هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایلهایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کردهاند حذف کنند.
بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود.
https://t.me/iromanbook
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly. You should upgrade or use an alternative browser.
کتاب تقاص عشق به قلم زهرا همتی که بر اساس داستانی واقعی نوشته شده به زندگی دختری از قوم لر میپردازد. اقوام او از ماجرای عاشقانهاش باخبر میشوند و این دختر جوان به دلیل ترس از پدرش از خانه فرار میکند و راهی تهران میشود.
سیران پسرِ جوان خود، امید را از دست داده است و اکنون مراسم ختم او را برگزار میکند. سیران زنی سختی کشیده محسوب میشود که اکنون داغ فرزند را هم دیده است. البته این مادر داغدار فرزندان دیگری هم دارد اما این اتفاق تأثیر عمیقی بر روی وی گذاشته است و او را به گذشتههای دور میبرد.
پس از مراسم ختم، سیران به شرح گذشتهی خود میپردازد و ماجرای عشقی قدیمی را تعریف میکند. او در این ماجرا از جوانی خود میگوید، زمانی که عاشق پسری به نام سهراب بود. سیران روزی با سهراب قرار داشت که یکی از آشنایان، او را با سهراب میبیند. در چنین شرایطی، سیران از ترس پدر متعصبِ خود از خانه فرار میکند و به تهران میآید تا زندگی جدیدی بسازد اما... .
زهرا همتی در این رمان عاشقانه با قلمی روان، سرگذشت سیران را برای شما روایت میکند و به واسطهی شخصیتپردازی قدرتمندِ رمان تقاص عشق، شما به راحتی با شخصیت اصلی داستان همراه میشوید.
یاد گذشته دلم را به آتش کشیده بود و هرازگاهی بغضی سر راه گلویم را میفشرد. جشن با شکوهی بود. ما مدام مشغول تمیز کردن و پذیرایی بودیم، به سفارش مادر داماد اسپندی دود کردم، وقتی اسپند را مقابل عروس و داماد گرفتم، اشک در چشمانم حلقه زد، نمیدانستم به کدامین حسرت باید گریه کنم، حسرت ندیدن امید در لباس دامادی یا حسرت مرگ سهراب، که این آرزوها را با خودش به گور برده بود، از این وضع حسابی قلبم سوخت. کاش زمان به عقب بر میگشت. فقط برای یک لحظه... طفلکی داماد! به گمان اینکه از دیدن آنها اشک شادی در چشمانم نشسته با شوق فراوان دو تا اسکناس نو از جیبش بیرون آورد و داخل سینی اسپند گذاشت و با این کار اشک مرا بیشتر کرد، من دختر پولدارترین و معروفترین فرد شهر که اونقدر در پول و ثروت غرق بود که اگر پولی از دستش به زمین میافتاد به زیر پایش نگاه نمیکرد؛ ولی حالا روزگار کاری کرده بود که برای گرفتن دو تا اسکناس نو، در دلش شادی به پا میکرد. با این حال، باز برای خوشبختیشان دعا کردم که به پای هم پیر شوند و میوه دهند.
کم کم به روز عید نزدیک میشدیم، فقط یک روز تا آغاز سال جدید مانده بود، همۀ مردم با جنب و جوش تلاش میکردند تا این سال جدید را به بهترین شکل جشن بگیرند؛ با این وجود من هیچ شادی در خود نمیدیدم، عید بود امّا من مثل سالهای گذشته هیچ عیدی نداشتم. امسال چهارمین سالی بود که امید کنارم نبود و زیر خروارها خاک خوابیده بود. نمیتوانستم سال جدید را بدون او آغاز کنم امسال نیز همانند سالهای گذشته روز عید رفتم سر خاک امید و لحظۀ تحویل سال کنار او بودم.