جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مجموعه اشعار اشعار و مصائب محرمی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته اشعار شاعران توسط MHP با نام اشعار و مصائب محرمی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 14,886 بازدید, 520 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته اشعار شاعران
نام موضوع اشعار و مصائب محرمی
نویسنده موضوع MHP
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Lord

Lord

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر محروم شده
Jul
1,139
3,268
مدال‌ها
1
احسان محسنی‌فر

بیا و بال‌ و پر بستۀ مرا واكن‌
بیا و پر زدنم‌ را كمی‌ تماشا كن‌

بیا و راهی‌ جبهه‌ نما مرا بابا
بیا و جیرۀ‌ جنگی‌ من‌ مهیا كن‌

بیا بسیجی‌ خود را به‌ جبهه‌ كن‌ اعزام‌
بیا و اذن‌ جهاد مرا تو امضا كن‌

نوشت‌ نام‌ قشنگی‌ به‌ روی‌ سربندم
‌ نظر ز مهر و محبت‌ به‌ نام‌ زهرا كن‌

كنار پیكر من‌، آمدی‌ اگر بابا
به‌ حال‌ خویش‌ نما رحمی‌ و مدارا كن‌

میان‌ لشگر دشمن‌، اگر رهم‌ گم‌ شد
میان‌ حلقۀ‌ خنجر مرا تو پیدا كن‌

ز بین‌ آن‌ همه‌ زخمی‌ كه‌ بر تنم‌ آید
برای‌ بوسۀ‌ خود ای‌ پدر رهی‌ وا كن‌

برای‌ بردن‌ جسمم‌ به‌ سوی‌ دارالحرب‌
عبای‌ هاشمی‌ خویش‌ را مهیا كن‌
 

Lord

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر محروم شده
Jul
1,139
3,268
مدال‌ها
1
علی اکبر لطیفیان

وقت وداع ازحرم نگاه پدرها
ملتمسانه تر است پشت پسرها
آه،پدرهاي خسته، آه، کمرها
آه،پسرهاي رفته، آه، جگرها

می رود و یکصدا به گریه می افتند
پشت سرش خیمه ها به گریه می افتند

کیست که خاکش بوي گلاب گرفته
اینکه برایش ملک رکاب گرفته
بهرشهادت چنان شتاب گرفته
زودتراز دیگران جواب گرفته

سرکشی عشق او مهار ندارد
بسکه به شوق آمده قرار ندارد

باز نمایان شده جلال پیمبر
بازتماشا شده جمال پیمبر
پرده برانداخته کمال پیمبر
اینکه وصالش بود وصال پیمبر

سمت عدو نه علیِّ اکبرخیمه
می رودازخیمه هاپیمبرخیمه

حیدرکرارشد، زمان خطرگشت
لشگرکوفه تمام مثل سپرگشت
ریخت بهم دشت را و موقع برگشت
ضرب عمودي که خورد، واقعه برگشت

خون سرش بر روي عقاب چکید و....
راه حرم راندید و شیهه کشید و....

آن بدنِ از جفا شکسته ترین را
آن بدنِ له شده به عرشه ي زین را
برد سوي دیگري، شکسته جبین را
لشگرآماده نیزخواست همین را

واي که شمشیرها محاصره کردند
ازهمه سو تیرها محاصره کردند

بی خبرانه زدند، بی خبرافتاد
خوب که بیحال شد ز پشت سر افتاد
در وسط قتلگاه تا پسر افتاد
درجلوي خیمه گاه هم پدر افتاد

واي گرفتند از دلم ثمرم را
میوه ي باغ مرا،علی، پسرم را

آه ازاین پیرمرد خسته، شکسته
سمت علی می رود شکسته، شکسته
آمد و دیدآن تن خجسته، شکسته
دربدنش نیزه دسته دسته، شکسته

کاش جوانان خیمه زودبیایند
یاري این قامت شکسته نمایند
 

Lord

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر محروم شده
Jul
1,139
3,268
مدال‌ها
1
نیّر تبریزی

دور چون بر آل پیغمبر رسید
اولین جام بلا اكبر چشید

اكبر آن آئینه رخسار جد
هیجده ساله جوان سر و قد

در مناى طف ذبیح بى بدا
ذبح اسمعیل را كبش فدا

برده در حسن ازمه كنعان گرو
قصه هابیل ویحیى كرده نو

دید چون خصمان گروه‏ اندر گروه
مانده بى یاور شه حیدر شكوه

با ادب بوسید پاى شاه را
روشنائى بخش مهر و ماه را

كاى زمان امر كن در دست تو
هستى عالم طفیل هست تو

رخصتم ده تا وداع جان كنم
جان در این قربانكده قربان كنم

چند باید دید یاران غرق خون
خاك غم بر فرق این عیش زبون

چند باید زیست بى روى مهان
زندگى ننگست زین پس درجهان

واهلم اى جان فداى جان تو
كه كنم این جان بلا گران تو

بی تو ما را زندگى بى حاصل است
كه حیات كشور تن با دل است

تو همى مان كه دل عالم توئى
مایه عیش بنى آدم توئى

دارم اندر سر هواى وصل دوست
كه سرا پاى وجودم یاد اوست

وصل جانان گرچه عود و آتش است
لیك من مستسقیم آبم خوشست

وقت آن آمد كه ترك جان كنم
رو به خلوت خانه جانان كنم

شاه دستار نبى بستش به سر
ساز و برگ جنگ پوشاندش ببر

كرد دستارش دو شقه از دوسو
بوسه‏ها دادش چو قربانى بر او

گفت بشتاب اى ذبیح كوى عشق
تا خورى آب حیات از جوى عشق

اى سیم قربانى آل خلیل
از نژاد مصطفى اول قتیل

حكم یزدان آن دو را زنده خواست
كاین قبا آید به بالاى تو راست

زان كه بهر این شرف فرد مجید
غیر آل مصطفى در خور ندید

رو به خیمه خواهران بدرود كرد
مادر از دیدار خود خوشنود كن

رو برو نِه زینب و كلثوم را
دیده مى بوس اصغر مغموم را

شاهزاده شد سوى خیمه روان
گفت نالان كى بلاكش بانوان

هین فرازآئید بدرودم كنید
سوى قربانگه روان زودم كنید

وقت بس دیر است و ترسم از بدا
همچو اسماعیل و آن كبش فدا

الوداع اى خواهران زار من
كه بود این واپسین دیدار من

خواست چون رفتن به میدان و غا
در حرم شور قیامت شد به پا

شد زآهنگ نواى الفراق
راست بر اوج فلك شور از عراق

شبه پیغمبر چون زد پا در ركاب
بال و پر بگشود چون رفرف عقاب

از حرم بر شد سوى معراج عشق
بر سر از شور شهادت تاج عشق

كوى جانان مسجد اقصاى او
خاك و خون قوسین او ادناى او

گفت شاه دین به زارى كاى اله
باش بر این قوم كافر دل گواه

كز نژاد مصطفى ختم رسل
شد غلامى سوى این قوم عتل

خَلق و خُلق و منطق آن پاك راى
جمع دروى همچو اندر مصحف آى

هر كه را بود اشتیاق روى او
روى ازین آئینه كردى سوى او

آرى آرى چون رود گل در حجاب
بوى گل را از كه جویند از گلاب

آن كه گم شد یوسف سیمین تنش
بوى او دریابد از پیراهنش

زان سپس با پور سعد بد نژاد
گفت با بیغاره آن سالار راد

حق كنادت قطع پیوند اى جهول
كه نمودى قطع پیوند رسول

شاهزاده شد به میدانگه روان
بانوان اندر قضاى او نوان

حقه لب بر ستایش كرد باز
كه منم فرزند سالار حجاز

من على بن الحسین اكبرم
نور چشم زاده پیغمبرم

حیدر كرار باشد جد من
مظهر نور نبوت خد من

من سلیل طایر لاهوتیم
كز صفیر اوست نطق طوطیم

شبه وى در خلق و خلق و منطقم
كوكب صبحم نبوت مشرقم

در شجاعت وارث شاهى مجید
كایزدش بهر ولایت برگزید

روش مرآت جمال لایزال
خودنمائى كرد دروى ذوالجلال

باب من باشد حسین آن شاه عشق
كه نموده عاشقان را راه عشق

جرعه نوشیده از جام الست
شسته جز ساقى دو دست از هر چه هست

عشق صهبا و شهادت جام اوست
در ره حق تشنه كامى كام اوست

آفتاب عشق و نیزه شرق او
هشته ایزد دست خود بر فرق او

وین عجب تر كه خود او دست حقست
فرق دست از فرق جهل مطلقست

تیغ من باشد سلیل ذوالفقار
كه سلیل حیدرم در كار زار

آمدم تا خود فداى شه كنم
جان فداى نفس ثار الله كنم

این بگفت و صارم جوشن شكاف
بالب تشنه بر آهخت از غلاف

آنچه میر بدر با كفار كرد
سبط حیدر اندر آن پیكار كرد

بس كه آن شیر دلاور یك تنه
زد یلان را میسره بر میمنه

پر دلان را شد دل اندر سی*ن*ه خون
ازچشم جوشن شد برون

شیر بچه از عطش بى‏تاب شد
با لب خشكیده سوى باب شد

گفت شاها تشنگى تابم ربود
آمدم نك سویت اى دریاى جود

اى روان تشنگان را سلسبیل
عیل صبرى هل الى ماء سبیل

برده نقل آهن و تاب هجیر
صبرم از پا دستگیرا دستگیر

شه زبان اوگرفت اندر دهان
گوهرى در درج لعل آمد نهان

تر نكرده كام از او ماه عرب
ماهى از دریا بر آمد خشك لب

گفت گریان اى عجب خاكم به سر
كام تو باشد زمن خشكیده‏تر

آب در دریا و ماهى تشنه كام
تشنگان را آب خوش بادا حرام

نى كه دل خون با دریا را چو نیل
بى تو اى ساقى كوثر را سلیل

شاه جم شوكت گرفت اندر برش
هشت بر درج گهر انگشترش

شد ز آب هفت دریا شسته دست
سوى بزم رزمگه سرشار و مسـ*ـت

موج تیغ آن سلیل ارجمند
لطمه بر دریاى لشگر گه فكند

سوختى كیهان ز برق تیغ او
گرنه خون باریدى از پى میخ او

گفت با خیل سپهسالار جنگ
چند باید بست بر خود طوق ننگ

عارتان باد اى یلان كار زار
كه شود مغلوب یك تن صد هزار

هین فروبارید باران خدنك
عرصه رابر این جوان دارید تنك

آهوى دشت حرم زان دار و گیر
چون هما پر بست از پیكان تیر

ارغوان زارى شد آن جسم فكار
عشق را آرى چنین باید بهار

حیدرانه گرم جنگ آن شیر مسـ*ـت
منقذ آمد ناگهان تیرى به دست

فرق زاد نایب رب الفلق
از قفا با تیغ بران كرد عشق

برد از دستش عنان اختیار
تشنگى و زخم‏هاى بى شمار

گفت با خود آن سلیل مصطفى
اكبرا شد عهد را وقت وفا

مرغ جان از حبس تن دلگیر شد
وعده دیدار جانان دیر شد

چون نهادت بخت بر سر تاج عشق
هان بران رفرف سوى معراج عشق

عشق شمشیرى كه بر سر مى‏زند
حلقه وصل است بر در میزند

عید قربان است و این كوه منا
اى ذبیح عشق در خون كن شنا

چشم بر راهند احباب كرام
اندرین غم خانه كمتر كن مقام

مرغزار وصل را فصل گلست
راغ پر نسرین و سرو و سنبل است

هین بران تا جا در آن بستان كنى
سیر سرو و سنبل و ریحان كنى

همرهان رفتند ماندى باز پس
اكبرا چالاكتر میران فرس

شد قتیل عشق را چون وقت سوق
دست‏ها بر جید باره كرد طوق

هر فریقى هبر او كردى گذر
مى‏زدندش تیر و تیغ و جانشگر

با زبان لابه آن قربان عشق
رو به خیمه كرد كاى سلطان عشق

دور عیش و كامرانى شد تمام
وقت مرگست اى پدر بادت سلام

اى پدر اینك رسول داورم
داد جامى از شراب كوثرم

تا ابد گردم از آن پیمانه مسـ*ـت
جام دیگر بهر تو دارد به دست

شد زخیمه تاخت باره با شتاب
دید حیران اندر آن صحرا عقاب

برگ زین برگشته بگسسته لجام
آسمانى لیك بى بدر تمام

دیده روى یوسفى را چون بشیر
لیك در چنگال گرگانش اسیر

یا غرابى كه ز هابیلى خبر
با نعیب آورده سوى بوالبشر

شد پدر را سوى یوسف رهنمون
آن بشیر امامیان خاك و خون

دید آن بالیده سرو نازنین
او فتاده در میان دشت كین

گلشنى نورسته اندام تنش
زخم پیكان غنچه‏ هاى گلشنش

با همه آهن دلى گریان بر او
چشم جوشن اشك خونین مو به مو

كرده چون اكلیل زیب فرق سر
شبه احمد معجز شق القمر

چهر عالم تاب بنهادش به چهر
شد جهان تار از قرآن ماه و مهر

سر نهادش بر سر زانوى ناز
گفت كاى بالیده سرو سر فراز

چون شد آن بالینت در باغ حسن
اى بدل بنهاده مه را داغ حسن

اى درخشان اختر برج شرف
چون شدى سهم حوادث را هدف

اى به طرف دیده خالى جان تو
خیز تا بینم قد و بالاى تو

مادران وخواهران پر غمت
مى‏برد نك انتظار مقدمت

اى نگارین آهوى مشگین من
با تو روشن چشم عالم بین من

این بیابان جای خواب ناز نیست
كایمن از صیاد تیر انداز نیست

خیز تا بیرون از این صحرا رویم
نك به سوى خیمه لیلى رویم

رفتى و بردى ز چشم باب خواب
اكبرا بى توجهان بادا خراب

گفتمت باشى مرا تو دستگیر
اى تو یوسف من تو را یعقوب پیر

تو سفر كردى و آسودى ز غم
من در این وادى گرفتار الم

شاهزاده چون صداى شه شنفت
از شعف چون غنچه خندان شگفت

چشم حسرت باز سوى باب كرد
شاه را بدورد گفت و خواب كرد

زینب از خیمه بر آمد با قلق
دید ماهى خفته در زیر شفق

از جگر نالید كاى ماه تمام
بى تو بر من زندگى بادا حرام

شه به سوى خیمه آوردش ز دشت
وه چه گویم من چه بر لیلى گذشت
 

Lord

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر محروم شده
Jul
1,139
3,268
مدال‌ها
1
سید حمیدرضا برقعی

ناگهان قلب حرم وا شد و یک مرد جوان
مثل تیری که رها می شود از دست کمان

خسته از ماندن و آماده رفتن شده بود
بعد یک عمر رها از قفس تن شده بود

مسـ*ـت از کام پدر بود و لبش سوخته بود
مسـ*ـت می آمد و رخساره برافروخته بود

روح او از همه دل کنده، به او دل بسته
بر تنش دست یدالله حمایل بسته

بی خود از خود، به خدا با دل و جان می آمد
زیر شمشیر غمش رقص کنان می آمد

یاعلی گفت که بر پا بکند محشر را
آمده باز هم از جا بکند خیبر را

آمد ، آمد به تماشا بکشد دیدن را
معنی جمله در پوست نگنجیدن را

بی امان دور خدا مرد جوان می چرخید
زیرپایش همه و مکان می چرخید

بارها از دل شب یک تنه بیرون آمد
رفت از میسره از میمنه بیرون آمد

آن طرف محو تماشای علی حضرت ماه
گفت: لاحول ولاقوه الابالله

مسـ*ـت از کام پدر، زاده لیلا، مجنون
به تماشای جنونش همه دنیا مجنون

آه در مثنوی ام آینه حیرت زده است
بیت در بیت خدا واژه به وجد آمده است

رفتی از خویش ، که از خویش به وحدت برسی
پسرم! چند قدم مانده به بعثت برسی

نفس نیزه و شمشیر و سپر بند آمد
به تماشای نبرد تو خداوند آمد

با همان حکم که قرآن خدا جان من است
آیه در آیه رجزهای تو قرآن من است

ناگهان گرد و غبار خطر آرام نشست
دیدمت خرم و خندان قدح باده به دست

آه آیینه در آیینه عجب تصویری
داری از دست خودت جام بلا می گیری

زخم ها با تو چه کردند؟ جوان تر شده ای
به خدا بیش تر از پیش پیمبر شده ای

پدرت آمده در سی*ن*ه تلاطم دارد
از لبت خواهش یک جرعه تبسم دارد

غرق خون هستی و برخواسته آه از بابا
آه ، لب واکن و انگور بخواه از بابا

گوش کن خواهرم از سمت حرم می آید
با فغان پسرم وا پسرم می آید

باز هم عطر گل یاس به گیسو داری
ولی اینبارچرا دست به پهلو داری؟!

کربلا کوچه ندارد همه جایش دشت است
یاس در یاس مگر مادر من برگشته است؟!

مثل آیینهء در خاک مکدر شده ای
چشم من تار شده ؟یا تو مکرر شده ای؟!

من تو را در همه کرب و بلا می بینم
هر کجا می نگرم جسم تو را می بینم

ارباْ اربا شده چون برگ خزان می ریزی
کاش می شد که تو با معجزه ای برخیزی

مانده ام خیره به جسمت که چه راهی دارم
باید انگار تو را بین عبا بگذارم

باید انگار تو را بین عبایم ببرم
تا که شش گوشه شود با تو ضریحم پسرم
 

Lord

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر محروم شده
Jul
1,139
3,268
مدال‌ها
1
محمد علی بیابانی

خواهم اگر به آن قد و بالا ببینمت
باید تو را به وسعت صحرا ببینمت

تکه به تکه جسم تو را جمع کردم و
می چینمت به روی عبا تا ببینمت

حالا که نیزه خورده و پهلو گرفته ای
پیغمبرم... به کسوت زهرا ببینمت

خوبست این که حداقل مادر تو نیست
ور نه چگونه در بر لیلا ببینمت

جان کندن مرا به تمسخر گرفته اند
پیش بساط خنده این ها ببینمت

ترسم ز عمه بود بیاید... که آمده
حالا من عمه را ببرم ... یا ببینمت؟!

تشنه نرفته است ز خون تو دشنه ای
باید به نیزه ها نگرم تا ببینمت
 

Lord

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر محروم شده
Jul
1,139
3,268
مدال‌ها
1
حسن لطفی

خواهم که بوسه ات زنم اما نمی شود
جایی برای بوسه که پیدا نمی شود

لب را به هم بزن و نفس زن که هیچ چیز
شیرین تر از شنیدن بابا نمی شود

این پیرمرد بی تو زمین گیر می شود
بی شانه ی تو مانده اگر پا نمی شود

هر عضو را که دیده ام از هم گشوده است
جز چشم تو که بر رخ من وا نمی شود

خشکم زده کنار تو و خنده هایشان
خواهم بلند گردم از این جا نمی شود

ای پاره پاره تن ز دل پاره پاره ام
گفتم بغل کنم بدنت را نمی شود

باید کفن به وسعت یک دشت آورم
در یک کفن که پیکر تو جا نمی شود

حجله گرفته پای تنت مادرم ببین
اشکم حریف گریه ی زهرا نمی شود
 

Lord

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر محروم شده
Jul
1,139
3,268
مدال‌ها
1
حبیب‌الله چایچیان

بسوخت آخر جگرم، بگوی با من سخنی
دریغ منما پسرم، چرا دلم می‌شکنی؟

جهان همه رفته زهوش، منم سراپا همه گوش
مگر از آن لعل خموش، رسد بگوشم سخنی

تو صید خونین دهنی، تپیده در خون بدنی
تو میوه قلب منی، عقیق سرخ یمنی

مخور غم ای لاله عذار، خزان ندارد به تو کار
همیشه حسن تو بهار، گل بهشت عدنی

به باغ خلقت گل من، به زندگی حاصل من
زداغ همچون دل من، چراغ بیت‌الحزنی

بریزد اشک از بصرم که رفته عطشان پسرم
همه تویی در نظرم، همیشه در قلب منی

کند فغان طبع «حسان» که بر لب آب روان
تو را به لب آمده جان، تو تشنه دور از وطنی
 

Lord

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر محروم شده
Jul
1,139
3,268
مدال‌ها
1
هادی ملک پور

ای که صدها غزل از هر نظرت می ریزد
می روی پای تو اشک پدرت می ریزد

می روی و دل بابا به تپش می افتد
دل شیدایی من پشت سرت می ریزد

رحم کن بر پدر محتضرت می میرد
آسمان بر سرم از این سفرت می ریزد

پشت دشمن ز رجز خوانی تو می لرزد
جگر از نعره ی هل من نفرت می ریزد

تیغ هرکس بخورد بر سپرت می شکند
خون هرکس که شده حمله ورت می ریزد

به سرت تیغ فرود آمد و از هم واشد
خون ز پیشانی قرص قمرت می ریزد

وای از آن دم که تو از اسب می افتی به زمین
گله ای گرگ ز هر سو به سرت می ریزد

چقدر نیزه به پهلوست خدا می داند
آنقدر هست که خون از جگرت می ریزد

صید صد نیزه و تیری کمی آرام بگیر
دست و پا گر بزنی بال و پرت می ریزد

جسم تو مثل خبر در همه جا پخش شده
بخش بخش از سر نیزه خبرت می ریزد

خواستم در بغلم گیرمت اما دیدم
پاره پاره تن زیر و زبرت می ریزد

تکه تکه به عبا می برمت اما حیف
به تکانی بدن مختصرت می ریزد
 

Lord

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر محروم شده
Jul
1,139
3,268
مدال‌ها
1
سید پور هاشمی

خِس خِس سی*ن*ه ات انداخت زپا بابا را
به زمین هِی نکش آنقدر عزیزم پا را



پیرمردم!همه دلخوشی من برخیز
برنمیخیزی اگر باز کن این لبها را



دشت پُر گشته ز تو یا که تو از دشت پری؟

به زمین ریخته ای مینگرم هر جا را

سهم آهوی من از زندگی اش صیاد است

بست با نیزه به رویش ره این صحرا را

پهلویت آمدم و پهلویت آزارم داد

باز دیدم وسط آتش در زهرا را

خُنکای جگرم بی تو نمیخواهم من
به خدا لحظه ای از زندگی دنیا را



تو تجلای غم پنج تنی ای ولدی
که بهر زخم به تصویر کشیدی ما را
 

Lord

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر محروم شده
Jul
1,139
3,268
مدال‌ها
1
محمود ژولیده

ای قامتت هبوط بهشت پدر، علی
وی روح و جان من، قدمی پیش تر، علی

ای روی و خوی و صوت تو آئینه ی رسول
با خنده می روی به کدامین سفر، علی

نازل کدام آیه شد ای مصطفای من
آهنگ جبرئیل لبت خوش خبر، علی

عطر تبسّم تو کند زنده، وحی را
قالو بلی شنیده پدر از پسر، علی

رِندانه می روی به تمنّای فتلگاه
هل من مبارزت ز عطش بیشتر، علی

آه ای جوان خوش بر و رویم سخن بگو
دیگر مکن ز غصّه مرا خون جگر، علی

محراب کوفه آمده تا کربلا مگر
که فرق گیسویت شده تا عمق سر، علی

در اشهدت ضمیر«محمد» حضوری است
خود را مگر در آینه کردی نظر، علی

منعم مکن که «یا ولدی» مرهم من است
من داغدیده ام که شدم نوحه گر، علی

از من نیایش پدرانه ولی ز تو ...
دستی بکش به گوشه ی چشمان تر، علی

جمعی به انتظار قدوم تو مضطرب
قومی نگر به هلهله، بی درد سر، علی

با پیکرت چگونه به سوی حرم روم
بابا ز نعش توست زمینگیرتر، علی

تا عمّه ات نیامده برخیز ای جوان
نعش مرا به دست جوانان ببر، علی
 
بالا پایین