جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [کینه] اثر «عزل کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط عَزَل با نام [کینه] اثر «عزل کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 629 بازدید, 11 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [کینه] اثر «عزل کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع عَزَل
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

عَزَل

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
11
33
مدال‌ها
1
بسم الله الرحمن الرحیم

رمان کینه
اثر عَزَل
ژانر: عاشقانه
ناظر: @سیده فاطمه
رمان کینه روایت زندگی دختردبیرستانی و پسری هست که آشنا شدنشون خیلی اتفاقی و بادست سرنوشته.
اما دوقلب سنگی دراین بین وجود داره که زندگیو به کام مسیحا و نفس تلخ میکنه
سختی هایی که از برخورد دوشونه و قفل شدن دونگاه آغاز میشه ریشه این عشقو محکمتر میکنه
روزگار عاشقی برای دلشان خوش نبود مارا قربانی کردند.
در شب های بی قراری و بی تابی از انتقام تلخ خندیدند و زار زدیم و نفهمیدند در این روزگار...
در روزگاری که لیلی مجنون را نمیشناسد و آیدا اشکی برای شاملو ندارد و فرهادی دل کوه را نمیکند برای شیرینش و روزگاری که کسی به جان دیگری رحم ندارد چه به دل دیگری!
دلم لرزیده و دلم یک نفر را میخواهد
با حسی ناب و چشم های منتظر و خیره به درها.
در دل فریاد میزنم و ناله میگویم
چقدر زیباست صدای شکستن من برای چشم هایت
اگر روزی نباشی دور شوی گم شوی یک نفر پلک نمیزند و عاشقانه ای وجود دارد برایت
اما امان از عشقی زاده انتقام!

عَزَل.....
 
آخرین ویرایش:

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,388
مدال‌ها
7
پست تایید.png




نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان ، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان ، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

عَزَل

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
11
33
مدال‌ها
1
نفس

با استرس دست طنازو گرفتم و گفتم _ نمیام!
طناز شوک شد و گفت _ مسخره نشو این همه راه اومدیم حیفه نفس
_ نه حیف نیست.اگر دایی بفهمه نابودمون میکنه
طناز با بیخیالی گفت _ ببین نفس بابام قرار نیست چیزی بفهمه درضمن اولین تجربمه نمیزارم خرابش کنی منکه تاالان پارتی نیومدم میخوام خوش باشم
و جلو جلو رفت.منم با استرسی بی سابقه با اون کفشای پاشنه بلند دنبالش حرکت کردم و هرلحظه امکان سقوطم وجود داشت.
از قسمت سنگ فرشی عمارت شایان گذر کردیم و وارد سالن شدیم.
عمارتی بزرگ و شیک برازنده شایان بود.با لوسترای بلند و بلوری و مجسمه های بزرگ.
ترسیده بودم اما طناز شجاع بود.پالتوشو درآورد و داد به دست خدمه و لباس مشکی کوتاهشو صاف کرد.منم پالتومو درآوردم و دادم به خدمه.
چیز خاصی نپوشیده بودم
شومیز سفید آستین دار و شلوار راسته طوسی رنگ موهای مشکیمم باز بود و دورم ریخته بود.
و آرایشی ملیح و کمرنگ.
اما طناز الحق که به خودش رسیده بود و هفت قلمو داشت.
به دوستامون رسیدیمو سلام کردیم استرس همه وجودمو گرفت و بی صدا نشستم روی راحتی های نزدیک بچه ها.
که یکی نشست کنارم. ترسیده خودمو کنار کشیدم که نگاهم به نگاهش خورد.
دوتا چشم آبی بود که انگار آدمو غرق میکرد.
پوست روشن و موهایی مشکی داشت
یبار دیگه نگاهش کردم و سرکج کردم
قیافه ای شاید آشنا داشت ولی نه! یه جاذبه ای باعث شد بیشتر نگاهش کنم و خودم خجالت بکشم.نگاهمو گرفتم ازش،هنوزم نگاهم میکرد دوباره نگاهش کردم
خیلی بهم زل زده بود اخمی کردم و نگاهمو به طرف دیگه کشوندم صداش دراومد _ یجوری نگاه میدزدی انگار کی هستی حالا!
اگه آدم بودی که تو خونه شایان نبودی.
عصبی شدم و برگشتم سمتش _ به توچه؟با اون چشای بد رنگت مثله خر زل زدی به من با نگاهت براندازم میکنی بعد میگی انگار کیه.
بلند شدم و به سمت بچه ها رفتم.
شایان گفت _ به به نفس خانوم شمام که اومدی
اصلا احساس غریبی نکنیا
بی توجه گفتم _ طناز کجاست شایان؟مگه تولد زهره نبود؟من نمیفهمم چه خبره!
ابرو داد بالا _ اونه دست تو دست اون پسر خوشتیپه داره قر میده.و اینکه تولد زهره نیست این مهمونی رو من گرفتم خوش باشیم..
نگاه کردم دیدم راست میگه با یه پسری که تا حالا ندیده بودم و ازدور خوش استایل بود داشت میرقصید.
با قطع شدن صدای اهنگ و پخش صدای سینا همه نگاه ها به طرفش کشیده شد.
سینا _ خیلی خوش اومدین عشقا
دلم تنگ دور همی شده بود به شایان گفتم یه پارتی بنداز اونم از خداخواسته قبول کرد.
نگاهشو چرخوند و روی من قفل کرد و بلند گفت _ نفس؟توام اومدی؟باورم نمیشه!
بدو بدو کرد و اومد سمتم کنارم ایستاد.
همه سالن شروع کردن پچ پچ.سینا با نگاه هیزش کل هیکلمو برانداز کرد.
دستمو گرفت که سریع پسش زدم و گفتم _ نکن سینا بدم میاد
سینا مصنوعی خندید و گفت _ باشه بابا بیا آب آلبالو بخور.
و جامی به دستم داد.شاید اون لحظه احمق ترین آدم جمع من بودم که سرکشیدم و خوردمش.
و بعد با احساس تلخیش جام از دستم افتاد وهمه نگاه ها اومد روی ما.
با شوک گفتم _ سینا..این..این نوشیدنی بود درسته؟
سینا _ نوشیدنی بود؟نمیدونم!
و دستمو گرفت که باز بیرون کشیدم و گفتم _ نکن سیناااااا
لبخندی زد و گفت _ چه قشنگ میگی سینا بگو یبار دیگه بگو سینا عزیزم بگو
با صدای بلند و گفتم _ سیناااا چرت نگو
سینا با لبخند دستمو گرفت و گفت _ بیا برقصیم
اهنگ رقص تانگو بود.دستم توی دست سینا و نگاهم قفل قیافه عنترش بود.
حالم ازاین بشر بهم میخورد
سرشو جلو اورد و نفساش به گردنم میخورد.گردنمو کج کردم که بیشتر حس نکنم قلقلکو.
با حس لبهاش روی گردنم هولش دادم و گفتم _ نکن پررو!
سینا با خونسردی دستمو گرفت و گفت _ باشه عزیزم کاری نکردم که
و زیر گوشم درحالی که دستشو پشت کمرم گذاشته بود گفت _ نفس میدونی چقد دوست دارم؟
مسـ*ـت شده بودم و چشمام سیاه میشد.با چشم دنبال طناز بودم اما نبود
با بغض گفتم _ نگو اینطوری بدم میاد. سینا طناز کجاست؟
میخوام برم خونمون خستم سرم گیج میره
سینا با لبخند گفت _ بیا بریم پیش طناز
و راهنماییم کرد به سمت پله ها.تلو تلو میخوردم
میفهمیدم که چی به چیه و داره منوبدبخت میکنه
دستمو کشیدم و گفتم _ نمیام برو خودم طنازو پیدا میکنم
و برگشتم که دستمو گرفت و بزور کشید و گفت _ میای خوبم میای
دستمو کشیدم و جیغ زدم _ ولم کن نمیخوام
و زدم زیرگریه.خودمو کشیدم عقب که اومد جلو و بزور کشیدم سمت دراتاق.
سختم بود جیغ زدن ولی به بدبختی داد زدم _ طناز کمک.کمک توروخدا.
دستمو کشیدم به عقب افتادم روی زمین که بغلم کرد.
و جیغ زدم که پرتم کرد روی تخت و گفت _ ببر صداتو با این صدای اهنگ حتی اگه حنجرت پاره بشه کسی به دادت نمیرسه
اومد جلو و گریه های من بیشتر شد جیغ زدم زجه زدم.سینا هنوز کاری نکرده بود‌
خودشم مسـ*ـت بود و توانایی تکون خوردنم به سختی داشت.
یک لحظه دیدم کسی سینارو کشید کنار و مشت کوبید توصورتش.
بلند شدم و ایستادم.
چشمام براثر اشک تار میدید.ولی دیدم داره سینارو کتک میزنه از نفس نفس و اشک و شدت مستی تلو خوردم که پسره گرفتم تا نیوفتم..
دستمو دور گردنش حلقه کردم که دست برد زیرپاهام و بلندم کرد..
با بغض و چشمای اشکیم نگاهش میکردم همون چشم آبی بود..
بااخم و چشمای اقیانوسیش نگاهم کرد و گفت _ خوبی؟
سرمو بی اراده گذاشتم روی شونش که خدایی پهن بود چشمام سیاه شدو بسته شد فقط زیرلب گفتم _ مرسی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

عَزَل

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
11
33
مدال‌ها
1
با سختی پلکامو باز کردم و خودمو توی مکانی ناآشنا دیدم.اتاقی با دکوراسیون سفید و کرم رنگ.روی تخت سفید با روتختی بنفش پررنگ.نشستم روی تخت و با گیجی اطرافو نگاه کردم.چشمام سیاه میشد، چیز زیادی به یاد نداشتم ولی آخرین تصویر سینا بود.
ازروی تخت بلند شدم و رفتم به سمت در.دستگیره رو کشیدم پایین و وارد سالن شدم
خونه شایان نبود..ترسیده گفتم
_ طناز؟
بانگاه کردن به کاناپه یه مردی رو پشت به خودم دیدم.
که گردن چرخوند و نگاهم کرد.
ایستاد و دست کرد توی جیبش.چقد خوشتیپ بود.اومد جلومو گفت _ چرا ترسیدی ؟دیشبم هی گریه میکردی تا صبح هذیون میگفتی..
بازم چشم آبی بود! حتی اسمشم نمیدونستم‌.اصلا کی بود؟ازکجا معلوم خودش منو عمداً نیورده اینجا؟ یا اصلاً کاری به من نداشته!
اخمی کردم و گفتم _ طناز کجاست؟تو کی هستی؟منو چرا آوردی اینجا؟هان؟
اومد جلومو و گفت _ من نجاتت دادم
پوزخندی زدم و گفتم _ ازچی؟
_ از سینا
اخمی کردم هیچی به یادم نبود.یعنی یه چیزای کمی مثله رقص ودستمو کشید.و آره یادم اومد.
اخمی کردم و گفتم _ الان ساعت چنده؟ طناز کجاست؟تو کی هستی؟
ترسیده گفتم _ داییم
پسره که اسمشو نمیدونستم گفت _ ببین من دوست شایانم مسیحا.دیشب تومهمونی بودیم و طناز و دوستم رامین باهم بودن و همه دورهم بودیم طناز فهمید تونیستی!
شروع کردیم به گشتن اما نبودی یه لحظه صدایی شنیدم و اومدم بالا و تورو دیدم با سینا درگیرشدم و اوردمت خونم طنازم الان رفته خونشون و به داییت گفته تو کلاس کنکور رفتی چون هرکاری کردیم به هوش نمیومدی حالت بد بود و هذیون میگفتی.حتی تب داشتی
چشمامو گرد کردم و گفتم _ ازکجا اعتماد کنم؟
مغرور گفت _ تا الان کاری نکردم الانم نمیکنم اونقدری مرد هستم که با دیدن یه دختربچه دست و دلم نلرزه و غرایزم فعال بشه! فقط منتظر بمون تا طناز و رامین بیان همین
و رفت توی آشپزخونه.اخمی کردم و نشستم روی کاناپه و توی دلم خداروشکر کردم چون نجات پیدا کرده بودم از سینا و رسوایی.
ولی این مغرور منو نجات دادو من مدیون مردونگیشم متاسفانه!
مسیحا _ بیا صبحانه بخور دخترخانوم
موهامو دورم پخش کردم و یک طرفه کردم
گرسنم بود رفتم به آشپزخونه و نشستم روی صندلی..
و نگاه پسره که روبه روم بود کردم.
فک زاویه دار.چشمای بی حالت آبی موهای مشکی و ریش داشت.که خیلی مرتب بودن و موهاش مجعد.خیلی جذاب بود پوستشم روشن بود.
یه پیرهن سرمه ای مردونه با شلوار کرم ساده پوشیده بود.
نگاهمو به میز کشوندم و لقمه گرفتم درهمون حال گفتم _ طنازو رامین خیلی وقته باهمن؟
مسیحا باشک گفت _ تو نمیدونی؟
_ نه بگو
مسیحا _ اره دوساله منم زیاد کاری به کارشون ندارم
واقعا که طناز به من نگفته بود.ولی من همه چیو به اون میگفتم..
مسیحا _ چرا از داییت میترسی دخترکوچولو؟بابات یا مامانت چی؟
سرمو پایین انداختم و گفتم _ داییم منو بزرگ کرد اونا فوت شدن
مسیحا _ خدابیامرزه.
و برای عوض کردن جو گفت _ کلاس چندمی؟
_ سال آخرم تو چی؟چیکاره ای؟چندسالته؟
مسیحا _ خب منم ۲۶ سالمه پزشک عمومیم و هنوز درس میخونم ولی درکنارش استاد دانشگاهم مادرم و پدرم شیرازن و تک فرزندم.
نمیتونستم بحثو ادامه بدم که خداروشکر همون لحظه زنگ درو زدن و مسیحا رفت.
صدای طنازو شنیدم که اومد بغلم کرد و گفت _ خوبی عزیزم؟
با اخم کنارش زدم و گفتم _ خوبم بریم
و ایستادم و رفتم به دنبال مانتوم.
پسری وارد خونه شد و گفت _ سلام
برگشتم نگاهش کردم حتما این رامین بود سلام کردم و گفتم _ آقا مسیحا مانتوم روسریم؟
مسیحا اومد و گفت _ روسری نداری شرمنده
ولی مانتوت هست
و رفت کنار رخت آویز گوشه سالن که خیلی زشت بود و بهم دادش که طناز گفت _ بیا من روسری آوردم از خونه
سرم کردم و رفتم جلوی مسیحا گفتم _ مرسی اگه... شما نبودی خب... الان خیلی اتفاقای بدی افتاده بود
با چشمای مغرور که نمیشد مهربونی درونشو از سردیش تشخیص داد نگاهم کرد و گفت _ کاری نکردم خانوم کوچولو به امید دیدار
با مکث نگاه ازش دزدیدم.یه کشش خاص به مسیحا پیدا کرده بودم و این جالب بود برای من.منی که با فکر کنم با دیدن بردپیتم جاذبه پیدا نکنم.
رامین _ من میبرمتون
لحظه آخر مسیحا اومد جلو و آروم گفت _ شمارتو میدی بهم خانوم کوچولو؟
ذوق زده شدم ولی بروز ندادم و شمارمو گفتم بهش که گفت زنگ میزنم بهت
و بعدش رفتیم.
لبخند روی لبم بود.به علت اون حسی که نسبت به مسیحا به وجود اومده بود.
یه حسی مثل توجه.
مثل جذب،مثل امنیت و حمایت
دقیقا حسی بود که من تابه امروز نداشتم و احساس نکرده بودم.
دایی جهان اوج مردونگیش داد زدن بود. و حمایتم میکرد
درلحظه عصبانیت میگفت _ حیف که یادگار پریدختی.
و بغلم میکرد.آغوشش امنیت داشت.
و الحق که پدری کرده بود
اما مردی که پدرت باشه و مردی که بخواد مرد زندگیت باشه خیلی فرق داره.

پریدخت مادرم بود که در ۱۵ سالگی عاشق پسر همسایه میشه دایی جهان نمیزاره ولی اونا خیلی عاشقن به همین دلیل فرار میکنن ولی دایی میفهمه و پیداشون میکنه و به زور مادرمو سرسفره عقد با پدرم میشونه و تمام.
و گویا اون پسره هم بعد از اون اتفاقا مشکلات عصبی گرفته.وازدواج کرده ولی توی یک محل بودن.
یادمه مادرجون میگفت بنده خدا قرص اعصاب میخورده از دست داییم.
بعد از خودکشی مامانم دیوونه تر میشه و دست زن و بچه رو میگیره میبره.

اما دایی همیشه میگه خداروشکر که پریدخت زن اون نشده...
علتشم مشخص شد.چون دوست صمیمی دایی بوده و بعدها سر یه سری اختلاف میشه رغیب کاری دایی و دوستیشون تموم میشه..
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

عَزَل

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
11
33
مدال‌ها
1
زل زده بودم به پنجره.رامین و طناز باهم پچ پچ میکردن.بی حواس بودم و با صدای طناز به خودم اومدم.
طناز _ نفس شب بابا و مادرجونو راضی میکنم با رامین و مسیح بریم بیرون
اخم کردم و گفتم _ نه نمیام شما برید من کلاس دارم
طناز برگشت به سمتم و گفت _ لج نکن دیگه نفس!اصلا میایم کلاست تورو میبریم خوبه؟
چشمامو گرد کردم و گفتم _ نه اگه قرار باشه داییو راضی کنم امشب با دوستام بیرون میرم شما که بامن راحت نیستید
رامین وارد بحث شدو گفت _ این چه حرفیه نفس؟من به طناز گفتم نگه رابطمونو تا جدیش کنیم ولی خداشاهده طناز هی میگفت به نفس بگم
طناز _ بیا دیگه توروخدا
_ باشه
طناز با لبخند گفت _ مرسی مهربونم
به خونه رسیدیم.زنگ درو زدیم مادر درو باز کرد.مادربزرگمون.بعد از مرگ زندایی اومد تا مراقب باشه. رفتم سمتش و بغلش کردم و گفتم _ سلام عزیز دل من خوبی؟
مادر _ خوبم مادر خوبم.توچی خوبی؟ پیش زهره بودی دیشب؟
من آدم دوروغگویی نبودم و نگاه به طناز کردم.من حتی برای مهمونی شایان آماده نشده بودم من فکر کردم تولد زهرس ولی طناز منو برد مهمونی شایان..شایانم دوست پسر مهسا و پسر یکی از آشناهای دایی بود که از بچگی باهم بزرگ شده بودیم.
طناز _ آره مادر زهره اصرار کرد رفتیم
با تاسف نگاهش میکردم.معلوم نبود چقدر بهم دوروغ گفته.طناز رفت بالا روکردم به مادرجون
_ مادر ناهار کی حاضر میشه؟
_ یک ساعت دیگه عزیزم
_ پس من برم یه دوش بگیرم راستی دایی کجاست؟
_ داییتم صبح زود مجیدخان زنگش زدو رفت
مجید خان بابای شایان بودو شریک دایی.از پله ها بالا رفتم.طبقه بالا دواتاق بود کنار هم یکی برای من و اون یکی برای طناز و کنارش یه سرویس بهداشتی حموم و توالت. و یه دست مبل راحتی قهوه ای که روبه روی پنجره قدی بزرگ بودن.ویو پنجره هم حیاط بزرگ ویلا بود.در قهوه ای اتاقو باز کردم.یه اتاق ۲۰ متری با سرویس سفید و آبی آسمونی.خیلی ناز بود.با دستای خودم یکی از دیوارارو رنگ کرده بودم به شکل دریا و طلوع آفتاب.همیشه اعتقاد داشتم طلوع آفتاب زندگیم میرسه و معجزه ی من میادو نجاتم میده از این لونه تنهایی!
لباسامو برداشتم و رفتم حموم.یک ربعه بیرون اومدم و ست تیشرت و شلوارمو پوشیدم.و موهامو باز گذاشتم تا خشک بشه.
تل پروانمو زدم روی سرم و رژ صورتیمو زدم روی لبام.افتادم روی تخت و چشمامو بستم.نفس عمیقی کشیدم و پاشدم کتابامو ریختم تو کولم و لباسامو آماده کردم تا برم کلاس و بعدش همراه طناز بشم.
با صدا زدنای مادر دست از کار کشیدم و رفتم پایین.طناز نشسته بود و دایی هنوز نیومده بود.منم نشستم و از قیمه عزیز جون کشیدم‌.
همیشه همین بودم کم میخوردم.خیلی کم و این دردسر ساز بود به طوری که گاهی ضعف و سرگیجه داشتم.از عزیز تشکر کردم و میزو جمع کردم طنازم ظرفارو شست و رفتم تا آماده بشم.
من و طناز هردو همکلاس و کنکوری بودیم ولی طناز حواسش پی درس نبود و کلاس نمیومد.
مانتوی زمستونه زرشکیم که از کمر چین داشت و پفی بود و تا پایین زانو بود با شلوار جذب مشکی پوشیدم.مقنعه زرشکیمم سرکردم.خط چشم و ریمل و رژ زرشکیمم زدم موهامم یک طرفه بود.
نیم بوت و کوله مشکیمم برداشتم و به مادر گفتم دارم میرم کلاس.طنازم گفت راضیشون میکنه.
اسنپ گرفتم و رفتم.به آموزشگاه که رسیدم یک ربع به شروع کلتس مونده بود.
رفتم و روی صندلی آخر کلاس نشستم.بچه ها هم یکی یکی اومدن و شروع کردیم به صحبت.
مثل خواهر برادر بودیم و خداروشکر رابطه عشقی ممنوع بود برامون.
استاد که اومد مرد میانسال و مهربونی بود به نام استاد عزیزی شروع کرد به درس دادن.
جزوه نویسی خستم کرده بودو حل تست زجرم میداد که استاد گفت _ برای امروز کافیه خسته نباشید.
وسایلمو جمع کردم و زنگ زدم به طناز.
_ الو طناز
_ جانم عزیزم
_ چیکار کنم برم خونه؟
_ نه نه بیا پارک.....
_ باشه خدافظ
_ خدافظ
سوار تاکسی شدم و رفتم به سمت پارک.حساب کردن و پیاده شدم.با چشم دنبالشون بودم که صدایی آشنا از صبح گفت _ سلام
برگشتم سمتش.من با این مرد آشنا شده بودم.ولی فقط اسمش و قیافش!
_ سلام آقا مسیحا پس طناز
مسیحا مردونه خندید و گفت _ توهم که از دیشب دنبال طنازی.رک بگم طنازو رامین وقتی پیش همن منوتورو نمیشناسن!
خندیدم و شونه به شونه هم راه افتادیم.تازه وقت کرده بودم آنالیزش کنم‌.
پیرهن طوسی و شلوار مشکی و کفش اسپرت مشکی.کت بلند مشکیشم به تنش بود.
الحق که باید مدل میشد
مسیحا _ خب قراره اول بریم کافه بعدش رستوران و بعدم ببریمتون خونتون
_ تا ساعت ده شب باید تموم شه چون دایی عصبی میشه
مسیحا _ تموم میشه
با دیدن پشمکایی که اونجا بود رفت به سمتشون و دوتا خرید و یکی داد به دستم.
برعکس غذا پشمک دوست داشتم.
دستمو یهویی گرفت که باعث شد بایستم و سوالی نگاهش کنم.
با خنده نگاهم کرد و گفت _ یه لحظه دختر کوچولو و انگشت اشارشو آورد و زد به لبم.
چشمام گرد شد.هنوزم سوال بود که چشه.خودشم یه لحظه ایستاد و دستشو از روی لبم برنداشت.
بعد چند ثانیه به خودش اومد و انگشتشو برداشت و یه تیکه پشمک نشونم داد و گفت _ این بود..
ابرو انداختم بالا و گفتم _ آها
و دوباره راه افتادیم به آخر پارک رسیدیم.
طنازو رامین به سمتمون اومدن.....
 
موضوع نویسنده

عَزَل

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
11
33
مدال‌ها
1
راوی...

هرقدم که راه میرفت احساس معذب بودنش بیشتر میشد.دستاشو توی جیب پالتوی کرم رنگش فروبرد.مسیحا ساکت به قدم های خودش نگاه میکرد و درجواب حرف های رامین گه گاهی آره ایی میگفت.درحالی که به انگشت های کشیده اش خیره بود گفت _ بریم کافه؟سردمون شد
همه با حرف مسیحا موافقت کردن.و به سمت کافه شاملو حرکت راه افتادن.
روبه روی پارک بود.سر درش باخط زیبایی نوشته بود(کافه شاملو)..
با خواندن نام شاملو نفس عمیقی کشید.پدرش همیشه شعرهای استاد احمد شاملو رو با صدای خوش میگفت اما مسیحا از ته دل میدونست مخاطب تک به تک شاملو های پدرش مادرش نیست!
به سمت کنج ترین میز سالن رفتن و نشستن.نفس لبخندی زد و گفت _ من خیلی خوشم از شاملو میاد!
اینجاهم که پراز شعرای شاملوعه.
روکرد به طناز _ چرا تا الان نیومدیم اینجا؟
طناز لبخندی زد و باعشق به رامین نگاه کرد و گفت _ ما اومده بودیم قبلاً
رامین هم لبخندی زد و دست طناز رو گرم فشرد.
مسیحا پوفی کشید و روبه گارسون علامت داد که بیاد.پسرجوون با قدم هایی آروم اومدو گفت _ چی میل دارید؟
و دست به قلم منتظر موند.نفس ابروهاشو چین دادو خیره به منو نگاه میکرد.
دلش بستنی میخواست از یه طرف از سرماخوردن میترسید.نگاهی به گارسون انداخت و گفت _ آیس پک شکلاتی لطفاً..
طناز و رامین هم درخواست قهوه داغ و کیک دادن. و مسیح درخواست آیس پک شکلاتی داد.
رامین باخنده تعریف میکرد و طناز قهقه میزد و نفس هم گاهی محجوبانه میخندید یا لبخند میزد.
اما مسیحا اخمی به صورت داشت که توصیفش فراتر از حد بود.
رامین متوجه حال بد مسیحا شده بود.
شخصیت مسیحا یک شخصیتی با اختلال بود.پزشک مملکت از بیماری روحی رنج میبرد.
گاهی اونقدری شاد و خوشحال و گاهی انقدر خنثی و بی احساس و گاهی فقط اخم و عصبانیت.
شاید الان درجلد عصبانیت فرورفته بود.نفس با ولع آیس پک شکلاتیشو میخورد.
که رامین گفت _ بچه ها من که کار برام پیش اومده باید برم شمارم میبرم خونه.شام بمونه یه شب دیگه
نفس و طناز با تعجب و چشم های گرد نگاه میکردند.نفس تک ابرویی بالا انداخت و گفت _ باشه مهم نیست.شما به کارت برس.
طنازم سری تکون داد و گفت _ باشه بریم
مسیحا بلند شد و گفت _ منم بیمارستان کار دارم
و رفت به سمت میز تا حساب کنه.
رامین و طناز جلوجلو رفتند.رامین در دلش دعا میکرد مسیحا عصبانیتی از خودش نشون نده سر هیچ.
میدونست بیماری مسیحارو.بارها گفته بود خودتو نجات بده اما کو گوش شنوا؟!
نفس نگاهی به مسیحا کرد و در دلش گفت خدایا به خانوادش رحم کن.اخمشو نگاه کن چقدر زیاده.بداخلاق.
سوار ماشین شدند و حرکت کردند.به پونزده دقیقه نرسیده رسیدن.
دخترارو پیاده کردن و رفتن‌.نفس کلافه گفت _ این پسره یه چیزیش میشه ها
طناز درحالی که در خونه رو با کلید باز میکرد گفت _ دیوونس خدا کنه این اوسکول بودنش به رامین صرایت نکنه.
و وارد شد.نفس هم وارد شد و در حیاط بزرگ عمارت که پراز درخت و فواره و حوضچه بود رو بست.
از پله هایی با سنگ مرمر بالا رفتن.و در طلایی رنگ عمارتو زدن.مادر در رو باز کرد و گفت _ سلام مادر
نفس و طناز _ سلام
مادر _ یکم زود اومدید آخه گفتید شام میمونید اونجا
مادر زنی ۶۰ ساله بود.که خیلیم سرحال و امروزی بود.و به خودش میرسید و درمقابل دایی ۴۵ ساله شبیه خواهرش بود.
نفس _ آره ولی دلمون خواست با شما شام بخوریم زود اومدیم
و به طناز چشمکی زد که طناز خندید و از پله ها بالا رفت.نفس هم رفت بالا و لباسهاش رو با یک شلوار دمپا مشکی و یک بافت طوسی عوض کرد.تل پروانه طوسیشم زد و نشست به پای درس خوندن.
حدود ساعت نه شب بود که دایی اومدو همه برای شام دور هم جمع شدن.
دایی درسکوت غذا میخورد.طناز درفکر رامین بود.مادر درفکر ناهار فردا.و نفس درفکر عصبانیت بی دلیل مسیح.
خیلی یهویی دایی به حرف اومد _ طناز بابا؟
طناز سربلند کرد و گفت _ جانم بابا؟
دایی با من و من گفت _ باباجان یه خاستگار خوب اومده واست
طنازبی حوصله بود و گفت _ خب ردش کن بره
دایی با لبخندی گفت _ باباجان بالاخره که باید بری! من باید دوماد دار بشم نوه دار بشم.
طناز نگاهی به نفس که نگران نگاهشون میکرد کرد و گفت _ خب نفسو شوهر بده هم دوماد دار شو هم نوه دار
دایی خندید و گفت _ اونم به وقتش فعلا که تو بزرگتری
طناز در دلش لعنتی گفت به این اختلاف یک ساله که باعث نشده یکسال پایه درسیش بالاتر باشه ولی باعث شده زودتر شوهر بدنش.
آروم گفت _ فعلا نه بابا
دایی _ میدونی کیه؟
طناز _ نه
دایی _ پسریکی از سهامدارا.آقای طباطبایی
نفس درحالی که قاشقش رو از ترشی پر میکرد گفت _ دایی میشه بهش وقت بدین کمی فکر کنه؟
دایی _ آره باباجون بهش وقت میدم تا آخرهفته
طناز نوش جانی زمزمه کرد و بلند شد و رفت به سمت پله ها.
دایی و مادر غذا خوردن و بلندشدن.
نفس هم پوفی کشید و بلند شد تا میزو جمع کنه.
آروم آروم میزو جمع کرد ظرفارو شست و لامپ رو خاموش کرد.
به سمت پله ها رفت و رفت به بالا.صدای طناز رو شنید که میگفت رامین میفهمی میگم ازدواج میکنم...
نفس وارد اتاق شد و نشست روی تخت طناز.
و گوش سپرد به طناز و مکالمش.
طناز چشم برای نفس گرد کرد و گفت _ فکر میکنی دوروغ میگم؟
رامین چیزی گفت که نفس عصبی شد.
طناز _ آره ازدواج میکنم تا بفهمی دست رو دست گذاشتن چه نتیجه ای داره آقا
رامین _ ......
طناز _ آره میگم آخر هفته بیان خاستگاریم
و قطع کرد.و گوشیو انداخت روی تخت کنار نفس و گفت _ اصلا شوهر میکنم تا بفهمه دنیا دست کیه!
نفس بی حرف بلند شد و رفت به اتاق خودش.کنار پنجره ایستاد.بارون نم نم گرفته بود.
بخار شیشه رو پاک کرد.و نگاه به باغ خلوت کرد.نفس عمیقی کشید.
گوشیش روی میز تحریر کنار پنجره بود.صفحش روشن شد و صدای زنگش بلند.ناشناس بود.
دست برد به سمتش
جواب داد.
_ بله؟
_ سلام
_ سلام شما؟
_مسیحم
هول شد و گفت _ ببخشید نشناختم آقا مسیح
_ خوبی؟
_ ممنون شما بهتری؟
مسیح درحالی که به بخار قهوه اش نگاه میکرد گفت _ خوب بودم بدنبودم که بهتر بشم
_ می‌دونم مشخص بود
مسیح لبخندی زد و گفت _ می‌خوام درموردت بدونم
نفس روی تخت نشست کمی تعجب کرد و گفت _ چی؟
_ اینکه کی هستی چطوری هستی؟همه چی رو ازتو میخوام بدونم‌.کنجکاوم کردی.جذبم کردی
نفس ابرویی بالا انداخت و گفت _ چی بگم؟
مسیح _ اگه ازت بخوام یه مدت باهم باشیم یا بخوام دوست بشیم قبول میکنی؟
نفس شوک شد و سریع گفت _ اینا چه حرفاییه؟
مسیح _ اینا حرفای دلمه..
مکثی کرد وگفت _ من اصلا پاپیچت نمیشم!
فکرکن بعد‌ بگو بهم.
با اینکه سختش بود ولی حرف میزد.غرورش اجازه نمیداد ولی میگفت و این یعنی نهایت شجاعت و جسارت.
نفس با گفتن فکر میکنم قطع کرد.
روی تخت دراز کشیدو خیره به سقف آبی اتاق شد..تره‌ ای از موهاش رو به دست گرفت و دردل اعتراف کرد دلش می‌خواد یکبار باشجاعت و درایت تصمیم‌گیری کنه.
مسیح خوشتیپ و پولدار و خوشگل آرزوی همه‌ی دخترهای جمع مهمونی شایان بود و حالا که این شانس نصیب نفس شده غیرممکن بود ازدستش بده.بازی شروع شده بود
اما کاش هیچ وقت این بازی شروع نمیشد که بخواد بازنده و برنده داشته باشه...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

عَزَل

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
11
33
مدال‌ها
1
درحالی که به بخار قهوه اش نگاه میکرد با خودش فکر کرد که اگر نفس به اون جواب مثبت بده چی؟مسیحا قصد یه سرگرمی دوروزه رو داشت.یه دوست دختر برای مهمونی هایی که میرفت.یه همراه.

سردرگمی کلافش کرده بود.بلند شد و به سراغ میز مطالعه اش رفت.تصاویری از اندام های بدن روی میز بود.پرونده بیماراشو باز کرد و شروع کرد بادقت مطالعه کردن..

ازتختش بیرون اومد و نشست روی صندلی.
نفس به آرومی با انگشت کشیدش روی میز ضرب گرفته بود و درحال تکمیل کردن چندتا تست بود.

یه سوال توی مغزش بود.به پنجره نگاه کرد.چرا مسیحا دختریو که یک روزه میشناسه برای رابطه انتخاب کرده؟

مدادشو کنار گذاشت و کلافه سرشو روی میز گذاشت.از صدای طناز هم دیگه خبری نبود و این نشون میداد که از دعوای اون و رامین خبری نیست.

اون شب همه توی اتاقشون کلافگی رو تجربه کردن.درحالی که نمیدونستن کلافگی گاهی از زندگی جدا میشه و اگه نباشه زندگی رو بی معنی و درعین حال خسته کننده میکنه.

گوشیش رو برداشت و تکست زد(فردا ساعت پنج بعدازظهر کافه شاملو منتظرتونم)

سند کرد که همون لحظه سین شد.و در پاسخ فقط نوشت(باشه)

نفس وارد دنیایی تازه شده بود.اون تاحالا با هیچ پسری دوست نبود و ارتباطش با شایان مثل برادر بود.اما دوست پسر هرگز!

موهای خرمایی و بلندشو بافت و رفت توی تختش.

درحالی که به سقف نگاه میکرد زیرلب اسم مسیحارو هجی وار زمزمه کرد.


با تابیدن نور خورشید که از پنجره و پرده عبور کرده بود چشمهاشو باز کرد.

ساعت هشت بود.باید به دانشگاه میرفت مثلا استاد بود.

به سرویس رفت و سریع بیرون اومد.کت و شلوار نوک مدادی و پیرهن سفیدشو پوشید.

کیف لب تاپ مشکیشو به دست گرفت و جزوه و لیست هارو داخلش قرار داد.

با یک دست موهاشو مرتب میکرد و باست دیگه کیفشو گرفته بود.

وقتی برای صبحانه نداشت.سریع وارد آسانسور شد.

خونه ی مسیحا در پنت هاوس یک برج بود.

به لابی که رسید نگاه دیگران رو روی خودش حس میکرد.دکتر و استاد دانشگاه و هم زمان دانشجوی تخصص بود.خوش چهره و خوش استایل.ایده آل هر دختری بود.ته دلش هم میدونست که دلبری از نفس راحت ترین کار ممکنه.

چون حدواً نود درصد وجود دخترا به خصوص درزمان بلوغ از احساس تشکیل میشه.
درحال حاضر یک پزشک عمومی بود.اما داشت تخصص روانپزشکی رو میگرفت.

وارد پارکینگ شد.شاسی سفیدرنگش رو دید.رفت به سمتش و سوار شد.
قرار ساعت پنج عصر بود.
با سرعت به سمت دانشگاه میروند.زمانی که رسید دانشجوها به کلاس رفته بودند.
ازپله ها بالا رفت و رسید به کلاس.وارد شد.همهمه به پا شده بود.آشوب بود.سروصدای زیاد.
با اخم گفت _ سلام چه خبره اینجا؟
علیرضا پسر شروشیطون کلاس گفت _ استاد خوش اومدید.هیچی داشتیم سربه‌سر دخترا میزاشتیم.
مریم نامزد علیرضا بود روبه استاد گفت _ نه استاد داشتن میگفتن که ما باید بیست صفحه اول جزوه رو بخونیم ولی اونا ده صفحه آخر آخه انصافه؟
علیرضا سرفه ای کرد که مریم متوجه سوتیش شد.برای تقلب جزوه رو تقسیم میکردن.
مسیحا از خنده ای که هرآن امکان هویدا شدنش بود جلوگیری کرد.
به طرف میزرفت و گفت _ سی صفحه جزوه مقدار خیلی کمیه.اگر از ابتدای مهرماه میخوندید مشکلی به وجود نمیومد.
الانم بحث کافیه میخوام ارائه پروژه رو انجام بدید.‌
دانشجوها گروهی پروژه هارو ارائه دادن و مسیحا بادقت بررسی میکرد.که خدایی نکرده اشکالی وجود نداشته باشه....

نفس درحالی که به تدریس استاد شایع گوش سپرده بود جزوه نویسی انجام می‌داد.
خودش هم میدونست تلاش های شبانه روزیش روزی نتیجه میده.
استاد باگفتن کلاس تموم شد کلاسو ترک کرد.
نفس سریع وسایلش رو مرتب کرد و ساعت رو چک کرد.ساعت چهار بود‌.به طناز نگفته بود اتفاقات پیش اومده رو.و نمی‌خواست که کسی متوجه بشه.تاکسی گرفت و به کافه شاملورفت.
وارد که شد همچنان صدای زنگ بالای در عصبیش کرد.دردل گفت لعنت به دیزاینتون.
به سمت میز کنار پنجره رفت.بارون نم نم دیشب همچنان ادامه داشت.نگاهش به میز خورد باخط زیبایی حک شده بود
تومرا جان‌ و جهانی چه‌کنم جان و جهان را
تو‌مرا سود و زیانی چه‌کنم سود و زیان را مولانا....
 
موضوع نویسنده

عَزَل

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
11
33
مدال‌ها
1
فهمید که این کافه کلاً عاشقونه و رمانتیکه.ازشعر خوشش میومد.و عاشق شعرهای مولانا و شاملو بود.با ناخنش روی میز خط‌های فرضی می‌کشید.
حدود یک ربع بعد با سرو وضعی مرتب وارد شد.صدای زنگ بالای در استرسش رو زیاد کرد.نمیدونست کارش درسته یانه اما دلش می‌خواست امتحان کنه.
از دایی جهان می‌ترسید اما جسارت به ترسش غلبه کرد.
به طرف میز اومد و گفت _ سلام.
نفس عمیقی کشید و گفت _ سلام
مسیحا نشست و گفت _ چرا سفارش ندادی!
و روبه گارسون اشاره داد که بیاد به سمتشون.
نگاهی به چشم های قهوه ایه نفس انداخت و گفت _ چی سفارش بدم؟
نفس _ قهوه.شیرین باشه لطفا
مسیحا هم قهوه سفارش داد و گارسون به پنج دقیقه نرسیده سررسید.
درحالی که به فنجون سفید‌رنگ با لبه‌ی طلایی رنگ نگاه میکرد گفت _ خب؟آقا مسیحا چرا منو انتخاب کردید؟چرا کسی رو که دوروزه میشناسید انتخاب کردید؟
مسیحا نگاه آبی رنگشو آورد بالا و گفت _ توجیه و دلیل میخوای؟خب خوشم ازت اومد دیگه!
ابرو داد بالا.زیادی رک و صریح صحبت می‌کرد.

مسیحا _ میدونی نفس؟من زیادی از کسی خوشم نمیاد با کسی کاری ندارم دلم نمی‌خواد کسی کاربه کارم داشته باشه.حتی میشه گفت تا به امروز شمار دوست دخترام فقط دوتا بوده.اینارو نمیگم که اعتماد کنی و دل باخته بشی نه اصلا!
بلکه من میخوام با تصمیم گیری درست همو بهتر بشناسیم.همین!
نفسی گرفت و گفت _ درخواستمو بیان میکنم.با من دوست میشی؟
یک طرف دل مهربونش گفت آخ نفس خودتو بدخت نکن دختر نونت کمه آبت کمه بیای بامن دیوونه بسازی؟نکن دخترخوب نکن.
ازیک طرف دل مغرور و خودخواهش گفت اگه چیزی رو بخوام باید به دست بیارم.من دکتر مسیحا شمس باید به‌دست بیارم اون چیزی رو که میخوام نفس هم دوروزه که شده از الویت های فکری من.

نفس با نگاه کردن به فنجون قهوه اش گفت _ راستش من تاحالا با کسی نبودم!
رابطه من و شایان از خواهر برادر نزدیک تره‌.من خواهر رضایی اونم.
داییم هم خیلی حساسه.الان با مطرح کردن این درخواست نمیدونم چی بگم!
میترسم خیلی میترسم.
لبخند محوی زد و گفت _ کسی قرار نیست چیزی بفهمه! حتی طناز و رامین.
نفس دودل بود.اما حسی درونش اونو مصمم کرد برای ادامه دادن.
سرشو پایین انداخت تا هجوم خون به صورتش آشکار نشه و گفت _ باشه قبوله.
مسیحا لبخندی به روی صورت نشوند و گفت _ نمیزارم از دوستیمون اذیت بشی.مطمئن باش.

سفارش شیرینی دادو ازخودش علایقش سلایقش و اعتقادات و باورهاش گفت.
گفت و گفت اما به اختلال روحیش نرسید.نمی‌خواست نفس چیزی بدونه‌.یا بترسه.

بعد از رسوندن نفس به خونه گاز دادو رفت.قلب نفس مثل گنجشک تندتند ضربان میزد.
ترسیده بود ازاینکه کسی ببینتشون.
در خونه رو باکلید باز کرد و وارد شد.
مادر کلاس قرآن رفته بود.طنازم همراه رامین‌.دایی هم قطعا به همراه دوستش آقا مجید رفته بود.
به اتاقش رفت و لباس هاش رو با یک شومیز سفید و شلوار جذب مشکی عوض کرد.
و نشست به درس خوندن. هر از گاهی ذهنش مر می‌کشید به چشم های آبی مسیح اما دوباره به درس برمیگشت.
ساعت هفت بود که زنگ خونه به صدا دراومد.مادر اومد ولی از طناز خبری نبود.ساعت هشت شد دایی اومد اما همچنن خبری نبود.
دایی و مادر نگران بودن و نفس نگران اینکه چطور به اونا بگه طناز باکی و کجاست!
دایی عصبی طول و عرض خونه رو متر میکرد و نفس به دوستاشون زنگ میزد.
شماره ای هم از رامین نداشت.به ناچار با مسیح تماس گرفت.
مسیح _ بله؟
نگران گفت_ سلام
مسیح _ اتفاقی افتاده؟صدات یجوریه!
_ آقا مسیح طناز هنوز نیومده خونه آقا رامین پیش شماست؟
مسیح _ نه از رامین خبر ندارم امروز
_ حالا چیکار کنم؟دایی عصبانیه ساعت نه شده
مسیح _ نگران نباش الان به رامین زنگ میزنم بهت خبر میدم
_ باشه پس فعلا
مسیح _ فعلا
گوشی رو قطع کرد و از پله ها پایین رفت.دایی با مادر صحبت میکرد.
دایی جهان _ من میدونم و این دختره سرتق!شوهرش میدم که تا نصفه شب من بدبختو نگران نکنه نشونش میدم مادر
مادر درحالی که خودشم استرس داشت گفت _ پسر بچه که نیست هجده سالشه الاناس که پیداش بشه.ولی یه گوشمالی حسابی اینو بده.
نفس رفت و گفت _ دایی یه لحظه بشین.آخه قربونت برم چرا استرس داری؟حتما با دوستاش بیرون رفته
دایی نشست روی مبل تک نفره و گفت _ مگه دوستای شما مشترک نیستن؟خب بابا زنگ بزن پیداش کن دیگه!
همون لحظه گوشی نفس زنگ خورد مسیحا بود و به اسم معصومه سیو شده بود.
جواب داد
_ جانم معصومه؟خبری شد از طناز؟
مسیحا با خنده گفت _ دورت شلوغه؟
_ آره
مسیحا _ گیرشون انداختم دارن میان خونه
نفس،نفس آسوده ای کشید و گفت _ مرسی ازت ممنونم جبران میکنم
مسیحا تک خندا ای کرد و گفت _ چطوری؟
_ میبرمت بیرون یه‌روز فعلا خدافظ
مسیحا _ خدافظ
گوشی رو قطع کرد و گفت _ با معصومه رفتن خرید گوشیشم که خاموش شده نتونسته زنگ بزنه الان داره میاد خونه

دایی گفت _ بیاد خونه زود بیاد خونه!
نفس مطمئن بود اتفاقات خوبی توی راه نیست.
نیم ساعت بعد زنگ خونه به صدا دراومد و نفس روسری حریرشو پوشید و رفت تادرو باز کنه.
طناز با دیدن نفس ترسیده گفت _ بابا...عصبانیه؟
نفس _ بدجور
از جلوی درکنار رفت تا طناز وارد بشه.دایی با دیدن طناز جلو اومد و بی‌هوا سیلی زد به صورتش همه شوک شده و طناز دست به جای سیلی گذاشت دایی نگاهش کرد و گفت _ دختر بزرگ نکردم تا ده شب بمونه تو کوچه و خیابون!
یکی یدونمی ولی اصلا مهم نیست!
و به سمت اتاقش رفت.بغض طناز شکست.مادر رفت کنارش و گفت _ آخ جان مادر تا این وقت شب بیرون چه میکردی؟هان؟
طناز بی‌صدا اشک ریخت و بارید. نفس دستشو گرفت و دنبال خودش کشیدو برد به بالا.
نشوندش روی تخت و گفت _ طناز چه‌خبره؟.طناز درحالی که هق میزد گفت _ با رامین بودیم.یادم رفت زنگ بزنم بخدا.
نفس _ دایی میخواد شوهرت بده میدونی؟
طناز بیخیال شد و گفت _ شوهر بده!رامینم آخرهفته میاد خاستگاریم قبول میکنم
نفس با چشم گرد گفت _ خاستگاری؟
طناز درحالی که آب بینیشو با دستمال میگرفت گفت _ آره دیگه قرار گذاشتیم زود تموم شه بره.
نفس لبخندی زد و گفت _ پس بجنب طناز.پسر زرگر میخوادت بدجور.
طناز به سمت نفس رفت و گفت _ غلط کرده من آخرهفته بعد نامزد یاعقد شرعی و قانونی رامینم حالا ببین.
نفس سماجت طناز رو تحسین میکرد که دربرابر عشق زیاد بود....
اما گاهی شروع داستان دونفر زندگی بقیه روهم گره میزنه...
گره کوره‌ی این داستان باز نشدنی بود.
 
موضوع نویسنده

عَزَل

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
11
33
مدال‌ها
1
یک هفته گذشت.با استرس و دعوا و ناراحتی.اما گذشت...انگار یک هفته قرن‌ها گذشته بود.

مسیح و نفس همدیگرو درطول هفته ندیده بودن.نفس باخودش میگفت این چه دوستی‌ایه دیگه!‌ ازچه نوعشه؟همو نبینیم باهم فقط تلفنی حرف بزنیم؟مگه چهارده سالمه؟


نگاهی درآینه به خودش انداخت. شومیز مشکی و شلوار راسته طوسی مانتوی طوسی رنگ و شال مشکی راضی از تیپ و آرایش محوش به سمت پله ها‌رفت. .امشب خانواده رامین میومدن به خاستگاری.و مسیحا به عنوان پسرخاله و دوست صمیمی رامین نقش پررنگی رو ایفا می‌کرد.


به سالن رفت.دایی روی مبل دونفره نشسته بود.مادر حاضرو آماده داشت نگاه آخرو به ظروف پذیرایی مینداخت.

نفس آروم آروم به سمت دایی که پشت بهش نشسته بود رفت.از پشت درآغوشش گرفت و آغوش پدرانه داییش رو با تمام وجوو حس کرد.

نفس _ دایی جهانم چش شده؟چرا ناراحتی دایی؟

دایی جهان درحالی که نفس عمیقی از وجود نفس می‌کشید گفت _ می‌دونی دایی!شما دختر کوچولوها زود بزرگ میشین. هجده سالتون که میشه صاحاب دار میشین.عاشق میشین.

دست نفس رو گرفت و کشوند کنار خودش و نشوند روی مبل.

دستاش رو گرفت و گفت _ هفته پیش که آقای بازرگان اومد پیشم و گفت پسرم عاشق دخترت شده و از طریق شایان و مجید آشنا شدن باورم نشد که طناز کوچولوم انقدر بزرگ شده.

اون شب که دست بلند کردم و سیلی بهش زدم برای دوروغش بود. رامین به من گفته بود همه چی‌رو ازقبل!

دایی میخوام بگم که ته تهش توام میری و منو این پیرزن میمونیم توی این عمارت همونطور که پریدخت رفت و نگار(مادر طناز)رفت!


نفس داییش رو درآغوش گرفت و گفت _ کجارو دارم برم تاج سرم؟تو دایی منی پدرمنی مادرجون مادرمنه.من بدون شماها هیچم هیچ!

باشنیدن صدای زنگ خونه از دایی جداشد و کنار مادر برای خوش‌آمد گویی به خانواده بازرگان ایستاد و دایی هم به استقبال رفت.
طناز هول شده ازپله پایین اومد شومیز و دامنش رو مرتب کرد و روبه نفس لب زد _ خوبه؟
نفس با‌ اطمینان چشم‌هاش رو بست.
خانواده بازرگان مسیر سنگفرشی رو طی کردند.پدر رامین مادر رامین و خواهر کوچیک رامین که حدوداً بیست و یک سالش بود.و مسیحا!
نگاه نفس تیپ محشر مسیحارو مورد اسکن قرار داد.پیرهن و شلوار مشکی و کت تک آجری!
کفش های مردونه‌ی بنددارش تمیز و بدون خاک بود.موهاش به شکل مرتبی به یک طرف شونه زده شده بود.
الحق که لایق ستایش و تحسین بود درنظر نفس.
وارد شدند و مسیحا به‌طور متقابل نفس رو مورد اسکن نگاه آبیش قرار داد.
بعداز خوش‌آمدگویی و سلام و احوالپرسی خانواده بازرگان نشستند.
دایی جهان با ادب و متانت و با مهربونی ذاتی با جناب بازرگان صحبت میکرد.
و نفس روی مبل تک نفره روبه‌روی مسیحا نشسته بود..و با خواهر رامین که ریما نام داشت صحبت میکرد.
با صدای ویبره گوشی چشم دوخت به صفحه.
مسیحا بود.پیامش رو باز کرد.
(عروس تویی یا طناز؟)
لبخند محوی زد و تایپ کرد (دوماد تویی یا رامین؟)
مسیحا دلش سربه‌سر نفس رو گذاشتن میخواست.
توی دلش اعتراف کرد نفس یک هفته ای میشه که صحبت باهاش و سربه‌سر گذاشتنش از روزمرگی‌های زندگیش شده.
خیلی عجیب بود که استاد مغرور دانشگاه دلش نمیخواست این روزمرگی ازبین بره.
مسیحا سریع نوشت (عروسی من ایشالا بعداً)
میخواست نظر نفس رو درمورد ازدواج بدونه
نفس بادیدن پیامش اخمی کرد.حسودی نکرد!
اصلا.ولی دلش نمیخواست زمانی که با مسیحا توی رابطس مسیحا کج بره.
نخواست ضعف نشون بده تایپ کرد(ایشالا)
مسیحا گوش سپرد به حرف‌های جهان.

پدر رامین به‌حرف اومد و بعد از حرف‌های متفرقه گفت _ به امر خدا و سنت دیرینه پیامبر دورهم جمع شدیم و خدمت رسیدیم تا دخترتون طناز خانوم رو برای پسر بزرگم رامین خاستگاری کنیم.اول از همه با خودتون درمیون گذاشتم جناب صالح نیا!

دایی جهان لبخندی زد و گفت _ بله بله آقای بازرگان.راستش من یه‌دختر بیشتر که ندارم پسرم هم که اصلاً اینجا نیست!
رامین اخمی کرد.طناز از آشپزخونه لبش رو گزید.تا به الان چیزی درمورد طاهر به رامین نگفته بود.البته سالها میشد که دایی جهان دندون طاهر رو کنده بود.
آقای بازرگان متعجب گفت _ پس برادر عروس خانوم تشریف ندارن؟
مادر برای جلوگیری از فهمیدن اختلافات طاهر و جهان گفت _ نخیر.طاهر جان و خانومش تهران زندگی نمیکنن!
هر از گاهی میان و سرمیزنن ولی مشغله نذاشت که امشب بیان اینجا.

مادر رامین _ موردی نیست انشاءلله ایشونم موافقت میکنن.
حالا اگه اجازه بدید طناز جان و رامین آقا برن باهم صحبت کنن....
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

عَزَل

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
11
33
مدال‌ها
1
نفس..

طنازو رامین به باغ رفتن تا باهم صحبت کنن.مسیحا بادایی و آقای بازرگان صحبت میکرد.زیر چشمی میپاییدمش. مادر با خانوم بازرگان حرف میزد و هرازگاهی صدای خندشون میومد.تنها افراد ساکت جمع من و ریما بودیم.
از بدو ورودش فقط یکم خوش و بش کرد و سرکرد توی گوشیش.
خیره شدم به فرش زیرپام.رفتم توی فکر طاهر..حدود چهار سال پیش بود.طاهر توی شرکت دایی کار میکرد و همونجا عاشق منشی شرکت شد.دایی راضی نبود البته حق داشت.الان خود طاهر هم از انتخاب سمن راضی نیست!
ولی آب ریخته‌رو نمیشه جمع کرد.
با صدای مادر رامین به خودم اومدم.
_ عزیزم همسن طناز جان هستی؟
لبخندی زدم و خیره بهش گفتم _ بله سال آخرم
لبخند زد و گفت _ ایشالا بعدی تویی!
خندیدم و تو دل گفتم کی میره اینهمه راهو..

رامین و طناز اومدن و دایی از طناز جواب خاست.طنازم قبول کرد و اون شب به‌طور رسمی طناز و رامین نامزد شدن..

مراسم نامزدی گرفته نشد و قرار شد عقد و عروسی پنجماه دیگه یعنی دقیقا بعد کنکور گرفته بشه...
رامین و طناز به‌طور آزادانه باهم بیرون بودن اما منو مسیح همچنات فقط تلفنی حرف میزدیم.
یه حسی توی دلم بود که فقط برای صداش به‌وجود می‌اومد...
گاهی زنگ میزد و از روزمرگی‌هاش میگفت و من خیلی مشتاقانه به روزای تکراریش گوش میدادم.
یک ماه از شب خاستگاری گذشته بود و من هنوز مسیحارو ندیده بودم.
خب طبیعی بود دلتنگش نشم.
من مگه چندبار دیده بودمش؟این حس عشق نبود این یه وابستگی به صدای یه‌نفر بود.
گاهی میشد شبا به‌جای ساعت ده کمی دیرتر زنگ بزنه اما من میمردم و زنده میشدم برای شنیدن صداش.مثله مورفین عمل میکرد!
توی اوج خستگی با اون آروم بودن و درعین حال بم بودن و خش داشتنش به دلم میشست.

از کلاس کنکور بیرون اومدم و رفتم به سمت خیابون اصلی تا تاکسی بگیرم.
ساعت هفت بود و زود تاریک شده بود.کنار خیابون وایسادم و منتظر تاکسی موندم.
تاکسی گیرم نمیومد.بارونم نم نم گرفته بود.توی این یک ماه بارون نیومده بود حالا شانس منو ببین!
رفتم توی پیاده رو.مقنعه‌ام داشت خیس میشد.
عصبی شدم و سردم بود.
که احساس کردم یه ماشین داره پابه‌پای من میاد..ترسیدم و قدممو تندتر کردم.
دیگه مطمئن بودم برای من میاد.نگاهش نمیکردم و تندتند راه میرفتم.
باشنیدن صدای همون مورفین و آرامش بخش با تعجب و چشمای گرد سرمو اوردم بالا.
مسیحا بود!
مسیحا _ خیس شده دختر بدو بیا بشین.
سریع رفتم و درجلورو باز کردم و نشستم با لبخند برگشتم سمتش.
_ سلام خوبی؟اینجا چیکار میکنی؟
درحالی که ماشینو به حرکت درمی آورد گفت _ میدونستم امروز کلاس داری
و دست برد از صندلی عقب ماشین دوشاخه گل رز قرمز آورد و داد بهم و گفت _ گل برای سنگ صبور!
خندیدم و گل‌رو ازش گرفتم.
_ حالا چرا سنگ صبور؟
نیم‌نگاهی بهم انداخت و گفت _ چون هرشب حرفای تکراریمو تحمل میکنی!
لبخندی زدم که گفت _ نفس؟
_ بله؟
_ قصدت برای آیندت چیه؟
از سوال یهوییش جا خوردم.سرمو کج کردم و گفتم _ این از کجا اومد؟
درحالی که با دستش دنده رو عوض میکرد گفت _ میخوام بدونم تهش چی میشه همین!
تهش چی میشد؟زود بود برای از آخرش گفتن ولی کاش آخرش قشنگ میشد.
_ خب زوده! ما تازه یکماهه همو میشناسیم و باهمیم.حتی همین یکماهم سرجمع پنج دفعه همو دیدیم.
سرشو تکون داد و گفت _ آره نمیخوام به کنکور و درست لطمه وارد بشه.
سوال درسی نداری راستی؟
_ کمکم میدی؟فیزیکم ضعیفه!
_ بیا آموزشگاهتو عوض کن
_کجا برم؟
_ من جدیدا توی یه آموزشگاه تدریس میکنم برای کنکور
_ خب میام
_ اسمتو مینویسم بهت میگم کی بیای
رسیده بودیم به سرکوچه.
سریع گفتم _ همینجا نگه‌دار لطفا
_ نه سرده بارونه چترم همراهت نیست که!
و بردم دمه خونه.ترسیده نگاهش کرده و گفتم _ دایی ببینه میکشمون..
خندید و گفت _ نترس نمیبینه مراقب خودت باش خدافظ
و نگه‌داشت تا برم.
کلیدو درآوردم و تا درو نبستم نرفت...
سریع مسیر باغو طی کردم و به خونه رسیدم در زدم مادر درو باز کرد و گفت _ سلام مادرجون سرما نخورده باشی
وارد شدم و گفتم _ سلام نه سرما نخوردم
و بوت هامو همونجا درآوردم.
برگشتم سمت عزیز _ طناز کجاست؟
_ معمولا طناز کجاست؟
خندیدم و رفتم بالا.لباسامو با شومیز شلوار عوض کردم و با احساس گلو درد رفتم پیش عزیز.
_ مادرجون گلوم درد میکنه
مادرجون اخمی کرد و گفت _ میدونستم توی این بارون یکیتون سرما میخوره
و رفت دارو اورد و بزور دمنوش سعی کرد حالمو بهتر کنه.
اما نشد که نشد.حالم خیلی بدبود.
تب داشتم و بی‌حال بودم.رفتم بالا و روی تخت دراز کشیدم.لرز داشتم‌.پتورو کشیدم روی خودم و داروها اثر کردو خوابم گرفت.
صبح که بیدار شدم بهتر بودم ولی بازم یکم اذیت شدم.طناز خونه بود.توی آشپزخونه صبحانه میخوردن.
رفتم و گفتم _ سلام
دایی و طناز و مادر سلام کردن و داییم گفت _ خوبی بابا جان؟حالت بهتره؟
_ بله بهترم دایی
_ خواستم ببرمت بیمارستان عزیز نزاشت گفت داروها اثر کنه!
مادر _ ببین اثر کرده حالش خوبه خداروشکر
طناز به وسط بحث ما گفت _ باباجون میشه یه درخواست داشته باشم؟
دایی درحالی که چایش‌رو شیرین میکرد گفت _ بگو
طناز _ خانواده رامین دعوتتون کردن میخوان با خانواده‌شون آشنا بشید...
دایی سری تکون داد و گفت _ برای کی؟
_ امشب
دایی _ طناز خانوم قابل توجهت توهم خانواده داری.
عمو مجید(پدرشایان) همراهمون میاد با خانوادش.
نمیخوام خاله و دایی هاتو دعوت کنم.ولی اون باید بیاد.
طناز سری تکون دادو گفت _ چشم.
دایی مجید پسر مادرجون نبود اما پسر پدربزرگ بود.برای همینم با دایی جهان رابطه خوبی داشتن.البته که به عزیزم مامان میگفت ولی مادرش خیلی سال پیش فوت شده بود و عزیز مادرانه‌ها خرجش کرده بود..
به همین دلایل من و شایان و طناز مثل خواهر برادر بزرگ شدیم.شایان خیلی حساس بود روی من نمیدونم چرا اون شب اجازه داده بود طناز منو همراه خودش ببره.شاید رامین و شایان باهم صمیمی‌ان‌.
آره آخه مسیحا اون‌صبح گفت که دوست شایانم!
دوباره گفتم مسیحا.یعنی مسیحام میاد؟
من سرما خوردم اگه زشت بشم چی؟یهو استرس گرفتم و گفتم _ طناز بیا بریم بالا کارت دارم..
طناز _ بریم منم خوردم
بدو بدو از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم.
طناز با خنده گفت _ چت شد؟چه خبرته؟
بی‌توجه درو بستم و طنازو نشوندم روی صندلی میز تحریرم.
در کمدو باز کردم و گفتم _ چی بپوشم حالا؟
طناز _ من باید بگم چی بپوشم تو چته؟
میخواستم توی نگاه مسیحا از همه بهتر بنظر بیام.
طناز با ذوق گفت _ راستی یه‌چیزی فهمیدم نفس!
نگاهمو از زمین گرفتم و دوختم بهش
_ چی؟
_ مامان رامین و مسیحا ریمارو برای مسیح چشم کردن.میگن ریماهم راضیه
با شوک و تردید گفتم _ چی میگی؟دوروغ میگی؟
طناز تک ابرویی بالا انداخت و گفت _ نه راس میگم خودم شنیدم.مامان رامین گفت مسیحام راضیه منتظرن فقط منو رامین جریانمون درست شه.
اخمی کردم و گفتم _ نگفتی چی بپوشم!
طناز _ نمیدونم بخدا بزار منم برم به خودم برسم خیر سرم من عروسم.
و ازاتاق رفت بیرون.نشستم روی تختم و روتختی رو مچاله کردم توی دستم.
مسیحا منو گول زده.دوروغ گفته!
نکنه خواسته سوءاستفاده کنه؟نکنه من فقط سرگرمی دوروزش بودم؟نکنه فقط سنگ صبورش بودم!
یه حسی درونم میگفت _ نفس احمق چیزی بینتون نبود.یه دوستی ساده بود همین.
اعتراف کردم من دوسش دارم!
نگاهی به گلایی که دیروز بهم داده بود کردم...
بره به جهنم..
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین