- Mar
- 1,266
- 2,340
- مدالها
- 3
زیر تخت کِز کردهام. پلکهایم میخواهند روی هم بیافتند، دیدگانم را گشاد کردهام. سست و نزار شدهام.
گویی که از چشمانم دَم میکشم و آنها را برای ذرّهای اکسیژن تا انتها گشودهام.
ناگهان دستی وحشیانه پایام را چنگ میزند و میکشد.
دوباره آن پرستار روانپریش! یک کپسول زرد از جلدش در میآورد و با اکراه در دهانم میکند.
یک لیوان که معلوم نیست چند ماه است شسته نشده را روبهرویام میگیرد، که نیمی از آن رویم میریزد.
از کنار تخت میگیرم و رویش مینشینم.
«بهدرک» ریزی میگوید و نصف دیگرش را هم روی زمین میریزد.
گویی که از چشمانم دَم میکشم و آنها را برای ذرّهای اکسیژن تا انتها گشودهام.
ناگهان دستی وحشیانه پایام را چنگ میزند و میکشد.
دوباره آن پرستار روانپریش! یک کپسول زرد از جلدش در میآورد و با اکراه در دهانم میکند.
یک لیوان که معلوم نیست چند ماه است شسته نشده را روبهرویام میگیرد، که نیمی از آن رویم میریزد.
از کنار تخت میگیرم و رویش مینشینم.
«بهدرک» ریزی میگوید و نصف دیگرش را هم روی زمین میریزد.
آخرین ویرایش: