- Jun
- 2,098
- 38,941
- مدالها
- 3
از اتاق که بیرون رفتم. پریزاد را همراه با لیوان چای در دست درحالی که روی دسته مبل رو به جایی که مادر و مهری نشستهبود، دیدم که مهری را مخاطب ساخته بود.
- باور کن دختر خیلی حوصله داری، آخه خیاطی هم شد کار؟
مسیرم را به طرف آشپزخانه کج کردم و با قرار گرفتن پشت اپن به مادر و مهری نگاه دوختم. مهری به جای مادر پشت چرخ نشستهبود و مادر داشت کار با آن را به او یاد میداد. مهری در جواب پریزاد فقط آرام خندید و مادر گفت:
- تو بیاستعداد بودی که هیچوقت یاد نگرفتی، وگرنه که خیاطی کار نیست، هنره که تو سرت نمیشه.
لیوانی از آبچکان برداشته و مشغول ریختن چای شدم. پریزاد گفت:
- من هنر سرم نمیشه؟ من که هنرمندترین آدم خاندان آذرپیام، هم نقاشی، هم آرایشگری، اصلاً از هر انگشتم یه هنر میریزه.
مادر درحالی که دو لبهی پارچه را روی هم میگذاشت و با انگشت به مهری نشان میداد کجا را بدوزد، گفت:
- چه فایده که خیاطی یاد نگرفتی.
پریزاد سرش را کمی بالا گرفت.
- کلاس من به خیاطی نمیخوره، وگرنه یاد گرفتنش اصلاً کاری نداره.
با لیوان چای درون دستم، روی اپن تکیه دادم و گفتم:
- من هم با مامان موافقم، استعداد نداشتی پری.
پری با گفتن «نه بابا» به طرف من برگشت و من ادامه دادم:
- باور کن، هنوز هم یادمه مادر چقدر تلاش کرد یادت بده چطور یه چادر برش بدی، آخرش هم نتونستی.
پریزاد نگاه حرصیاش را به من دوخت.
- هیچم اینطور نیست مهرزادخان!
من این بار رو به طرف مهری و مادر کردم، با صدا زدن مهری، توجه او را به طرف خودم کشیدم و ادامه دادم:
- بذار برات تعریف کنم، پریزاد تازه فکر کنم چهاردهسالش بود، هم سن و سال تو، مامان اون موقع یه سالی بود دیگه کار نمیکرد، اما هنوز کلی خرده پارچه داشت. یه بعدازظهر پری رو نشوند یه قیچی رو سرپا گذاشت وسط و بهش گفت بیا با همین پارچهها یادت بدم چطور برای این قیچی یه چادر برش بزنی، من که پسر بودم یاد گرفتم، این پریخانم مثلاً هنرمند هیچِ هیچی.
مهری خندید و پریزاد با حرص نامم را کشیده گفت.
مادر هم که به طرف من برگشتهبود، با لبخندی گفت:
- چه دقیق یادت مونده، شاید اگه به جای وقت گذاشتن روی پریزاد روی تو کار میکردم این همه سال این چرخ بیکار نمیموند.
مهری بلندتر خندید و پریزاد «ایول مامان» گفت و من با چشمان گرد شده و متعجب «مامان» گفتم.
مادر سرش را برگرداند تا دوباره مشغول کارش شود.
- مگه بد گفتم؟
سرم را کج کردم.
- یعنی توقع داشتین من کارهای زنونه یاد بگیرم؟
مادر همزمان که به مهری اشاره میکرد، کارش را ادامه بدهد، گفت:
- خیاطی زنونه نیست، مرد خیاط هم وجود داره.
پریزاد پرانرژیتر از قبل گفت:
- ولی مهریجون یه لحظه مهرزاد رو تصور کن پشت چرخ خیاطی بشینه.
مهری دست از کار کشید و با گذاشتن دستش مقابل دهان خندید و آرام گفت:
- خیلی عجیب میشد.
میتوانستم با یک تشر مانع از خندهی او و پریزاد شوم، اما مهری آنقدر زیبا میخندید که دلم ضعف میکرد و من فقط عاشق دیدن آن خندهها بودم.
- باور کن دختر خیلی حوصله داری، آخه خیاطی هم شد کار؟
مسیرم را به طرف آشپزخانه کج کردم و با قرار گرفتن پشت اپن به مادر و مهری نگاه دوختم. مهری به جای مادر پشت چرخ نشستهبود و مادر داشت کار با آن را به او یاد میداد. مهری در جواب پریزاد فقط آرام خندید و مادر گفت:
- تو بیاستعداد بودی که هیچوقت یاد نگرفتی، وگرنه که خیاطی کار نیست، هنره که تو سرت نمیشه.
لیوانی از آبچکان برداشته و مشغول ریختن چای شدم. پریزاد گفت:
- من هنر سرم نمیشه؟ من که هنرمندترین آدم خاندان آذرپیام، هم نقاشی، هم آرایشگری، اصلاً از هر انگشتم یه هنر میریزه.
مادر درحالی که دو لبهی پارچه را روی هم میگذاشت و با انگشت به مهری نشان میداد کجا را بدوزد، گفت:
- چه فایده که خیاطی یاد نگرفتی.
پریزاد سرش را کمی بالا گرفت.
- کلاس من به خیاطی نمیخوره، وگرنه یاد گرفتنش اصلاً کاری نداره.
با لیوان چای درون دستم، روی اپن تکیه دادم و گفتم:
- من هم با مامان موافقم، استعداد نداشتی پری.
پری با گفتن «نه بابا» به طرف من برگشت و من ادامه دادم:
- باور کن، هنوز هم یادمه مادر چقدر تلاش کرد یادت بده چطور یه چادر برش بدی، آخرش هم نتونستی.
پریزاد نگاه حرصیاش را به من دوخت.
- هیچم اینطور نیست مهرزادخان!
من این بار رو به طرف مهری و مادر کردم، با صدا زدن مهری، توجه او را به طرف خودم کشیدم و ادامه دادم:
- بذار برات تعریف کنم، پریزاد تازه فکر کنم چهاردهسالش بود، هم سن و سال تو، مامان اون موقع یه سالی بود دیگه کار نمیکرد، اما هنوز کلی خرده پارچه داشت. یه بعدازظهر پری رو نشوند یه قیچی رو سرپا گذاشت وسط و بهش گفت بیا با همین پارچهها یادت بدم چطور برای این قیچی یه چادر برش بزنی، من که پسر بودم یاد گرفتم، این پریخانم مثلاً هنرمند هیچِ هیچی.
مهری خندید و پریزاد با حرص نامم را کشیده گفت.
مادر هم که به طرف من برگشتهبود، با لبخندی گفت:
- چه دقیق یادت مونده، شاید اگه به جای وقت گذاشتن روی پریزاد روی تو کار میکردم این همه سال این چرخ بیکار نمیموند.
مهری بلندتر خندید و پریزاد «ایول مامان» گفت و من با چشمان گرد شده و متعجب «مامان» گفتم.
مادر سرش را برگرداند تا دوباره مشغول کارش شود.
- مگه بد گفتم؟
سرم را کج کردم.
- یعنی توقع داشتین من کارهای زنونه یاد بگیرم؟
مادر همزمان که به مهری اشاره میکرد، کارش را ادامه بدهد، گفت:
- خیاطی زنونه نیست، مرد خیاط هم وجود داره.
پریزاد پرانرژیتر از قبل گفت:
- ولی مهریجون یه لحظه مهرزاد رو تصور کن پشت چرخ خیاطی بشینه.
مهری دست از کار کشید و با گذاشتن دستش مقابل دهان خندید و آرام گفت:
- خیلی عجیب میشد.
میتوانستم با یک تشر مانع از خندهی او و پریزاد شوم، اما مهری آنقدر زیبا میخندید که دلم ضعف میکرد و من فقط عاشق دیدن آن خندهها بودم.
آخرین ویرایش: