جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [دختری از جنس بدبختی] اثر «ملیکا علی عابدی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط (:Shaparak با نام [دختری از جنس بدبختی] اثر «ملیکا علی عابدی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,688 بازدید, 30 پاسخ و 9 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دختری از جنس بدبختی] اثر «ملیکا علی عابدی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع (:Shaparak
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آساهیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
مارال:
ظرف آهک جلوی چشم‌هایم بود. از شدت ترس می‌لرزیدم؛ یعنی جان سالم به در می‌برم؟
- نترس خانم کوچولو، اتفاق خاصی قرار نیست بیوفته. فقط اون دست کوچیکت رو یه بار می‌کنم تو این ظرف و در میارم. همین.
- هرکاری بخوای برات می‌کنم فقط تو رو خدا کاری به من نداشته باش؛ من دستامو دوست دارم.
- هرکاری بگم انجام می‌دی؟
- اره هرکاری!
- باید زن من بشی.
- چی؟ زنت بشم؟
- آره ولی تو باید شرعا زن من بشی!
- ولی، من... .
- بله یا نه. یک کلمست.
مکث کرده بودم نمی‌دانستم باید کدام را انتخاب کنم.
بله؛ با عاقبت شرمگین، یا نه؛ با ظرف آهک.
داد زد.
- بله یا نه!
- بله.
تموم شد سیاه بخت شدم.
چشمان مجید برق میزد. نمی‌دانستم برق خوشحالی یا برق انتقام.
آدم هاش من رو زخمی به خانه رساندند. فکر این‌جا را نکرده بودم. به مامان زهرا چی بگم؟ بگم دختر شانزده سالت الان خانم آقا مجید شده؟ بگم دخترت که تا دیشب دخترت بود الان شده زنه زندگی؟ بگم همسر دائمم که نه همسر موقت مردی که گویا شوهرت پیشش کار می‌کرده شدم؟!
زهرا:
از شدت گریه سرم درد می‌کرد. تک دخترم دیگر پیشم نبود. معلوم نیست الان کجاست چه‌کار می‌کند. آخرش نفهمیدم خسرو با آن مرد چه گفتند. نمی‌دانم چه زمانی دخترم را به من برمی‌گرداندند. همه‌ی بدبختی‌هایی که به سرم می‌آید تاوان کارهای بابا و خسرو هست؛ جوان‌های مردم را معتاد می‌کنند. خب، معلوم است خانواده‌ی خودشان هم بدبخت می‌شوند دیگر. خدایا دخترم را به تو سپردم. تو که می‌دانی من غیر از او کسی را ندارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
زهرا:
دلم می‌خواد کمی استراحت کنم ولی فکر و خیال این اجازه رو بهم نمی‌ده.
زنگ در به صدا در آمد. حتماً خسرو است با خبرهای خوب. در را باز کردم. از دیدن فردی که در چارچوب در ایستاده بود حیرت زده شدم. خدای من، اون ماراله!
زهرا: الهی فدات بشه مامان. می‌دونی چه‌قدر دنبالت گشتیم. می‌دونی چه‌قدر دلم برات تنگ شده بود.
به پهنای صورت اشک می‌ریختم. باورم نمی‌شد مارال هم.اکنون کنار من باشه.
زهرا: بمیرم برات عشق مامان!چرا این‌قدر زخمی شدی کار اون نامرداست. مگه نه؟
مارال: مامان من... من... .
زهرا: بیا تو مامان‌جون. دم در زشته؛ بیا باهم حرف می‌زنیم.
براش آب آوردم و روی صندلی نشاندمش.
زهرا: عزیز دل مامان اصلاً نترسی‌ها. اون‌ها دیگه نمیان این‌جا. کارشون با بابات تموم شد. دیگ کابوس تموم شد. نگران هیچی نباش مامان‌جان من پشتتم.
مارال همان‌طور که به سمت حمام می‌رفت گفت:
- مجید ولم نمی‌کرد مجبور شدم زنش بشم تا بزاره بیام خونه. البته نگران نباش مامان ازدواج موقت کردم بعد یک‌سال همه چیز به حالت قبل برمی‌گرده غیر از… غیر از دخترونگی من
- یا فاطمه الزهرا؛ چه خاکی به سرم شد.
دلم نمی‌خواست زندگی دخترم هم مثل زندگی من بشه ولی انگار چاره نبود جز سوختن و ساختن. آخه خدا جون این چه سرنوشت شومیه که من دارم؟!
خسرو:
خسرو: الو زهرا.
زهرا: سلام خوبی؟ا
- مارال اومد؟
- آره.
- خداحافظ.
-خسرو باید ببینمت!
- دلیلی نمی‌بینم ببینمت.
- راجب به مارال و مجیده!
زبانم بند آمده بود.
- مارال و مجید این‌ها از کی این‌قدر صمیمی شدن؟
- خسرو… . مجید نمی‌ذاشت مارال بیاد. مارالم مجبور شده زنش بشه!
خسرو داد زد:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
خسرو:
- کی بهش اجازه داده ازدواج کنه؟ تو… الان میام اونجا ببین اونجا چه خبره دوباره!
خسرو: اصغر. اصغر چه غلطی کردی؟!
- آقا من؟…
- مگه نگفتم می‌ری جنسارو می‌دی و مارال رو تحویل می‌گیری؟
- اقا؛ مجید گفت خودم میارمش رفت و آدماش گفتن تو برو خودمون میاریمش؛ منم حریفشون نشدم راستش
- اصغر تا سه چهار روز اطراف من نباش فقط.
- آخه آقا…
- گمشو
رفتم خونه.
خسرو: مارال؛ مارال با اجازه کی همچین غلطی کردی؟!
زهرا: خسرو آروم باش.بچم خودش حالش خوب نیست.
- برام هیچ اهمیتی نداره؛ زهرا این چیزی که شده بازیچه دست تو و دخترت آبروی منه؛ منو هفت جد آبادم سال ها تلاش کردیم تا اونو جمع کنیم؛ حالا تو و این دختره در عرض هفت سال از بینش بردید!
- خسرو چی داری میگی مگه تقصیر ماراله؛ مگه غیر از این راهی داشته؟
مارال با گریه جلو اومد.
مارال: سلام بابا. به خدا شرمندم من دوست نداشتم اصلاً این اتفاق بیفته ولی خب چاره نداشتم؛ می‌خواست دستمو بکنه تو ظرف پر از آهک خب!
خسرو مارال رو در آغوش کشید.
- آره بابا جون مقصر تو نیستی؛ مقصر این مامانته که این چیزا رو به تو یاد میده چون خودش استاده.!
- چی میگی خسرو جلو بچه!! برو تو اتاقت مارال.
- نه اتفاقاً باید اینجا باشه و بشنوه که مارال باعث و بانی بدبختی های مامانشه از وقتی اومده دیگ مامانش نمیتونه هر یه شب با یه مرد بخوابه به خاطر همین میخواد از شر دخترش خلاص بشه که به کار های قبلیش برسه.
- خسرو تمومش کن…
- من دیگ هیچ حسابی با تو ندارم زهرا!
- الان میفهمم چه خبره اینا همش کار اون دختره نکبته بهت گفته برو به زهرا بگو از زندگیت بره بیرون تا بیاد جای من دختره عوضی…
زدم در گوشش.
حق نداشت به یادگار حنای من توهین کنه! از اونجا زدم بیرون چقدر دلتنگ مهسا بودم به اتفاقات امروز فکر نمی‌کردم چون برام هیچ ارزشی نداشت.
خسرو: سلام دختر بابایی چطوری؟
مهسا: سلامم بابا جون قربونت برم من؛ من خوبم شما چه طوری؟
- نمی‌خوای درس و دانشگاه رو ول کنی بیای ببینمت؟
- اطاعت امر میشه قربان در اسرع وقت!
ساعت ده شب بود و من بسیار خسته بودم. باید به اداره می‌رفتم پشت سرم را نگاه کردم تا مبادا کسی تعقیبم کند؛ وقتی مطمئن شدم سرعتم را بیشتر کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
خسرو:
وارد اداره شدم و یه راست رفتم سراغ جناب سرهنگ.
خسرو: سلام قربان
- سلام به، اقا خسرو خسته نباشید. ماموریت چطوره؟
- آقا امروز مجید دخترمو گرگان گرفته بود.
سرهنگ ایستاد.
- کدوم دخترات رو؟
- مارال دختر دومیم رو. اگه مهسا رو گرفته بود الان جنازش اینجا بود! چه خبر از محمد بالاخره اعتراف کرد یا نه؟
- اره مثل اینکه قدیمی‌ترین عضو گروه مجید بوده. می‌گفت مجید همه نوع خیانتی کرده.
- راستی آقا متوجه شدم مجید امروز دخترم رو صیغه کرده و بعد آزادش کرده. البته من جنسا فیک رو بهش دادما ولی نمی‌دونم چرا اینجوری کرده!
- طبیعیه؛ محمد می‌گفت علاوه بر فروش مواد کارش صیغه کردن دختراس و فروختن انها به عرب ها. حواست به دخترت باشه. تو زنتم روی پرونده مجید از دست دادی! هرچند می‌گم از امروز چندتا مامور مخفی بیان دم خونتون.
- خیلی ممنون اقا لطف میکنید. می‌تونم برم با محمد صحبت کنم؟
- آره چرا که نه.
جناب سرهنگ با یکی تماس گرفت و کارای ملاقات من با محمد رو صورت داد. محمد آماده بود تا من ببینمش. استرس داشتم. هرچند قبلا ازش بازجویی کرده بودند ولی منم اولین بازجوییم بود.
خسرو: سلام جناب اقای محمدخان قدیمی‌ترین فرد گروه مجید
- سلام دیگه باید چی بگم به پیر به پیغمبر هرچی می‌دونستم رو گفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
- همه چیز رو نگفتی! مثلا نگفتی مجید چندتا زن صیغه ای داشته یا چرا زن عقدی نداره؟ بلاخره تو از همه به اون نزدیک تر بودی!
- ۶۵ زن صیغه ای داشته؛ با مدت صیغه متفاوت سه ماهه، شش ماهه، یک ساله بیشترین مدت صیغش یکسال بوده.
- و سوال دومم؟
- چون به هیچ کسی از صمیم قلب علاقه‌مند نشده.
- میدونی اینجا کجاست؟ دیگه مسخره بازی نیست! چرا چرت و پرت می‌گی!؟
- چون به هیچ زنی اعتماد نداره؛ می‌گه همشون هرزن و به خاطر پول از شوهرشونم می‌گذرند.
- برای امشب کافیه. بیایید ببریدش.

خسرو: الو زهرا!
زهرا: تو مریضی ساعت خواب و بیداریت مشخص نیست! من برا خوابم ارزش قائلم. می‌دونی ساعت چنده؟!
- مجید دخترا رو صیغه می.کنه و بعد به عربا می‌فروشه. نزار‌ مارال از خونه بره بیرون به هیچ وجه!
- الو خسر… الو…
مارال:
ناراحت بودم از اینکه برای نجات جونم مجبور شدم زن فردی بشم که خلافکاره. ولی بر خلاف شغلش قیافش خیلی جذاب بود مخصوصا وقتی عصبانی می‌شد. موهای مشکی و چشمای آبی و ته ریش ویژگی هایی که فقط مردای داخل قصه ها داشتن رو مجید داشت. نه… نه مارال… این دروغه! نگو که عاشقش شدی؟! آره در عرض دو روز عاشقش شدم؛ عاشق مرد خلافکاری که اگه دستگیر بشه حکمش اعدامه ولی خب بابای منم مواد می‌فروشه و هنوز نگرفتنش پس می‌شه امیدوار موند. مجید شمارشو بهم داد و گفت هروقت درد هات خوب شد زنگ بزن بریم بیرون. به شدت دلتنگش شده بودم بی وقفه پیام دادم.
مارال: سلام خوبی ؟
مجید: سلام مارالکم تک خانمی مگه میشه تو پیام بدی و من بد باشم! احوال شما؟
- منم خوبم. میای بریم بیرون؟
- با کمال میل پنج مین دیگه اونجام
شیک ترین لباس‌هام رو پوشیدم و آرایش ملیحی کردم.
زهرا: کجا؟
مارال: بعد اتفاقات دیشب به بیرون خیلی احتیاج دارم مامان جان.
- بابات گفته به هیچ وجه با مجید ارتباط نداشته باش. خطرناکه.
- چشم مامان خداحافظی.
مجید گفته بود شاید بابات محافظ برات گذاشته باشه. یه چادر سرم کردم و رفتم تو فروشگاه سریع چادر رو در آوردم و انداختم تو کیفم و هم‌زمان با یه خانم چادری دیگه از فروشگاه زدم بیرون.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
مارال:
مارال: سلام چطوری؟
مجید: قربون شما. خب کجا بریم بانو؟
- بهترین کافه ای که تو عمرت رفتی. منو ببر اونجا.
خنده‌ای کرد.
- به روی چشم دلبرکم.
به سمت جاده ای ناشناخته شروع به حرکت کرد.
- کجا میریم؟
- بهم اعتماد کن خانمی!
هوا داشت کم کم تاریک می‌شد. صبح کی و حالا کی! مامان پی در پی تماس می‌گرفت. دیگه خودمم می‌ترسیدم و یاد حرف مامان افتادم( بابات گفته به هیچ وجه با مجید ارتباط نداشته باش خطرناکه)
مارال: نگه دار می‌خوام پیاده شم
مجید: دیگه دیره.
جیغ میزدم ولی گوش نمی‌کرد. صدای موزیک را تا آخرش زیاد کرد:
دیدی گفتم جون دوتامون چقدر دنیا اینجوری خوبه برامون
که هست دلم پیش دلت
قدمام شونه به شونه با تو نمی‌تونه بگیره کسی جاتو
تا ابد می‌مونی تو تو قلبم غمت نباشه من خودم هستم تا آخرش با تو
فقط اخماتو وا کن
دیدی دیدی گفتم بی تو یه درده مال هم می‌شیم هوا که سرده
مال من می‌شی صبر کن یه ذره
دیدی گفتم جون دوتامون چقدر دنیا اینجوری خوبه برامون
که هست دلم پیش دلت
دیدی دیدی گفتم بی تو یه درده مال هم می‌شیم هوا که سرده
مال من می‌شی صبر کن یه ذره
گریه می‌کردم. هیچ ابلهی مثل من از یک سوراخ دوبار گزیده نمی‌شه. چقدر من نادانم.
جلوی در خانه ای نگه داشت. رفتیم داخل چندین مردن با لباس های عربی ایستاده بودند. مجید شروع کرد عربی صحبت کردن. هیچ چیزی متوجه نشدم فقط دیدم مردان عرب دارن با لبخند به من نگاه می‌کنند. ترس تمام وجودم را گرفت بود.
خسرو:
زهرا: خسرو، خسرو… بد بخت شدیم مارال صبح تا حالا رفته بیرون. فکر کنم با مجید رفته!
خسرو: مگه نگفتم نزار بره!چرا اینجوری می‌کنی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
خسرو:
زهرا: به من نگفت می‌خواد با مجید بره، وای خسرو چه خاکی به سرمون شد!
زهرا گریه می‌کرد.
خسرو: نگران نباش پیداش می‌کنم.
سریع ‌به سرهنگ زنگ زدم.
خسرو: سلام جناب سرهنگ. خسته نباشید. مجید دخترم رو برده، یعنی از صبح که با‌هم رفتن هنوز برنگشته.
- پیداش می‌کنم، فقط برو دعا کن گیر عرب‌ها نیفتاده باشه.
- خدا خودش بهمون کمک کنه.
با ردیاب گوشی مجید تونستیم آدرسشون رو پیدا کنیم، البته خیلی طول کشید چون باید صبر می‌کردیم تا اینترنتش را روشن کنه.
وقتی رسیدیم به باغ من قایم شدم و جناب سرهنگ و بقیه رفتند، داخل اما دیر شده، خیلی دیر عرب‌ها دخترم رو برده بودند و مجید و بادیگاردهاش تنها بودند. شماره زهرا را گرفتم:
خسرو: زهرا بدبخت شدیم.
زهرا گریه‌اش شدت گرفت. هرچند برایش ارزش قائل نبودم، ولی دلم نمی‌خواست برای مادر بچه‌ام اتفاقی بیفته.
- یا فاطمه الزهرا خودت کمکمون کن. چی‌شده خسرو؟ تو رو جون مارالم حرف بزن!
- مجید مارال را به عرب‌ها فروخته، پلیس‌ها فقط تونستند مجید را بگیرند و…
زهرا داد می‌زد.
- حرف بزن خسرو حرف بزن.
مارال را به اندازه مهسا دوست نداشتم ولی آخرش ممکن بود دخترم باشه.
- زهرا دعا کن مارال همین ایران باشه اگه اونو ببرن عراق، دستمون بهش نمی‌رسه.
غمگین تر از پدر و مادری که معلوم نبود دختر شانزده ساله‌شان کجاست، در دنیا دیده‌ای؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
خسرو:
در خانه‌ای که قبلا با حنانه زندگی می‌کردم را باز کردم.
- سوپرایز… بهترین بابای دنیا تولدت مبارک!!
خسرو: امان از دست تو وروجک، نمی‌گی سکته می‌کنم بی‌بابا می‌شی؟
مهسا: عه بابا این چه حرفیه تو روز تولدت، بیا این شمعا رو فوت کن و به پنجاه سالگی سلام کن، کم کم داری پیر می‌شی و هنوز که هنوزه داماد نداری هعی!
خسرو:
دنبال مهسا گذاشتم و سعی می‌کردم بگیرمش.
- هیچ دختری به پرویی تو نیستاا، بدو برو گوشیت رو بیار فیلم بگیر می‌خوام شمع فوت کنم!
- چشم باباجونم.
چشمانم رو بستم تا آرزو کنم.
- بابایی جون میشه آرز‌و کنی همیشه سالم باشی، آخه شغلت خطرناکه و منم فرد استرسی، همیشه می‌ترسم تنها پشتوانه ام رو از دست بدم!
- نگران نباش بابا جون من قسطی جون به عزرائیل میدم.
قهقهه‌ای زدم.
- عه بابا!
مهسا میز شام را چید و دنبال بهانه‌ای برای گفت و گو بود.
- اتفاقی افتاده؟
- بابا من درسم تموم شده!
- خب این چیز جدیدی نیست تو از شروع این ترم دانشگاهت به این امید رفتی که ترم آخره.
- نه بابا منظورم اینه که… یه پسره هست تو دانشگاه…
- که دل مهسا خانم ما رو برده؟!
- بابا پسر خوبیه خوش اخلاق، خوشگل، خانواده دوست، وضع مالیش هم بد نیست یه مغازه فرش فروشی با باباش دارند.
- بهشون بگو فردا شب بیان خواستگاری.
- فکر نمی‌کردم اینقدر ازم سیر شده باشید!
- پس بگو اصلا نیان، من یه دبه سرکه می‌خوام بخرم توش دخترمو ترشی بندازم!
خندید. چقدر خنده هایش شبیه به حنانه بود. فردا باید برم سر خاکش خیلی دلتنگش شده‌ام. فردا چه روزی خواهد بود؟ چقدر از فردا می‌ترسم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
مارال:
چی شده؟ اینجا کجاست؟ تنها چیزی که یادم میاد اینه، عرب ها داشتند نزدیکم می‌شدند منم تا جایی که توان داشتم فریاد می‌کشیدم، ناگهان جلوی صورتم گرفته شد! سعی می‌کردم بایستم و به سمت در بروم، سرگیجه شدیدی داشتم و به هزار زحمت توانستم بایستم، سعی داشتم اشک‌هایم را کنترل کنم تا دختری ضعیف به چشم نیایم.
- تو رو به همون خدایی که می‌پرستید بیایید این در رو باز کنید! لعنتیا!
دریغ از یک پاسخ، چقدر من بد شانسم!
خسرو:
تصمیم گرفتم، اول برم سر قبر حنانه و بعد یه سر به زهرا بزنم و برم سراغ پرونده مارال!
در اتاق مهسا را باز کردم، خیلی ناز خوابیده بود، دلم نیامد صدایش کنم یادداشتی نوشتم و رفتم.
- مهسای بابا صبحت بخیر! صبحانه آماده ست، یه کاری برام پیش اومد مجبور شدم برم. مواظب خودت باش عشق بابا، از طرف بابا خسروت.
بهشت زهرا هم مثل قبل شلوغ نیست. انگار مرده‌ها کم‌کم دارند فراموش می‌شوند، چقدر تلخ! به سراغ قبر حنانه رفتم.
- سلام خانم خانما! یادته روزی که می‌خواستم برم گفتی خسرو زود برگرد، الان به جای یک نفر دو نفر منتظر تو اند! من‌که زود برگشتم چرا فقط یکی از اونا منتظرم بود پس؟! حنای من چرا اینقدر زود رفتی؟ یادمه روزی که سر مهسا باردار بودی می‌گفتی بزار عروس بشه خودم لباس عروسش رو می‌دوزم به هرکسی نمی‌دم بدوزه براش که! حنا مهسا کوچولومون بزرگ شده داره براش خواستگار میاد، شب خواستگاری برای همه دخترا یه شب رویایی ولی برای مهسامون فرق داره نمی‌دونم امشب تلخ ترین یا شایدم پر استرس ترین شب میشه براش، بلاخره همه دخترا به مادر احتیاج دارند! من خیلی به این چیزا فکر کردم حنا می‌دونی مهسا چقدر تنهاتر از منه، می‌دونی چقدر بهت احتیاج داشت! حنا من انتقامتو می‌گیرم حتی اگه قراره بمیرم، نمی‌زارم خون عشقم پایمال بشه! اونم نه عشق معمولی تو…! خودت می‌دونی چقدر برای بدست آوردنت تلاش کردم.
 
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
خسرو:
هرچه زنگ در خانه را می‌زنم کسی باز نمی‌کند! حتماً زهرا رفته بیرون. این زن حتی به فکر دخترشم نیست!
در را باید باز کردم، دوست نداشتم زهرا متوجه بشه کلید دارم، اما چاره دیگه‌ای ندارم.
- زهرا! فکر نمی‌کردم اینقدر بی فکر باشی که حتی وقتی دخترت رو بردند بری بیرون! اه!
با چیزی که در کف آشپزخانه دیدم شوکه شدم!
- زهرا! زهرا حرف بزن، صدامو می‌شنوی؟!
با اورژانس تماس گرفتم، با خودم گفتم اتفاقی نیفتاده! نهایتش قلبش کند تر می‌زنه همین! بردندش بیمارستان و من همینطور دنبالشان بودم.
- آقای دکتر ببخشید، می‌شه به منم بگید چی شده؟! من شوهرشما!
- حرف شما درسته آقا، صبر کنید مطمئن بشم، چشم بهتون میگم.
دکتر رفت مضطرب شده بودم، یعنی چه بلایی به سرش اومده؟!
دکتر از اتاق زهرا اومد بیرون. خودم را بهش رسوندم.
- مطمئن شدید؟!
- متأسفانه همسر شما سکته مغزی کردند، تا ۲۴ ساعت دستگاه‌های ما بهشون متصله دعا کنید برگردند!
احساس می‌کردم نمی‌شنوم دکتر چه می‌گوید، آخ مجید که هر بلایی سر من میاد آثار کارهای توعه! الان من چیکار کنم.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین