جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رمان شرط قلب من] اثر «یاس جباری نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط DELVAN. با نام [رمان شرط قلب من] اثر «یاس جباری نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 636 بازدید, 9 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رمان شرط قلب من] اثر «یاس جباری نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع DELVAN.
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آساهیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,754
مدال‌ها
6
(به نام آفریننده عشق)
رمان: شرط قلب من
نویسنده: دلربا :)
ژانر: عاشقانه، طنز/تراژدی
ناظر: @MHP
خلاصه:
دنیل مهرداد، یکی از بزرگ‌ترین نقاش‌های ایران سر یک شرط بندی کوچیک سر خودش را به باد می‌دهد و روایت عاشقانه‌ای را رقم می‌زند. او همان است که روی قلبش و احساساتش ق*مار کرده است.
تنها و تنها برای یک شخص که عاشقانه دوستش دارد... .
 
آخرین ویرایش:

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,433
12,583
مدال‌ها
6
IMG_۲۰۲۲۰۱۳۰_۱۸۲۶۴۹.jpg

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما

| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,754
مدال‌ها
6

مگر ماه بدون ستاره می‌شود؟
مگر دل بدون دلبر می‌شود؟
دلم می‌خواهد نگاهم در نگاهت قفل شود و تا ابد به چشمانت زل بزنم.
دلم می‌خواهد تا ابد یارم باشی، کنارم باشی و همیشه برایم نقاشی بکشی... .
دلم با تو عاشقی می‌خواهد.
دلم با تو دیوانگی می‌خواهد.
حاکم قلب و احساس من.
 
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,754
مدال‌ها
6
(دنیل)
حالم بد شده بود از بوی تند عطرش داشتم پیشش جون می‌دادم ولی چیزی نمی‌گفتم که دست انداخت دور گردنم یک لحظه احساس خفگی کردم.
- نیما بمیری. خفه شدم لامصب دست رو بردار دیوونه! چته تو؟
نیما: بدبخت شدیم دنی رضا یه شرط داره! می‌ترسم خرکی باشه گند بزنه به زندگیمون!
اسکلی نثار هیکل هرکولش که عین خودم بود کردم.
- از من و زنت خجالت نمی‌کشی از هیکلت خجالت بکش احمق. این شرطم مطمئنم با منِ عین همیشه می‌خواد تر بزنه به زندگیم که من نمی‌‌ذارم. نه از شرکتم می‌گذرم نه از نقاشی‌های گالری خودم.
با اون چشم‌های رنگ شب به چشم‌های سبز رنگم زل زد. ترس توی چشم‌هاش هویدا بود و من این رو نمی‌خواستم، محکم بغلش کردم.
- نترس داداش هیچ اتفاقی نمی‌افته! من قول میدم اینم یه شرط مسخره‌ عین قبلیشه.
نیما: این دفعه فرق داره. حاضر شو باید بری.
کت آبی پر رنگم رو پوشیدم و سمت خروجی راه افتادم.
- نترس مرد گنده!
سوار آسانسور شدم که صدای آهنگ ملایمی توی گوشم پیچید و بعدش هم صدای خانمی که می‌گفت:
- طبقه همکف
سوار ماشینم شدم و راه افتادم. که صدای زنگ تلفنم توی ماشین پخش شد. روی دکمه اتصال زدم که صدای جیغ جیغ مینا در اومد:
مینا: هوی دن دن چه زری زدی این پسرِ اومده خونه داره پس می‌افته. زنشم که گوشیش در دسترس نیست.
- نفس بگیر! مینا این داداشت خیلی ترسوئه! داغونم کرده‌. قراره شرط من باشه این غش کرده!
مینا معلوم بود پشت اون خط درحال انفجاره دیدم اوضاع داره خطری میشه که زودی گفتم:
- من کار دارم باید برم. یک هفته تا اون روز فرصت دارم. عجله نکنید.
دهنش رو باز کرد که زرتی عین بی‌شعور به تمام معنا قطع کردم.
- راحت شدم ها! الان قورتم می‌داد.
نیم‌ وجبی عجب بلبل زبونیه! خوبه بگیرمش زیر پاهام له میشه. عجب!
مردم دیوونه شدن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,754
مدال‌ها
6
توی سکوت می‌روندم. همه چیز آروم و خوب به نظر می‌اومد. به حلقه‌ی تو دستم نگاه کردم و پوزخندی زدم، دو ماه دیگه من با کسی که دوستش نداشتم عقد می‌کردم. تلخ خندی زدم. صدای آهنگ رو به یاد دخترک زیبای توی رویام روشن کردم کسی که ۱۵ سال ندیدم. همون قسمتی که عاشقش بودم پخش شد. لبخند بزرگی زدم و خوندمش.
دلم می‌خواد من فقط نگاهت کنم؛
نگاهت کنم نفس.
حواست نباشه و صدات کنم؛
صدات کنم نفس.
تو همه کسم شو هم نفسم شو
بمون برام آروم جونم تو
من که می‌مونم تو بمون برام... .
به مقصدم نزدیک شدم که گاز دادم مشتاق بودم ببینم این شرط مسخره‌ای که این دفعه گذاشته چیه. در ماشین رو باز کردم و به عمارت روبه روم نگاه کردم، من هر جور که شده این عمارت رو میخواستم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- من می‌تونم. آروم باش پسر... .
زنگ رو زدم که در باز شد و من وارد شدم عطر گل‌ها رو به ریه‌هام کشیدم و به عمارت خوش نقش روبه روم نگاه کردم تمام سفید با سنگ‌های خیلی قشنگ.
- روزی که بهت می‌رسم خیلی نزدیکه. منتظرم باش!
خونه مبله و قشنگی بود که تمام سفید مشکی بود از پله‌ها بالا رفتم و به اتاقش رسیدم. بازم نفس عمیقی کشیدم و وارد شدم. من آماده هر کاری بودم.
رضا: سلام آقای مهندس، می‌بینم که اومدی! معلومه خیلی مشتاقی حیف تو ایرانی نیستی و نمی‌فهمی من صلاحت رو می‌خوام.
- سلام پسر خوبی؟ باز چه نقشه‌ای برای گند زدن به زندگیم داری؟ من بهتر از تو می‌فهمم می‌خوای بدبختم کنی!
رضا مردونه خندید و دستی به شونه‌م کشید.
رضا: می‌بینم که خوشت اومده! خب شرط من هم قواعد خودش رو داره اگه روش باشی این عمارت تمام و کمال برای توئه.
توی دلم خوشحال بودم ولی به خنده‌ای بسنده کردم.
- بگو
رضا: شرط من...
عصبی خندیدم داشت شوخی می‌کرد؟ احمق این چه شرطی بود آخه؟ نگاهی بهش کردم داشت کوفت می‌کرد، مرگ بخوری!
- این شرطِ یا شوخی؟ ببین آدم باش و زود شرط اصلی رو بگو، یا همین‌جا دفنت می‌کنم.
لبخند حرص در بیاری زد که بیش‌تر شبیه پوزخند بود.
رضا: همون که گفتم یه کلمه قبولِ یا نه؟
 
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,754
مدال‌ها
6
- اگه کلکی داشته باشی چی؟
رضا دارت جلوی دستش رو برداشت و پرت کرد سمت من که جا خالی دادم و مثل همیشه به هدف خورد. متفکر خودکارش رو روی لب‌هاش گذاشت.
رضا: خوب من یه قرار داد تنظیم می‌کنم.
- مبنی؟
رضا هول شده بود و گفت:
رضا: مبنی بر این‌که اگه با دختر ازدواج کردی و کمک کردی خوب بشه، من کل این عمارت بدون این‌که چیزی ازش کم کنم؛ روز عروسی بهت میدم.
خیلی جای تعجب داشت. روز عروسی؟ یه جای کار این یارو می‌لنگید. چرا باید این‌کار رو بکنه.
- چرا؟ چرا این‌کار رو برای یه دختر انجام میدی؟ کسی که من نه دوستش دارم نه اون دوستم داره!
سرش رو خاروند و باز هم دارتش رو پرت کرد.
رضا: همه‌چیز خیلی پیچیده‌تر از اونی هست که فکرش رو می‌کنی!
دلیل رو که توضیح داد، شاخ در آوردم دستی روی سرم کشیدم که شاخ‌هام رو لمس کنم. دختر عموی من؟ دلای من؟ از خوشحالی چشم‌هام درخشید. من دوستش داشتم حالا هر جوری می‌خواست باشه. چه به زور چه با زور... .
- قبوله!
از تعجب سرش رو چرخوند! باورش نمی‌شد من بخوام با دختر عموی گمشده‌ام ازدواج کنم.
رضا: واقعاً؟ می‌کنی! باورم نمیشه.
همین‌طور کلمات رو پشت سرهم می‌چید نمی‌دونست داره چی میگه و منم با تعجب بهش نگاه می‌کردم.
رضا: نقاشی می‌کشی؟
- آره خب برای چی؟
رضا: اون توی یه روستا معلم هنرِ شاید بتونی این‌طوری بهش نزدیک شی. دیگه نمی‌خواد اون مهد کودک رو برای بچه‌ها بخری من می‌خرم توهم میری به بچه‌های منطقه محروم کمک می‌کنی.
این خیلی عاقلانه بود هم کمک می‌کردم هم به مقصودم می‌رسیدم.
- الان کجاست؟ کجا قرارِ بره.
رضا: می‌تونی با خودت ببریش فردا راه می‌افته و قرارِ با یه معلم مرد بره بدو برو تا دیر نشده و کسی با خودش نبرده.
- ساعت چند؟
رضا: ۲:۳۰ دو ساعت وقت داری زود باش!
 
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,754
مدال‌ها
6
(دلا)
با همون موهای ژولیده‌م بلند شدم و به گوشیم نگاه کردم، جیغ بلند و وحشت زده‌ای زدم و بلند شدم. این من بودم؟
یا حضرت عباس! سرم رو بلند کردم که دوتا چشم دیدم بازم جیغی کشیدم و عقب رفتم که زن عمو رو دیدم.
زن عمو: هوی بلند شو ورپریده کلی کار داریم، ببین از شلخته بودنت نمی‌دونم چیکار کنم! کمد رو باز کردم یه کیلو لباس ریخت روم.
نگاه چپی به قیافه‌م انداخت، چشمم باز نمی‌شد. سری از تأسف تکون داد.
بلند شدم بازم کار و کار شده بودم سیندرلا ولی هیچ شاهزاده‌ای نبود به دادم برسه.
یاد موهای قهوه‌ای و ژولیده‌ام افتادم و گفتم:
- بعید می‌دونم شاهزاده‌ای با این وضعیت من رو برداره با خودش ببره! شانسم نداریم که، حیف این موهایی که بلند کردم.
صدای بلند زن عمو باز اومد:
زن ‌عمو: هوی پاشو برو خسته‌م کردی یه آقا اومد گفت باید با اون بری.
به بدبختی موهای بلندم که تا زانوم بود رو شونه کردم و گوجه‌ای بستم تا نریزه و عصبی‌م کنه.
سریع دویدم و مانتو و شلوار ساده و طوسی رنگم رو پوشیدم و بیرون رفتم.
- زن عمو ساکم کو؟
زن عمو: این پسرِ بردش نمی‌دونم کی بود گفت زود بری پایین، همین!
عین بلندی کشیدم و تو صورتم زدم.
- زن عمو آبروی من رو جلوی همکار جدیدم بردی.
زن عمو: همکارت؟
- نه شوهرم.
چشم غره‌ای رفت و گفت:
زن عمو: دیرت شد برو شرت کم.
وا رفته «خداحافط» گفتم و بیرون رفتم.
در حیاط کوچیک آپارتمان رو باز کردم و بیرون پریدم که پژو دویست و شش مشکی رو دیدم رفتم جلو که چشمم به دوتا چشم عسلی افتاد چی؟ من عه پسرِ که! پوف عصبی کشیدم.
- سلام آقای...
پسر: دنیل مهرداد هستم.
- آقای مهرداد
دنیل: سلام دلا خانم.
سرم رو به پشتی دویست شش تکیه دادم و به بیرون نگاه کردم.
کاش همکارم زن بود راحت‌تر بودم تینا هم چسبیده بود به شوهرش با من نیومد شانس ندارم‌.
 
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,754
مدال‌ها
6
صدای ضبط پخش می‌شد و منظره کویر مانند؛ منم حسابی حوصله‌ام سر رفته بود. پسره هم که هیچی ان‌قدر با اون چشم‌های آبیش زل زد به کویر که قهوه‌ای شد! عجیب دلم می‌خواست الان این‌جا سرسبز می‌شد.
دنیل: پیس، پیس
- بله؟
دنیل: این‌جا خیلی کویره.
لحجه‌اش و اون حرفش من رو به خنده وادار کرد. یعنی چی این‌جا خیلی کویره.
دنیل: من گشنمه.
- منم گشنمه ولی نمی‌دونم چرا داریم آروم حرف می‌زنیم؟
دنیل: نمی‌دونم. چی می‌خوری؟
یکم با خودم فکر کردم صبح بود و من هنوز صبحونه نخورده بودم.
- دنی!
از این که ان‌قدر صمیمی صداش کردم متعجب نشد لبخندی زد و گفت:
دنیل: بله دلا!
-‌ املت دوست داری؟
قیافه‌اش تعجبی شد، وا مگه املت چی بود این ان‌قدر تعجب کرد؟
دنیل: پیس، پیس.
- بله؟
دنیل: املت چیه؟
با تعجب بهش نگاه کردم.
- املت نخوردی؟
دنیل: خب نه.
- ببین تخم مرغ که خودی؟
دنیل: خب.
- اون رو با گوجه قاطی می‌کنن میشه املت!
یکم تو فکر فرو رفت و یک‌هو گفت:
دنیل: خوش مزه‌اس؟!
- آره خوش مزه‌اس.
یک ساعت گذشت و ما هنوز گشنه به هیچ‌جا نرسیدیم. همش کویرِ لعنتی!
راهمون به یکی از تونل‌ها خورد و من همش حواسم بود آخر این تونل چی میشه. رسیدیم و من با شادی فراوان... بازم کویر دیدم. نق زدم:
- همش کویره!
دنیل: داریم میریم کرمان نمیریم شمال که همش دشت و جنگل باشه. کویره دیگه.
- دارم از گشنگی می‌میرم تشنمه!
زد رو ترمز و کیفی بغلم انداخت.
 
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,754
مدال‌ها
6
با تعجب به کیف نگاه کردم و کیف رو باز کردم وقتی محتویات توش رو دیدم گفتم:
- عجب اسکلی این همه راه نیاورد بخوریم!
دنیل: اسکل چیه؟

با خنده و تعجب به صورتش نگاهی انداختم، یعنی نمی‌دونست اسکل چیه؟ اون‌که دید بی جواب مونده چیزی نگفت و به راه ادامه داد، منم در حال خوردن بودم که به روستا رسیدیم. دلم برای مظلومیت چشم‌های بچه‌ها سوخت. نه مدرسه، نه کلاس درس و نه معلم!
وارد روستا که شدیم کلی پسر و دختر بچه دورمون جمع شدن. از ماشین بیرون اومدم که توجه‌م به دختری جلب شد، آروم و ساکت گوشه‌ای نشسته بود و با چشم‌های سبزش خیره به من و دنیل بود. با دست بهش اشاره کردم که بیاد دنیل یکی از پسرها رو بغل گرفت. سمتم اومد که متوجه سر بی موش شدم، یا تعجب بهش نگاه کردم و چیزی نگفتم.
(دو هفته بعد)
بهش اشاره کردم که بیاد کنارم اول نگاهم کرد و آروم اومد.
دختر: سلام
- سلام دخترم خوبی؟ اسمت چیه؟
دختر: خوبم مرسی اسمم گیسو!
- موهات کو گیسو جان؟ چند سالته؟
گیسو: سرطان دارم! من ۸ سالمه خاله
با بغض بهش نگاه کردم و بغلش کردم. اونم از گردنم آویزون شد. مادر پدرش کجا بودن؟ یه زن تقریباً سیاه پوست سمتمون اومد که گیسو با وحشت نگاهش کرد و آروم لب زد:
گیسو: خاله تورو خدا جان این آقا نذار من رو ببر اصلاً من رو با خودت ببر اون من رو پیدا کرد. مامانم مرد.
بعد محکم بهم چسبید که همون زن اومد و خواست دستش رو محکم توی صورت گیسو بزنه که دنیل محکم از مچ دستش گرفت و با اخم وحشتناکی گفت:
دنیل: می‌خواستی چه غلطی بکنی؟ هان؟
زن با وحشت به دنیل نگاه کرد.
دنیل: دیگه حق نداری بهش دست بزنی خودم می‌برمش فهمیدی؟ مگه مادرشی؟
زن: آقا به خدا مادرش مرد، پدرشم مرد کسی رو نداشت من از تو کوچه جمعش کردم و آوردم خونه‌م.
- حالا از دستش راحت شدی گمشو
گیسو: خاله من جایی رو ندارم بذار باهاش برم.
فکری که به ذهنم رسید، بشکنی زدم.
- به من نگو خاله بگو مامان. آقای مهردادم باباته.
نفهمیدم روی چه منطقی گفتم ولی غلطی بود که کردم.
گیسو: واقعاً آخ جون
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین