جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Maryam Taheri با نام [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 22,053 بازدید, 691 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع Maryam Taheri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ASAL.

تا اینجا نظرتون درباره‌ رمان چیه؟

  • خیلی دوسش دااارم

  • هنوز نسبت بهش خنثی‌م

  • بدنیست

  • تا ببینیم در ادامه چی میشه...


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
گرفتم و رفتیم تو سالن، راست می‌گفت نشد شام که بخوریم حداقل بذار برم این جماعت‌ رو بدرقه کنم.
اهنگی که تازه شروع کرد به پخش شدن اخم‌هام‌ رو عجیب کشید توهم. ترکی می‌خوند و من خیلی خوب می‌فهمیدم چی میگه. ترک نیستم، اما شاپور ترکه و به لطفش ترکی رو از بَرم... .
دستش‌ رو از دستم بیرون کشید و بی‌توجه بهم رفت سمت شادی و من نظاره گر رفتنش شدم
Sevdiğim kaçak baharım
عشقم بهار گریزانم
Yüzüne boyandı gece
شب به صورتت تغییر رنگ داد
(شب پر از ابر های سفید رنگ شد)
Toprağıma düştü yağmur
باران به خاکم بارید
Ah süzüle süzüle
آه،با نازو ضعف
Ellerin tenimde ateş
دست هات روی تنم مانند آتیشه
Korkular bir adım öte
ترس‌ها یک قدم جلوئه
Dağlarımdan geçti rüzgar
نسیم از کوهام(دردهام)گذشت
Çığ düşüre düşüre
در حالیکه داشت بهمن می ریخت
Sen bana şahit
تو شاهده من بودی
Durdu zaman kalbimle bir
زمان همراه باقلبم متوقف شد
Ah deniz gelgit
آه دریا در تلاطم
Darmadağın yine sahil
ساحل دوباره بهم ریخته س
Geceler aysız
شب ها بدون ماه
Arzular arsız
آرزو ها بیعار
(آرزوها غیر قابل دسترس)
Ne yana yıkılayım
به کدوم طرف بیوفتم
Ona katıksız aç deli yüreğim
قلب دیوانه‌م گرسنه(در اشتیاقه) اونه
Kime yalvarayım
به کی التماس کنم؟
Çare sende Allah ım beni al
چاره دست توئه خدایم،منو بگیر
Rahata kavuşayım
به راحتی برسم
İnce ince işliyor sevda
عشق ظریف و دقیق کار میکنه
Nasıl kurtulayım
چطور خلاص بشم؟
آهنگ Arzular Arsiz از الیاس یالچینتاش
" از زبون ترنم "
با استرس روبه این دختره‌ی چشم سفید گفتم:
- شادی مطمئنی؟ ببین بعد از انجام این‌کار راه برگشتی نداریم‌ها! یعنی رسماً قبر خودمون رو کندیم.
با قیافه‌ی تخس و آدامس گوشه‌ی دهنش که صدا دار می‌جوید همه جا رو از نظر گذروند و ریلکس شونه بالاانداخت:
- نترس بابا چیزی نمیشه.
- نمی‌ترسم می‌دونم چیزی نمی‌شه. میگم داداش شروین بعد از این‌که بفهمه دعوات نکنه یه موقع.
- نه بابا نگران نباش، شروین این‌جوری نیس. تو هوا خودت‌ رو داشته باش که آراد نزنه اَتَکمون رو پَتَک کنه.
چپ‌چپ نگاهش کردم که ریز خندید.
نقشه‌ی شوم و خبیثانه‌ای کشیده بودیم،‌ مطمئن بودم جفتشون رو می‌ترسونه اما از این‌که بلایی واقعاً سره شادی بیاد می‌ترسیدم.
پشته باغ‌ رو خیلی زیبا و رویای دیزایین کرده بودیم.‌ یه داربست چوبی بسته بودن کارگرها، دورش‌ رو با حریرهای سفید و ریسه‌های سفید و آبی پیچیده از اون حالت ساده بودن در اورده بودیم. درست روبه‌روی جایی که از باغ می‌اومدی این‌جا یه پارچه‌ی روی داربست بسته بودیم که روش بزرگ نوشته بود «پدر شدنت مبارک همسر» و همین بود که ما رو نجات می‌داد از اون خشم احتمالی که نه، قطعی شروین و آراد.
وسط یه میز پایه کوتاه گذاشته بودیم با انواع و اقسام خوراکی‌ها و فینگرفود‌ها. کیک کوچولویی که روش یه نوزاد بود خیلی خوشگل و نانازی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: BALLERINA
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
بود. دور تا دور میز بالشت‌های بزرگ نشیمن با کلی کوسن گذاشته بودیم. شادی گیتار شروین هم اورده بود.
کلاً فضای ساده اما؛ رویایی و قشنگی رو تدارک دیده بودیم واسه امشب. این سمت از باغ هم که اصلاً قابل توصیف نیست، درخت‌های مجنون سر به فلک کشیده و بوی گل‌های خوش‌بو که اسم‌هاشون هم بلد نبودم زیادی دلبری می‌کردن. نقطه‌ عطف ماجرا رزهای سرخی بود که کاشته شده بودن، کل حیاط‌ رو گل‌های رز قرمز تزئین کرده بود. موندم تو این آب‌ و هوا و خاکِ این‌جا چه‌جوری فقط سالم و شاداب موندن این رزها.
این‌ها همه به کنار قرار بود شادی ترقه‌بازی کنه. بساط باند و بلندگو روهم راه‌ انداخته بود. سیستم صوتی خفنی که صداش تا ده‌تا کوچه اون‌ طرف‌تر می‌رفت. یه سطله فلزی به نسبت بزرگ‌ رو توش اتیش روشن کرده بود. یه بسته ترقه هم خریده بود. از اون‌هایی که صداش خیـلی زیاده. می‌خواست بندازه تو آتیش، میکروفون هم آماده گذاشته بود کنارش که وقتی ترقه‌ها پوکید صداش از تو باندها پخش بشه و آراد و شروین‌ رو بکشونه این سمت. همون موقع من باید سیستم دود زا رو، روشن می‌کردم و جیغ می‌زدم.
این‌کار خیلی خطرناک بود‌ واسه شادی، فرصت خیلی کمی داشت چون سریع باید ترقه‌ها رو می‌نداخت و فرار می‌کرد. گفته بودم بذاره من انجام بدم این‌کار‌ رو اما قبول نکرده بود، این بساط‌ رو با فاصله از داربست چیده بودیم و آراد این‌ها وقتی می‌اومدن این سمت اول با حجم عظیمی از دود مواجه می‌شدن و بعد ما رو سمت جایگاه می‌دیدن. خلاصه که هیجان و خطره زیادی داشت این‌کار واسه شادی. می‌ترسیدم موقع دویدن بیوفته و خدایی نکرده اتفاقی بی‌اوفته اما مگه گوش می‌کرد؟! کاری که می‌خواست‌ رو انجام می‌داد. دستگاه دودزا رو چک کردم شادی هم بلندگوها رو. پسرها تو خونه بودن و داشتن حرف می‌زدن، من‌ و شادی هم خیلی سوسکی اومده بودیم بیرون تا بلندگوها و دودزا و اتیش‌ رو ردیف کنیم.
از صبح همه چیز رو چیده بودیم، یه ده دقیقه قبل اومدن دخترها زحمت چیدن خوراکی‌ها رو کشیده بودن و حالا وقت عملی کردن نقشه بود. دودزا رو اول من روشن کردم با تکون دادن سر به شادی گفتم کارش‌ رو شروع کنه، شادی هم مثل من با تکون سر اماده بودنش‌ رو اعلام کرد. رفتم سمت دودزای دوم که وسط راه بود، چون مسافت زیادی رو قرار بود می‌دویدن، باید همه جا با دود یکی می‌شد که چشم، چشم‌ رو نبینه.
بشمار سه ترقه‌ها رو انداخت تو آتیش و جیق کشان الفرار. از صدای مهیب ترقه‌ها و پخشش از بلندگوها گوش‌هام سوت کشید. اون دستگاهم روشن کردم و به همون سمت با جیغ‌های کر کننده منم پا به فرار گذاشتم.
یه جا شادی نزدیک بود بیوفته چنان جیغ بنفشی از ترس، از ته دل کشیدم که حس کردم تار‌های صوتیم پاره شد اما؛ صدای نعره‌ی آراد پشت بند جیغ من نفسم‌ رو تو سینم حبس کرد. نفس‌نفس زنون رسیدیم به جایگاه‌، دودزاها همچنان دود می‌کردن، صدای دادهای شروین و آراد می‌اومد. چنان دودی همه‌جا رو گرفته بود که خدا می‌دونه.
از صدای دادهای آراد که اسمم‌ رو، صدا می‌زد خوف کردم. شادی هم ترسش‌ رو با چنگ زدن به بازوی من نشون داد. خیلی طول نکشید که اول هیبت آراد و بعد شروین از دودها نمایان شد.
آراد اول ما رو دید و درجا میخکوب شد. شروین هم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
وقتی رسید مثل سکته‌ای‌ها وایستاد سرِ جاش. متعجب و ترسیده به ماها نگاه می‌کردن. از شدت دویدن و ترس سی*ن*ه‌ی آراد تندتند بالا و پایین می‌شد. رنگ‌پریده‌ش رو می‌شد حتی از این‌جا هم تشخیص داد. خب راستش فکر نمی‌کردم اون‌قدرها هم بترسه. شروین هنوز متنِ پارچه رو نخونده بود چون از همون‌جا عصبی جوری که تاحالا این روش رو ندیده بودم داد زد:
- خیره سرهای چشم سفید جرات دارین وایسین.
شادی هم ظاهراً از این روی شروین ترسیده بود چون وقتی شروین سمتمون خیز برداشت جیغ کشید و پشت من قایم شد.
آراد اما قبل از این‌که شروین بدوه نگاهش به پارچه خورده بود و فهمیده بود قضیه از چه قراره چون سریع خیز برداشت و یقه‌ی شروین‌ رو از پشت کشید و نگهش داشت.
شروین عصبی داد زد:
- ولم کن برم حساب این دوتا کله‌خر رو بذارم کفِ دستشون. ولم کن داداش بذار برم ادب کنم این دوتا نیم وجبی رو. ولم کن بذار برم ادب کنم این دوتا بچه رو که نفسمون رو بریدن. ولم کن میگم.
تقلا می‌کرد اما آراد محکم گرفته بودش که سمت شادی نیاد چون اصولاً شوخی‌های فیزیکی زیادی می‌کردن باهم. با سرش به پرده اشاره کرد و گفت:
- نگرفتی مثله این‌که... .
لحنش برخلاف چشم‌های به خون نشسته و رگ گردن باد کرده‌ش فوق‌العاده آروم بود و حس می‌کردم این ارامشِ قبل از طوفانِ که قطعاً من‌ رو گردبادش می‌کشه تو خودش... .
شروین عصبی برگشت سمت ما یه لحظه نگاهش خورد به پارچه، بی تفاوت ازش چشم گرفت اما سریع دوباره نگاهش‌ رو چرخوند رو کلمه‌ها... .
دهنش کم‌کم باز می‌شد و مردمک چشم‌هاش گشادتر.
آراد ولش کرد، سیگاری از تو باکسش بیرون کشید و آتیش زد. شروین نگاهش بینِ پارچه و شادی که الان نم اشک چشم‌هاش‌ رو خیس کرده بود رد و بدل می‌شد شادی با صدای گریه‌آلود اما خوشحالی گفت:
- بابا شدنت مبارک بهترین همسر دنیا.
این‌ رو گفت و به سمت شروین پرواز کرد. دست‌های شروین واسه به آغوش کشیدنش باز شد و چندقدم بلند به سمتش برداشت. تو آغوش هم هل شدن و بعد از مکث به نسبت طولانی ل*ب‌هاشون به هم‌نوازی هم درامدن.
نگاهم‌ رو با لبخند ازشون گرفتم که با نگاه شعله‌ور آراد برخورد کرد. شروین و شادی. خنده‌کنان اومدن سمت من، آراد اروم و محکم، سیگار به دست نزدیک من می‌شد و نگاه خیره‌ش یه لحظه، حتی یه سانت هم ازم جدا نمی‌شد. شادی اهنگ آرومی گذاشت و با شروینی که چشم‌های اون‌هم خیس بود اما از همه پنهون می‌کرد، دست تو دست هم، تو آغوش هم شروع کردن به رقصیدن.
عقب گرد کردم برم بشینم که دست‌های محکمی از پشت، کشیدم تو حصاره تنگش. برگشتم و با اخم‌های وحشتناک و چشم‌های از همیشه قرمزترِ آراد روبه‌رو شدم. آب دهنم‌ رو با ترس قورت دادم، خودنسردیم‌ رو حفظ کردم اما، نباید می‌فهمید ترسیدم ازش. گستاخ‌ و بی‌پروا زل زدم به چشم‌هاش که صدای غرشش من‌ رو تو جام پروند:
- این‌جوری گستاخ و بی‌پروا زل نزن به چشم‌های من خیره سره چشم سفید.
یه کم عقب رفته بودم واسه همین دست‌هاش‌ رو تنگ‌تر کرد که نزدیک‌تر بشم بهش. دست‌هام‌ رو بالا آوردم و گذاشتم رو سی*ن*ه‌ش، اخم‌هاش بیشتر توهم رفت. مثل خودش اخم کردم‌ و تقلا کردم از اون
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
حصار خودم‌رو نجات بدم:
- ولم کن
بی‌فایده بود تقلا کردن، اتفاقاً فایده که نداشت هیچ ضرر هم داشت چون بیشتر تو آغوشش گم می‌شدم. فشار دست‌هاش دور کمرم وحشتناک درد اور بود. قصده خورد کردن کمرم‌ رو داشت انگار، حس می‌کردم این‌ رو. چهرم از درد توهم رفت اما زبونم نچرخید که چیزی بگم.
- بی‌پروا نشدی زیادی؟
پررو اما با سیاست جوابش‌ رو دادم:
- اتفاقاً این سوال منم هست.
گنگ که نگاهم کرد به موقیعتمون اشاره کردم و گفتم:
- زیادی نمی‌چسبیم به هم این اواخر تو و من؟
اخم‌هاش بیشتر توهم رفت. خودش فهمید به مهمونی چندشب پیش و اتفاقِ توی تراس اشاره می‌کنم.
از زیره دوندون‌های بهم چِفت شدش غرید:
- سوال پرسیدم انتظا دارم جوابش‌ رو، رک‌ و راست بگی، تفره نری.
سرم‌ رو کج کردم ببینم شادی و شروین چیکار می‌کنن که چونم تو پنجش قفل شد و فشاری بهش وارد کرد. این‌بار بیشتر حرص زد:
- تو چشم‌هام نگاه کن و فرار نکن ازم وقتی راه فراری نداری. وقتی من طلبکارم نمی‌خواد به هر دری بزنی که بدهکار که نباشی هیچ، تازه بخوای طلبکارم بشی.
همچنان فکم تو دستش قفل بود لب‌هام غنچه شده بودن و نمی‌شد حرف زد اما تلاشم‌ رو کردم:
- من کاری نکردم.
حین ادای کلمات لب‌هام مثله ماهی تکون می‌خورد. نگاه متحیرش به لب‌هام که طولانی شد تکونی به سرم دادم. بی‌ این‌که ولم کنه گفت:
- که کاری نکردی.
چشم‌هاش‌ رو تنگ‌تر و سرش‌ رو تهدیدوار تکون داد:
- فکر نمی‌کنی یه عذر خواهی به من بدهکاری؟
حق به جانب ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- واسه چی اون‌وقت؟
باز لب‌هام اون‌جوری شده بود و نگاه لذت بخش آراد روش. میگم لذت بخش چون لبخند خیلی محو رو لبش اومد یه لحظه، البته تشخیص این لبخند خیلی سخت بود چون ذره‌ای از اون شدت اخم‌ها کم نمی‌شد.خیره به لب‌هام بود که نالیدم:
- دردم گرفت آراد.
چونم رو ول کرد و یهو نگاه نافذش رو دوخت به چشم‌هام:
- واسه تکون دادن تن و بدن این مرد.
وا رفتم. از این‌که خیلی واضح گفته بود ترسیده و نگرانم شده مات نگاهش کردم. تو تاریکی شب چشم‌هاش، گم شده بودم که صداش‌ رو شنیدم:
- چی شد بیب زبونت‌ رو موش خورد؟
کلمه «بیب» رو زیادی خوب تلفظ می‌کرد با اون صدای بم و مردونه‌ش که همیشه‌ی خدا خشم توش بود. به خودم اومدم، اون روی شیطونم بالا اومده بود.‌ زبونم‌ رو واسش دراوردم
نگاهش برقه عجیبی زد، حس کردم ستاره‌های شبِ چشم‌هاش بودن که درخشیدن. چشم‌هاش‌ رو تنگ‌تر کرد، سرش‌ رو سمت شونه‌ی چپش کج کرد و گفت:
- می‌بُرمش.
زبونم‌ رو می‌گفت. خنده‌ای که داشت می‌اومد رو کنترلش کردم اما؛ گوشه‌های لبم که به بالا کشیده شد صورتش‌ رو نزدیک‌تر و نزدیک‌تر آورد. گونه‌ش‌ رو مماس گونم چسبوند و با یه خشم زیر پوستی ته ریشش‌ رو کشید به گونم و لب‌هاش‌ رو رسوند به گوشم، و منی که داشتم شل می‌شدم از این حسِ زبری که عجیب خوشم می‌اومد ازش نزدیک به گوشم، نفس سوزنده‌ش‌ رو رها کرد:
- می‌بُرم این زبونت‌ رو ک تندتند نچرخونی تو دهنت واسه من، جلو من.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
حسِ رخوتی تو تنم نشسته بود که داشت از خود بی‌خودم می‌کرد. خداروشکر با صدای شروین نجات پیدا کردم. حصار دست‌های آراد که شل شد و افتاد کنارش، خدا رو، شکر کردم. خدا حسابی حواسش بهم هست، توی چنین لحظاتی یه فرشته‌ی نجات می‌فرسته واسم. اون‌بار سردار و این‌بار شروین.
شروین:
- داداش پایه یه رقص دونفری اما از نوع چهار نفریش هستی با یه اهنگ ترکی؟
آراد کلافه چنگی تو موهاش زد و سری به نشونه «قبول» تکون داد. پَع بخُشکه این شانس، نوکرتم همین حالا گفتم هوام‌ رو داری‌ها... !
شادی اهنگ‌ رو پلی کرد و دوید تو بغل شروین. ریتم اهنگ تند بود و من چیزی نمی‌فهمیدم ازش. من‌ و آراد هم شروع به رقص کردیم اما مثل ادم، و هردومون از نگاه هم گریزان بودیم.
من به یقه و گردنش نگاه می‌کردم و اون به موهای تازه رنگ شدم. امروز رفته بودم و رنگش‌ رو تمدید و ترمیم کرده بودم.
" از زبون آراد "
چنان ترسی تو وجودم پیچید که همه‌ی اون نعره‌هام از ته دل بود و نتونست آروم کنه من‌ رو. وقتی دیدمش اون‌جوری ریلکس و خودنسر وایستاده و تازه سنگر می‌گیره واسه شادی در برابر شروین رسماً آتیش گرفتم. می‌خواستم بسوزونمش اما؛ امان از زبونش. زبونی که بد تند و تیز بود، تند و تیزتر هم شده بود این اواخر. می‌خواست حرف بکشه ازم نامحسوس اما مگه من دم به تله میدم؟! منی که حتی هنوز تکلیفم‌ رو با خودم روشن نکردم وا نمیدم، لب از لب باز نمی‌کنم حالا حالاها.
این خواننده‌هم بد فیریک زده رو من. هرجا میرم صداش‌ رو میشنوم:
(Sevgilim senin için
ای معشوقه‌ی من، برای تو
Senin için varım bu dünyada
برای تو هستم در این دنیا)
-‌‌‌ هستم؟
(Ben mecnun gibi sevda da
من عین مجنون هستم در عاشقی)
- مجنونم؟
(Gel öyle sevgi öyle seven
بیا تا همچین عشقی، همچین عاشقی
Olmasın dünyada
نظیرش در دنیا نباشه )
- سوال اینجاست که ایا من واقعا عاشقم؟ خودم جواب خودم‌رو دادم «معلومه که نه.»
(Sevgilim senin için
ای معشوقه‌ی من، برای تو
Senin için varım bu dünyada
برای تو هستم در این دنیا
Ben mecnun gibi sevda da
من عین مجنون هستم در عاشقی
Gel öyle sevgi öyle seven
بیا تا همچین عشقی، همچین عاشقی
Olmasın dünyada
نظیرش در دنیا نباشه )
اروم اون‌طور که من می‌خواستم تو بغلم می‌رقصید البته تکون هم نمی‌خوردیم اما میشد اسمش‌ رو گذاشت رقص دو نفره... .
(Bir nefes gibi sanki teslimim
همانند یک نفس انگار تسلیم توام)
- کم میارم جلوش؟ تسلیم میشم یعنی؟ خودم جواب خودم رو دادم «به شدت، همین حالاهم کم اوردم و تسلیمم که از سبزی چشم‌هاش فراریم و به خرمن موهای تازه رنگ شده‌اش خیره شدم»
(Girdin hayatıma sen
وارد زندگی من شدی تو . . .)
- از کی ولی؛ که کم اورم جلوش؟ شاید اون روزی که چشم‌های خیسش‌ رو دیدم یا شایدم کلاً همون روزی دیدمش... .
(Rüzgar esti mi Saklı resmini
باد وزیدن گرفت؟ نگه دار عکست را
Koydum kalbime ben
من اونو در قلب خودم گداشتم
Senle yaşadım sevginin özünü
با تو من خود عشق رو تجربه کردم)
- ممکنه یعنی چنین اتفاقی؟ محاله! محاله. نه می‌ذارن و نه میذارم
(Çekme gözümdem ne olur yüzünü
لطفا از چشم من چهره ات را کنار نکش)
- دست خودم نیست وقتی نگاهش‌ رو ازم میگره حین صحبت، عصبی شدنم
(Bugünün üzülür , çekerim üzünü
اگه امروزت غصه دار شی، غصه ات را میکشم)
- میکشم؟ معلومه که میکشم. دنیا رو اتیش میزنم نم اشک بشینه تو چشم‌هاش
(Ruhuma süzülürken
در حالی که به سمت روحم بیصدا پرواز میکنی)
- خسته شدم از این سوال پرسیدن‌ها و خودم جوبشون‌ رو دادن‌ها. اما کنار نکشیدم و تا اخر اهنگ پیش رفتم باهاش... .
(اهنگ الیاس یالچینتاش سوگیلیم سنین ایچیم)
وقتی اهنگ تموم شد و قصده نشستن کردیم تازه چشمم افتاد به لباس‌های تنش. یه لباس ساحلی گشاد سفید پوشیده بود. موهای بلندش‌ رو آزاد و رها رو شونه‌هاش ریخته بود. حرف گوش کن شده بود، موهاش‌ رو کوتاه نکرده بود.
" از زبون ترنم "
شروین کلی گیتار زد و اهنگ خوند.
به قدری خوشحال و خندون بودن جفتشون که. لبخند رو لب من هم محو نمی‌شد یه لحظه. شبِ خوبی بود، البته تا الانش، خشم آراد هم که کلاً از بین رفت بعد از رقص و دیگه هیچ‌کَس درمورد کاری که‌ کردیم حرف نزد فقط یه جا شروین اخم‌هاش‌ رو کشید توهم و گفت «باره اول و اخرت بود شادی که دست به چنین کاره خطرناکی زدی، سوپرایز نکردی من‌ رو که سکته دادی» به آراد که اون موقع نگاه کردم، نگاه پرطلاتمش‌ رو، رو خودم دیدم اما؛ خیلی سریع نگاهم‌ رو ازش دزدیم و با شادی شروع کردیم به
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
حرف زدن و پیچوندن ماجرا. وشروین که دل از گیتارش کند از جام بلند شدم و رو به نگاه متعجبشون گفتم:
- برمی‌گردم الان.
رفتم داخل و ویالون به دست برگشتم تو جمعشون.
تمرین و تکراره هر روز خیلی به بهتر نواختنم کمک کرده بود، هنوز ماهر نبودم اما دست‌ و پا شکسته می‌زدم بعضی از اهنگ‌ها رو‌. جلوی شش جفت چشم متعجب رو صندلی نشستم. تاحالا هیچ‌کدومشون نواختنم‌ رو ندیده بودن، فقط شادی گه‌گاهی می‌اومد و تمرین کردنم‌ رو می‌دید.‌ به گفته‌ی خودش وقتی چیزی نمی‌فهمید از حرف‌هامون ول می‌کرد و می‌رفت.‌ بی‌ این‌که به آراد نیم نگاهی هم بندازم رو به شروین‌ و شادی گفتم:
- امشب شبه خیلی مهمیه واسه شما، مخصوصاً شما داداش شروین. خب من و شادی از چند وقته پیش باخبر بودیم از این موضوع اما مشکلاتی پیش اومد که نشد شما زودتر از این باخبر بشین. من به شادی گفتم این خبره خوب رو به شروین بده و دریغ نکن ازش این حس خوبه پدر شدن رو اما؛ لطف داشت به من و گفت «می‌خواد منم تو جشنتون حضور داشته باشم، اون‌هم با یه دله اروم و خوش» و ازش ممنون هم هستم. از شما هم معذرت می‌خوام که باعث شدم این مژده‌ی خوب دیرتر برسه بهت.
شروین اخم مصنوعی کرد و گفت:
- این چه حرفیه آبجی؟ تو اگه نبودی تو این جشن یا خوش نبود دلت، که من جمع می‌کردم این بساط‌ رو سریع.
لبخند گرمی زدم به این مهر برادریش. شادی هم لبخند مهربونی رو بهم تقدیم کرد.
- از ته دل خوشحال واستون که خدا چنین هدیه‌ی با ارزشی بهتون داده، امیدوارم سالم و صحیح به دنیا بیاد و سال‌های طولانی زیره سایه‌ی پدرومادرش بزرگ بشه و فرزند صالحی هم برای شما باشه. دختر و پسر بودنش مهم نیست، اون الان خواهر‌زاده‌ی عزیزه منه و بی‌‌صبرانه‌تر از شما که نه، ولی هم‌قد شما منتظر اومدنشم. الان هم می‌خوام یه هدیه‌ی کوچیک بهتون بدم، اولش فکر کردم یه چیزه مادی بدم ولی دیدم فایده نداره چون چیزهای مادی همیشه از بین میرن و این معنویاتن که تو ذهنمون ثبت میشن، تا حالا من واسه شما ویالون نزدم پس دیدم همین میشه بهترین هدیه واسه شما زوج عاشق و نی‌نیِ تو راهیتون.
شادی با شعف و خوشحالی کف زد و هورا کشید و شروین لبخند برادرانه‌ای بهم زد.
ویالون رو برداشتم و اوردم بالا، گذاشتم رو شونم و چونم رو چسبوندم به بدنش، ارشه رو دست گرفتم. حالا وقتش بود که با نگاهم آراد ‌رو قافل گیر کنم. حس کردم کل وجودش شده چشم و گوش. چنان مشتاق و منتظر نگاهم می‌کرد که دست و پام‌ رو یه لحظه گم کردم. نفس عمیقی کشیدم و چشم‌هام‌ رو بستم. ارشه رو بلند کردم و شروع کردم به نواختن.
اهنگ روز سرد از شادمهر عقیلی رو زدم. با تمام حس و احساسم می‌زدم و ریزش اشک‌های روی گونم رو نمی‌فهمیدم و حسشون نمی‌کردم. غرق شده بودم تو گذشته و خاطراتش. گه‌گاهی‌هم پرت می‌شدم به حال و بین سرد و گرم شدن‌های یهوییم جلوی آراد گم می‌شدم. تند و محکم دستم‌ رو تکون می‌دادم. اون‌قدر آرشه رو محکم گرفته بودم که، دستم سِر شده بود اما به نواختن ادامه دادم... .
ادامه دادم و ادامه دادم، به اخرهای اهنگ که رسید چشم‌هام‌ رو باز کردم و دوختم به چشم‌های سرخ آراد. سرخ بودنش از غم نبود، حس می‌کردم از درده و مطمئن بودم از این
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
حس.
مشخص بود تو گذشته‌ گمه، چون بی‌پلک زدن نگاهم می‌کرد. با صدای سوته شادی و کفِ شروین به خودم اومدم. اشک‌هام‌ رو پاک کردم. از جام بلند شدم، ویالون‌ رو همون‌جا رو صندلی رها کردم و برگشتم به جمعشون.
***
تو اتاقم مشغول تا کردن لباس‌های خودم و آراد بودم که مینا در زد و اومد داخل. دسته‌گل رز بزرگ توی دستش لبخند اورد رو لبم و اخم‌هام‌ رو با تعجب کشید توهم.‌ سوالی سر تکون دادم و به دسته گل اشاره کردم.
لبخند خبیث دندون نمایی زد:
- آرادخان این‌ها رو واسه شما فرستادن، پیک همین الان اورد.
ابروهام از تعجب پرید بالا. از جا بلند شدم و رفتم سمتش. گل‌ها رو از دستش گرفتم.
- تاحالا از این‌کار‌ها ندیده بودم از اقا، خانوم من، والا که بعید بود ازش.
لبخند اجباری روی لبم نشوندم و گفتم:
- مرسی مینا جونم تو می‌تونی بری.
فهمید می‌خوام تنها باشم، بی‌حرف عقب‌گرد کرد و رفت.
چشمم خورد به کارتِ وسط گل‌ها. رفتم سمت میز و گل‌ها رو گذاشتم روش، کارت‌‌ رو کشیدم بیرون. روش نوشته بود:
«به جای مهتاب، به تاریکی شب‌ها تو بتاب... به‌جای همه‌ی گل ها تو بخند»
دست خط خودش بود، نشستن لبخند روی لب‌هام اختیاری نبود، این شعر‌ رو حفظ بودم کلش‌ رو و این‌که آراد این‌جوری نوشته بود برام، خنده رو می‌آورد تو لب‌هام. محبت نکرده ولی تشکر کرده. می‌دونستم خیلی دوست داشت واسش ویالون بزنم، که اگه نمی‌خواست فردای روزه تولدم واسم مربی نمی‌گرفت و این خواسته‌ی خودم بود که تا نتونستم یه اهنگ‌ رو به نسبت خوب بزنم، کلاً جلوش ویالون دستم نگرفتم. گاهی اوقات خیلی ریز اشاره می‌کرد به این موضوع اما؛ سریع تفره می‌رفتم و بحث‌ رو عوض می‌کردم. دیشب اون برق لذت رو، حتی اون همه درد توی نگاهش‌هم نمی‌تونست قایم کنه. گل‌های رز مورد علاقم رو فرستاده بود واسه تشکر اما؛ دلیل این مدل نوشتن شعر‌ رو نمی‌فهمیدم. شعر از فریدون مشیری بود کاملش هم این بود که می‌گفت:
«به تو می اندیشم
ای سراپا همه خوبی
تک و تنها به تو می اندیشم
همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو می‌اندیشم
تو بدان، این را تنها تو بدان
تو بیا
تو بمان با من تنها تو بمان
جای مهتاب به تاریکی شب‌ها تو بتاب
من فدای تو، به جای همه گل‌ها تو بخند
اینَک، این من که به پای تو درافتاده‌ام باز
ریسمانی کن از آنِ موی دراز
تو بگیر
تو ببند
تو بخواه
پاسخ چلچله‌ها را تو بگو
قصه ابر هوا را تو بخوان
تو بمان با من تنها تو بمان
در دل ساغر هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعه جانم باقی است
آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش»
ذهنم رو درگیر می‌کرد این شعر. مطمئنم این شعر‌ رو کامل بلده و از قصد اون یه قسمت «من فدای تو» رو ننوشته بود که من برم شعره کامل‌ رو سرچ کنم فارق از این‌که‌ از برم این شعر‌ رو.
پس آرادخان درگیره ذهنت؟ همه جا و همه وقت به من فکر کردنت باید بشه عادت واست که گله نکنی. چنان عاشقی ازت بسازم که جهانی بیان به دیدنت و قصه‌ها بگن از بی‌وفایی معشوقش فارق از این‌که بدونن چه زجری می‌کشه معشوق چه دردی کشیده معشوق. چشم‌هام‌ رو بستم و نفس عمیقی کشیدم. عطره رزها رو نفس کشیدم. دلم نمی‌خواد این حس پیروزی، تحت شعاع اون درد از بین بره. باید به اینده فکر کنم، باید به لبخند رو لب عمو، زن‌عمو فکر کنم، به اون نگاه پر از تشکر پدربزرگ و مادر بزرگ، به اون نگاه پر از افتخار بابا و نگاه پر غرور مامان. فکر کنم به اون لحظه‌ای که دست میثم رو میذارم تو دست پدرش و آغوشش رو واسه مادرش دعوت.
" از زبون آراد "
می‌دونستم‌ پی‌گیر میشه که بره کل شعر‌ رو بخونه، می‌دونستم باخبر میشه از حال درونم اما دیشب اون‌قدری خوشحالم کرد که بی‌فکر کردن به همه‌ی این‌ها اون شعر رو با گذاشتن جاخالی جمله «من فدای تو» واسش نوشتم و با گل‌های رز قرمز مورد
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
علاقش فرستادم واسش. دلیل کاشتن اون همه گل رز با اون همه دردسر هم فقط واسه وجود خودش تو اون خونه بود، دست و دلم بدون این‌که بخواد می‌رفت سمت کاری که خوشحالش کنه. دیدن لبخندش، آروم دیدن موهای بلندش، غرق لذت دیدن چشم‌های اشکیش، شاکی و عصبیم می‌کرد. گرفتنش تو بغلم، حس نابی رو بهم تزریق می‌کرد، پیچیده شدن دست‌هام دوره کمر باریکش نقطه ضعف جدیدم شده بود، میگم جدید چون اشک‌هاش از همون اول عاصیم می‌کرد و حس انتقام‌ رو تو رگ و‌ پیم می‌ریخت این شد که فهمیدم نقطه ضعفمه. گریه که کنه می‌خوام اتیش بکشم همه‌جا رو بی‌ این‌که بخوام و دلیل کارم‌ رو بدونم. اما امان از کمر بارکیش که پیچیدن دست‌هام دورش ارادی نیست مخصوصاً لذتی که بهم میده.
موقع سلام علیکمون، سره میزه شام، تو جمع موقع حرف زدن و سکوت، نگاه مشتاق و منتظرش‌ رو دیدم اما جوابی ندادم و رو گرفتم ازش. تشکر کرد اما چیزی نگفتم چون نمی‌خواستم گَزک بدم دسته این یه نمه بچه که یه تنه کل فکر و ذکرم رو درگیر خوده نیم‌وجبیش کرده. حقا که همون بیبی و بیب بهش میاد. می‌دونم رو کشیدن ته‌ریشم رو گونش، حساسه و این چه‌قدر من رو غرق یه حس لذت مردونه‌ی خفته می‌کنه که نقطه ضفعه یه دلبر رو بدونی، دلبری که بی‌ این‌که بدونه و بخواد دلبری می‌کنه، می‌سوزونه و غافله از این‌که اگر اراده کنم چنان آتیشی می‌ندازم تو وجودش که بسوزه، بسوزونه، خاکستر شه، خاکستر کنه، متولد بشه مثل ققنوس و متولد کنه. اما هنوز زوده چون من هنوز مطمئن نیستم از خودم، این حس‌ رو با هوس نمی‌خوام قاطی کنم و واسه تشخیصش از هم نیاز دارم به زمان، به بیشتر شناختن خودم و خودش، بعد از اون می‌رسه به شناختن حسش، که اگر بر وفقه مراد باشه که چه بهتر، نباشه خب بد میشه اما؛ چرخ‌ رو می‌چرخونم جوری که بشه بر وقفه مراد... .
" از زبون ترنم "
لای پلکم‌ رو آروم باز کردم و غلطی تو جام زدم. اووخ که چه‌قدر گردنم درد می‌کرد. دیشب من رو مبل خوابیده بودم و این درد ناشی از بد گذاشتن سرم رو بالشت بود. صاف نسشتم و کش‌ و قوسی به تنه کوفتم دادم. دلم می‌خواست برم دوش بگیرم ولی بیشتر دلم می‌خواست برم ورزش کنم. از جام بلند شدم، امروز جمعه بود. نبود آراد، رو تخت اون‌هم ساعت هفت یه‌کم عجیب بنظرم رسید. نیم تنه‌ی مشکی رنگم‌ رو پوشیدم لگه همرنگش هم پام کردم، واسه این‌که تو طول مسیر یهو شروین نبینتم با این نیم تنه، سویشرت ورزشی سفیدم‌ رو پوشیدم که بعداً درش بیارم.
نگاه شروین برادرانه بود اصلاً و ابداً تا حالا نگاه بدش‌ رو، رو خودم ندیدم اما خجالت یه چیزه طبیعیه دیگه. مگه نه؟! موهام‌ رو دم اسبی بالای سرم محکم بستم و راه باشگاه رو در پیش گرفتم. این پولدارها هم عجب حالی می‌کنن خدایا. نیازی نیست هر روز کلی راه بری‌ و تایم صرف کنی واسه رفت‌ و آمد به باشگاه در و که باز کردم در کمال تعجب آراد‌ رو با ست تاپ و شلوارک ورزشی مشکی دیدم درحال بوکس کار کردن. محکم به کیسه مشت‌ و لگد می‌زد انگار که واقعاً داره یه فردِ خطاکار‌ رو می‌زنه. جوری مبارزه می‌کرد با کیسه که متوجه حضور من پشتش نبود. بهش نزدیک شدم.‌ رو نیمکت پرس
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
نشستم و بند کتونی‌هام‌ رو سفت کردم، برگشت و تازه متوجه حضورم شد. بی‌ این‌که سرم‌ رو بیارم بالا مشغول بستن اون بند کفشم شدم که صداش‌ رو شنیدم:
- میبینم که سحرخیز شدی هوس ورزش کردی.
کارم که تموم شد، جلوش ایستادم:
- من در هفته یکی دوباره میام این‌جا منتهی تو تایمی نیستی.
یکی از ابروهاش‌ رو انداخت بالا و گوشه‌های لبش‌ رو به نشونه‌ی «نه بابا» پایین کشید
سرم‌ رو به معنی اره واسش تکون دادم.
دست به سی*ن*ه با نگاهی که توش خنده موج می‌زد به سر تا پام نگاهی انداخت و گفت:
- مثلاً جز دویدن رو تردمیل و دوتا پرس سرشونه زدن اون‌ هم به زور و اشتباه چیکار می‌کنی این‌جا دو بار در هفته؟ ... بیبی؟
لحنش آمیخته به تمسخر بود. کلمه کوچولو رو که داشت می‌گفت اخم کردم که گفت «بیبی»
چشم‌هام‌ رو یه دور اول تو کاسه چرخوندم. مثل خودش دست به سی*ن*ه ایستادم و بعد یه نگاه اجمالی به اطراف و دستگاه‌ها انداختم. چشمم به کیسه بوکس افتاد. گل از گلم شکفت و نقشه‌های خبیثانه یکی‌یکی از تو ذهنم رد شدن. دوباره نگاهش کردم، اخم کرده بود. این چرا وقتی نگاه می‌گیرم ازش اخم می‌کنه؟ فکر کنم بدش میاد از این‌کار. بی‌حرف فقط به کیسه بوکس اشاره کردم. با تعجب برگشت و نگاهی به کیسه انداخت، زد زیره خنده. اون‌قدر قشنگ و مردونه می‌خندید که دوست داشتی ساعت‌ها اون بخنده و تو نگاه کنی. البته من که دوست نداشتم، تو رو نمی‌دونم... .
نگاه جدی و به دور از شوخیم رو که دید با ته مایه‌های خنده و کنایه گفت:
- نه بابا! نگفته بودی از این هنرها هم داری بیبی.
این کلمه «بیبی» رو زیادی یه جوره ناجوری تلفظ می‌کرد.
- من هنر‌های زیادی دارم که ازشون بی‌خبری.
مثل من دست به سی*ن*ه شد. با ابروهای بالا پریده پرسید:
- مثلاً؟
- مثلاً همین استعدادم تو بوکس البته اگه زن بودنم رو در نظر بگیری. هرچیم بگیم ما زن‌ها که، با مردها برابریم و فلان در نهایت زوره فیزیکی شما بیشتره.
- شک داشتی مگه؟
- نذار بحث‌ رو فمینیستی کنم لطفاً!
- خب نشون بده این استعداد تا الان خفته رو.
شیطون نگاهش کردم. دست‌هام‌ رو انداختم پایین. لبخند خبیثانه‌ای نشوندم رو لب‌هام و گفتم:
- می‌دونی چیه اخه؟
مکثی کردم و ادمه دادم:
- رغیب می‌طلبم
چشم‌هاش‌ رو ریز کرد:
- فکر نمی‌کنی این رغیبی که می‌طلبی زیادی قدره؟
تخس ابرو انداختم بالا و گفتم:
- زیاده خواهم.
- و زیاده از خود مطمئن.
- دارم اخه.
- چی‌ رو؟
- قدرت‌ رو.
- نشون بده.
- رغیبم شو.
- کوچولویی اخه.
بی‌انعطاف نگاهش کردم که خودش به حرف اومد:
- پس نخودی فرضت می‌کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
- بهتره نکنی چون قول نمیدم مراعاتت‌ رو کنم.
سرش‌ رو به معنی باشه تو که راست میگی تکون داد. واقعیت این بود که من ورزش‌های رزمی رو خوب بلد بودم بوکس هم خوب بلد بودم مخصوصاً که علاقه‌ی زیادی هم بهش داشتم. سوییشرتم‌ رو دراوردم و انداختم رو نیمکت پرس. دستکش‌های تو دستش رو بیرون کشید. رفت سمت کمد لباس‌هاش و یه جفت دستکش ازش بیرون کشید. اومد سمتم و نزدیکم ایستاد. لبه‌ی دستکش‌ رو سمتم گرفت تا دستم کنم.
- خودم بلدم به تنهای حلش کنم.
دستم‌ رو اوردم بالا دستکش‌ها رو بگیرم ازش که دستش‌ رو کشید عقب و بعد دستکش‌ رو هل داد تو دستِ رو هوا خشک شدم. بی توجه به اخم‌های توهمم مشغول بستن بنداش شد. می‌دونستم وا نمیده و ول کن نیست از طرفی هم دست کردن اون یکی سخت بود واسم بی‌حرف دستم‌ رو اوردم بالا. نگاه عمیق و معنا داری بهم انداخت. خنثی نگاهش کردم، چشم گرفت ازم و مشغول بستن بندها شد کارش که تموم شد از خودش‌ رو هم دستش کرد.
روبه‌روی هم که ایستادیم چیزی یادش امد و به زبون هم اورد:
- گرم نکردی.
عه یادم رفته بود که.
- مهم نیست. ده دیقه بدوم رو تردمیل حل میشه. سری تکون داد. با دندون بند دستکشش‌ رو باز کرد و رفت سمت تردمیل روش ایستادم، روشنش کرد و سرعتش‌ رو کم کم برد بالا. وقتی دیدم سرعت خوبه گفتم:
- بسه.
بی حرف عقب گرد کرد و رفت. نمی‌دیدمش اما صدای مشت‌هاش رو کیسه بوکس رو می‌شنیدم. خوب که گرم شدم و حس کردم اماده‌ام دستگاه‌ رو به سختی با اون دستکش‌ها خاموش کردم کردم و پریدم پایین. نفس نفس میزدم:
- من... اماده‌ام.
برگشت و نگاهم کرد. سری تکون داد. نزدیک شدم بهش.‌ حالت اماده باش که گرفتم گفت:
- یه نفسی تازه می‌کردی حالا، عجله نداریم که.
- نیازی نیست خوبم من.
دست‌هام‌ رو به معنی بیا تکون دادم. سری تکون داد بنده دستکشش‌ رو با دندون محکم کرد و اماده جلوم ایستاد. حکم کرد:
- تو اول شروع کن.
- زیادی من‌ رو دستم کم گرفتی جناب آرادخان.
پوزخندی زد. همون موقع چون نه انتظار سرعت و نه انتظار قدرتم رو داشت، با مشتی که تو شکمش زدم خم شد و اخم‌‌هاش‌ رو کشید تو هم. سریع صاف ایستادم. نیش خندی بهش زدم. ابروهاش‌ رو با تعجب کشید بالا و سرش‌ رو بالا پایین کرد. یهو مشتش‌ رو اورد بزنه تو شکمم که دفعش کردم و این شد شروع مبارزه‌ی ما. تند تند جاخالی می‌داد و ضربه هام‌ رو دفع می‌کرد. تا یه موقعیت واسم پیش می‌اومد محکم می‌زدم اما اون مراعات می‌کرد ولی خب دردم می‌اومد اما؛ من سفت‌تر از این حرف‌ها بودم کلاً از بچگی شل درد نبودم. نفس‌نفس می‌زدیم جفتمون. سکوت رو اون شکست:
- نه مثل این‌که یه چیزهای بلدی.
اومدم مشتم‌ رو بزنم تو صورتش که‌ جاخالی داد و مهارم کرد.‌ با ابروهای بالاپریده و لحن هشدار گونه‌ای گفت:
- صورت نه.
خبیث نگاهش کردم. نیش خندی زدم و گفتم:
- قول‌ و قرار همیشه واسه قبل از هرکاریه، موقع انجامش نمی‌شه تنهایی تصمیم گرفت.
- تنت می‌خاره نه؟ دِ بچه تا همین حالاهم مراعاتت‌ رو کردم وگرنه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین