داستان پیرمرد مغازه دار
نویسنده: نیایش بیاتی
یکی بود یکی نبود، پیرمردی در دهی کوچک و زیبا زندگی میکرد
پیرمرد هر روز در مغازه اش کار میکرد و شب ها هیزم بر میداشت و به خانه میبرد..
او مرد خیلی نیکوکاری بود ولی او ساده دل بود. روزی از روزهای زمستان پسر جوانی وارد مغازه شد و به پیرمرد گفت:
- سلام احمد آقا! شما که هر روز میخواهید پولی برای تکه نانی به دست آورید و بخورید بهتر نیست یک مقدار بیشتر باشد؟
پیرمرد تعجب کرد و رو به مرد جوان گفت :
- منظورت چیه پسر جان؟
پسر گفت:
- من میگویم مگه این جنس را مگر دو تومن نمیفروشی پیرمرد؟
پیرمرد گفت :
- بله جوان من این را دو تومن می، فروشم..
پسر گفت:
- خب پیرمرد بهتر نیست بهفکر خودت و زن و بچه ات باشی؟تا کی میخواهی انقدر فقیرانه زندگی کنی؟ حداقل تو میتونی سود کنی با کاری که من میگویم به تو تو از این به بعد جنس هایت را دو برابر بفروش....
پیرمرد که پول جلوی چشمانش را گرفته بود قبول کرد ...
فردای آن روز جنس ها رو دو برابر فروخت...و با آن برای خانواده اش مقدار خوراکی خرید.
یک روز وقتی به خانه اومد همسر پیرمرد داد میزد
- ایهاالناس... پسرم.. مرد، پسرم از دست رفت.. بدبخت شدم.. بدبخت شدم..
پیرمرد سریع خودش و به منزل رسوند و با دیدن چیزی که دید روی زمین نشست و گفت:
- خدایا من روببخش من بخاطر پول باعث کشتن پسرم شدم...
پایان این داستان!
بهتراست کمی فکر کنیم.. بخاطر پول نباید کار های نادرست انجام بدهیم...
مثل همان ضرب المثل است که می گوید:
هر چه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی