جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده ● ایزابلِ من از معصومه خدایی ●

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ادبیات توسط *نبوا* با نام ● ایزابلِ من از معصومه خدایی ● ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,247 بازدید, 26 پاسخ و 27 بار واکنش داشته است
نام دسته ادبیات
نام موضوع ● ایزابلِ من از معصومه خدایی ●
نویسنده موضوع *نبوا*
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط *نبوا*
موضوع نویسنده

*نبوا*

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Mar
1,662
11,433
مدال‌ها
5
اگر آن روز، بعد از ماموریتِ کریس، او زخمی نمی‌شد و ایزابلش به سمتش شیرجه نمی‌رفت و کمکش نمی‌کرد، محال بود که قلمِ سرنوشت، برایشان آن‌گونه بنویسد.
ازدواجی مخفیانه، از ترسِ قانونِ کارشان.
آری...
این هم یکی از قوانین مسخره‌ی سرزمینشان بود؛ که هیچ‌گاه نباید دو همکار، با هم پیمان زندگی ببندند.
وقتی که وارد این کار می‌شدند، باید فکر اینجا را هم می‌کردند.
باید زره پولادین به قلبشان می‌پوشاندند تا هیچ‌گاه قوانین را زیر پا نمی‌گذاشتند...
اما دیر به فکر افتادند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

*نبوا*

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Mar
1,662
11,433
مدال‌ها
5
آن‌ها پیمانِ ممنوعه را امضا کردند. آن وقتی که در کلیسای مرکز شهر، در حضور پدر روحانی، سوگند یاد کردند که تا آخرین نفسشان، به عهد مشترکشان پایبند باشند.

اما قلم روزگار، کینه‌ای است. آن‌چنان که از خوشی دو نفر، که هیچ کجای جهان را تنگ نکردند، طاقتش طاق شود و آنچه بر میلش است، بنویسد...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

*نبوا*

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Mar
1,662
11,433
مدال‌ها
5
با این‌که ژنرال، زهر چشم دردناکی از ماه و معشوقش از برِ عهد ممنوعه گرفته بود، ولی با آن‌دو شرط کرده بود که این کارشان نباید به گوش مقامات بالا برسد و نباید خود را در تنگنا بگذارند.
ولی با آمدن جسیکای کوچک، همه‌ی بافته‌هایشان از هم گسیخت...
 
موضوع نویسنده

*نبوا*

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Mar
1,662
11,433
مدال‌ها
5
با اتمام سکانس‌ها و فیلم‌هایی که به جشنواره‌ی هالووین شباهت بیشتری داشتند، به خود آمد.
مرور خاطرات او را پیرتر از همیشه کرده بود.
چشمان آبی‌اش که ایزابل همیشه آن دو گوی را به پرده‌ی‌آبی آسمان مانند می‌کرد، کم‌سو و بی‌فروغ شده بودند.
موهای طلایی رنگش که نشان از اصیل بودن و تعلق خاصش به کشورش را می‌دادند، دیگر مواج و افشان نبود.
دیگر بس بود مرور خاطرات.
دیگر پنج وارونه‌اش متحمل این فراغ جگرسوز نمی‌شد.
اگر آن دو اشتباه کرده بودند، پس چرا یوتابِ در بطن ماهش را هم نابود کردند!
باز هم به رسم همیشه، سکوت در این خانه از هر طرف زبانه می‌کشید و فریاد می‌زد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

*نبوا*

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Mar
1,662
11,433
مدال‌ها
5
خوب به یاد دارم آن لحظات آخر را که وقتی ژنرال، مقاومت ایزابل را دید، کلت طلایی خوش‌دستش که هدیه‌ی برادرش فرانک به او بود را، از جیب اُورکتش در آورد و با شلیک گلوله‌ای به سی*ن*ه‌ی ایزابل، بازی را تمام کرد!.
به همین راحتی همه چیز را تمام کرد!
او آدم نبود؛
به خدا سوگند که آدمیزاد نبود. او قلبی در سی*ن*ه‌اش نداشت... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

*نبوا*

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Mar
1,662
11,433
مدال‌ها
5
دفتر را بست؛ همه چیز تمام شده بود.
خیالش راحت شده بود که دیگر چیزی برای گفتن نمانده و هیچ چیزی را در مرور کابوس‌های گم شده در ایهام، باقی نگذاشته... .
ابتدا، آخرین سیگاری که در پاکتش مانده بود را خارج کرد و خود را سرگرم دود کردن و سوزاندن آن تکه شفابخشِ روح کرد. شاید آن‌طور که می‌گفتند، زیاد هم آرام‌بخش و تسکین دهنده‌ی روح نبود...
شاید می‌خواست همه چیز را تمام کند...
دیگر چیزی برایش نمانده بود... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

*نبوا*

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Mar
1,662
11,433
مدال‌ها
5
ساعتی دیگر، پلیس‌ها بودند که به خاطر زنگ های مکرّرِ اعضای آن ساختمان، که می‌گفتند صدای تیراندازی را از واحد کریس شنیده بوده‌اند، وارد خانه‌ی مشترک ایزابل و کریس شده بودند و با جسد غرق خون کریس در وان حمام روبه‌رو شده بودند.
پایان همه‌ی‌شان با مرگ رقم خورد. ماه و مجنون و یوتاب مظلومشان.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین