- Dec
- 941
- 4,905
- مدالها
- 5
چکمههایم، به نیابت از اشتیاق روحم، بوسهای بر دامن مهربان کوه زدند. کوهپایه، با مهربانی به من سلامی داد و راه خورشید را برایم هموار نمود. مسیری که من و چندین کوهنورد دیگر، به مصافش آمده بودیم!
درخشش خورشید سپیدهدم، مجال حرکت را از من میگرفت و فریبم میداد تا بنشینم و از تماشایش، فرار رو به جلویم را رقم بزنم. اما میدانستم با هر نگاهی به سطوح پایینتر، ترس از ارتفاع خورهی جانم میشود. ترسی که رهگذر آن را مدتها پیش دریده بود؛ اما آن را در مکانی غلط به غل و زنجیر کشیده بود.
به هرحال، رهگذر فرد باهوشی نبود، دل به دریا میزد و به امید گشوده شدن راهی، رود نیل را در آغوش میکشید. حالا هم که ترس از ارتفاع مرا، همچو ضحاک، در کوه نگه داشته بود. مکانی که حالا ترس، بیشتر از هر زمانی به شاهرگم نزدیک بود.
نسیم فریاد کشید: «مسیرت را رها نکن!» و آفتابگردان، ایثارش را فرش راهم کرد. تبسمی روی لبم آمد، پایان این مسیر جایگاه برحق من بود.
درخشش خورشید سپیدهدم، مجال حرکت را از من میگرفت و فریبم میداد تا بنشینم و از تماشایش، فرار رو به جلویم را رقم بزنم. اما میدانستم با هر نگاهی به سطوح پایینتر، ترس از ارتفاع خورهی جانم میشود. ترسی که رهگذر آن را مدتها پیش دریده بود؛ اما آن را در مکانی غلط به غل و زنجیر کشیده بود.
به هرحال، رهگذر فرد باهوشی نبود، دل به دریا میزد و به امید گشوده شدن راهی، رود نیل را در آغوش میکشید. حالا هم که ترس از ارتفاع مرا، همچو ضحاک، در کوه نگه داشته بود. مکانی که حالا ترس، بیشتر از هر زمانی به شاهرگم نزدیک بود.
نسیم فریاد کشید: «مسیرت را رها نکن!» و آفتابگردان، ایثارش را فرش راهم کرد. تبسمی روی لبم آمد، پایان این مسیر جایگاه برحق من بود.
آخرین ویرایش: