جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

نیمه حرفه‌ای [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 19,046 بازدید, 379 پاسخ و 60 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,207
41,796
مدال‌ها
3
از اتاق که بیرون رفتم. پریزاد را همراه با لیوان چای در دست درحالی که روی دسته مبل رو به جایی که مادر و مهری نشسته‌بود، دیدم که مهری را مخاطب ساخته بود.
- باور کن دختر خیلی حوصله داری، آخه خیاطی هم شد کار؟
مسیرم‌ را به طرف آشپزخانه کج کردم و با قرار گرفتن پشت اپن به مادر و‌ مهری نگاه دوختم. مهری به جای مادر پشت چرخ نشسته‌بود و‌ مادر داشت کار با آن را به او‌ یاد می‌داد. مهری در جواب پریزاد فقط آرام خندید و مادر گفت:
- تو بی‌استعداد بودی که هیچ‌وقت یاد نگرفتی، وگرنه که خیاطی کار نیست، هنره که تو سرت نمیشه.
لیوانی از آبچکان برداشته و مشغول ریختن چای شدم. پریزاد گفت:
- من هنر سرم نمیشه؟ من که هنرمندترین آدم خاندان آذرپی‌ام، هم نقاشی، هم آرایشگری، اصلاً از هر انگشتم یه هنر می‌ریزه.
مادر درحالی که دو لبه‌ی پارچه را روی هم می‌گذاشت و با انگشت به مهری نشان می‌داد کجا را بدوزد، گفت:
- چه فایده که خیاطی یاد نگرفتی.
پریزاد سرش را کمی بالا گرفت.
- کلاس من به خیاطی نمی‌خوره، وگرنه یاد گرفتنش اصلاً کاری نداره.
با لیوان چای درون دستم، روی اپن تکیه دادم و گفتم:
- من هم با مامان موافقم، استعداد نداشتی پری.
پری با گفتن «نه بابا» به طرف من برگشت و من ادامه دادم:
- باور کن، هنوز هم‌ یادمه مادر چقدر تلاش کرد یادت بده چطور یه چادر برش بدی، آخرش هم نتونستی.
پریزاد نگاه حرصی‌اش را به من دوخت.
- هیچم اینطور نیست مهرزادخان!
من این بار رو به طرف مهری و مادر کردم، با صدا زدن مهری، توجه او‌ را به طرف خودم کشیدم و ادامه دادم:
- بذار برات تعریف کنم، پریزاد تازه فکر‌ کنم چهارده‌سالش بود، هم‌ سن و سال تو، مامان اون موقع یه سالی بود دیگه کار نمی‌کرد، اما هنوز کلی خرده پارچه داشت. یه بعدازظهر پری رو نشوند یه قیچی رو سرپا گذاشت وسط و بهش گفت بیا با همین پارچه‌ها یادت بدم چطور برای این قیچی‌ یه چادر برش بزنی، من که پسر بودم یاد گرفتم، این پری‌خانم‌ مثلاً هنرمند هیچِ هیچی.
مهری خندید و پریزاد با حرص نامم را کشیده گفت.

مادر هم‌ که به طرف من برگشته‌بود، با لبخندی گفت:
- چه دقیق یادت مونده، شاید اگه به جای وقت گذاشتن روی پریزاد روی تو‌ کار می‌کردم این همه سال این چرخ‌ بیکار نمی‌موند.
مهری بلندتر خندید و‌ پریزاد «ایول مامان» گفت و من با چشمان گرد شده و‌ متعجب «مامان» گفتم.
مادر‌ سرش را برگرداند تا دوباره مشغول‌ کارش شود.
- مگه بد گفتم؟
سرم را کج کردم.
- یعنی توقع داشتین من کارهای زنونه یاد بگیرم؟
مادر‌ همزمان که به مهری اشاره می‌کرد، کارش را ادامه بدهد، گفت:
- خیاطی زنونه نیست، مرد خیاط هم وجود داره.
پریزاد پرانرژی‌تر از قبل گفت:
- ولی مهری‌جون یه لحظه مهرزاد رو تصور کن پشت چرخ خیاطی بشینه.
مهری‌ دست از کار کشید و با گذاشتن دستش مقابل دهان خندید و‌ آرام گفت:
- خیلی عجیب میشد.
می‌توانستم‌ با یک‌ تشر مانع از خنده‌ی او‌ و پریزاد شوم، اما‌ مهری آنقدر زیبا می‌خندید که دلم ضعف می‌کرد و من فقط عاشق دیدن آن خنده‌ها بودم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,207
41,796
مدال‌ها
3
پریزاد میان خنده‌هایش گفت:
- عجیب نه، مسخره.
با چرخاندن سرش به طرف من گفت:
- آخر‌ خنده می‌شدی داداش!
نگاه از مهری‌ گرفتم و‌ با ریز کردن چشمانم‌ به پریزاد دوختم.
- فعلا‌ً که‌ چنین صحنه‌ای فقط توی ذهن تو هست نه در واقعیت.
کمی از چای‌ام‌ را نوشیدم و‌ برای عوض کردن بحث گفتم:
- مامان به عمو زنگ زدم که شب بریم اونجا.
خنده از لب‌های مهری پرید و چشم به من دوخت. توانستم اضطرابش را از دیدن افراد جدید خانواده‌ام بخوانم، باید باز به او اعتمادبنفس می‌دادم.
پریزاد از روی دسته‌ی مبل برخاسته و‌ رو به من کرد.
- نگفت کیا هستن؟
شانه‌ای بالا انداختم.
- خب مثل همیشه خودشونن.
یکدفعه با یادآوری چیزی ابروهایم را بالا انداختم.
- آها... گفت به هوشمند میگه زنشو هم بیاره، اسمش نسیمه؟
پریزاد با سر تکان دادن انتهای چای‌اش را خورد و رو به مهری کرد.
- مهری زود کارتو تموم کن بیا پیشم‌، برات لوازم آرایش گرفتم قبل رفتن یه صفایی به صورتت بدم، یه سر هم باید به لباسات بزنیم ببینم چی بپوشی خوبه، می‌خوام امشب چش نسیمو دربیاریم.
مهری متعجب به پریزاد چشم دوخته‌بود و پریزاد ادامه داد:
- البته از اون دختره‌ی چشم‌ریزِ دماغ عملی، خیلی سرتری؛ اما با آرایش یه کاری می‌کنم امشب با حسرت چشمای درشت تو بخوابه.
مادر با تشر نامش را صدا زد و پریزاد درحالی که به طرف اپن برمی‌گشت، گفت:
- البته نه اینه که خوشگل نباشه، دختر خوبیه، موهاش عین مهری سیاهه و صورتش هم سفید، اما‌ صافی موهاش و چشم و لبای ریزه‌اش و دماغ عملیش باعث شده... .
با گذاشتن لیوانش روی اپن، چشمکی به من زد و ادامه داد:
- عروس داداش من از عروس هوشمند خوشگل‌تر باشه.
فقط لبخندی به او‌ زدم. آرام‌ سرش را پیش کشید و گفت:
- غمت نباشه داداش! کاری با مهری‌ می‌کنم که کسی نتونه به انتخابت ایراد بگیره.
لبخند پهن‌تری زدم و‌ مثل خودش آرام گفتم:
- ممنونم ازت آبجی!
خودش را عقب کشید و همان‌طور که دستش را کنار ابروهایش گذاشته‌بود، چهار انگشتش را جلو داد و با لحن لاتی گفت:
- جمالتو عشقه داداش!
او‌ به طرف راهروی اتاق‌ها برگشت و‌ من از لحن حرف زدنش خندیدم. همزمان با نوشیدن چای‌ام به این فکر‌ کردم که پریزاد با همه‌ی اذیت‌هایش، گاهی اوقات خواهر‌ خیلی خوبی می‌شود. نگاهم را به طرف مادر و‌ مهری چرخاندم و‌ لیوانم‌ را روی اپن گذاشتم. مهری با دقت به حرف‌های مادر گوش می‌کرد. آرام زمزمه کردم:
- عروس من بدون آرایش هم از همه‌ی دخترها سره.
باور قلبی‌ام همین بود. مهری هم در زیبایی خدادادی و هم در رفتار مودبانه‌ای که من با تربیت خودم‌ ساخته‌بودم، زن بی‌نظیری شده‌بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,207
41,796
مدال‌ها
3
برای رسیدگی به ماشینم به حیاط رفته‌بودم تا اگر گرد و غبار رانندگی طولانی روی آن نشسته، پاک کنم. متوجه کاور کت و شلوارم شدم که هنوز از دسته‌‌ی کنار پنجره‌ی عقب آویزان بود. هوفی کشیدم و قبل از هر کاری، کاور به دست به اتاق برگشتم. مهری و پریزاد مقابل کمد لباس ایستاده و درحال زیر و رو کردن لباس‌های مهری بودند. صدای پریزاد از بیرون اتاق هم شنیده میشد. با گفتن «چه خبر شده؟» به طرف تخت رفتم و کاور را روی آن گذاشتم. صدای پریزاد باعث برگشتن سرم شد.
- مهرزاد آخه این وضعشه؟
به آن‌ها نزدیک شدم.
- چی شده؟
پریزاد یک دستش به کمر زده‌بود و با دست دیگر به داخل کمد اشاره کرد.
- مهری لباس نداره که؟
ابروهایم بالا پرید و با گفتن «واقعاً؟» به درون کمد نگاه کردم. مهری بلافاصله گفت:
- نه آقا دارم، پری‌خانم قبول نمی‌کنه.
پریزاد رو به طرف او کرد و گفت:
- اینا مناسب نیست.
مهری لباس قهوه‌ای‌رنگی را که برایش خریده بودم را بیرون کشید.
- این خوبه!
پریزاد با حرص لباس را از درون دست مهری بیرون کشید و داخل رگال برگرداند.
- آخه قهوه‌ای هم شد رنگ که عروس بپوشه؟
بعد بقیه پیراهن‌های مهری را جابه‌جا کرد. اینا هم همشون آستین کوتاهن که البته مهرزادخان عمراً بذاره بپوشی.
نگاهم به پیراهن‌های داخل رگال افتاد. حق با پریزاد بود. هرچه‌ پیراهن مهری داشت، همه آستین کوتاه بودند که نه برای مهمانی، بلکه برای پوشیدن در خانه و دل خودم، آن‌ها را خریده‌بودم. متفکر دستی به پشت سرم کشیدم.
- الان چیکار کنم؟
پریزاد کلافه هوفی کشید.
- تو؟ باید پیش از این فکر‌ می‌کردی که یه لباس مناسب برای مهری بخری.
سری تکان داد.
- بذار برم توی کمد خودم سرک بکشم، شاید یکی از لباس‌هام به سایز مهری بخوره.
به طرف در برگشت.
- بدیش اینه هم‌سایز هم نیستیم.
نگاهی به هر دو برای مقایسه انداختم. باز هم حق با پریزاد بود. مهری لاغر بود و قدی بلندتر از همسالانش داشت، اما پریزاد توپر بود. کاملاً معلوم بود لباس پریزاد در تن مهری زار می‌زند. تا پریزاد به در برسد مادر با پاکتی در دست وارد اتاق شد.
- چه خبره دختر؟ خونه رو گذاشتی روی سرت واسه یه لباس؟
پریزاد که با ورود مادر ایستاده‌بود، دستش را به طرف کمد دراز کرد.
- مامان‌خانم خودت بیا ببین، پسر حواس‌جمعت که همیشه گیر میده به سر و وضع آدم، یه لباس درست برای زنش نخریده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,207
41,796
مدال‌ها
3
مادر تا میانه‌ی اتاق پیش آمد.
- حالا اینقدر مهمه که داد و هوار کنی؟
پریزاد چشم گرد کرد.
- مهم نیست مامانی؟ بده می‌خوام مهری امشب... .
مادر به میان کلامش رفت و با گرفتن پاکت مقابل مهری گفت:
- اینو چند روز پیش به نیت خودت خریدم، ببین خوشت میاد.
پریزاد تک ابرویی بالا داد و گفت:

- بازم گلی به جمال تهمینه‌خانم. ببین مادرشوهرت چی واست خریده.
انتهای کلامش را رو به مهری گفت و او دست در‌ پاکت کرد. پیراهن تقریباً بلندی را که رنگ توسی‌روشن داشت، بیرون کشید. پیراهن پارچه‌ی نازکی داشت که آستردوزی شده و آستین‌های راحت پلیسه‌اش در مچ به سرآستینی با نه دکمه‌ی نگین‌دار می‌رسید، روی سمت چپ سی*ن*ه‌اش گلی گلدوزی شده‌بود که شاخه‌های پیچک‌مانندش تا وسط و پایین پیراهن کشیده شده‌بود. مهری درحالی که پیراهن را مقابلش گرفته‌بود، با بغض گفت:
- خیلی خوشگله، ممنون مادر!
پری سوتی کشید.
- ببین مامان‌خانومی چیکار کرده؟
مهری پیراهن را در آغوش فشرد و سر به زیر انداخت. مادر سرش را در آغوش کشید و بوسید.
- چرا گریه می‌کنی؟
مهری «ببخشید» گفت و من قدرشناسانه به او چشم دوختم و لبخند زدم.
- مامان واقعاً شرمنده‌ام کردی!
- این حرفا چیه؟ من برای دخترم خرید کردم، دیدم، دلم خواست خریدم، همین!
مهری را از خود جدا کرد و رو به دخترها کرد و گفت:
- خب دیگه برید بیرون، اینجا رو خلوت کنید تا مهرزاد یه خورده استراحت کنه.
مهری «چشم» گفت و پیراهن را روی ساعدش انداخت. پریزاد با گفتن «یه لحظه» او را نگه داشت. نگاهش روی رگال لباس‌ها بود.
- اون مانتوی کرمت رو هم بردار بیار!
مهری مطیعانه برای برداشتن مانتو برگشت و پریزاد با بیرون رفتن ادامه داد:
- یه شال نقره‌ای دارم باب این لباس، اونو هم بهت میدم.
مهری هم سریع پشت سرش بیرون رفت. چشمم به در بود که مادر نزدیک شد.
- پسرم پیرهنت اتو نمی‌خواد.
با «نه مامان!» برگشتم و‌ کاور کتم را باز کردم تا نگاهم به کت توسی رنگ، لبخندی زدم و آن را به طرف مادر گرفتم.
- به قول پریزاد حواستون بوده ست کنیم؟
مادر‌ خندید.
- فقط یه تصادفه، ولی بد هم نشده که.
کاور را روی تخت رها کردم و دست مادر را گرفتم .
- ممنون مامان که به فکر مهری بودین.
دست دیگرش را روی بازویم گذاشت.
- کاری نکردم پسرم، گفتم که اون هم مثل دخترمه. دوست داشتم خودم براش یه لباس بدوزم، اما ترسیدم بعد این همه وقت خیاطی نکردن، نتونم خوب کار کنم.
لبخندی زدم.
- ممنونم مامان که همیشه به فکر منی. چطور جبران کنم؟
مادر دستش را از بازویم برداشت و کمی عقب رفت و با صدایی که بغض داشت گفت:
- تو پسرمی، همین که حواست به دل زنت باشه برام کافیه، الان هم یه خورده استراحت کن شب سرحال باشی.
مادر بیرون رفت و من که نیازی به استراحت نداشتم، ترجیح دادم به ماشینم رسیدگی کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,207
41,796
مدال‌ها
3
بعد از پوشیدن شلوارم به سراغ کمد رفته و از میان پیراهن‌های رنگ روشنی که در رگال ردیف شده‌بودند، یکی را بیرون کشیدم و روی تخت، کنار کت انداختم. تی‌شرت خاکستری‌رنگم را از تنم بیرون کشیده و پیراهن‌ را به جای آن پوشیدم. پایین آن را مرتب کرده و کتم را مقابل آینه‌ای که روی کمد وصل بود به تن کردم. در حال مرتب کردن یقه‌ی کتم بودم که در اتاق باز شد و مهری که از دست پریزاد‌ آزاد شده‌بود، پا به داخل گذاشت. به محض‌ وارد شدنش برگشتم و از اینکه دیدم پریزاد می‌دانست من آرایش زیاد دوست ندارم و چهره‌ی مهری را زیاد تغییر نداده‌بود، لبخندی زدم. همان پیراهنی که مادر برایش خریده‌بود را با شال نقره‌ای‌رنگی، ست کرده‌بود و مانتویش را هم روی ساعدش انداخته‌بود. محو زیبایی‌اش که با چند قلم آرایش مختصر چنین برجسته شده‌بود، یک قدم پیش رفتم.
- چی شدی دختر!؟
گونه‌هایش از شرم سرخ‌تر شد و من فقط به چشمان درشت او که فریبا‌تر از قبل شده‌بود، نگاه دوخته‌بودم. پریزاد از پشت سر مهری سرک کشید.
- خان‌داداش! راضی هستی؟
یک لحظه به پریزاد نگاه کردم.
- دستت درد نکنه!
بعد دوباره نگاهم را به مهری دوختم و متوجه فر موهایش شدم که از زیر شال روی شانه‌هایش ریخته‌بود. از دیدنشان دلخور شدم. دیدن موهای‌ باز همسرم فقط مال من بود و نمی‌خواستم زیباییشان را مرد دیگری ببیند، حتی اگر پسرعموهایم باشند.
- موهاتو جمع کن زیر شال!
مهری سریع «چشم» گفت و خواست موهایش را جمع کند. پریزاد دستش را گرفت و بعد خود را به کنار مهری رساند.
- یعنی چی موهاشو جمع کنه؟ نصف خوشگلیش به موهاشه، امشب باید چشم نسیم دربیاد.
اخم کردم و‌ کمی تندتر از قبل گفتم:
- دلم‌ نمی‌خواد موهای زنم‌ پخش باشه، اصلاً چرا باید چشم‌ نسیم رو‌ دربیارید؟
پریزاد دو دستش را به کمرش زد و سری به اطراف تکان داد:
- از دست تو مهرزاد! چی بگم وقتی گوش نمیدی؟
چند لحظه مکث کرد و بعد با گفتن «صبر کن» بیرون رفت. فرصت را غنیمت دانسته و آنقدر نزدیک مهری شدم که فقط به اندازه‌ی یک دست میانمان فاصله بود. نگاهم را با لذت به صورتش دوختم.
- هیچ می‌دونی این چشمات تا شب منو دیوونه می‌کنه؟
خندید و قبل از اینکه چیز دیگری بگویم پریزاد وارد شد و من فاصله گرفتم. پریزاد شال مهری را پایین برد، موهایش را جمع کرد و با موگیر سفت کرد. طره‌ای از موهای جلوی صورتش را بیرون کشید و روی صورتش رها کرد. قبل از هر فرصتی برای اظهارنظر به طرف من برگشت و با بالا گرفتن انگشتش گفت:
- مهرزاد! اگه به این مو گیر بدی، خفت می‌کنم، این باید باشه تا دل نسیم بسوزه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,207
41,796
مدال‌ها
3
کلافه سر تکان دادم.
- کاش می‌فهمیدم چه‌ دشمنی با نسیم داری که می‌خوای دلشو بسوزونی؟
- چون باکلاس بازیاشو ندیدی، نمی‌فهمی چی میگم.
رو به مهری کرد.
- دست به این مو نمی‌زنی تا من هم آماده بشم.
مهری سر تکان داد. همین که پریزاد بیرون رفت و در اتاق را بست، نزدیک مهری شده و دو دستم را روی شانه‌هایش گذاشتم.
- می‌دونی چقدر خواستنی شدی؟
محجوبانه خندید و سر به زیر انداخت. آن طره موی فر، روی صورت سفیدش که با شال نقره‌ای می‌درخشید، نمای زیباتری گرفته‌بود. همان‌ موها را با دو انگشت گرفتم و بوسیدم.
- دلم یه چلوندن و ماچ خوشمزه می‌خواد، اما می‌ترسم‌ پری کله دوتامونو بکنه که هنرشو خراب کردیم.
مهری دندان‌نما خندید و من حسرت‌زده روی سرش را بوسیدم.
- سرتو بالا کن! امشب عروس من از همه بهتره.
سرش را بالا کرد، اما لبخندش محو شد، نگاهش پر از ترس بود.
- از چی می‌ترسی مهرآواجان؟
کمی مکث کرد و با پایین بردن نگاهش گفت:
- می‌ترسم خوب نباشم.
- چرا؟
- من اونا رو نمی‌شناسم، اگه یه وقت بد حرف زدم و شما ناراحت... .
میان کلامش‌ رفتم.
- مهری! این حرفا چیه؟ من بهت اطمینان دارم، بارها امتحانت کردم می‌دونم می‌تونی خوب حرف بزنی، باید خودتم باور کنی که می‌تونی.
- خب قبلاً با آدمایی حرف زدم که همه رو می‌شناختم، ولی من عموی شما رو نمی‌شناسم.
- نگران چیزی نباش! عموی من فرقی با آدمای روستا نداره. فکر کن با یکی از مردای روستا طرف شدی. باور کن هیچ مشکلی پیدا نمی‌کنی.
- اگه یه وقت نتونم، هول بشم، یادم بره.
دستم را از شانه‌هایش برداشته و دو دستش را گرفتم.
- به من نگاه کن!
وقتی به چشمانم زل زد، شمرده گفتم:
- من آقامعلمت بودم و من میگم که تو آماده‌ی آماده هستی.
انتهای کلامم را به «هوم؟» ختم کردم تا از او تأیید بگیرم. سر تکان داد.
- من می‌تونم؟
- بله که می‌تونی، خانواده‌ی عموی من آدمای خوبین، مثل همه آدمای روستا معمولین، کافیه به این فکر نکنی که اونا رو نمی‌شناسی. تو که نباید بترسی، می‌خوای عروس من بشی، باید اونا رو بشناسی.
مکث کرد و سر تکان داد.
- درسته، من باید زن خوبی برای شما باشم.
- تو هر جور باشی من کنارتم مهری!
لبخند زد.
- چقدر خوبه که شما هستین.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,207
41,796
مدال‌ها
3
هنوز در مسیر خانه‌ی عموبرزو بودیم که مادر بی‌مقدمه گفت:
- مهرزاد یه جا وایسا گل بخر!
سرم را به طرف او که کنارم نشسته‌بود، چرخاندم.
- گل؟
مادر خونسرد به طرفم برگشت.
- برای عذرخواهی داری میری.
کلافه پوفی کشیدم و «چشم» گفتم. کمی جلوتر نگاهم به گل‌فروشی افتاد و کنار خیابان نگه داشتم. همین که خواستم پیاده شوم، پریزاد هم با گفتن «بذار من هم بیام» از سوی دیگر ماشین پیاده شد. ماشین را دور زده و به او که در ماشین را می‌بست، گفتم:
- خودم می‌خریدم.
در را بست و به طرف من برگشت.
- مگه سلیقه داری؟
اخم کردن مرا که دید نزدیکم شد و گفت:
- ناراحت نشو، اما از عروسی گرفتنت معلومم شد بی‌سلیقه‌ای.
از کنارم رد شد و خود را به مغازه رساند. سری به اطراف تکان داده و به دنبالش رفتم. نگاهش را به گل‌های جلوی مغازه دوخته‌بود.
- پری ول کن ماجرای عروسی نیستی؟
همان‌طور‌ که انگشت شست دستش را زیر بند کیفش روی شانه قرار داده و سر به زیر گل‌ها رو نگاه می‌کرد جواب داد:
- با اینکه دلمو شکوندی، اما‌ من بی‌خیال شدم.
کمی‌ مکث کردم و به او که رز صورتی‌رنگی را بالا می‌آورد گفتم:
-پری! تو فقط دلت می‌خواد با عروسی من به بقیه پز بدی، اما توجه نداری که خرجش باید از جیب من بره.
گل را درون سطل رها کرد و به طرف من برگشت.
- آقای‌معلم! خوبه نگفتم یه عروسی مجلل بگیر، چند ساله حقوق‌ بگیری نمی‌تونی از عهده‌ی یه جشن درست و حسابی بربیایی که پرخرج هم نباشه؟
سری تکان دادم.
- البته که می‌تونم، ولی در این صورت مهری رو معذب می‌کنم. من به خاطر اون باید جشنمو کوچیک بگیرم.
اخم کرد.
- چرت نگو مهرزاد! من شاید خیلی بچه‌تر از تو باشم ولی می‌دونم چنین عروسی‌ای که می‌خوای بگیری حق مهری نیست. شاید زبون اون جلوی تو بسته است که هیچی نمیگه، ولی زبون من که بسته نیست؟
دستانم را درون جیب‌های شلوارم‌ فرو کرده و با سری که کمی کج شده بود، جواب دادم:
- پس به این هم فکر کن وقتی کـس و کار مهری توی جشن نیست، با اون همه آدم غریبه که یهو می‌بینه چقدر بهش سخت می‌گذره! اون یه دختر نوجوونه که دنیاش قبل از این فقط یه روستا بوده و آدمای محدودش. فکر نمی‌کنی مواجه شدن با اون همه آدم رنگاوارنگ که از قضا به خاطر عروس بودنش، همشون روش کلیک کردن باعث میشه بیشتر از اینکه از جشن لذت ببره، مضطرب بشه؟
پریزاد سرش را چرخاند، متفکر لحظاتی به ماشین چشم دوخت و بعد گفت:
- باشه داداش!
و بعد به طرفم برگشت و انگشتش را مقابلم گرفت.
- ولی حق نداری مانع رقص و موزیک بشی، می‌خوام‌ خودمو خالی کنم!
با سر تکان دادن خندیدم و گفتم:
- توی مهمونی خونوادگی چر ایراد بگیرم؟
برای حرص خوردن بیشترش درحالی‌ که به طرف در گل‌فروشی می‌رفتم، گفتم:
- اصلاً شاید زنونه مردونه‌ش کنیم.
هنگام ورود صدای حرص‌آلودش را شنیدم و لبخند زدم.
- جون به جونت کنن مهرزاد عتیقه‌ای!
در حال لمس داوودی‌های سفید درون مغازه بودم که پریزاد با یک رزصورتی کنارم ایستاد.
- به نظرت رزصورتی با داوودی سفید خوشگل نمی‌شه؟
سرم را به نشانه‌ی تایید تکان دادم.
- به نظر من هم خوبه.
و بعد با سر به طرف دخترجوان گل‌فروش اشاره کردم.
-هر جور به نظرت خوبه بگو برامون بپیچه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,207
41,796
مدال‌ها
3
دسته‌گل به دست مقابل در خانه‌ی عمو‌برزو قرار گرفتم. نگاهی به ساختمان نماآجری خانه‌ی دوطبقه انداختم. خانه‌ی عمو در طبقه‌ی اول قرار داشت و خانه‌ی هوشمند قرار بود در طبقه دوم باشد. خانه درب از ساختمان بود و در توسی‌رنگ کوچکی ورودی آن را می‌ساخت. پریزاد زنگ طبقه‌ی اول را زد و من تا باز شدن در نگاهی به مهری انداختم، لبخندی به او زدم و آرام «خوبی؟» گفتم. او هم لبخندی زد و با سر تأیید کرد. هیکل درشت هومان که در آستانه‌ی در قرار گرفت، رو به طرف در چرخاندم. مادر و پریزاد جلوتر از ما بودند. هومان ابتدا با «سلام زن‌عمو» با مادر احوالپرسی کرد و بعد از ورود او به پریزاد گفت:
- سلام دخترعمو! رَخشت هنوز سرپاست یا باز هم پنجر کردی؟
پریزاد سرش را بالا گرفت.
- سلام پسرعمو! یه بار مجبور شدم سر پنجری توی خیابون خبرت کنم، حالا تا عمر داری باید بگی؟
کمی نگاهش را چرخاند.
- در ضمن جناب کتابفروش! اون کتابی رو که اون روز توی ماشین جا گذاشته‌بودی رو هم برات آوردم.
- قابل تو رو نداشت، اصلاً نگه دار برای خودت.
- ممنونم، فعلاً راهو باز کن برم داخل.
هومان نیشخندی زد و راه را باز کرد تا پریزاد داخل شود. در تمام مدت بحث آن دونفر نگاهم را روی هومان دوخته‌بودم و فکر می‌کردم که چه ماجراهایی در نبودم رخ داده؟ هومان در میان پسران خانواده‌ی آذرپی تنها کسی بود که شباهت عجیبی به پدرم داشت. هوشمند به مانند خانواده‌ی مادرش بور بود و من هم بیشتر به دایی‌ام کشیده‌بودم، اما‌ هومان مثل پدرم درشت‌هیکل بود و موهای سیاهی داشت. گرچه او برخلاف پدرم ریزش مو نگرفته و اتفاقاً موهای انبوهی داشت که همیشه با کش می‌بست و من از این رفتارش که دور از شأن یک پسر بود اصلاً خوشم نمی‌آمد، اما همانند پدرم او نیز تمایل به ریش گذاشتن داشت برخلاف من و هوشمند، که همیشه اصلاح کامل می‌کردیم. با داخل رفتن پریزاد هومان رو به ما کرد.
- به‌به سلام پسرعموجان فراری! چه عجب ما شما رو دیدیم؟
اخم کردم.
- سلام هومان‌خان! با این وضعی که استقبال می‌کنی فکر کنم پشیمون بشم اومدم.
کمی ابرو درهم کشید.
- چی شده مگه؟
- قرار نیست بذاری بریم داخل بعد گلایه‌ها رو شروع کنی؟
هومان خنده‌ی کوتاهی کرد و به طرف مهری سرچرخاند و با احترام گفت:
- سلام عروس‌عمو! منو ببخشید که تعارف نکردم، بفرمایید داخل!
مهری سلام کرد و بعد نگاهی به من انداخت. هومان باز او را مخاطب ساخت:
- فکر نکنید ما همیشه همو می‌بینیم این مهرزادخان سال به سال اگه یه عید بشه به ما سر می‌زنه. سر همین یه خورده متعجب شدم دیدمش، شما‌ منو بابت بی‌ادبیم ببخشید.
مهری کمی معذب شده‌بود، اما توانست خود را کنترل کند.
- خواهش می‌کنم، طوری نشده.
من ادامه دادم:
- می‌ذاری بریم داخل یا هنوز باید توی کوچه بمونیم هومان‌خان!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,207
41,796
مدال‌ها
3
با «بفرمایید» هومان، من و مهری در کنار هم وارد شدیم. همزمان دست مهری را فشردم و لبخندی به او زدم. از دو‌پله‌ی ورودی خانه بالا رفته و در آستانه‌ی در خانه با استقبال زن‌عمو روبه‌رو شدیم. بعد از ورود تا زمانی که به سالن خانه برسیم، هوشمند و نسیم هم دست در دست هم به استقبال ما‌ آمدند. من که از بدو ورود دست مهری را رها کرده‌بودم، قبل از هر چیز دستان درهم قفل شده‌ی آن‌ها توجهم را جلب کرد و بعد از آن هم‌سن بودن آن دو، برخلاف اختلاف سنی فاحشی که من و مهری داشتیم. هوشمند دوسال از من بزرگ‌تر بود، اما با موهای قهوه‌ای روشن، پوست سفید و همچنین ژن جوان ماندن آذرپی‌ها که او برخلاف من از آن بهره داشت، باعث شده‌بود جوان‌تر به نظر بیاید. همسرش هم که موهای صافش را باز گذاشته و فقط شال حریر صورتی‌رنگی که کمی روشن‌تر از لباس تنش بود، را روی آن انداخته‌بود. به نظرم زیادی دست در بازوی هوشمند گره زده‌بود. رو به طرف عموجان که در بالای سالن خانه نشسته‌بود، کردم. سالن خانه‌ی عمو همان‌طور که از یک سازنده‌ی مبلمان چوب باید توقع داشت، پر از کارهای چوبی با نقش و نگارهای کنده‌کاری شده بود. همه‌ی مبلمان سلطنتی خانه، فرش‌ها و پرده‌ها، سایه‌های مختلفی از رنگ‌توسی و کرم را شامل می‌شدند. قدمی جلو‌ رفتم و مقابل عمو قرار گرفتم و سلام دادم. عمو با رسیدنم ایستاد، اما هنوز دلخوری از سرسنگین بودنش معلوم بود. من وظیفه داشتم از دلش در بیاورم. دسته‌گل را پیش بردم.
- عموجان! فقط اومدم تا منو ببخشید.
عمو دسته‌گل را گرفت. لبش کمی کش آمد و گفت:
- خوب می‌دونم عذرخواهی برای پسر برومند چقدر سخته!
گل را به دست زن‌عمو داد و برای در آغوش کشیدن من دستانش را باز کرد. بهترین خصلت عموبرزو همین بود که هیچ‌وقت از کسی به دل نمی‌گرفت و زود راضی میشد. در آغوشش گرفتم و بعد از جدا شدن لبخندش را بیشتر کرد.
- یادت نره پسر برومند هم‌ مثل پسرای خودمه.
- عموجان ممنونم! شما هم بزرگتر منید.
نتوانستم بگویم‌ جای پدرم، چرا که من هنوز هم جای پدرم را خالی می‌دیدم. هیچ‌کـس نمی‌توانست جای او را پر کند. عموبرزو نگاهی چرخاند.
- پس کو این عروست که اینقدر واسه داشتنش عجله داشتی؟
مهری که با پیش آمدن من پشت سرم قرار گرفته‌بود، خود را پیش کشید. انگشتان درهم پیچیده شده‌اش را دیدم و برای آرامش او، دستم پشت کمرش قرار دادم و گفتم:
- مهری همسرم!
مهری با همان لبخند ملیح مخصوصش گفت:
- سلام آقای آذرپی!
من از لحن و متانت مهری لبخند خرسندی زدم و عمو بعد از اینکه نگاهی عمیق به او انداخت لبخند پهنی زد.
- سلام عموجان! تو دیگه مثل مهرزاد با من غریبگی نکن. تو هم دیگه مثل نسیم عروس این خانواده و دختر منی!
مهری کمی سرش را خم کرد.
- شما‌ لطف دارید به من، ممنونم!
من بیشتر از قبل قند در دلم آب شد. چرا که دیدم، مهری من همان‌طور که می‌خواستم در نگاه همه درخشیده است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,207
41,796
مدال‌ها
3
پذیرایی‌های معمول انجام شد و بعد مشغول حرف‌های خودمانی‌تر شدیم. عمو جویای کار و بار و زندگی من در روستا بود و من حین جواب دادن، گه‌گاه نظرم روی مادر و زن‌عمو می‌افتاد که با هم حرف می‌زدند. واضح‌ترین تفاوتشان اختلاف‌سنی‌شان بود. مادرم ده_پانزده سال از زن‌عمو جوان‌تر و ردپای گذر عمر بر چهره‌ی زن عمو واضح‌تر بود. او گرچه از عمو کمی هم جوان‌تر بود، اما به علت پیر نشدن زیاد عمو، در ظاهر از او مسن‌تر می‌زد. صورت افتاده، عینک و موهای نقره‌ای شده‌ی زن‌عمو در برابر موهای تقریباً سیاه عموبرزو که فقط جوگندمی شده بودند، به وضوح ژن جوانی را نشان می‌داد که هوشمند هم از آن بهره برده‌بود، اما متأسفانه من نه. نگاهی به سوی مهری که مشغول صحبت با پریزاد بود انداختم و فکر کردم وقتی به سن عمو برسم محبوب من هنوز هم جوان است چرا که او چهارده سال از من کوچک‌تر بود، موهبتی که هوشمند از آن بی‌بهره می‌ماند، چرا که همسرش از نظر سنی نزدیک به او بود. لبخند خرسندی روی لبم نشست، اما با حرفی که زن‌عمو زد لبخندم خشک شد. گمان کردم بلند‌بلند فکر کرده‌ام.
- ولی خداییش تهمینه‌جان عروست خیلی کم سن و ساله... .
مادر لبخندی زد و زن‌عمو ادامه داد:
- زمانی که برزو گفت مهرزاد بی‌خبر زن گرفته فکر کردم حتماً وقت برای تلف کردن نداشتین که اینقدر عجله‌ای پیش رفتین و حتی، عقد هم کردید. ولی حالا با این چیزی که من می‌بینم، عروست اینقدر هم سنی نداشته که می‌تونستید یه خورده صبر کنید تا حدأقل عموی مهرزاد هم توی خواستگاری و عقدش باشه.
مادر با همان لبخند روی لبش گفت:
- بدری‌جان چه صبر کردنی؟ مهرزاد می‌خواست، مهری هم دختر مقبولی بود، عقدشون کردیم تا مشکلی پیش نیاد. ما فقط شرمنده‌ی آقابرزو شدیم که نشد خبرشون کنیم مهرزادجان می‌خواست زود همه‌چی رو محکم کنه.
عمو دستش را روی دسته‌ی مبل گذاشت و سری تکان داد.
- شرمنده نباش! من می‌فهمم زن‌داداش! مهرزاد شاید ظاهری به برومند شبیه نباشه اما، باطنش کاملاً شبیه پدرشه. اخلاق و رفتارهاش میگه این پسر پا جای پدرش گذاشته.
نفس عمیقی کشید.
- برومند هم همین بود، موقع تصمیم‌گیری فقط خودشو قبول داشت، تنهایی و بدون مشورت با بقیه عمل می‌کرد. اون هم وقتی خواست زن بگیره دست گذاشت روی دختری که از خودش خیلی جوون‌تر بود، بعد هم خیلی زود همه‌چی رو سر هم کرد و زن گرفت.
همه سکوت کرده و فقط گوش می‌دادند. مادر سر به زیر سر تکان داد و من گفتم:
- عموجان! من قصدم بی‌احترامی به شما نبود فقط... .
عمو میان کلامم آمد.
- می‌دونم پسرجان! می‌دونم. ولی خب دلم می‌خواست در جریان قرار می‌گرفتم، بالأخره برادرزادمی، ولی ایرادی نداره دیگه الان هم هرچی که خودت خواستی حتماً بهتره.
مادر گفت:
- من و مهرزاد رو به خاطر کوتاهی‌مون ببخشید!
عمو رو به مادر کرد.
- نه... گفتم که، ازت دلخور نیستم زن‌داداش، من ذات همخونم رو می‌شناسم، خوب می‌دونم تو از پس یکی مثل برومند برنمیای.
مادر چیزی نگفت و من از اینکه باز پدرم را سرزنش می‌کردند، ابرو درهم کشیدم. چرا همیشه تا فرصت میشد پدر را به خاطر تفاوت فکریش توبیخ می‌کردند؟
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین