جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده ● تنفس سکوت اثر Aurora ●

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ادبیات توسط سپیدخون؛ با نام ● تنفس سکوت اثر Aurora ● ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,402 بازدید, 31 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته ادبیات
نام موضوع ● تنفس سکوت اثر Aurora ●
نویسنده موضوع سپیدخون؛
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سپیدخون؛
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,905
مدال‌ها
5
چکمه‌هایم، به نیابت از اشتیاق روحم، بوسه‌ای بر دامن مهربان کوه زدند. کوهپایه، با مهربانی به من سلامی داد و راه خورشید را برایم هموار نمود. مسیری که من و چندین کوه‌نورد دیگر، به مصافش آمده بودیم!
درخشش خورشید سپیده‌دم، مجال حرکت را از من می‌گرفت و فریبم می‌داد تا بنشینم و از تماشایش، فرار رو به جلویم را رقم بزنم. اما می‌دانستم با هر نگاهی به سطوح پایین‌تر، ترس از ارتفاع خوره‌ی جانم می‌شود. ترسی که رهگذر آن را مدت‌ها پیش دریده بود؛ اما آن را در مکانی غلط به غل و زنجیر کشیده بود.
به هرحال، رهگذر فرد باهوشی نبود، دل به دریا می‌زد و به امید گشوده شدن راهی، رود نیل را در آغوش می‌کشید. حالا هم که ترس از ارتفاع مرا، همچو ضحاک، در کوه نگه داشته بود. مکانی که حالا ترس، بیشتر از هر زمانی به شاهرگم نزدیک بود.
نسیم فریاد کشید: «مسیرت را رها نکن!» و آفتابگردان، ایثارش را فرش راهم کرد. تبسمی روی لبم آمد، پایان این مسیر جایگاه برحق من بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,905
مدال‌ها
5
قدم‌هایم، سی*ن*ه‌ی ستبر کوه را می‌پیمودند و قلبم با تمام وجودش از نگاه کردن به پایین می‌ترسید. شیب بیشتر می‌شد و ناشکیبایی روحم بیشتر. شیب مبارزه می‌خواست و روح من لمس دوباره‌ی رهگذر را. روح من مشتاق بود؛ مشتاق تنفس مجدد هوایی که ذرات شهامت رهگذر در آن پراکنده بود. روحم دیگر به تنفس آن سکوت سرد اتاق برنمی‌گشت.
عاج کفش کوه‌نوردی، پشتم را گرم می‌کرد و با چنگ انداختن به چهره‌ی صخره، با وحشتم مچ می‌انداخت. تکه‌ای از جانم تمنای فرار داشت و برای متواری شدن بی‌قرار بود، اما تکه‌ی بزگ‌تری در آتش غلبه بر ترس بود... .
به خود که آمدم، انگشتانم به سطح صخره‌ی کوتاه چنگ زده بودند و بدنم برای زنده ماندن تقلا می‌کرد. کالبدم را بالا کشیدم و به افقی که حالا با من فاصله‌ی کمتری داشت، تبسمی هدیه کردم. با تمام وجودم در برابر ترسم قد علم کردم و نگاهی به پایین انداختم.
نگاهم به سمت پسری در آن‌سوی صخره دوخته شد که فریاد می‌کشید: «من می‌ترسم!» و اندامی بلندبالا، دستان او را گرفته بود و برایش از چیرگی بر ترسش نجوا می‌کرد. رهگذر بود... .
نگاهم کرد؛ خندیدم. سر تکان داد، مهربانی نگاهش از این فاصله هویدا بود؛ در چشمانش افتخار دیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین