جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [طلسم سایه ها] اثر «تارا.ح کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Zoha با نام [طلسم سایه ها] اثر «تارا.ح کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 819 بازدید, 19 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [طلسم سایه ها] اثر «تارا.ح کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Zoha
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN

نظرتون درباره رمان

  • عالی

    رای: 0 0.0%
  • خوبه

    رای: 0 0.0%
  • خوشم نیومد

    رای: 0 0.0%
  • نمی‌خونم

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    0
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Zoha

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
19
112
مدال‌ها
2
نام رمان : طلسم سایه ها ( جلد دوم باغ خون آشام)
نویسنده : تارا.ح
ناظر: @نهال رادان
ژانر: #هیجانی #تخیلی

خلاصه: داستان درباره‌ی دختری به نام سارینا‌ست. یه روز در اثر کنجکاوی وارد سرزمین سایه ها میشه... حالا دو سال از اون ماجرا ها گذشته و در آرامش با خانوادش زندگی می کنه اما اتفاق های عجیبی که براش میفته مانع این خوشبختی میشه.
همه از یه پارتی برای جشن تولد سورنا شروع میشه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,388
مدال‌ها
7
Negar_۲۰۲۱۰۶۰۹_۱۸۴۷۴۴ (4) (1) (1) (4) (1) (4).jpg
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان ، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود، پس از تگ شدن توسط طراح به تاپیک زیر مراجعه کنید.
دریافت جلد

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان ، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

Zoha

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
19
112
مدال‌ها
2
مقدمه

فضای سرد و نمناک زیرین قصر تنها با اندکی از نور مشعل های آویخته به دیوار روشن می شد.
چلیک...چلیک... .
آوای مرموز برخورد قطرات آب به زمین تنها صدایی بود که در این مکان نیمه تاریک طنین می انداخت.
- سارینا، شما به قتل متهم شدین... .
این چیزی بود که پیش از اسارت مچ دست‌هام بین زنجیرهای سخت آهنین شنیدم.
قتل؟! اما چه کسی؟! این یعنی دوباره به برگشتم به اول خط؟ شاید هم این قراره یه پایان تلخ رو رقم بزنه... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Zoha

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
19
112
مدال‌ها
2
فصل اول

روز های عادی تابستون

سر به زیر به همراه قدم‌های آهسته در حالی که انگشت‌های کشیده‌م میان دست‌های گرمش جا خوش کرده بود، دنبالش می‌کردم. احتمالا بی‌حوصلگی من رو اونم اثر گذاشته بود که مثل دو روز پیش بالا و پایین نمی‌پرید.
هنوز در عجبم به چه امیدی منو تحمل می‌کنه؟!
همزمان خمیازه می کشیدم و چشم‌هام رو می‌مالیدم. اگه دست راستم رو نگرفته بود، دو دستی می‌افتادم به جون چشم‌هام!
به لطف بازی جدید سورنا کل شب رو پلک رو هم نذاشتیم‌.
دوباره دهنم رو اندازه غار باز کردم. نیم نگاهی بهم انداخت.
- لطفا این همه خمیازه نکش. منم خوابم می‌گیره.
زیر نور خورشید از میان ساختمان‌های قدیمی محله عبور می‌کردیم. گرمای تابستون امسال طاقت فرساست. امیدوار بودم با پایان امتحان‌های ترم دوم بتونم نفسی تازه کنم ولی تو دیار ما از این چیزا خبر نیست.
الان وسط مرداد ماهِ و من برخلاف چیزی که انتظار داشتم مجبور شدم از تخت نرم و خوشگلم جدا بشم و سر به بیابون بذارم، اونم فقط برای یه کلوپ کتابخوانی؟!
موهای وز نارنجی از شال بیرون اومده بود. با دستم فرهای درشت رو عقب می‌روندم و هر بار لجوجانه از بین انگشت‌هام بیرون می‌اومدن. به جاده‌ی سنگ فرشی کتابخونه رسیدیم. تلو تلو خوران از روی سنگ‌های رنگی عبور می کردم. این فکر بکر از ذهن معلول کتاب‌دار سر برآورده بود. اینکه استفاده از سنگ های رنگی، ایجاد کلوپ های دخترانه و پسرانه برا کتابخوانی و تزئین دیوارها پوسیده می‌تونه فضای شادی رو به ارمغان بیاره.
گویا اون با تمام قوا سعی داره مردم رو به چنگ بگیره. گرچه نقشه‌ی موفقیت آمیزی هم بوده؛ چون من دقیقا الان رو به روی در شیشه‌ای ایستادم. تابستون پارسال اون با چشمای حیله‌گر طوسی که عینک ته استکانی محبتی دروغین رو به دنیای بیرون اون شیشه‌ها انعکاس میده، تونست مادر ساده‌ی من و فریب بده. مشخصا اون دلیل حضور من تو این مکانه!
امروز وقتی پرده‌های آبی اتاق رو کنار زد، با قاطعیت ابرو درهم کرد و در جواب چشمای گوگولی من فقط گفت:
- نمی‌تونی بپیچونی!
- آخه مادر من مدرسه که نیست. جان من یه امروز و از خیر من بدبخت بگذر.
- سارینا ادای‌ بیچاره‌ها رو در نیار. پاشو؛ پاشو دخترم. خدا روزیت رو جای دیگه حواله کنه!
خب... مامان بر این باور بود که اگه با بقیه و ارتباط برقرار کنم و دامنه روابط اجتماعیم رو بالا ببرم، گوشه گیری، بخور و بخواب و البته غیب شدن‌های ناگهانی بدون دلیل هم به پایان خودش می‌رسه. هرچند که تو کل عمرم فقط یه بار این اتفاق پیش اومد ولی تاثیر توپی داشته. فقط کاش این تاثیر مثبت می بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Zoha

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
19
112
مدال‌ها
2
به هرحال من باید یه دوره کارآموزی برم پیش کتابدار؛ شاید بالاخره فوت و فن زدن مخ مامان رو یاد گرفتم!

در واقع اون یه زن میانسال هم‌ سن مادره و برخلاف چهره سرد و رنگ پریده‌ش، لیلی آدم کاملا مهربون اما خونسردیه. رفتار صمیمانه ای که داره دقیقا دلیل اصلیِ حضور خیلی از هم سن و سالام توی کتابخونه‌ی کوچک حاشیه منطقه ایِ که در اون زندگی می کنیم، هست. همیشه چند تار موی رنگ شده از مقنعه‌ش بیرون می زنه. به هرحال در برخورد با همه اولین چیزی توجه مردم رو جلب می کنه چشمای تیز و براق اون هست. برق طوسی تو آینه چشماش موقع صحبت با بقیه حتی از پشت عینک هم نمایان میشه. انگار که از افکارت حتی قبل از خودت آگاهی داره. آرامش و خونسردی ای که موقع گفت و گو از خودش نشون میده، عصبیم می کنه. نگاه مشتاقش رو هنگامی که تو کتابخونه‌م احساس می کنم‌. با این حال برخورد زیادی باهم نداریم.

ساختمان کتابخونه کلا یه طبقه داره اما همین یه طبقه هم توسط قفسه های بلند که از زمین تا سقف کشیده شدن، ظاهری پیچ در پیچ و مرموز به این مکان بخشیدن. به طور کلی سکوت جو به خصوصی به اطراف میده. راهروی طولانی همیشگی رو تا ابتدای سالن دایره مانند طی کردیم.

طبق روال این چند روز جمعیت زیادی تو سالن عمومی جمع شده بودند. حدس می زنم تلاش های کتابدار برای تبدیل یه مکان متروکه به قسمتی شور انگیز از محله نتیجه داده باشه.

تعداد کسایی که به کلوپ می پیوندن هر روزه بیشتر میشه. همه‌ی اعضا دور هم به صورت دایره وار جمع شده بودن و باهم بحث می کردن‌. حوصله سر بره!

شادی به محض دیدن بقیه اعضا دستم رو رها کرد و کنار لیلی جا گرفت. خودشیرین رو کاریش نمیشه کرد.
در دور ترین نقطه از اونا نشستم.

با وجود میز های داخل سالن مطالعه عمومی همه ترجیح می دادن روی زمین فضایی گرم و صمیمی رو تجربه کنن.

- خب نظر تو درباره کتابی که خوندی چی بود؟ راستی کدوم کتاب رو بردی؟

هفت هشت تا چشم درشت و قلمبه من و هدف قرار داده بودن. با سرفه های مصلحتی گلوم رو صاف کردم. لعنتی من حتی به جلد اون کتاب توجه نکردم. متاسفانه منم باید مثل بقیه بازخوردم رو انعکاس می دادم.

- اممم...خب...دنیای سوفی کتابی بود که هفته گذشته انتخاب کردم. به نظرم جالب بود ولی هنوز تمومش نکردم.

یه لبخند ملیح چاشنی حرفم کردم. اینطوری احتمالا تاثیر گذار تر می شد.

- نظری درباره‌ی شخصیت ها یا موضوع کتاب نداری؟

- نه!

- آهان...چقدر مفید!

اجازه بدید یکی از خوشبین ترین آدمایی رو که می شناسم معرفی کنم:
کتابدار ناصری...
 
موضوع نویسنده

Zoha

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
19
112
مدال‌ها
2
اجازه بدید یکی از خوشبین ترین آدمایی رو که می شناسم معرفی کنم:
کتابدار ناصری...

- راستی دخترا برای آیندتون برنامه ای دارین؟

قیافه های متعجب ما باعث شد بیشتر توضیح بده.

- ما اینجا می خوایم به هم و جامعه کمک کنیم؛ پس عالی میشه اگه فقط درباره یه موضوع بحث نکنیم. اشتراک گذاری افکارمون می تونه برای کمک به همدیگه موثر باشه.

واقعا؟! چقدر که خودش آدم مفید و فداکاری هست! اصلا استخوان های جدّم تو قبر به لرزه افتاد...

با اینکه هشت نفر بیشتر نبودن اما هر کدوم از یه طرف یه چیزی می پروند.

- سارینا؟ تو چطور؟

کاش ولم کنن. انگار نمی دونه به اجبار مامان اومدم.

- نظری ندارم.

نیلا دهن مبارک رو تکون داد.

- مگه میشه پس چطور انتخاب رشته کردی؟

- همینطوری.

اهمیتی نداشت. من تا مدت ها بعد مدرسه به خودم نیومده بودم و حتی موقع انتخاب هم برحسب شانس یه رشته برداشته بودم.

- آه...شاید فعلا مطمئن نیستین. فعلا یه سال تا کنکور فرصت دارین هرچند باید عجله کنید ولی من اطمینان دارم همه‌ی شما بالاخره به چیزی که براتون بهترینه می رسید.

خوشبختانه پشت بند این حرف یه می تونید گورتون رو گم کنید امید بخشی وجود داشت. من به محض خداحافظی به سرعت باد از اونجا خارج شدم.

- سارینا؟ بیا پیش ما.

مسیرم رو در جهتی که دخترا ایستاده بودند، تغییر دادم. شادی به همراه دو تا دختر دوقلو همسن خودمون کنار در بزرگ و میله ای ایستاده بود.
 
موضوع نویسنده

Zoha

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
19
112
مدال‌ها
2
آیشین با اشتیاق درباره‌ی موضوعی صحبت می کرد.

- شما هم چهارشنبه تو مراسم رونمایی داخل موزه شرکت می کنین؟ ما خانوادگی قراره بازدید کنیم.

تکه چیپس رو که از داخل بسته درون دست شادی کش رفتم، بی تفاوت بین دندون هام خرد کردم. درحالی که اون رو تو دهنم مزه مزه می کردم، بحث اون سه شنگول رو گوش می دادم.

شادی به نشانه‌ی تفکر ابرو بالا و پایین کرد.

- زیاد درباره‌‌ش شنید...

- وای این چیپس رو از کجا خریدی؟ محصول جدیده؟ خوشمزه‌ست.

حرف شادی نیمه تموم موند. من خودم یه پا پارازیتم.

- باشه بگیرش مال تو.

مشتاق برگشت سمت آیشین.

- برای چی حالا؟

- اوه، خب یه کشف جدید باستان شناسی تو ایران.

آیلین ادامه کلام رو گرفت و دنبال کرد.

- می تونه ( خرچ...) سنگ نبشته، یه شیء تاریخی ( خرچ...) یا عتیقه و حتی فسیل (خرچ...) ....

عصبی چرخید من و داد زد:
- لطف می کنی اگه صدا نکنی!

- به من چه؟! چیپسه، دلش می خواد خارچ و خرچ کنه! من فقط یه قربانی بی گناهم...

خورشید وسط آسمون آبی به زیبایی می درخشید. البته به وسط فرق سر من بیچاره می تابید و سردردم شدت پیدا می کرد. آهان و این سه تا شنگول هنوزم دارن فک می زنن. برای من که بد نشد. چیپس های شادی رو تنها تنها میل کردم. به خودمم افتخار می کنم. ولی بازم، حداقل تلاشم رو کردم که اونا تو خلسه غرق نشن!

وقتی بالاخره از حرف زدن آسوده شدن، تونستیم برگردیم خونه.

در سنگین حیاط رو به داخل هل دادم. تو حیاط واسه خودم ول می چرخیدم که صداهایی از طرف زیر زمین توجهم رو جلب کرد. از بالای چهار، پنج پله‌ی اونجا کمی به پایین متمایل شدم.

- کسی اونجا هست؟ مامان؟

چند دقیقه سکوت برقرار شد. کم کم داره مشکوک میشه. دو پله تا پایین طی کردم. فاصله میانی پله ها از هم زیاد بود و حتی با دو پله هم مسافت نسبتا قابل توجهی طی می شد.

- مامان؟ سورنا؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Zoha

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
19
112
مدال‌ها
2
با دیدن سایه‌ی تیره که در فضای نیمه تاریک زیرزمین پیشروی می کرد دست روی قلبم گذاشتم و چشمام رو کمی ریز تر کردم؛ اما یه قدم هم عقب نکشیدم. لحظه ای بعد صورت خاکی مادرم نمایان شد.

- آه مامان ترسوندیم.

لباس هاش رو که کثیف از سر و روشون می بارید تکون داد. اومد پیش من ایستاد.

- چقدر دیر برگشتی؟

- شادی خانوم چسبیده بود به دوستاش. منم علاف خودش کرد!

- آهان که اینطور.

با نگاه دوباره به زیرزمین سرد و نمناک حرفش رو ادامه داد.

- می دونی چیه؟ بیا امروز که بی کاری اینجا رو با من تمیز کنیم. شاید یه چند قلم وسیله بدرد بخور هم پیدا کردیم. بعد از مهاجرت و سکونت تو این خونه تنها کاری که کردیم پرت کردن وسایلا به داخل اینجا بود. از اون موقع خیلی گذشته. بدو بیا جمع کنیم.

لبخند ملیح و در عین حال بامزه ای که مختص خودش بود و چال گونش رو به نمایش می ذاشت، به روم پاشید.

- الان داری من و خر می کنی دیگه؟

- این چه طرز رفتار با مادرته؟

- آخه مادر من شما صبح و ظهر و عصر و حتی شب رو از من گرفتی! من می خوام برم بخوابم. دیگه هم به اون کلوپ مسخره نمی رم. نمی دونم اون کتابداره چطور تو رو راضی کرده ولی باید یه دوره آموزشی برم پیشش. هرچند ممکنه گرون تموم شه. آه خدای من حتی ممکنه کل پس انداز های من هم کافی نباشه.

مادر در سکوت با قیافه ای کاملا خنثی به من خیره بود. این چهره معمولا اینطور تفسیر می شه:
خب حالا که چی وقتم رو گرفتی؟
پس این یعنی باید به حرف زدن ادامه بدم؟

- اصلا فهمیدم تو می خوای من و به یه آدم اجتماعی و سرزنده تبدیل کنی تا مثل دو سال پیش یه دفعه ای غیب نشم؟ خب راه های دیگه ای هم هست. ببین چقدر با سورنا خوش رفتار شدم! می تونیم یه کاری هم کنیم...اممم...آهان منم می تونم یه کلوپ واسه خودم داشته باشم. تحت عنوان : کلوپ هواداران سارینا. شما عضو این کلوپ می شید تا هفت روز هفته رو بخورید، بخوابید و این ور اون ور پلاس بشید...
 
موضوع نویسنده

Zoha

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
19
112
مدال‌ها
2
دست رو پیشونیش کشید و سر تاسف تکون داد.

- آه سارینا!

- این خوب نیست؟ خب پس...هفته ای یه روزم ده دقیقه ورزش می کنیم.

با دیدن دوباره مامان ادامه دادم:
- باشه باشه! یه دو صفحه‌ی ناقابل هم کتاب می خونیم. خوب شد؟ این آخرین پیشنهاد منه.

- فقط آماده شو و بیا کمک کن.

شونه بالا انداختم و گفتم:
- باشه هرچه شما امر بفرمایید!

حدودا دوسال پیش بود که من بدون هیچ ردی ناپدید شدم. خانوادم تقریبا همه جا رو گشتن ولی موفق به یافتن من نشدن. غافل از اینکه من تو یه سرزمین دیگه در حال ماجراجویی بودم. هرچند بیشتر به این شباهت داشت که دارم برای زندگی و برگشتن پیش اونا می جنگم. در نهایت اونا من و تو یه چاله گلی با سر و وضع ناجور پیدا کردن. اگه اون نامه و کلید نبود، باورم می شد که همش یه رویاست. کلید رو از جیبم در آوردم و نگاهش کردم. مثل همیشه می درخشید. متاسفانه هیچ دری نیست که با این کلید بشه باز کرد. قبلا بار ها امتحان کردم.

به هر حال از اون موقع بود که حساسیت پدر و مادرم روی من و سورنا بیشتر شد. میشه گفت ما رو به انواع و اقسام گروه های اجتماعی وارد می کردن و به نظر می رسه قصد بی خیال شدن رو ندارن.

به اتاق که رسیدم بارقه‌ی کوچکی از نور در قالب نقطه روی پشت دست راستم آشکار شد. هدیه‌ی اون شخص مثل همیشه زیر نور خورشید و مهتاب برق می زد. کمی با اون سرگرم شدم ولی بعد از پنجره داد زدم:

- مامان؟ سورنا کدوم گوریه؟

از زیر پنجره با چشمای تیز براق و قیافه حق به جانب گفت:
- کر نیستم. یکم یواش تر. در ضمن این طرز حرف زدن بچه؟ زود باش بیا.


لباس های خونه رو تنم کردم و پله ها از طبقه دوم دو تا دو پایین پریدم.

- من حاضرم مامان.



💫پارت جدید تقدیم نگاهتون💫
 
موضوع نویسنده

Zoha

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
19
112
مدال‌ها
2
دستم و کشید و به اون زیرزمین تاریک برد. کورمال کورمال دنبال کلید برق می گشتم. تقریبا میشه گفت با دستم همه دیوار ها رو یه دور دستمال کشیدم. سرگردان به اطرافم که چیزی معلوم نبود نگاه می کردم که نور یه دفعه ای لامپ چشمم رو زد.

- فقط کافی یه نظر به دیوار سمت چپت می انداختی.

لبخند دندون نمایی زدم.

- ولی حالا چرا بعد این همه مدت می خوای اینجا رو مرتب کنی؟

- همینطوری.

به طور ناگهانی سردرد خفیفی به سراغم اومد. چرخش همزمان چندین حلقه رو اطراف بدنم حس می کردم. دوباره داشت اتفاق می افتاد.

- آی...

روی زمین افتادم و سرم رو بین دستام گرفتم. مامان زود کنارم نشست و اسمم رو به طور مکرر صدا زد. صداش به مرور واضح تر می شد اما شقیقه هام همچنان از درون نبض می زد.

- بازم تکرار شد.

دستش را به لای موهام نوازشگرانه می لغزید. نرم و با محبت. از دوسال پیش یه تغییراتی رو تو بدنم حس می کنم. گاهی وقتا حتی ریز ترین جزئیات هم از چشمم دور نمی مونه. اما حتی وقتی میرم دکتر، اونا هم میگن همه آزمایشات سلامت جسمی من رو نشون میدن.

- من الان بر می گردم.

دستش رو چسبیدم.

- نه من خوبم بیا به کارمون برسیم. همیشه همینطوره.

لب باز کرد اما انگار اون هم اعتراضی نداشت. شاید هم دو سال زمان کافی برای عادت کردن به این سردرد های گاه و بی گاه باشه. برگشت سمت کاری که نصفه رهاش کرده بود.

- هممم...باید یه فکر اساسی بکنیم. شاید...

دوباره مثل هر موقع دیگه ای که استرس می گرفت، زیر لب زمزمه وار با خودش صحبت کرد.

منم بی تفاوت بین وسایل ها می گشتم.

- وای خدای من ما چقدر خرت و پرت اینجا داشتیم. آه این و ببین هدیه لیندی. اون از من چند سال بزرگتر بود درسته؟

فکر می کنم این یه ترفند عالی برای حواس پرتی باشه.
مامان با تیله های مشکی رنگش به عروسک خیره شد. موهای نارنجی عروسک درست مثل موهای خودم فر بود. چند تا نقطه قهوه ای روی صورت عروسک هم نقش کک و مک های دختر کوچولو رو ایفا می کردن. یه عروسک پارچه ای و با مزه. لیندی آخرین بار که هم دیگه رو ملاقات کردیم اون رو به من داد چون معتقد بود شباهت بی اندازه به من داره. البته این فقط قوه تخیل اون رو نشون می داد. در واقع هیچ قسمتی به غیر از موهای قرمز فرفری شبیه من نبود.

- نگاه شیطنت باری داره. مثل خودت!

اون زمان ها این جمله لیندی به نظرم مسخره میومد و از طرفی اون یه تیکه پارچه چطور می تونست یه ورژن دیگه از سارینا باشه؟

به هر حال الان این حرف بامزه تر به نظر میاد و بهتر منظور اون رو درک می کنم.

- لیندی...اممم...سال ها می گذره. فکر کنم پنج سال بود. تو دلتنگ اونا نشدی؟

- نه!

چند لحظه مات و مبهوت موند.

- بی خیال... مامان اینجا رو این یه آلبوم قدیمیه. خیلی قدیمی. اینجا پر از لوازم باحاله.

تبسمی بر روی لب هاش نقش بست. آلبوم رو گرفت و آروم آروم ورق زد.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین