نیست، مرد خیاط هم وجود داره.
پریزاد پرانرژی‌تر از قبل گفت:
- ولی مهری‌جون یه لحظه مهرزاد رو تصور کن پشت چرخ خیاطی بشینه.
مهری‌ دست از کار کشید و با گذاشتن دستش مقابل دهان خندید و‌ آرام گفت:
- خیلی عجیب میشد.
می‌توانستم‌ با یک‌ تشر مانع از خنده‌ی او‌ و پریزاد شوم، اما‌ مهری آنقدر زیبا می‌خندید که دلم ضعف می‌کرد و من فقط عاشق دیدن آن خنده‌ها بودم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,098
38,941
مدال‌ها
3
پریزاد میان خنده‌هایش گفت:
- عجیب نه، مسخره.
با چرخاندن سرش به طرف من گفت:
- آخر‌ خنده می‌شدی داداش!
نگاه از مهری‌ گرفتم و‌ با ریز کردن چشمانم‌ به پریزاد دوختم.
- فعلا‌ً که‌ چنین صحنه‌ای فقط توی ذهن تو هست نه در واقعیت.
کمی از چای‌ام‌ را نوشیدم و‌ برای عوض کردن بحث گفتم:
- مامان به عمو زنگ زدم که شب بریم اونجا.
خنده از لب‌های مهری پرید و چشم به من دوخت. توانستم اضطرابش را از دیدن افراد جدید خانواده‌ام بخوانم، باید باز به او اعتمادبنفس می‌دادم.
پریزاد از روی دسته‌ی مبل برخاسته و‌ رو به من کرد.
- نگفت کیا هستن؟
شانه‌ای بالا انداختم.
- خب مثل همیشه خودشونن.
یکدفعه با یادآوری چیزی ابروهایم را بالا انداختم.
- آها... گفت به هوشمند میگه زنشو هم بیاره، اسمش نسیمه؟
پریزاد با سر تکان دادن انتهای چای‌اش را خورد و رو به مهری کرد.
- مهری زود کارتو تموم کن بیا پیشم‌، برات لوازم آرایش گرفتم قبل رفتن یه صفایی به صورتت بدم، یه سر هم باید به لباسات بزنیم ببینم چی بپوشی خوبه، می‌خوام امشب چش نسیمو دربیاریم.
مهری متعجب به پریزاد چشم دوخته‌بود و پریزاد ادامه داد:
- البته از اون دختره‌ی چشم‌ریزِ دماغ عملی، خیلی سرتری؛ اما با آرایش یه کاری می‌کنم امشب با حسرت چشمای درشت تو بخوابه.
مادر با تشر نامش را صدا زد و پریزاد درحالی که به طرف اپن برمی‌گشت، گفت:
- البته نه اینه که خوشگل نباشه، دختر خوبیه، موهاش عین مهری سیاهه و صورتش هم سفید، اما‌ صافی موهاش و چشم و لبای ریزه‌اش و دماغ عملیش باعث شده... .
با گذاشتن لیوانش روی اپن، چشمکی به من زد و ادامه داد:
- عروس داداش من از عروس هوشمند خوشگل‌تر باشه.
فقط لبخندی به او‌ زدم. آرام‌ سرش را پیش کشید و گفت:
- غمت نباشه داداش! کاری با مهری‌ می‌کنم که کسی نتونه به انتخابت ایراد بگیره.
لبخند پهن‌تری زدم و‌ مثل خودش آرام گفتم:
- ممنونم ازت آبجی!
خودش را عقب کشید و همان‌طور که دستش را کنار ابروهایش گذاشته‌بود، چهار انگشتش را جلو داد و با لحن لاتی گفت:
- جمالتو عشقه داداش!
او‌ به طرف راهروی اتاق‌ها برگشت و‌ من از لحن حرف زدنش خندیدم. همزمان با نوشیدن چای‌ام به این فکر‌ کردم که پریزاد با همه‌ی اذیت‌هایش، گاهی اوقات خواهر‌ خیلی خوبی می‌شود. نگاهم را به طرف مادر و‌ مهری چرخاندم و‌ لیوانم‌ را روی اپن گذاشتم. مهری با دقت به حرف‌های مادر گوش می‌کرد. آرام زمزمه کردم:
- عروس من بدون آرایش هم از همه‌ی دخترها سره.
باور قلبی‌ام همین بود. مهری هم در زیبایی خدادادی و هم در رفتار مودبانه‌ای که من با تربیت خودم‌ ساخته‌بودم، زن بی‌نظیری شده‌بود.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین