هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایلهایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کردهاند حذف کنند.
بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود.
https://t.me/iromanbook
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly. You should upgrade or use an alternative browser.
دلنوشته{میگفتند باز من عزادار شدهام} اثر •سآنی آنی کاربر انجمن رمان بوک•
دلنوشته: میگفتند من باز عزادار شدهام
ژانر: تراژدی
ناظر: @M.B.D
دلنویس: سآنی
مقدمه: میگفتند من باز عزادار شدهام! عزادار مادری که در ازدحامِ نفسهایش غربال گرانه عشق میدمد.
مادری که اندوه مرا به سی*ن*ه چسباند و در خاک این مقبره ریشه خشکاند.
عرض ادب و احترام خدمت دلنویس عزیز و ضمن تشکر بابت انتخاب "رمان بوک" برای انتشار آثار ارزشمندتان.
حتما پیش از آغاز نوشتن، تاپیک زیر را مطالعه کنید تا دچار مشکل نشوید:
[ قوانین تایپ دلنوشته کاربران]
پس از بیست پست، در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید:
[ تاپیک جامع درخواست نقد دلنوشته]
بعد از ایجاد تاپیک نقدر شورا برای دلنوشتهتان، میتوانید در تاپیک زیر درخواست نقد بدهید:
[ درخواست تگ دلنوشته]
پس از گذاشتن بیست پست از دلنوشته، میتوانید در تاپیک زیر برای آن درخواست جلد دهید:
[درخواست جلد]
و انشاءالله پس از به پایان رسیدن دلنوشتهتان، در تاپیک زیر اعلام کنید:
[تاپیک اعلام پایان دلنوشته ]
دلنویسان عزیز، هرگونه سوالی دارید؛ میتوانید در اینجا مطرح کنید:
[سوالات و مشکلات دلنویسان]
با آرزوی موفقیت برای شما،
♡تیم مدیریت تالار ادبیات♡
باور نمیکردم.
مادرِ من دیروز سالم بود.
با شیرین زبانیهای برادرم، خندیده بود.
با اخمی دلنشین برای من چشم نازک کرده بود. ساعتها در خانه با پدربزرگم، گرمِ صحبت بود.
با لبخندی سرشار از عشق مرا کنارش، نشانده بود.
هر چند دقیقه یکبار با چشمانی پُر از عشق نگاهم کرده بود و لبخند به رویم پاشیده بود.
اینها چه میگفتند؟ مادرم رفته بود؟ مادرِ من که این همه بیمعرفت نبود.
تا نمیدیدمش! تا صدایش نمیکردم و جوابم را نمیداد، حرفهایشان را باور نمیکردم.
مگر میشد که او به همین زودی رهایم کند؟!
پس اینها چه میگفتند؟ قصد جانِ مرا کرده بودند؟ یا شوخیشان گرفته بود؟!
گفته بودند مادر نادرترین پرستاری است که میتوانست غمخوار فرزندانشان باشد.
دل میزد اما، کُند میتپید.
گلویم خُشک شده است اما، بغض برای ریزش به چشمهایم نیشتر میزند.
چشمهایم مملو از اشک به جامِ زهر مبدل شده است اما، دلم دریایی از خون، روان.
صورتِ پژمردهام، آواز غمناک میسُراید و دلِ جغد ویرانه به نتپیدن، میگِراید.
خاکِ مقبرهاش بوسهگاهِ جانِ من است و نشنیدن آواز لالایی مادرانهاش غمگسارِ دلِ پدرم.
با ندیدنش به هر سویی میشتابم، به خاکِ مقبره چنگ میزنم و مویه سرایی میکنم. نیست! جانم رفته بود! نبودش، کجا رفته؟ اشکهایم در پهنای صورتم میخشکند و دلِ پدرم خونیده بارانی میشود، آه از پدرم! آه از دلِ پدرم، آه از صورت خسته و دلِ شکستهاش.