جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [دختری از جنس بدبختی] اثر «ملیکا علی عابدی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط (:Shaparak با نام [دختری از جنس بدبختی] اثر «ملیکا علی عابدی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,690 بازدید, 30 پاسخ و 9 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دختری از جنس بدبختی] اثر «ملیکا علی عابدی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع (:Shaparak
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آساهیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
نمی‌دانستم باید چیکار کنم تصمیم گرفتم دنبال مارال بگردم، شاید با آمدن مارال حال زهرا هم بهتر شود.
- سلام جناب سرهنگ خسته نباشید!
- سلام به آقا خسرو چه خبر؟!
- آقا متاسفانه همسرم حالش بد شده، فکر می‌کنم تنها به دست مارال حالش خوب بشه، از مجید بازجویی کردید؟!
- آره ولی نم پس نمی‌ده!
- الان دستور چیه؟ من مغزم از کار افتاده!
- مجید سه چهار تا انبار داشته مأمور فرستادم اونجا‌ها رو هم بگردند.
- پس به من خبر بدید لطفاً!
- چشم.
مارال:
پشت در نشستم، سرم را روی زانو‌هایم گذاشتم و آهسته اشک می‌ریختم. چقدر دلم برای مامان و بابام تنگ شده!
صدای مردی می‌آمد. از صحبتش هایشان می‌توانستم بفهمم که در حال معامله هستند.
- خب آقا شما حاضرید؟
- احمد هرچی گفت رو مو به مو برا من ترجمه می‌کنی، وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی!
- چشم آقا!
- خب بهشون بگو سلام، بنده خیلی خوشحالم که شما دوستان عرب را از نزدیک ملاقات می‌کنم، بنده در خدمتم!
- آقا می‌گن ما هم خیلی خوشحالیم، بهتره بریم سر اصل مطلب چون ما نه فرصت داریم نه حوصله!
- بگو غلط کردن وقتی حوصله ندارن میان پای معامله با من، ببین احمد بهشون بفهمون من کیم، کارم چیه! فهمیدی؟
- بله چشم.
از صدای رییسش می‌ترسیدم. چطور به خودش اجازه می‌ده با جیغ و داد با اطرافیانش صحبت کنه!
یادم به مجید افتاد مهربون‌ترین رئیسی بود که تو عمرم دیدم.
- آقا می‌گن چرا عصبانی می‌شید ماهم برای معامله اومدیم و برای به جیب زدن پول.
- بگو کار من حساسه، اگه حتی یک پلیس متوجه بشه حکم من اعدامه پس باید دهنشون قرص باشه.
تا میام امیدوارشم به زندگی یه اتفاق بدی میفته اخه خدا جونم این چه سرنوشت شومیه دیگه! معلوم نیست این مرتیکه می‌خواد چیکارم کنه!!
 
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
- آقا می‌گن ما باید چیکار کنیم؟!
- کار من قاچاق اعضای بدن آدم‌هاست، برای شروع کار باید هشت تا دختر و هشت تا پسر با گروه خونی o تا پس فردا برام جور کنید، متوجه شدید؟!
- می‌گن بله اقا.
- پس بهشون بگو قرارمون پس فردا ساعت ده صبح، فقط باید حتماً بدن‌هاشون سالم باشه آزمایش اعتیاد و… بدهندو برا من بیارن جواب آزمایش‌ها رو!
می‌ترسیدم! قطعاً یکی از اون افراد منم، کاش گروه خونیم O نباشه!
خسرو:
- الو خسرو!
- سلام قربان.
- کجایی؟!
- نزدیک بیمارستان، چطور؟
- تا پنج دقیقه دیگه خودت را برسون دم کلانتری.
- چشم.
________
- سلام قربان! چه اتفاقی افتاده؟
- مأمور‌ها داشتند به سراغ انبار چهارمش می‌رفتند که متوجه شدند چند نفر اونجان می‌خواییم عملیات رو شروع کنیم لازم هست باهامون بیای!
- چشم قربان…
به سراغ انبارش رفتیم.
- همه آماده باشند! با شمارش من عملیات رو شروع می‌کنیم، یک، دو، سه شروع!
با گفتن شروع جناب سرهنگ همه نیرو ها وارد انبار شدند ولی من اجازه وارد شدن را نداشتم، دعا می‌کردم مارال همینجا باشد.
مارال:
گریه می‌کردم، چرا کسی به کمک من نمی‌آید، خدایا مشکل من به دست تو حل می‌شه! من الان شرعا زن یک ادم پست و بی غیرتم که اون رو با تموم وجودم دوستش دارم، ولی حیف، حیف دوست داشتنم که داره خرج این ادم میشه.
 
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
- دست‌ها بالا!
- جناب سروان از اون طرف رفت!
- برو دنبالش زنده می‌خوامش!
- اطاعت!
خداروشکر مامور‌ها اومدند. با شتاب به در می‌کوبیدم،
- کمک! تو رو خدا منو نجات بدید!!
در باز شد و وقتی مامورها رو دیدم چشمانم از خوشحالی برق می‌زد!
- شما مارال هستید؟!
- بله، بله خودمم!
خسرو:
غروب شده بود. ناگهان تلفنم زنگ خورد. مهسا بود!
- سلام دختر بابا.
- سلام باباجونم، پس کی میایید؟
قرار امشب را به کل فراموش کرده بودم!
- باباجون بهشون گفتی ساعت چند بیان؟
- نه.
- چشم میام تا اون موقع، کاری نداری بابایی؟
- نه زود بیایید، مواظب خودتونم باشید! خداحافظ!
نیرو‌ها امدند. به دختری که پشت سرشان حرکت می‌کرد نگاه کردم، مارال بود! با شتاب به سمتش حرف کردم.
- مارال!
- بابا…
با گریه به سمتم دوید. محکم بغلش کردم.
- سلام بابایی، خوبی؟
- چقدر خوشحالم نجات پیدا کردم! مامان کجاست؟
- مامان رفته خونه مادربزرگت.
- چرا اونجا؟ بابا من…
- نمی‌دونم پدربزرگت گفت باید بره اونجا!
- بابا جون…
- مارالم با من بیا امشب پیش من باش فردا می‌ریم خونه پدربزرگت، باشه؟
- چشم.
از جناب سرهنگ اجازه گرفتیم، و بعد از تنظیم شکایت به سمت خونه راه افتادیم، ساعت هفت بود و فرصت کم، باید همه چیز را برای مارال و مهسا می‌گفتم. شماره خونه را گرفتم و گذاشتم روی بلندگو؛
 
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
- بابا به کی زنگ می‌زنید؟
- دخترم.
- دخترتون؟!
- بله دخترم مهسا!
مارال شوکه شده بود.
- بابا…
-بزار مهسا جواب بده برا جفتتون توضیح میدم!
مارال سکوت کرد.
- سلام بر بابای بی معرفتم! می‌خوایید ساعت نه بیایید؟ خب پدر من الان مهمونا می‌رسند، چرا نمیایید؟
- میخوام برا جفتتون یه داستانی را تعریف کنم.
مارال: بفرمایید بابا!
مهسا: بابا این صدای کی بود!؟
- گوش کنید دخترا!!
خسرو همه ماجرا را برای مارال و مهسا تعریف کرد. مهسا تلفن رو قطع کرد چون از شدت گریه دیگر نمی‌توانست صحبت کند، مارال هم از پدرش درخواست کرد تا نگهدارد، شاید حق دارد اندکی تنها باشد.
حال خسرو مانده بود و بود و زهرایی که در کما بود و هیچکس جز خسرو خبر نداشت. خسرو مجبور بود برود خانه چون برای دخترش خواستگار می آمد، آدرس خانه مهسا را هم به مارال داد تا اگر خواست به آنجا بیایید.
در خانه را باز کرد.
- نمیای استقبال بابا؟
مهسا با اندکی دلخوری جلو آمد.
- سلام بابا جون خوبی؟
- بابا جون انتظار داشتم وقتی این‌ همه سال می‌دیدید که تنها منو می‌بردید پیش زهرا خانم و مارال که منم ارزو به دل نمونم!
- شرمندتم دخترم.
- حالا دیگه اونا گذشته، مارال کجاست؟
- مارال هم نیاز داشت یه ذره تنها باشه، تا بتونه این قضیه را هضم کنه.
- حیف شد دوست داشتم اونم امشب باشه.
 
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
ساعت هشت و نیم بود و مهسا دلشوره داشت. تنیک چهارخونه ابی و زرد، همراه با شال و شلوار آبی و آرایش ملیح، با کفش آبی پوشیده بود، چقدر دلبر شده!
ناگهان زنگ خانه به صدا درآمد.
- همیشه نیم ساعت زودتر از قرار می‌رن مهمونی؟!
- نه بابا جون اتفاقاً همیشه سر ساعت می‌رن!
- نمی‌خواد هنوز هیچی نشده طرفداریش رو بکنی وروجک! برو درو باز کن.
- چشم.
خندیدم خوشحالم بودم چون مهسا دیگه سروسامان می‌گرفت، یادم به مارال افتاد نمی‌دانستم کجاست، این اندکی مرا نگران می‌کند.
ناگهان صدای جیغ مهسا را شنیدم‌.
- بابا! ببین کی اینجاست! شما کجا اینجا کجا، خانم خوشگله؟!
به سمت در رفتم، از چیزی که دیدم تعجب کردم. مهسا و مارال همدیگر را در آغوش گرفته بودند.
- وقتی شنیدم ناراحت شدم، که چرا بابا این راز را از من مخفی کرده، ولی الان خیلی خوشحالم چون دیگه تنها نیستم!
- منم وقتی شنیدم خیلی ناراحت شدم مارال! چون بیست سال داخل یه خونه تنها زندگی می‌کردم، ولی الان خوشحالم چون یه خواهر کوچیک تر از خودم دارم، که اندازه دنیا دوسش دارم!
- دخترا نمی‌خوایید پدرتون رو تحویل بگیرید؟!
- پدرجان احوال شما؟
- مارال خانم چه خبر از این طرفا، راه گم کردید؟!
- اگه اجازه بدید می‌خوام بیام داخل با خواهرم صحبت کنم!
- بیا تو خواهری دم در بده، بیا که امشب آخرین شب مجردی خواهرته!
 
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
- ای وای! چقدر من بد قدمم!
- والا این مهسا خانم ما دنبال هر راهی می‌گرده تا شوهر کنه، این قدم تو هم براش خوش قدم ترینه!
هردو خندیدند، کاش زودتر این راز را فاش کرده بودم، حال تنها یک راز مونده آن هم زهرا!
خواستگار‌ها اومدند. امشب مهسای من تنها نبود بلکه خواهر داشت، چه شب رویایی است.
- خب پسرتون الان مشغول به چه کاری هستند؟
- داخل مغازه فرش فروشی همراه با بنده کار می‌کنه.
- چقدرم عالی، ماهانه چقدر درآمد دارند؟!
- بین هفت تا ده میلیون. البته اضافه کنم که یک خونه هم از خودش همراه با یک ماشین داره!
- خب، من تا الان هیچ مخالفتی ندارم فقط باید تحقیق کنم راجبش.
- بله، کاملا درسته!
- الان هم بچه‌ها می‌تونن برن داخل اتاق با هم صحبت کنند.
مهمان ها رفتند و مارال و مهسا مشغول صحبت درباره داماد و خانواده او بودند، فکر کنم وقتش بود که به مارال قضیه زهرا را بگویم.
- چه خبر از مامانت؟!
- اتفاقاً فراموش کردم، می‌خواستم بهتون بگم من به مامان زنگ زدم ولی کسی جواب نداد! کی می‌ریم دنبالش؟
- چی‌شده؟ زهرا خانم هنوز از قضیه ما باخبر نیست بابا؟
- زهرا فکر می‌کنه تو دوست دختر منی!
هر سه خندیدیم…
- مارال.
- جانم بابا!
- صبح رفتم دم خونه دنبال مامانت، ولی متأسفانه مامانت حالش بد شده بود!
بشقاب ها از دستش افتاد.
- چــی؟!
- بهت نگفتم چون عصر حال خوبی نداشتی، غروب هم خیلی خوشحال بودی دلم نمیومد حالت رو بد کنم.
- بابا مامانم چی شده؟
مارال اشک می‌ریخت و مهسا سعی در آروم کردنش داشت.
- آروم باش خواهری، مطمئنم اتفاق بدی نیفتاده، بابا جون شمام زود بگید چی شده دارید جون به سرمون می‌کنید!!
- متأسفانه… زهرا رفته تو کما! حالش خیلی بده!
 
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
- منو ببرید پیش مامانم!!
مارال به هق هق افتاده بود،
- پدر من خب اینو زود تر می‌گفتید!
- فرصتش پیش نیومده بود مهسا جان!
به سمت بیمارستان حرکت کردیم.
- دخترا دنبال من بیایید، من می‌دونم زهرا کجاست!
مهسا مارال را محکم گرفته بود، ولی مارال مانند ابر بهار گریه می‌کرد. بمیرم برای دختر سیاه بختم!
پشت در اتاق رسیدم. از پشت شیشه نگاه کردم، کسی نبود!
- بابا مگه نگفتید زهرا خانم اینجاست!؟
- وای خدایا من مامانمو می‌خوام!
- پرستار! همسر من صبح اینجا بودند، الان کجان؟
- همسرتون خانم زهرا… هستند؟
- بله!
- وای نکنه صبح مامانمو مرخص کردید؟
پرستار: دختر قشنگم بله مامانت مرخص شده، اما مامانت از مشکلات این دنیا خیلی خسته بود و برا همیشه از زندگیش مرخص شده!
با چیزی که شنیدم شوکه شدم. زهرا هم الان پیش حنای من بود! ناگهان مارال غش کرد.‌
- یا خدا بابا! پرستار! مارال خواهری، بلند شو!!
مارال را بردند تا بهش آرام بخش تزریق کنند.
- بابا
- جانم
- بهتون تسلیت می‌گم، غم آخرتون باشه!
- زهرا خوش اخلاق بود، زن خوبی بود، خدا رحمتش کنه!
دلم نمی‌خواست مهسا و مارال چیزی از زندگی زهرا متوجه شوند، مخصوصاً حال که دست او از دنیا کوتاه بود.
- بابا!
- بله
- چقدر مارال بدبخته!
- تازه مارال همسر صیغه‌ای رئیس باند مواد مخدر هم هست.
- وای، پسره الان کجاست؟
- قضیش مفصله به وقتش مارال برات تعریف می‌کنه، درضمن به این نمی‌گن بدبخت، می‌گن سیاه بخت!
 
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
به راستی که مارال سیاه بخت بود، هم ازدواج را تجربه کرده، هم از دست دادن مادر را! با اینکه فقط شانزده سال دارد.
کاش هیچوقت، هیچکس حال مارال را تجربه نکند،‌ باز هم خداروشکر که مهسا کنارش است وگرنه دخترم می‌مرد.
- بابا جان!
- بهوش اومد؟!
- بله، ولی خیلی بی تابی می‌کنه.
مهسا کنارم نشست و آرام آرام اشک می‌ریخت!
- مهسا، باباجون داری برا زهرا گریه می‌کنی؟!
- نه، دلم برا مامانم تنگ شده. من اینقدر کوچک بودم که نتونستم برای مامانم یه دل سیر گریه کنم، وقتیم بزرگ شدم دیگه به این جای خالی عادت کرده بودم.
- بابا جون تو باید الان به مارال روحیه بدی!
- تمام سعیمو می‌کنم.
مارال مرخص شد و به سمت خانه راه افتادیم.
- میشه بریم خونه پدربزرگ.
- چرا؟
- باید بدونن دخترشون فوت شده!
- درست میگه بابا جان اونا حق دارن در جریان باشن!
- من تسلیمم دخترا، می‌برمتون اونجا!
به خانه امیر خان رسیدم. استرس داشتم، الان می‌خواهد چه بلایی سر من و زندگیم بیاید!
در زدم.
- بله؟
- باز کنید لطفاً!
در باز شد. چهره خانم پشت در خیلی آشنا بود…. شناختم، خواهر زهرا بود، فردی که در مراسم عروسی ما از همه چیز خبر داشت و به حال من و زهرا گریه می‌کرد.
- بفرمایید؟
- خسروام!
- خس…خسرو؟!
- مهلا خانم خودتونید؟
- ب… بله.
به مارال و مهسا اشاره کردم.
- مارال دختر زهرا و مهسا دختر همسر قبلی من، و ایشون هم مهلا خانم خواهر مادرت!
- چه فایدهه؟! همه اقوام اینطورین؟ فقط تو مراسم عزای خانوادشون شرکت می‌کنن؟
 
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
- چی میگی مارال جان؟
مارال تقریباً داد می‌زد، پدر زهرا و مادرش به دم در آمده بودند و با دیدن من شوکه شدند.
- چی میگم؟ مامان من در اوج تنهایی مرد! مرد! مرد! خانم مهلا، یا به اصطلاح خاله جان، اقا و خانمی که نمی‌دونم کی هستید! شما برا مامانم خانوادگی نکردید فقط تنهاش گذاشتید، الان بی زهرا شدید براتون اهمیتی داره؟ چه سوال مزخرفی می‌پرسم! معلومه که نه!
- مارال جان خاله…
- من هیچ نسبتی با شما نداشتم و ندارم و نخواهم داشت، فردا ساعت نه صبح خاکسپاری مامانمه، خواستید تشریف بیارید شاید عذاب وجدان بی صاحابتون آروم بشه! بابایی، خواهری بریم!
مارال به سمت ماشین رفت و مهسا به دنبال او دوید مهلا غرق در اشک بود، پدر و مادرش شوکه شده بودند از اتفاقی که افتاده بود.
مارال را به زور قرص و دارو آرام کردیم، تفلکی دخترم از هوش رفت. او زیر بار اینهمه بدبختی نمی‌تواند کمر صاف کند!
پشت سر جنازه زهرا راه می‌رفتیم، تشیع جنازه شلوغ بود و بیشتر فامیل های زهرا آمده بودند. مارال و مهلا خانم و مادر زهرا فقط گریه می‌کردند.
- اهنگ مادر را میشه بزارید؟! مامانم می‌گفت اگه مردم اونو برام بزارید!
مادرم تاج سرم رفت ای خدا تنها کسم رفت
کجا بردیش چرا بردیش ای خدا به کی سپردیش
یا منم ببر یا زود باش از تو میخوام مادرم رفت
مادرم نمیزارم من تورو زیر خاک بزارن
خیلی زود خیلی زود تورو زیر خاک بزارن
مگه میشه من نمیزارم غیر تو کسی ندارم
این چه دردی بود خدایا مادرم همه کسم رفت
تو چه جور خدایی هستی همه راهمو تو بستی
قلب مادرو شکستی مادرم رفت مادرم رفت
من به عشقتو نمیخوام همه دنیا تو نمیخوام
مادرم رو از تو میخوام همه کسم مادرم رفت
 
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
مارال دیگر توان اشک ریختن نداشت، مهسا هم به گریه افتاده بود.
حال من ماندم و دو دختر بی مادر، تنها سرمایه زندگیشون منم، پس نباید تنهاشون بزارم! به جناب سرهنگ پیام دادم:
- سلام قربان وقت بخیر، من متأسفانه به دلیل مشکلاتی که پیش آمده نمی‌خواهم دیگه در پرونده مجید شرکت کنم، لطفاً کارهای بخش بایگانی یا حسابداری را به من بسپارید، با تشکر، شب خوش.
از الان به بعد فقط باید دنبال خوشبخت کردن دو دخترم باشم.
- خسرو، می‌خوام باهات حرف بزنم.
- امیر خان، حرفیم مگه مونده؟
- می‌خوام حضانت مارال را به من بدی!
- چرا!؟
- چون توانایی بزرگ کردن و نگهداری نوه زهرا عزیز من رو نداری!
مارال آمد.
- زهرای عزیزتون؟ این‌همه سال از زهرای به قول خودتون عزیزتون سراغ نگرفتید، الان نگرانش شدید؟ بابا برید خودتون رو سیاه کنید من خودم زغال فروشم!
- مارال عزیزم تو نوه منی و این مرتیکه نمی‌تونه پدر خوبی برات باشه!
- شما خبر دارید که من پدر بدی براش بودم؟ شما اگه پدر خوبی برا زهرا بودی یا پدربزرگ خوبی برای مارال بودی، زهرا را به زور شوهر نمی‌دادی! بزارید در دهنم بسته باشه!
- بزار باز شه من اشتباه کردم دخترم رو به تو دادم همین.
- اشتباه بزرگترتون در خواست حضانت دختر منه! من بمیرمم دخترم رو به شما نمی‌دم!
- عجب! این رو خودت گفتی یا از روی کتاب گفتی؟
- منم به عنوان خواهرش اجازه نمی‌دم مارال بیاد پیش شما! شمایی که برا دخترت یه قطره اشکم نریختی!!
- بیا برو دختر تو خودت اضافی هسی اینجا با اون مادر هرزت!
با تمام توانم زدم در گوشش!
هیچکس حتی مهسا حق بی احترامی به حنانه را نداشت.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین