جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [نیمه مردگان] اثر«meshki کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط meshki با نام [نیمه مردگان] اثر«meshki کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 378 بازدید, 5 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نیمه مردگان] اثر«meshki کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع meshki
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

meshki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Mar
281
2,853
مدال‌ها
1
نام اثر: نیمه مردگان
نویسنده: meshki
ژانر: تخیلی
عضو گپ نظارت: S.O.V8(8)
خلاصه:
در ۳۱ اکتبر سال ۱۹۹۸. میان خرابه‌های معبد سلتیک‌ها. گابریل، ویولت و مرد شبح‌سان. دست به دعا برداشته بودند. قطعاً یک معجزه نیاز بود. فقط یک معجزه تا باری دیگر جریان به زندگی آن دو بازگردد.
ناگاه صدای گریه نوزاد میان خرابه‌های معبد پیچید... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
پست تایید.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

meshki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Mar
281
2,853
مدال‌ها
1
***
مرد و زن جوان وارد سالن فرودگاه شدند. وسیله چندانی به همراه نداشتند. مرد نسبتاً جوان بود. هر چند موهای کم و بیش ریخته‌‌اش خلاف این را نشان می‌داد. پیشانی بلند و برجسته و چشمان ریز و گود افتاده، موهای بور، دماغ قلمی، لب‌های باریک و رنگ چشمانش تیره. کت کتان قهوه‌ای رنگ و رو رفته‌ای داشت؛ به همراه کیف قدیمی چرمی. پیشانی‌اش مدام عرق می‌کرد که در این ماه از سال دور از ذهن می‌نمود. زن جوان با موهای قهوه‌ای کوتاه و چشمانی تیره رنگ. لب‌های برجسته صورتی و بینی عروسکی. لباس خز گران‌قیمتی به تن داشت که اصلاً با تیپ مرد همراهش هم‌خوانی نمی‌کرد. زن، پتوی کوچکی در آغوش داشت که قطعاً محتوی آن یک نوزاد بود. تشویش و نگرانی از ظاهر هر دو هویدا بود. مستاصل و آشفته بودند.
پس از مدتی در صف گیت قرار گرفتند‌‌.
- گابریل اندرسون.
- بله؟
- کارت شناسایی و بلیط لطفاً.
- اوه، بله، بله البته.
مرد پریشان با موهای ژولیده، سعی در پیدا کردن کارت شناسایی خود را داشت‌. تقریباً تمام جیب‌های کت خود را بیرون ریخته بود.
- ویولت؟
- بله گابریل؟
- کارت. کارت شناسایی.
- اون رو توی جیب سمت چپ کیفت گذاشتی گابریل.
مرد، مردد کمی فکر کرد و سپس به سمت کیفش رفت. کارت‌ها را تحویل داد. مردی که پشت باجه تحویل قرار داشت، ابتدا به چهره‌هایشان دقیق شد. سپس به پتوی بچه توجه نشان داد. از آنها خواست چهره بچه را نشان دهند. زوج خسته و عجیب و غریب ابتدا طفره رفتند. هوا سرد است، نوزاد تازه بدنیا آمده، به زحمت به خواب رفته و... . اما نتوانستند مامور را قانع کنند. به ناچار قسمتی از صورت بچه را با خساست نشان دادند و سریع آن را پوشاندند. به سرعت از آن‌جا دور شده و به سمت جایگاه مسافران رفتند. صورت بچه کاملاً سرد و بی روح بود. گویی جانی در آن نبود. واقعاً هم نبود.‌ بچه مرده بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

meshki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Mar
281
2,853
مدال‌ها
1
پروازشان یک توقف داشت. ابتدا با پرواز ساعت ۲۰:۱۵ دقیقه از اتاوا به تورنتو رفتند. یک روز در هتل بست وسترن پلاس تورنتو اقامت داشتند. سپس در روز ۲۸ اکتبر سوار پرواز ساعت ۲۱:۱۵ دقیقه به سمت لندن شدند. سرانجام پروازشان ساعت نُه در فرودگاه گاتویک ترمینال اِن نشست.
در تمام مدت سفر، خانم اندرسون، کودک را در آغوش خود می‌فشرد. دمای او را کنترل می‌کرد تا مبادا گرم یا سردش شود و حواسش بود نفس هیچ انسان زنده‌ای به او نخورد تا هیچ‌گونه میکروب و کثیفی از بدنشان به این کودک تازه به دنیا آمده منتقل نشود.
آن دو پس از آن‌که کیفشان را تحویل گرفتند، فوراً به سمت محوطه بیرون فرودگاه رفتند. ساعت درست ۹:۱۵ دقیقه صبح بود. آن‌ها روبه‌روی درب ورودی فرودگاه گاتویگ لندن قرار داشتند و هوا به شدت ابری و مرطوب بود. مدتی پیش باران باریده بود و خیابان‌ها پر از چاله‌های آب بودند.
آقای اندرسون جوان با عینک ریبن مشکی‌اش کاملاً مرموز به نظر می‌رسید. به یک پا تکیه داده بود و پای دیگرش را مدام می‌جنباند. یک چشمش به خیابان شلوغ روبه‌رویش بود و یک چشمش به ساعت جیبی قدیمی روسی‌اش.
خانم اندرسون نیز مانند تمام این مدت کنار همسرش ایستاده و پتوی نه‌چندان نازک کودک را تماماً در آغوش داشت.
ساعت ۹:۲۷ دقیقه یک اتومبیل فیات مدل ۱۲۴ جلوی ورودی توقف کرد. یک اتومبیل کاملاً قدیمی ساخت سال ۱۹۷۰ یا هم دهه شصت بود. رنگ سبز تیره‌ای که داشت زیر انبوه گرد و خاکی که روی آن نشسته بود به زحمت تشخیص داده می‌شد.
گبی، خواهر بزرگ آقای اندرسون با هیکل درشتش حجم قابل توجهی از صندلی راننده را اشغال کرده بود. او حتی از آقای اندرسون بزرگ، پیتر اندرسون هم مرموز‌تر، ساکت‌تر و عجیب‌تر بود. صورت گندمی و موهای مشکی، چشمان سبز، بینی کوتاه و لب‌های باریک. موهای کم پشت و فرش را زیر کلاه قرون وسطایی‌اش پنهان می‌کرد و معمولاً با افراد بیرون از خانه‌اش ارتباطی نداشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

meshki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Mar
281
2,853
مدال‌ها
1
زوج جوان هر دو سوار اتومبیل شده و راه افتادند. از خیابان دارلینگ شمالی و منطقه هایبورن به سمت محله گرینویچ رفتند. سپس در خیابان شارلوت به فرعی شش پیچیده و جلوی خانه پلاک ۲۱ توقف کردند.
خانه عجیب و غریب ساخته شده با سنگ سرخ انگلیسی بود. سه طبقه، مانند مکعب‌هایی بودند که نامنظم روی هم قرار گرفته بودند. آن‌چنان بزرگ نبود و طبقه‌ها کوچک بودند و از لحاظ هندسی اصلاً جور در نمی‌آمدند. هر طبقه فقط یک پنجره داشت که نور گیری خانه را دچار مشکل می‌کرد. به‌خصوص که پنجره‌ها پشت به محل طلوع خورشید بودند و فقط غروب را میشد در آن دید. درب ورودی، چوبی و سبز رنگ بود.
خانواده اندرسون از اتومبیل پیاده شده و به سمت خانه مرموز‌‌تر از خودشان رفتند.
گابریل با خود فکر کرد، همه چیز سر جای خودش است درست مانند هفت سال پیش. او هفت سال پیش خانواده را ترک کرده و به سمت آرزوهایش رفته بود. ازدواج کرده و به تازگی بچه‌دار شده بود. هرچند بچه نتوانسته بود زنده به‌دنیا بیاید. ماجرا را پای تلفن به گبی توضیح داده بود و از او درخواست کمک کرده بود. گبی خواهر بزرگش بود و حس مسئولیت زیادی نسبت به او حس می‌کرد. این موضوع در گذشته باعث آزردن گابریل می‌شد ولی حالا به او نیاز داشت خیلی هم نیاز داشت.
فرزند او هفته پیش مرده به دنیا آمده بود و همسرش زایمان سختی را تجربه کرده بود. گبی تمام هفته به دنبال راهی برای نجات کودک بود. او بسیاری از کتاب‌های قدیمی و معتبر و نامعتبر پدرش را خوانده بود و در آخر به ناچار از کتاب‌خانه خصوصی جادوگران کتاب قرض گرفته بود.
درست است گبی یک جادوگر است و همین‌طور برادرش و پدرش و کل خانواده و اجداد آن‌ها.
گابریل و همسرش روی مبل‌های قهوه‌ای راحتی داخل سالن نشستند. گبی نیز به آشپزخانه رفته و همراه با سینی قهوه برگشت. آن‌ها را جلوی زوج جوان گذاشت و بدون این‌که اجازه صحبت به آن‌ها بدهد شروع به صحبت کرد.
- من یه راهی پیدا کردم.
 

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,974
مدال‌ها
9
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.

[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: sahel_frd
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین