جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رمان صیحه‌ی اِبتسام] اثر « سیده فاطمه موسوی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ترنج با نام [رمان صیحه‌ی اِبتسام] اثر « سیده فاطمه موسوی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 673 بازدید, 12 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رمان صیحه‌ی اِبتسام] اثر « سیده فاطمه موسوی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ترنج
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ترنج

سطح
4
 
°•| نَستوه |•°
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Apr
2,187
19,430
مدال‌ها
5
فریاد برمی‌آورم:
- خودت آدم نیستی حیوانِ بی‌چشم و رو.
صدای بسیار بلند و خوش‌آوای لادن که اکنون بر اثر بغض دورگه شده است، می‌گوید:
- با مامان من این‌طور حرف نزن. پنج سال پیش، بعد از مرگ پدرم که برادر خودت هم بود با وجود من، فرزند تسنیم و سعید قبول کردی با مادرم ازدواج کنی. آخه چرا؟ می‌خواستی خانواده برادرت که یه تار موش به صدتای مثل تو می‌ارزید رو بدبخت کنی؟ متاسفم... سینا!
چشم‌هایم متورم شده است. رگ‌های دستم بر اثر خشم سفت شده‌اند و گلویم می‌سوزد. این دختر چقدر نافرمان شده است. تمام توان را در دست‌هایم می‌ریزم و محکم به درِ چوبی و گردویی رنگ خانه می‌کوبم و هم‌زمان با آخرین ولوم صدایم فریاد می‌زنم:
- دختره‌ی کثافتِ عوضی تو لنگ همون بابای کثافت‌کار و بی‌خاصیتتی. اگر دستم بهت برسه با همین دستای خودن خونت رو می‌ریزم! بار اولت نیست از این حرف‌ها می‌زنی. دیگه طاقتم تموم شده تا کی ازت پایین ببرم؟ هرروز داری این چرت و پرت‌ها رو تکرار می‌کنی آشغال.
صدای فریاد او هم بلند می‌شود:
- قبلا گفتم، بازم میگم و خواهم گفت. تمام این حرف‌هایی که من گفتم راسته و اون چیزایی که درباره‌ی من و بابای پاکم گفتی همش لیاقت خودته.
صدای یک سیلی می‌آید و پشت‌بندش، صدای ترسیدم و لرزانِ تسنیم:
- خفه‌خون بگیر دختر. مگه از جونت سیر شدی؟
صدای بی‌باک لادن، چشمانم را متورم‌تر و مرا عصبانی تر می‌کند:
- آره من از جونم سیر شدم بذار بکشه مادر من. تا کی باید زجر بکشیم؟ تا کی باید حرف‌های این مستبد مغرور و خلاف‌کار رو قبول کنیم؟ تا کی باید نوکر دست‌به‌سینش باشیم؟ تا کی باید زیر بار حرف زور بریم؟ من دیگه تاب قبول کردن حرف‌های یه زورگو رو ندارم.
بعد صدای سه قدم. با دست‌هایم سه‌بار محکم به در می‌زند و می‌گوید:
- بکش! بکش و راحتم کن!
دیگر عنانم دست خودم نیست‌. تا به‌حال این‌قدر عصبانی نشده بودم نمی‌فهمم چه می‌کنم درِ سست و قدیمی و زهوار دررفته‌ایست. جاکفشی سفید رنگ را در دو ثانیه با تمام توانم بلند می‌کنم و به در می‌کوبم. سست می‌شود اما... نمی‌شکند. بار دیگر همین‌کار را تکرار می‌کنم و بار سوم، همراهش فریادی برمی‌آورم:
- با دست‌های خودم می‌کشمت عوضی‌. همون‌طور که سعید رو کشتم.
در، از چهارچوب خود در می‌آید و رو به پذیرایی می‌افتد و می‌شکند. لادن که پشت در بوده است، زیر در افتاده است و بالا تنه‌اش هم زیر جاکفشی سه طبقه است. تسنیم تندتند جیغ می‌زند و صورت می‌خراشد و خودزنی می‌کند. رو به تسنیم داد می‌زنم:
- خفه‌خون بگیر.
بعد با تمام عصبانیتم، سراغ لادن می‌روم. سرم گزگز می‌کند و ابروهایم از شدت عصبانیت باز نمی‌شوند. او من را چه خطاب کرد؟ او در را به روی من بست؟ او به من بی‌احترامی کرد؟ برای بار چندم؟ او من را بد و پدرش را خوب خواند؟
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: PardisHP
موضوع نویسنده

ترنج

سطح
4
 
°•| نَستوه |•°
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Apr
2,187
19,430
مدال‌ها
5
تمام حرف‌های لادن و قیافه‌ی مضحک سعید جلوی چشمانم نقش می‌بندد و گستاخی سعید موقع حرف زدن در آخرین روز عمرش، مرا عصبانی‌تر می‌کند.
به نقطه‌ی جوش رسیده‌ام! دست می‌برم و گیس‌‌های لادن که زیر در است را می‌کشم و او را بالا می‌آورم. جیغ می‌زند که با دستم، محکم در دهانش می‌خوابانم و او را به زمین پرتاب می‌کنم. دو بار تسنیم سعی داشت خود را به من نزدیک کند و به قولی سپر بلای لادنش باشد اما من نگذاشتم‌ و او را هول دادم. چند قطره خون از دهانش تونیک شیری رنگ لادن را قرمز می‌کند. به سمت او حمله‌ور می‌شوم او را با یقه‌ی لباسش که در دستانم است بالا می‌برم‌. همان‌طور، به‌طرز محکمی شروع به چرخاندن او می‌کنم و بعد، به محکم‌ترین شکل ممکن او را به دیوار می‌کوبانم. جیغ‌های تسنیم بیشتر از هرچیزی گوش‌هایم را آزار می‌دهد. درحالی که سر لادن در دستانم است، به سمت او می‌روم و تهدیدش می‌کنم:
- یک کلمه، فقط یه کلمه دیگه از دهنت خارج بشه، تو و این دختر کثافتت رو با هم زنده به گور می‌کنم.
با آن یکی دستم که آزاد است، تسنیم را به اتاق می‌فرستم و در را محکم به رویش قفل می‌کنم.
هنوز از خشمم کم نشده. این‌بار، با کمربند به جان لادن که کم‌جان وسط خانه افتاده می‌افتم و با تمام توان می‌زنم. جانی در تن برایش باقی و نمانده و من از این‌که چرا به غلط کردن نیوفتاده است متعجبم‌. در همین حال کتک خوردن، کلمه‌ای از دهانش خارج می‌شود:
- زورگوی قاتل.
همین کلمه، چنان آتشی به مغزم می‌افکند که دیگر هیچ نمی‌فهمم. خون از سر لادن جاریست و از صورت و موهایش خون می‌چکد. از قصد او را میان خرده چوب‌ها انداخته‌ام‌‌. خرده چوب به بدنش فرو می‌رود و دادش را درمی‌آورد:
- وحشی!
به نفس‌نفس افتاده است. لادن مشکل تنفس و قلب داشت، ولی برای من این چیزها مهم بود؟ با کلمه‌ی وحشی، با دست، محکم به سینِه‌اش می‌کوبم. می‌خواهم زجرکشش کنم! مانند پدرش... .
نفسش لحظه‌ای بند می‌آید. منی که به سیم‌آخر زده‌ام، بلند می‌شوم و روی سینِه و شکمش می‌نشینم. پاهایم را بالا می‌گیرم تا تمام وزنم روی او بیوفتد. چیزی شبیه صدای خرد شدن استخوان می‌آید! لادن تقلا می‌کند، اما نمی‌تواند از زیر دست من نود کیلویی تکان بخورد. رنگش، کم کم کبود می‌شود و نفس‌هایش می‌بُرد... .
رنگش کبود می‌شود و دیگر نفس نمی‌کشد. نفسش قطع شده. در همان حالت، مبضش را می‌کشم و بار دیگر نفسش‌هایش را چک می‌کنم. نبضش می‌زند اما نفسش تمام و قطع شده است. (دوستان عزیز همچین چیزی امکان داره) همان‌طور، چاقوی ضامن دار را همان لحظه، تا ته در قلبش فرو می‌کنم و درمی‌آورم! خون فوران می‌کند و تونیک شیری رنگش قرمز می‌شود. سیاهی چشمانش می‌رود و سفیدی می‌ماند. رنگی که در لحظه‌ی آخر کبودِ کبود بود حال زرد شده و زبانی که تا نیم ساعت پیش گستاخی می‌کرد اکنون ساکت مانده. دیگر قلبش نمی‌تپد! چه زیبا!
از رویش بلند می‌شوم و کنار جسم غرق در خون و بی‌جانش می‌نشینم. دیگر رادیویی نییت که برای زبان‌درازی کند. هم خود، و هم او را راحت کردم. دیگر صدای جیغ تسنیم هم نمی‌آید. حرصم کامل خالی شده. از شر دختر سعید هم راحت شدیم.
 
آخرین ویرایش:
  • تعجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: PardisHP

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,974
مدال‌ها
9
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.


[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین