(دنیل)
حالم بد شده بود از بوی تند عطرش داشتم پیشش جون میدادم ولی چیزی نمیگفتم که دست انداخت دور گردنم یک لحظه احساس خفگی کردم.
- نیما بمیری. خفه شدم لامصب دست رو بردار دیوونه! چته تو؟
نیما: بدبخت شدیم دنی رضا یه شرط داره! میترسم خرکی باشه گند بزنه به زندگیمون!
اسکلی نثار هیکل هرکولش که عین خودم بود کردم.
- از من و زنت خجالت نمیکشی از هیکلت خجالت بکش احمق. این شرطم مطمئنم با منِ عین همیشه میخواد تر بزنه به زندگیم که من نمیذارم. نه از شرکتم میگذرم نه از نقاشیهای گالری خودم.
با اون چشمهای رنگ شب به چشمهای سبز رنگم زل زد. ترس توی چشمهاش هویدا بود و من این رو نمیخواستم، محکم بغلش کردم.
- نترس داداش هیچ اتفاقی نمیافته! من قول میدم اینم یه شرط مسخره عین قبلیشه.
نیما: این دفعه فرق داره. حاضر شو باید بری.
کت آبی پر رنگم رو پوشیدم و سمت خروجی راه افتادم.
- نترس مرد گنده!
سوار آسانسور شدم که صدای آهنگ ملایمی توی گوشم پیچید و بعدش هم صدای خانمی که میگفت:
- طبقه همکف
سوار ماشینم شدم و راه افتادم. که صدای زنگ تلفنم توی ماشین پخش شد. روی دکمه اتصال زدم که صدای جیغ جیغ مینا در اومد:
مینا: هوی دن دن چه زری زدی این پسرِ اومده خونه داره پس میافته. زنشم که گوشیش در دسترس نیست.
- نفس بگیر! مینا این داداشت خیلی ترسوئه! داغونم کرده. قراره شرط من باشه این غش کرده!
مینا معلوم بود پشت اون خط درحال انفجاره دیدم اوضاع داره خطری میشه که زودی گفتم:
- من کار دارم باید برم. یک هفته تا اون روز فرصت دارم. عجله نکنید.
دهنش رو باز کرد که زرتی عین بیشعور به تمام معنا قطع کردم.
- راحت شدم ها! الان قورتم میداد.
نیم وجبی عجب بلبل زبونیه! خوبه بگیرمش زیر پاهام له میشه. عجب! مردم دیوونه شدن.