چکیده ای از کتاب:
چیزی باعث شد جفری به کمی آن طرف تر نگاه کند . آن بیگانه را دید که از زیر یک درخت نارون که در انتهای گورستان روییده بود رد شد. در همان لحظه، موجودی که بیشتر شبیه یک پرنده بود ، از روی شاخه های درخت پرید و رفت. جفری بیشتر دقت کرد. یک کلاغ بود.اما روی درخت و میان شاخه های زیاد آن، تعداد زیادی کلاغ را دید، چندتا بودند؟ نمی شد گفت چندتا چون شاخه های درخت، آنها را از دید پنهان می کرد. جفری پس از کمی دقت، توانست آنها را بشمرد و شمرد . آنها هفت کلاغ بودند. جفری به یاد شعری افتاد که در کودکی مانند لالایی برای او و بچه های دیگر می خواندند
هفت کلاغ
یکی برای اندوه
دومی برای شادی
سومی برای یک دختر
چهارمی برای یک پسر
پنجمی برای نقره
ششمی برای طلا
و هر هفت تا برای یک راز
رازی که هرگز برملا نخواهد شد