- Feb
- 8,653
- 23,178
- مدالها
- 10

دانای کل:
بلاخره آن روز فرا رسیده است. پس از چندین روز برنامهریزی و آمادهسازی همهچیز، بلاخره وقتش رسیده است. همگی در اتاق مختص به تاپیک که در تالار مرامنامه زده شده است حضور دارند بهغیر از دو فرد که در تالار سرگرمی در حال گفت و گو هستند.
از زبان درسا:
دیدگانم را میگشایم و به دیوار روبهرویام خیره میشوم. آه! دیوار قشنگ من، تو را در خواب میدیدم. امّا قبل از اینکه به ادامهی صحبتم با دیوار بپردازم، نفیسه بر روی شانهام ضربهای میزند و میگوید:
- ای دیوانه! با دیوار سخن میگویی؟
اخمهایام را از عصبانیت به یکدیگر نزدیک مینمایم و جوابش را میدهم:
- نه دیوانه دوّم، اصلاً رهایم کن. تو مگر کار و زندگی نداری که در کنار من نشستهای؟
نفیسه بهجای جواب دادن به سوال خویش، مرا به جلو پرتاب میکند و خودش هم به دنبالم حرکت میکند. میخواهم به عقب برگردم و از او بپرسم که مرا به کجا میبرد امّا قبل از اینکه واژهای از دهانم خارج شود، خودش پیشدستی میکند و زودتر به حرف میآید:
- یک واژه به زبان بیاوری، همینجا به باد کتک میگیرمت.
من هم چون از شدت دیوانگیاش اطلاع داشتم، اطاعت کردن از حرفش را به سرپیچی کردن ترجیح دادم. بعد هم نفیسه دست مرا گرفت و با همدیگر از درب اصلی سالن تالار سرگرمی خارج میشویم و به سمت آسانسور مختص به بخشهای انجمن حرکت میکنیم. به محض رسیدن به آن، واردش میشویم. نفیسه کلیدی را از روی صفحه میفشارد. با نگاه کوتاهی متوجّه میشوم که بر روی کلید «بخش سرآغاز» کلیک کرده است. پس از ایستادن آسانسور، نفیسه دستهای مرا رها میکند و از آسانسور خارج میشود. خویش هم به تبعید از او به دنبالش حرکت میکنم امّا پس از اندکی حرکت، صدای اعتراضم بلند میشود:
- ای نفیسه، آهای آدم آهنی به کجا میروی؟
نفیسه میایستد و برایام زبان درمیآورد و در جواب سوالم میگوید:
- میخواهم بروم و کیک تولد میل بنمایم.
چشمانم از شدّت تعجّب گرد میشود و با صدایی که به صراحت میتوان گفت کمی لرز گرفته است، میگویم:
- کی...کیک تول...تولد؟ مگر امروز تولد چه کسی ا... .
امّا هنوز جملهام به اتمام نرسیده است که صدای بلند آهنگ از تالار مرامنامه به گوشم میرسد. نفیسه جیغی سر میدهد و من هم پشت سرش با عجله حرکت میکنم. هر دو به سمت درب ورودی تالار مرامنامه حرکت میکنیم و پس از عبور از درب وارد سالن اصلی تالار مرامنامه میشویم. به سمت درب ساب مناسبتها میدویم و پس از ورود به سالن ساب، با دستهایمان بر روی زانوهایمان خم میشویم. از شدّت عجله نفسهایمان بند آمده است. امّا هنوز نفسی تازه نکردهام که نفیسه باز هم شروع به دویدن میکند و به دنبال منبع صدا میگردد. پس از کمی جست و جو متوجّه اتاقی که بر روی درب آن «تولد بامزه پشهای انجمن» نوشته شده است میشود و پس از نگاه کوتاهی به خویش باز هم شروع به دویدن میکند. امّا من هنوز در شوک عنوان روی درب اتاق هستم. مگر در انجمن چند بامزه پشهای غیر از خویش داریم؟ یع... یعنی این تاپیک برای من زده شده است؟ بعد از ثانیهای مکث و جمع و جور کردن خویش، با عجله به سمت اتاق حرکت کرده و واردش میشوم. صدای آهنگ خاموش میگردد و حسنا با صدای مارموزانهای به حرف میآید:
- بهبه! چه عجب بلاخره تشریف فرما شدید.
- من هنو... هنوز نمیدانم ماج... ماجرا چیست.
و به ناگاه صورتم درد میگیرد! ویتامین در چشمهایم خیره میشود و با اندکی حرص، زبان به سخن میگشاید:
- بامزهام کجای ماجرا را درک نخواهی کرد؟ امروز تولدت و این هم تاپیک تولدت است.
میخواهم جوابی بدهم، که از سمت دیگر صدای هستی بلند میشود:
- درست است، اتفاق غیرقابل باوری که پیش نیامده است.
و بعد رو به نفیسه که در کنار من ایستاده است میکند و میگوید:
- نفیسه! نکند هنگام آوردن درسا، سرش را بهجایی کوبانده باشی؟
ویتامین میخواهد جوابی بدهد، که قبل از آن از سوی دیگر اتاق صدای اسما به گوش میرسد:
- هستی! حرفت بهدور از منطق هم نیست. نفیسه راستش را بگو، درسا را قبل از آوردن به اینجا چهکار کردی؟
میخواهم برای دفاع از خویش و نفیسه، سخنی بگویم که ایندفعه دو فرد دیگر ل*ب به سخن میگشایند و همزمان میگویند:
- مگر امروز تولد نیست، پس این بحثها دیگر برای چیست؟ به تولد بپردازیم.
دانای کل:
درسا در میان افراد حاضر در سالن بهدنبال صاحب صدا میگردد که چشمهایش بر روی نور مینشیند، که صاحب صدا بوده است. ویتامین که حال ذوق در میان کلامش هویدا است به حرف میآید:
- ای جد! یا جد! راست میگوید، دیگر وقت جشن گرفتن است.
و پس از این حرف، شمارش معکوس را شروع میکند:
- سه، دو و یک... .
در آخر بعد از چند ثانیه، صدای تولدت مبارک همگی حضار رو به درسا در اتاق میپیچد:
- تولدت مبارک!
خبخب این متن که قرار بود یهچیز دیگه باشه امّا خب نشد، که حالا اصلاً مهم نیست تقدیم به خودت
به نام او که مهر، دوستی و تو را آفرید. ثانیهها، ساعتها، روزها، هفتهها و ماهها همگی اینها در کنار یکدیگر باعث طولانی شدن عمر انسان میشوند. عمر خوب یا بد، چه بخواهی و یا چه نخواهی، زشت یا زیبا میگذرد امّا آن چیزی که به عمر روح میبخشد چهگونه زیستن است. زیستن به خود فرد بستگی دارد امّا انسانهای دارای قلب پاک به زلالی آب، بهترین عمر را دارند. زندگی تمامش تجربه است و تجربههای بیشتر پیوسته باعث بهتر شدن فرد میشود پس به دنبال تجربههای بیشتر باش. زندگی را آنچنان بنگر که زاویهی دیدت شادی و خوشی را ببیند. این روز شروعی تازه است و عهدهی جدید دنبال کردن اهدافت با تلاش مضاعف به خودت واگذار شده است. زندگی کوتاه است، از تکتک لحظات آن لذّت ببر. همچنین اینکه بهترین هدیه امسال همگی ما، بودن در کنار تو بوده است. حال چشمهایت را ببند و آرزوهایت را با خود مرور کن؛ چشمان زیبایت را بگشا و آن شمعهای آغاز سن جدید را از صمیم قلب خاموش بنما.
حالا دیگه بریم و ببینیم تم تولد چی هست.

خب چهطور شده؟ میپسندی؟
البته یه کیک دیگه هم آماده کردیم که به صورتت بکوبُنیم.

یه شعر کوچولو هم گفتیم آماده کنیم تا فضا رو بیشتر از چیزی که هست به چندشی ببریم.
برایات یک بغل مریم
که مس*تش میشوی هر دم
برایات قدرت آرش
که دشمن را زنی آتش
برایات سفرهایی ساده
حلال و پاک و آماده
برایات یک تن سالم
برایات هر چه خوبی هست
صمیمانه دعا کردم
میدونم خیلی طول کشید ها، امّا دیگه وقت هدیه دادن.

این هدیه که برات گرفتیم امّا این آهنگ هم بهعنوان یه هدیه دیگه قبول کن.
راستی تا یادم نرفته یه کلیپ هم داریم ها، ببین چهطور شده.
مشاهده فایلپیوست 79251-eab189c6351d7113094b6f25b1727cc1.mp4
خبخب دیگه فضای انجمن زیادی عاطفی شد، یکی بره ماسک اکسیژن منُ بیاره.
حالا از همهی اینها بگذریم،
«تولدت مبارک باشه بامزه پشهای انجمن»
@VISHAR