جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تفکیک خاطرات] اثر «آریو (ماهی/ن.ک) کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ARIO با نام [تفکیک خاطرات] اثر «آریو (ماهی\/ن.ک) کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 453 بازدید, 7 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تفکیک خاطرات] اثر «آریو (ماهی\/ن.ک) کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ARIO
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ARIO

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
6
33
مدال‌ها
1
بسم الله الرحمن الرحیم

نام رمان: تفکیک خاطرات
ژانر: #درام #عاشقانه
نویسنده: آریو (ماهی/ن.ک)
ناظر: @MHP
خلاصه:
زندگی را بر وقف عاشقانه‌هایی ساده می‌گذراندند و هیچ حاشیه‌ای در میان نبود. خطبه‌ی عقد را جاری و دست در دست یک‌دیگر در انتظارِ آینده‌ای روشن ماندند، اما از قدیم گفته‌اند، این آرامش پیش از طوفان است. طوفانی سهمگین در پیچش زندگی و خرابه‌های بنای زندگی.
 
آخرین ویرایش:

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,758
مدال‌ها
6
پست تایید.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

ARIO

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
6
33
مدال‌ها
1
مقدمه:
از قدیم الایام گفته‌اند: کوچک‌ترها مو را می‌بینند و بزرگ‌ترها پیچش مو.
زندگی را آنگونه‌ای می‌بینند که ما نمی‌بینیم. پر فراز و نشیب...پستی‌ها بلندی‌ها...شادی‌ها و غم‌ها و آن خنده‌هایی که گاهی به گریه می‌رسد!
طوفانی در راه است، طوفانی که خود را پشتِ آرامشِ هور پنهان کرده است و زندگی را به بن‌بست می‌رساند...اما خدا این‌جاست تا قطعه قطعه آجرهای بن‌بست را، دانه به دانه خرد کند و روشنایی را به چشم‌هایمان بتاباند. فقط صبر می‌خواهیم و صبرِ عیوب می‌خواهیم و بس... .
***

«فصل اول: بن‌بست»

مات و مبهوت به صحنه‌ی روبه‌روم خیره شده بودم و صدام درنمی‌اومد. انگار مغزم خاموش شده بود و سکوت اختیار کرده بودم. صداها اکووار توی سرم می‌پیچید و جمله‌ی «ختم جلسه»، عین پوتک توی سرم کوبیده شد. می‌لرزیدم. توی خودم؛ از بیرون نه...از درون. احساس از هم پاشیدگی داشتم، انگار...انگار یکی داشت می‌گفت «حریر...حریر بدبخت شدی، حریر. لباس سیاهتو بپوش، باید مرثیه برای خودت بخونی!»
سردیِ دستبند نقره‌ای رنگی که روی جفت دست‌هام بود، تن یخ‌زده‌م رو مورمور می‌کرد و نفسم رو می‌گرفت. چشم‌هام فقط روی قاضی‌ای بود که برگه‌هاش رو جمع می‌کرد و گوش‌هام انگار تازه باز شده بود که صدای مرثیه‌خونی مادرش رو می‌شنیدم. صدای زجه‌های مادرم رو می‌شنیدم و صدای داد زدن و التماس‌های مَردَم رو...مَردَم؟ انگار این مَرد رو توی این سه ماه شکسته بودم. کمرش خم شده بود...سه ماه بود؛ اما نزدیک سی سال موی سفید درآورده بود. خورده می‌گرفت...به خودش. می‌گفت «خودم کردم که لعنت بر خودم باد!» بدو بدو کردن‌هاش رو می‌دیدم، جلوی خونه‌ی مقتول نشستن‌هاش رو اما نمی‌دیدم، وقتی مامان و حوا برام تعریف می‌کردن، دوست داشتم کَر می‌شدم، دست‌هام رو به گوش‌هام می‌گرفتم تا نشنَوَم تعریف‌هایی که از کارهای مَرد من می‌کردن رو.
سرباز زنی که کنارم بود، بازوم رو می‌گیره و مجبور به بلند کردنم می‌کنه، اما پاهام نایی نداشتن و وزنم تقریباً روی دست‌های زن می‌افته و آراز جلو میاد و سرباز دیگه‌ای جلوش رو می‌گیره که با شتاب دست مرد رو کنار می‌زنه و میگه:
- ولم کن...زنمه می‌خوام باهاش حرف بزنم.
سرباز دیگه‌ای سمتش میاد و تنها نگاهِ پر بغض و تیره‌م روی صورتِ سرخ از غم و خشمش می‌شینه که باز دست‌های سربازها رو پس می‌زنه و این‌بار موفق به جلو اومدن می‌شه.
سرباز: آقا لطفاً رعایت کنید، این‌جا دادگاهه.
توجهی نمی‌کنه و صورتِ لاغر شده‌م رو به احاطه‌ی دست‌های مردونه و یخ‌زده‌ش درمیاره و چشم‌های آفتاب‌سوخته‌ی قرمزش رو به چشم‌های تَر شده‌م‌ می‌دوزه.
- حریر؟ حریرم نگران نباشی ها...
صداش می‌لرزه و سیبک گلویی که جونم براش درمی‌رفت، بالا و پایین شد و چادرِ خاکستری و سردی که روی سرم بود رو چنگ زد.
آراز: نترس...خب؟ میارمت بیرون، حتی شده ماشین و زمینِ کارخونه رو بفروشم و دیه بدم، میارمت بیرون. نترس حریر...
نفس‌های عمیق و خش‌داری که از هوای اطراف می‌کشه تا بغض چمبره زده داخل گلوش رو پایین بفرسته، تنم رو داغون و افکار پریشونم رو پریشون‌تر می‌کنه.
صداش گرفته‌تر میشه و مصمم‌تر توی چشم‌هام زل می‌زنه.
آراز: کمی...فقط کمی صبر کن تا تموم‌شه.
هق‌هق‌های مامان رو از پشتش می‌شنوم که محکم روی پاهاش می‌کوبید و به حوا تکیه داده بود، اما چشم‌های قیری من، تنها نگاهِ لرزون و قهوه‌ای اون رو می‌دید.
سرباز دستم رو می‌کشه که دست‌های سردِ آراز از روی صورتم می‌افته و به حسامی خیره می‌شم که تکیه داده به دیوار، شونه‌هاش افتاده و کمرش شکسته. چونه می‌زنم، اما اشکی نیست تا پایین بریزه. اشک‌هام خشکیده بود...اونقدری گریه و زجه زده بودم، خشکیده بود.
متین جلو میاد و بازوی برجسته‌ی آراز رو می‌گیره و عقب می‌کشه و میگه:
- بیا کنار آراز، بیا عقب داداش. خدا بزرگه، نگران نباش.
رو می‌کنه سمتم و با لبخند دلگرم کننده‌ای روی لب‌های خطی و صورتی رنگش می‌نشونه و چشم‌های سبزِ سیرش رو به آرومی می‌بنده.
- نترس زن‌داداش، خب؟
هیچی نمی‌گم...چیزی ندارم که بگم. سی*ن*ه‌م سنگینه و نفسم مقطع بالا میاد. هنوز صدای زجه‌ی مادر مقتول توی ذهنمه و زنش رو دیدم. بچه‌‌ای که توی آغوشش بود و لباسِ مشکی رنگی که سرتاپاش رو پشونده بود. شالِش با بی‌قیدی روی موهای رنگ شده‌ش افتاده بود فقط یه چیز رو نمی‌فهمیدم؛ اون آرایش چشم و رژلبش رو، اما به‌حدی حالم بد بود که توجهی به هیچ‌چیز نمی‌کردم. نگاهم زومِ بچه‌ای بود که چشم‌های دورنگش از گریه باد کرده بود و دماغِ کوچیکش سرخ شده بود. دورنگ منظورم سندروم بود... سندروم ... .
سرباز دستم رو بار دیگه کشید و چشم از اون زن که با چشم‌های سرد و بی‌حالتش خیره خیره بهم زل زده بود، گرفتم و دمپایی‌های پلاستیکیِ زندان روی زمین کشیده می‌شد و گوش‌هام فقط نفرین‌های مادرش رو می‌شنید...
نفس‌نفس می‌زدم. انگار کیلومترها دویده باشم...بدون هیچ استراحت چند دقیقه‌ای. سی*ن*ه‌م با شتاب بالا و پایین می‌شد و قلبم به قفسه‌ی استخونی‌ای که احاطه‌ش کرده بود، می‌کوبید و ضرب گرفته بود. اخم‌هام توی هم می‌رفت و دوباره باز می‌شد. می‌فهمیدم بیدارم، اما انگار بختک روم افتاده باشه، نمی‌تونستم پلک باز کنم و جاش یه چیز می‌دیدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ARIO

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
6
33
مدال‌ها
1
نور...نور...نور. صدای بوق‌های بلند، جیغ، صدای داد...هرچقدر پدال ترمز رو فشار می‌دادم، ماشین نمی‌ایستاد و سرعتم زیاد بود. به هق‌هق افتاده بودم بلند آراز رو صدا می‌کردم و... .
با هینی که می‌کشم، از خوابی که خواب نبود و بین بیداری بود، می‌پرم. دهنم خشک بود و زبونم چسبیده بود به سقف دهنم. عرق از پیشونیم سرسره بازی می‌کرد و تا لاله‌ی گوشم می‌اومد. قلبم ساز گرفته بود و می‌لرزید. نه نمی‌لرزید، داریه دمبک راه انداخته بود. قرنیه لرزونم رو توی فضایی که داخلش بودم رو می‌چرخونم و انگار اولین‌بارم بود که جیغ نکشیدم و از خواب بپرم. نفس‌هام مقطع بیرون میاد و داخل گلوم انگار خار و خاشاک ریختن. روی تخت سنگ و خشکِ سلول می‌شینم و به اطراف نگاه می‌کنم. همه خوابیده بودن و هیچکس بیدار نبود. چنگ به گلوم می‌ندازم و انگشت‌هام رو توی پوست گلوم فرو می‌کنم.
بلوزی که تنم بود از عرق خیس شده شده و چشم‌هام سرخ بود. پلک می‌بندم و نفس‌های عمیقی می‌کشم،‌ اما به‌حدی حالم بده که حتی احساس می‌کنم به‌جای اکسیژن، کربن‌دی‌اکسید وارد ریه‌هام میشه. چشم‌هام‌ رو باز می‌کنم نگاه توی سلول می‌چرخونم و خوابم برای هزارمین‌بار توی این سه ماه و اندی، یادم میاد و آب دهنم رو با سختی و درد می‌بلعم. خسته از افکار سرگردونم، شقیقه‌م رو به دیوار سرد و گچی تکیه میدم و تا می‌خوام چشم ببندم، صحنه‌ها پشت سر هم ردیف میشن و خواب رو از چشم‌هام می‌دزدن. بغض می‌کنم و آب دهنم رو باز قورت میدم که گلوم می‌سوزه. چی به سرم اومده بود؟ به سر منی که تا قبل از اون اتفاق، فکر می‌کردم خوشبخت‌ترین زن روی زمینی هستم که همه ازش می‌نالن! اما انگار خدا بد زمینم زد و جوابم رو با این کارش داد. نمی‌خواستم از خدا خورده بگیرم، اما ناخودآگاه، بدون اینکه خودم هم بفهمم توی دلم اعتراض می‌کردم.
تا صبح بیدار بودم و حتی خواب هم به چشم‌هام نمی‌اومد. با وجود بیداریم صحنه‌های اون روز نحس جلوی چشم‌هام بود و بالاخره صدای بلندگوهای زندان بلند میشه. صدای اذان می‌پیچه و کمی از آشوب‌های دلم کم می‌کنه.
شقیقه‌م‌ رو از روی دیوار بر‌می‌دارم و چشم‌های به خون نشسته‌م رو می‌بندم. دلم نماز می‌خواست، اما دستم حتی به وضو گرفتن هم نمی‌رفت. نمی‌تونستم، احساس می‌کردم نمی‌تونم حتی نماز بخونم، اونقدر خطاکارم که با نماز خوندن و دعا کردن، تنها خدا رو عاصی می‌کنم. کافر شده بودم انگار...
زن‌هایی که هم‌سلولی یا سلول‌های دیگه بودن، با صدای اذان صبح بلند میشن و به سمت دستشوییِ زندان میرن.
خانومی که تخت پایینی‌ من می‌خوابید و هیچوقت نفهمیدم برای چی زندان افتاده و حتی نخواستم بدونم، رو می‌کنه سمتم و با لبخند آرومی میگه:
- پاشو دختر، بیا بریم نماز بخونیم شاید خدا گناه‌هامون رو بخشید.
پلک آرومی می‌زنم و یادم میاد بابام همیشه می‌گفت «نماز خوندن برای آرامش دل خودمونه. نماز بخون آرامش بگیری، از خدا بابت کارهایی که کردی طلب بخشش کنی. خدا هم اونقدر بزرگ هست که همه‌ی خطاهات رو ببخشه.»
آخ بابام...بابام...کجایی بابا ببینی دخترت کارش به کجا رسیده که حتی کافر شده و دستش به وضو نمیره. کجایی بابایی ببینی دخترت الان کجاست...
بغضم دوبرابر میشه، اما اشکی از چشم‌هام پایین نمیاد. زن که می‌بینه جوابی بهش نمیدم، راهش رو می‌کشه و می‌ره. دست پای چشم‌های خسته و تیره‌م می‌کشم و زبون روی لب‌های خشک و برجسته‌م می‌کشم. از دیشب تا حالا بیدار بودم و حتی با چشم باز اتفاقات گذشته رو می‌دیدم.
زنی که تخت روبه‌رویی من می‌خوابید و همیشه یکی از پاهاش رو توی شکمش جمع می‌کرد و ساعدش رو‌ روی زانوش می‌ذاشت، مثل همیشه تسبیحِ سبز و درشتش رو بین انگشت‌های اشاره و وسطی‌ش می‌چرخونه و شبیه ماتم برده‌ها بهم خیر میشه. نیم نگاهی بهش می‌ندازم، اما توجهی بهش نشون نمی‌دم. همین‌طوری خودم بدبختی داشتم، بخوام طرز نگاه کردن‌های اون‌ها ‌رو تحلیل کنم، مغزم می‌سوخت.
پتوی سنگین و نارنجی رنگی که کم از موکت نداشت رو روی پاهام می‌کشم و پاهام رو توی شکمم جمع می‌کنم. احساس می‌کنم از عرق سرد ریختن، لرز کردم. نفس عمیقی می‌کشم و سعی می‌کنم به سروصدای بیرون توجه چندانی نشون ندم. دست‌هام رو زیر پتو دور پاهام قلاب می‌کنم و سرم رو روی زانوهام می‌ذارم و فکر می‌کنم...فکر اینکه چی‌شد کارم رسید به اینجا...اینجایی که حتی فکرش رو هم نمی‌کردم.
فکر نمی‌کردم یه روز...یه وقت...درحد نیم ساعت، چشم باز کنم و ببینم توی بازداشتگاهم...دادگاه...دادگاه...صداهای گریه...
اون روز، روز شادی من بود...اما شد روز عزاداری یکی دیگه! اون روز قرار بود بخندم، اما تنها و تنها این روزها اشکه که از چشم‌هام فرو می‌ریزه.
خسته می‌شم، مغزم خسته میشه از تحلیل‌هایی که توی این سه ماه کردم. کابوس‌هایی که از اون شب دیدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ARIO

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
6
33
مدال‌ها
1
زنی روبه‌روم روی تخت می‌خوابید، زبون توی دهنش می‌چرخونه و دندون‌های زردش رو به نمایش می‌ذاره. دقتی به نگاه‌های خیره‌ش نمی‌کنم و باز توی سرم افکار تموم نشدنیم غوطه‌ور میشم که صدای زن، خطی می‌کشه روی تموم این افکارها.
زن: آی! دختره...بیا اینجا ببینم.
اخمی می‌کنم و فکر می‌کنم با من نیست، سرم رو همون‌طور پایین و روی پاهام نگه می‌دارم که نچی می‌کنه و باز تسبیح رو بین انگشت‌هاش می‌گردونه.
زن: آره با خودتم، بیا اینجا بینَم!
از لحن حرف زدنش اخم‌هام بیشتر توی هم می‌ره و اصلاً دلم نمی‌خواست مشکلی برام پیش بیاد. همینطوری هم مشکلات و فکر زیاد داشتم.
توجهی نشون نمی‌دم که از گوشه‌ی چشم می‌بینم که با لگد به گوشه‌ی پای یکی از زن‌های کنار دستش می‌کوبه و به من اشاره می‌کنه، میگه:
- پاشو نفله...این دخترک مثل اینکه کَره؛ صدای منو متوجه نمیشه! باس براش سمعک بخرن نفله رو.
صدای کلفت و خش‌دارش عصبی‌م می‌کرد، ولی باز هیچی نمی‌گم تا دردسری ایجاد نشه.
زن دومی که روسری آبی و گلداری روی سرش انداخته بود و دسته‌هاش رو از پشت گردنش، جلو انداخته بود؛ دستش رو توی هوا تکون میده و با اون صورت کک و مکی و دندون‌های خراب و سیاهش، میگه:
- اووه! باشه باو. نزن منو.
بینیش رو بالا می‌کشه و از دیواری که بهش تکیه داده بود، فاصله می‌گیره و خودش رو روی تخت می‌کشه که شلوار گل‌گلی و سرخ رنگش بالا می‌ره. با یه پرش از روی تخت پایین می‌پره و با انگشت اشاره‌ش زیر بینی‌ش می‌کشه و باز پروسه‌ی بالا کشیدن بینی‌ش تکرار می‌شه.
با کشیدن پاهاش جلو میاد و پشت دستش رو با شتاب به زانوم می‌کوبه که بالا می‌پرم و حیرون نگاهِ چشم‌های سرخ و گود افتاده‌ش می‌کنم. با لحن ناخوشایندی، دهنش رو کمی کج می‌کنه و میگه:
- اوهوی! نفله مگه با تو نیست اَکی؟ چرا خودتو زدی به کَربازی؟
خودم رو جمع و جور می‌کنم و با اخم‌های درهم، بهش زل می‌زنم که لحنش تندتر میشه.
زن: چیه؟ بِروبِر نگاهم می‌کنی؟ بیام چشماشو از کاسه دربیارما!
اَکی زبون توی دهنش می‌چرخونه و نیشخندی حواله‌ی یاوه‌گویی زن روبه‌روم می‌کنه. بینی‌ش رو بالا می‌کشه و دسته‌های روسری‌ش رو جلوتر میاره.
زن: لالی؟ بَهَع!
رو می‌کنه به اَکی که پاهاش رو از روی تخت آویزون کرده بود و پاچه‌های شلوار گشاد و سبز لجنی‌ش توی هوا تکون می‌خورد و میگه:
- دختره مثل اینکه هم کَره هم لاله! فقط از ننه باباش یاد گرفته جیغ بکشه، ما رو از خواب و زندگی بیندازه!
باز هیچی نمیگم که اَکی نگاهِ خریدارنه‌ای به سرتا پاهام می‌ندازه و میگه:
- این اگه لال بود، پس واس چی افتاده زندون؟ حتماً یه غلطی کرده دیه.
توی چشم‌هام زل می‌زنه و قرنیه‌ش مثل آدم‌های عادی نبود.
اَکی: اگه زیبون داری بنال بینَم واس چی افتادی هلفدونی؟
آب دهنم رو با صعب قورت می‌دم و همون بهتر که فکر کنن نمی‌تونم صحبت کنم. نمی‌خواستم برای خودم دردسر بتراشم. عرق از تیره‌ی کمرم شُره می‌کنه و بیشتر توی خودم جمع میشم.
زنی که روبه‌روی تختم ایستاده بود، چشم‌های قهوه‌ایش رو توی حدقه می‌چرخونه و عاروقی می‌زنه که شونه‌هام از صدای بدش بالا می‌پرن و باعث پِق خنده‌شون میشه.
اَکی: آخی! سوسول مامانیه سَمی!
چشم می‌چرخونه رو به من و با لحن گزنده و مرموزی ادامه میده:
- حالا این سوسولِ مامانی می‌تونه برامون جنس جفت و جور کنه یا باید آموزشش بدیم؟
حدقه‌هام از حالت عادی گشادتر میشه و آب دهن خشک شده‌م رو باز می‌بلعم. چی داره میگه؟ جنس؟ جنس چی؟ مواد؟...خدایا...خدایا...خودت کمکم کن. این‌ها دیگه کی‌ان؟ لب‌هام می‌لرزیدن و اونقدر انگشت‌هام رو توی هم پیچیده بودم که درد می‌کردن. گریه‌م گرفته بود و صدای تاپ تاپ پر شتاب قلبم توی گوش‌هام می‌پیچه. انگار آخرهای عمرم بود و...الان باید اینجا می‌بودم؟ بین این همه دزد و قاچاقچی و قاتل و معتاد؟ ک.س‌هایی که می‌خواستن براشون مواد گیر بیارم...من؟ من تا به حال نمک هم جابه‌جا نکردم، حالا برای این‌ها جنس بیارم؟
اَکی صورت رنگ پریده‌ش رو کمی جلو می‌کشه و لب‌هاش رو روی هم می‌سابه.
اَکی: از همین الان مشخصه چقدر ترسیدی...جای تو اینجا نیست، نه؟ واس چی حالا اینجا گرفتار شدی؟ با پسر مِسر گرفتنت؟
نچی می‌کنه و ابروهای پر و سیاهش رو بالا می‌ندازه.
اَکی: اینکه نمیشه...اون کلا دو، سه روز گرفتاری داره؛ نه زندون.
زن که سَمی شناخته شده بود، آرنجش رو روی تختم می‌ذاره و بلوزِ نارنجی و رنگ و رو رفته‌ش بالا می‌ره.
سَمی: حتماً زده یکیو ناقص کرده یا شایدم کشته، نه؟ ولی به قیافه‌ش نمیاد اَکی، از این لوس بابایی‌هاست!
با این حرف سَمی، لرزی به بازوهام می‌افته و نفسِ عمیقی می‌کشم تا به خودم مسلط باشم. اَکی که با دقت به صورتم خیره شده بود، کنج لب‌هاش رو پایین می‌کشه و میگه:
- نمی‌دونم، هرچی بهش میاد، الا این یکی لامصب!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ARIO

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
6
33
مدال‌ها
1
سَمی سرش رو سمتم برمی‌گردونه و به صورتم خیره میشه پوزخندی حواله‌م می‌کنه و با لحنِ گزنده‌ش میگه:
- اوه! اوه! قیافه‌ش رو...بهت برخورد جوجه ماشینی؟
پنجه‌های پاهام رو زیر پتو جمع می‌کنم و با ناخن شستم به جون گوشه‌های ناخن‌ِ دست دیگه‌م می‌افتم.
اَکی که تا اون موقع بهم خیره خیره زل زده بود، چشم ازم می‌گیره و رو به سَمی می‌کنه. باز زبون توی دهنش می‌چرخونه و دندون‌های خرابش رو نشون می‌ده. تسبیح رو بین دوتا دست‌هاش فشار میده و بالاخره دهن باز می‌کنه.
اَکی: خب سوسولچه؛ بیا بینَم چی تو چَنته داری. جربزه اینو داری بری از کبری دودکش جنس بگیری یا باز می‌خوای عینهو ننه مرده‌ها به ما زل بزنی؟
از فشاری که روی تنم بود، شونه‌هام می‌لرزن و از کی بگیرم؟ بی‌صدا خدا رو صدا می‌زنم و گوشه‌ی لبم رو زیر دندون‌هام لِه می‌کنم. احساس می‌کنم بین یه مشت کفتار نشستم که هرآن امکان داره من رو بِدَرَن.
سرم رو برمی‌گردونم و می‌خوام توجهی نشون ندم که سَمی باز با پشت دستش به زانوم می‌کوبه که شونه‌هام بالا می‌پرن. گوشه‌ای از دسته‌ی روسری‌ش رو زیر بینی‌ش می‌کشه و بعد از بالا کشیدنش، وَق‌زده خیره‌م میشه و میگه:
- اَکِهِی! چرا اینقدر خری تو.
اخم‌های پر و قهوه‌ایش توی هم می‌ره و کف دستش رو روی تختم می‌کوبه.
سَمی: دِ پاشو دیگه، مگه نمی‌بینی اَکی چی گفت.
نفس عمیقی می‌کشم و با خودم می‌گم «هیچی نگو...هیچی نگو، ولت می‌کنن. بلندشو برو.» و باز نفس دیگه‌ای از هوای گرفته‌ی سلول می‌گیرم و پتو رو کنار می‌زنم. سَمی که فکر می‌کنه می‌خوام دستور اَکی رو اطاعت کنم، سرش رو تکون میده و بینی‌ش رو بالا می‌کشه. کمی عقب می‌ره که پاهام از روی آویزون میشه. خودم رو جلوتر می‌کشم و از تخت پایین می‌پرم که تیره‌ی کمرم به‌خاطر کشیده شدن به لبه‌ی تخت، درد می‌گیره و صورتم کمی جمع میشه. پاهام موکت سفت رو حس می‌کنه و با قدم‌های آرومی به سمت بیرون می‌رم که سَمی جلو میاد و سد راهم میشه و یک قدم به عقب برمی‌دارم‌.
انگشت‌های اشاره و وسطی‌ش رو سمتم می‌گیره. بهش نگاه می‌کنم و چشم‌های قیری رنگم سمت دستش می‌ره که لابه‌لای انگشت‌هاش، پول تا خورده و کثیفی بود. با تعجب سرم رو بالا می‌گیرم که کلافه میگه:
- چیه؟ نیگا داره؟ بگیر دیگه برای من استخاره می‌کنه.
نه...نه حریر. باید جوابشون رو بدی تا دست از سرت بردارن. همین‌طور پیش بری، باز هم اذیتت می‌کنن و می‌خوان براشون مواد بگیری. که چی بشه؟ خودشون کیف کنن و اگر کسی فهمید، برای من بد بشه؟ زود باش حریر، یه چیزی بگو.
مردمک لرزونم رو به صورتِ بیش از حد سفید و رنگ پریده‌ی سمی که گودی و سیاهی زیر چشم‌هاش توی ذوق می‌زد، می‌دوزم و از لب‌های خشک شده‌م، صدام بیرون میاد.
- من...من این‌کارو نمی‌کنم...نمی...نمی‌تونم.
صورت سَمی مچاله میشه و گوشه‌ی روسری‌ش رو پشت گوشش می‌ندازه و گوشِ بزرگش رو‌ سمتم می‌گیره و با صدای بلند میگه:
- چی؟ نَشنُفتم...بلندتر بگو.
بلوزِ مشکی رنگم رو بین انگشت‌های عرق کرده‌م می‌گیرم و عزمم رو جزم می‌کنم. به امید اینکه دست از سرم بردارن، کمی صدام رو بالا می‌برم و سعی می‌کنم نلرزه.
- من...من این‌کارو براتون انجام...نمی‌...نمیدم. نمی‌خوام توی...توی دردسر بیوفتم.
زن‌های سلول‌های دیگه که انگار نمایش جذابی براشون پخش شده بود، جلوی سلول‌هاشون ایستاده بودن و نگاهمون می‌کردن.
صدای پایین اومدن اَکی از تخت رو می‌شنوم و تکون کوچیکی می‌خورم. به عقب برمی‌گردم که اخم‌های توی هم رفته‌ش رو می‌بینم. جلو میاد و بلوزم رو از پشت می‌کشه و میگه:
- نه بابا! موش کوچولوی سوسولمون زیبون داره؟
لب‌هام می‌لرزن و از استرس لباسم رو بیشتر توی دست‌هام مچاله می‌کنم. چشم‌هاشون انگار نیزه پرتاب می‌کرد و با تهدید خیره‌م شده بودن. انگار همه از اون‌ها می‌ترسیدن که حتی شده برای رضای خدا بیان جلو. قدمی به عقب میرم که اَکی دسته‌ای از موهام رو چنگ می‌کشه و عقب میاره که جیغِ دردناکم توی گلو خفه میشه.
اَکی: میری، میاری؛ تفهیمه؟
دست‌هام رو روی دست‌هاش که موهام رو گرفته بود می‌ذارم و سرم رو تکون میدم. لبم رو از بند دندون‌هام خارج می‌کنم و با شجاعتی بیشتر میگم:
- انجام نمیدم، خودم کم بدبختی ندارم که شماها هم بشید قوز بالا قوز.
اَکی با شنیدن حرف‌هام سرم رو با شتاب به جلو پرت می‌کنه که اگر دستم رو به گوشه‌ی تختِ آهنی نمی‌گرفتم، روی زمین می‌افتادم.
اَکی: نه مثل اینکه زیبون خوش حالیش نیست.
سَمی دست توی جیبِ بزرگ و پهن شلوار سرخش فرو می‌بره و با دیدن چیزی که بیرون میاره، احساس می‌کنم روح از تنم خارج میشه. صدای ضامنش که با فشار انگشت شستش روی دکمه‌ی فلزیش بیرون میاد، توی گوش‌هام زنگ می‌زنه و برام میشه زنگ خطر!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ARIO

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
6
33
مدال‌ها
1
درحال ویرایش
 
آخرین ویرایش:

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,974
مدال‌ها
9
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.

[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین