هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایلهایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کردهاند حذف کنند.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly. You should upgrade or use an alternative browser.
مطالب طنزکارنامهٔ نویسندگان انجمن: ژانرهایی که مانند قاتل سریالی، شما را تعقیب میکنند!" 🕵️♂️📚
یه سری آدم هستن که وقتی دست به قلم میزنن، انگار از اون ورِ دنیا یه دروازه قاچاقی باز میکنن… تو هنوز داری چاییتو هم میزنی، یهو وسط دیالوگاشون میبینی خاکستر بلند شد، یه جرقه از ناکجاآباد شلنگتخته میندازه میاد سمتت، تو هم فقط دعا میکنی این یکی دیگه هیولا نباشه.
بعد تازه میرسی به اون بخش که «نشونههای ممنوعه» ظاهر میشن…
قشنگ معلومه نویسنده از اوناییه که تو بچگی هم به تابلو ورود ممنوع احترام نذاشته.
راهی که «هیچک.س نباید بره»؟
عاشق همینجور راهاست، دستتو میگیره میکشه میبرتت تو دل تاریکی، بعد هم خیلی ریلکس میگه:
«خب… حالا ببین مرز خیر و شر چطوری ریخت به هم.»
از اون ور هم درام میریزه بیرون، انگار داستان رو وسط یکسری ویرانه نوشته که هرچی هم نور میزنی، یه سایه تازه سبز میشه.
ولی خب، آخر سر یه جوری تاریکی و نور رو قاطی میکنه که قبل از اینکه بفهمی چی شد…
عشق هم از دل همون آشغالهای خطرناک و افسانهای میزنه بیرون.
یعنی وسط آخرالزمان هم میگه:
«ای بابا، بذار یه عاشقانه هم بکارم اینجا، خالی نباشه!»
و خب… همهی این خرابکاریهای قشنگ مال کسیه که فقط خودش میدونه چطور باید از دل جرقه، هیولا، سایه، و عشق… یه دنیا بسازه.
راستش یه سری نویسندهها هستن که با خودشون عهد بستن:
«اگه قرار شخصیتو آروم بذارم تو زندگی… خب چرا کلاً نویسنده شدم؟»
و این رفیق ما دقیقاً همونه.
تو هنوز صفحه اولی، یهو با صدای «تق» میبینی شخصیت بدبخت تصادف کرد، پرتاب شد سمت یه دنیای عجیب، بعد میفهمی تازه والدینش هم مردن، بعد نویسنده با خونسردی کامل میگه:
«خب، ادامه بده.»
میرسیم به بخش تاریخی…
اینجا رفیقتون کلاً دندهعقب نمیگیره، انگار تو زمان سفر گروهی گذاشته.
تو فقط میخوای یه نفس بکشی، یهو پرتت میکنه به یه دوران قدیمی که خودت نمیدونی موبایل داری یا نه.
عاشقانه هم؟
عههه قربونش برم، اونم میذاره ولی با شرط و شروط.
یعنی هی دلت گرم میشه، یهو یه تراژدی چنان محکم میکوبه وسطش که میفهمی عشق در این رمان مثل وایفای توی زیرزمین میمونه… هست، ولی نصفهنیمه و اعصابخوردکن!
از همه بهتر اون جنگ غیرطبیعی وسط داستانه…
تو فکر میکنی دختره میخواد آیندهشو بسازه، یه کار پیدا کنه، دو روز آروم بشینه،
رفیقمون میزنه تو شونهت و میگه:
«نه نه نه، پاشو عزیزم، دنیاهای موازی صدامون میکنن!»
آخرشم هر دنیا یه خاطره جدید، یه زخم جدید، یه آه از ته ته دل…
و نویسندهمون هم پشت لپتاپش نشسته و قهقهه میزنه که: «آره، اینجوری قشنگتره.»
ببین… بعضیا عشق مینویسن، دل آدم گرم میشه. بعضیا تراژدی مینویسن، آدم آماده میشه گریه کنه.
اما این نویسنده ما
همزمان دل آدمو گرم میکنه، همون لحظه خاموشش میکنه، بعد دوباره روشن میکنه…
انگار با احساساتمون پینگپنگ بازی میکنه.
تو رماناش عشق میجوشه، اما نه از اون مدل لُطفیها…
نههه.
از اون عشقا که تا میای بگی «وای چه قشنگه»،
یهو یه تراژدی غافلگیرت میکنه که میمونی:
خب چرا؟
به چه جرمی؟
اصلاً من این وسط چی کردم؟!
یعنی طرف اینجوریه:
یه صحنه رمانتیک میذاره که تو لبخند بزنی،
سه خط بعد همون صحنه رو طوری برمیگردونه رو سرت
که لبخندت تبدیل میشه به:
«عه؟ چیشد؟ کی مُرد؟ چرا گریه میکنیم باز؟»
این نویسنده اونجوری مینویسه که تو فکر میکنی داری عاشقانه میخونی،
اما در واقع داری آرامآرام تکهتکه نابود میشی…
با کلاس.
با نظم.
با مدیریت بحران.
با عشق.
یک نوع قتل احساسی شیک!
خلاصه که با هر رمانش یا عاشق میشی، یا داغون میشی، یا هر دو رو همزمان تجربه میکنی و نمیدونی باید بخندی یا بری زیر پتو گریه کنی.
همون نسخهی مخصوص این نویسندهست دیگه.
ببین… این نویسندهمون از اوناس که عشق رو صاف میذاره وسط جامعه، بعد خودش میشینه عقب یه صندلی، یه پاپکورن میگیره نگاه میکنه ببینه آدمها چطور باهاش دستوپا میزنن.
تو فکر میکنی داری یه عاشقانه لطیف میخونی…
یهو نویسنده یه واقعیت اجتماعی رو میکوبه وسط داستان
به حدی محکم
که قلبت میگه: «ببخشید شما جلسه تراپی بودید یا رمان؟»
عشق تو کاراش همیشه هست، ولی مثل عشق معمولی نیست؛
این یکی از اون مدلهایییه که باید وسط هزار تا قضاوت مردم،
دهتا حرف اضافه، پنجتا رسمورسوم مسخره،
و چندتا مانع عجیبغریب زنده بمونه.
یعنی عشقشون مثل گل نیست… بیشتر شبیه درخت کاج وسط طوفانه؛
میلرزه، خم میشه، ولی نمیشکنه.
نویسنده هم طوری مشکلات اجتماعی رو قاطی داستان میکنه
که تو یه لحظه داری دلت برا عشق دو تا کاراکتر میلرزه،
لحظه بعد دلت برا جامعه میسوزه،
بعد دوباره برمیگردی سر سکانس قشنگشون
و یهو با خودت میگی: «من این نوسان احساسی رو امضا نکرده بودم!»
خلاصه این رفیقمون استاد اینه که عاشقانه رو شیرین کنه،
اجتماعی رو تلخ،
بعد جفتشو بریزه تو یه پارچ بزرگ و به خوردمون بده
که هم بخندیم، هم فکر کنیم، هم دلمون یهکم تیر بکشه.
کارش همینه. حرفهشیه.
خب بچهها، تصور کنین یه نفر هست که وقتی داستانش رو میخونی، یه لحظه دلت میره تو آسمون از شدت عشق، لحظهی بعد وسط یه کوچه تاریک، دستت تو دست یه راز ترسناک میچرخه و مغزت هی کلید حل معما رو گم میکنه!
یعنی یه جورایی داستانش مثل یه جشن تولده که هم کیک داره هم آتش بازی، ولی وسطش یکی جیغ میزنه و همه چی میره هوا
و تو تازه میفهمی که کسی باید جواب یه معمای وحشتناک رو بده، ولی نه تو نه هیچ ک.س دیگه نمیتونه…
و خب، نه تنها دل میسوزونی و اشک میریزی، بلکه با هر خط داستان، یه جنایت کوچیک هم بهت نشون میده، طوری که میخوای داد بزنی: «چی شد؟!» و بعد یه لحظه قلبت دوباره عاشق میشه و دوباره غصه تراژیک روی شونههات میشینه.
آره، این داستانها همونایی هستن که میتونن هم مغزت رو بترکونن هم قلبت رو آب کنن، و تازه تو هم از خنده و اشک و تعجب سیر نمیشی.
خب بچهها، تصور کنین یه نفر هست که وقتی داستانش رو باز میکنین،
همزمان باید دستبند بزنی به قلبت که نره از شدت عشق،
هم ذهنتو آماده کنی که تو یه صحنه جنایی معما حل کنی،
و هم چشمات رو باز نگه داری که یه پلیس ناآشنا وسط داستان پیدات نکنه!
یعنی یه جورایی داستانش مثل یه قرار عاشقانه توی کافهست که ناگهان یه سرقت اتفاق میافته، تو با قهوه تو دستت هیچی نمیفهمی، فقط قلبت میلرزه، بعد باید دنبال سرنخ بگردی،
اما هر سرنخی که پیدا میکنی، یه پیچش عاشقانه هم داره که تو رو دیوونه میکنه.
و تازه، وقتی فکر میکنی همه چی رو فهمیدی،
یه لحظه میبینی قاتل یا پلیس یا حتی عشق داستان پشت سرت وایساده و با یه نگاه میگه: «فکر کردی تموم شد؟!»
آره بچهها، این داستانها همونایی هستن که میتونن قلبت و مغزت رو همزمان به هم بریزن، اشک و خنده و تعلیق رو با هم قاطی کنن، و تو آخرش فقط میخوای یه نفس عمیق بکشی و آماده بشی برای پارت بعدی…
خب، وقتشه که این نابغهی داستانساز دوباره ما رو ببره وسط پروندههای عاشقانه و جنایی…
ببین… بعضیا عشق مینویسن، صاف و ساده، مثل یه لیوان چای داغ.
بعضیا هم تراژدی مینویسن که اشکت دربیاد.
اما این نویسنده
این یکی خیلی خونسرد، عشق رو ورمیداره، میذاره وسط میز…
بعد یه قدم عقب میره و میگه:
«خب، حالا ببینیم چطور میتونی زنده بمونی.»
تو هنوز صفحه اولی، دلت گرم شده که یه رابطه قشنگ شروع شده.
یه نگاه، یه لبخند، یه نفس عمیق…
اما خب، اینجا همون لحظهایه که نویسنده آروم دفترشو میبنده و میگه:
«نه نه نه عزیزم، هنوز خوشحال شدی؟ صبر کن، اتفاق میافته.»
بعدش؟
اتفاق میافته! یه تراژدی، یه زخم قدیمی، یه گذشتهی خاکگرفته که درست وسط دلِ عاشقها میکوبه.
تو هنوز داری درد میکشی، نویسنده نشسته پشت لپتاپش، یه لبخند شیطونی رو لبشه، و تو توی ذهنت داد میزنی:
«بابا یه لحظه عشقو سالم بذار کنار!»
اما نکته اینجاست…
همون عشق، وسط این تراژدیها بیشتر میچسبه.
قشنگتر میشه.
از اون عشقایی که نمیتونی ولش کنی، حتی اگه هزار بار خرد و خاکشیرت کنه.
از اون مدل رابطهها که هم گریه داره، هم لرزش قلب، هم یه لبخند ریز که تهش میگه: «بازم ادامه بده…»
این نویسنده از اوناس که دل آدمو میگیره، فشار میده، لهش میکنه،
بعد یه صحنه میاره که میخوای دستتو بذاری رو قلبت و بگی:
«باشه… باشه فهمیدم، خیلی قشنگ بود، دیگه نزن!»
خلاصه…
اگه دنبال عشق سالم و آروم و بدون دردسر میگردی،
از همین الان کتابشو ببند.
ولی اگه میخوای عشقی بخونی که مثل زخمِ قشنگ میمونه…
داغه، درد داره، ولی نمیتونی ندیدهش بگیری…
این نویسنده دقیقاً برای همینه.
ببین… این نویسندهمون از اوناس که انگار نشسته یه میز، یه طرفش عشق گذاشته، اون یکی طرفش یه پرونده قتل،
بعد میگه: «خب بچهها، بیاین قاطیشون کنیم ببینیم چی در میاد.»
تو هنوز صفحه اول نشستی، یه سکانس عاشقانهی ریز میخونی،
دلت یه جوری نرم میشه، یه لبخند میزنی،
یه آهِ کوچیک…
اما هنوز اون آه کامل نشده،
یهو نویسنده چراغو خاموش میکنه،
یه سایه پشت سر شخصیتت ظاهر میشه،
و تو میمونی: «عه؟ چی شد؟! مگه قرار نبود عاشقانه باشه؟»
تو داستاناش عشق همیشه هست، ولی نه از اون مدل آروم و خوشگلها…
از اون عشقایی که وسط صحنه جرم بهت حمله میکنن!
یعنی طرف هنوز داره عشقش رو نگاه میکنه،
پشت سرش پلیس نوچنوچکنان داره از روی خون رد میشه.
تو هم داری همزمان دلت میلرزه، مغزت کار نمیکنه،
و فقط میخوای داد بزنی:
«خب یکی توضیح بده اینا چجوری عاشق شدن وسط این همه جنازه؟»
و از اون بدتر؟ معماهای داستانش.
هرچی فکر میکنی فهمیدی قاتل کیه، نویسنده از پشت میزنه رو شونهات و میگه: «نه عزیزم، تازه بازی شروع شده.»
تو هم فقط میخوای زانو بزنی، دستتو بندازی بالا و بگی:
«به عشق قسم، یه سرنخ واضح بده!»
ولی خب… همین قاطیبازی جنایت و عشق، چیزیه که داستاناشو خاص میکنه.
تو نه میتونی از عشق دل بکنی، نه میتونی پرونده رو ببندی.
نویسنده هم درست وقتی فکر میکنی قلبت آروم شد،
یه صحنهی جنایی دیگه میکوبه تو صورتت که میگی:
«باشه، فهمیدم… این عشق مال آدمای معمولی نیست.»
خلاصه که کار این نویسنده همینه:
با احساساتت شوخی میکنه،
با اعصابت بازی میکنه،
ولی آخرش کاری میکنه بشینی وسط اتاقت و بگی:
«لعنتی… بازم خوب نوشت.»