جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مجموعه اشعار هفت شهر عشق ! "عطار نیشابوری"

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته اشعار شاعران توسط Kaida با نام هفت شهر عشق ! \"عطار نیشابوری\" ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,414 بازدید, 75 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته اشعار شاعران
نام موضوع هفت شهر عشق ! \"عطار نیشابوری\"
نویسنده موضوع Kaida
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط mobina01
موضوع نویسنده

Kaida

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار انشا نویسی
فعال انجمن
Jun
309
152
مدال‌ها
2
کردی ای عطار ! بر عالم نثار
نافه اسرار هر دم صد هزار
از تو پر عطر ست آفاق جهان
وز تو در شورند عشاق جهان
شعر تو عشاق را سرمایه داد
عاشقان را دایم این سرمایه داد !
 
موضوع نویسنده

Kaida

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار انشا نویسی
فعال انجمن
Jun
309
152
مدال‌ها
2
این هر دو جهان بالا و پست
قطره آب است ، نه نیست و نه هست
گشت از اول قطره آب آشکار
قطره آب است با چندیدن نگار
هر نگاری کان بُوَد بر روی آب
گر همه ز آهن بُوَد گردد خراب
هیچ چیز نیست ز اهن سخت تر
هم بنا بر آب دارد ، در نگر
هر چه را بنیاد بر آبی بود
گر همه آتش بود خوابی بود
ک.س ندیده ست آب هرگز پایدار
کی بُوَد بی آب بنیاد استوار ؟
 
موضوع نویسنده

Kaida

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار انشا نویسی
فعال انجمن
Jun
309
152
مدال‌ها
2
نیم شب دیوانه ای خوش می گریست
گفت : « این عالم بگویم من که چیست
حقه ای بر سر نهاده ، ما در او
می پزیم از جهل خود سودا در او
چون سر این حقه برگیرد اجل
هر که پر دارد بپرد تا ازل
و آن که او بی پر بود ، در صد بلا
در میان حقه ماند مبتلا »
مرغ همت را به معنی بال ده
عقل را دل بخش و جان را حال ده
پیش از آن کز حقه برگیرند سر
مرغ ره گرد و برآور بال و پر
یا نه ، بال و پر بسوز و خویش هم
تا تو باشی از همه در پیش هم
 
موضوع نویسنده

Kaida

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار انشا نویسی
فعال انجمن
Jun
309
152
مدال‌ها
2
کوف آمد پیش چون دیوانه ای
گفت :« بگزیده ام ویرانه ای
گرچه معموری بسی خوش یافتم
هم مخالف هم مشوش یافتم
در خرابی جای می سازم به رنج
ز آنکه باشد در خرابی جای گنج
عشق گنجم در خرابی ره نمود
سوی گنجم جز خرابی ره نبود
دور بودم از همه ک.س رنج خویش
بو که یابم بی طلسمی گنج خویش
گر فرو رفتی به گنجی پای من
باز رستی این دل خود رای من
عشق بر سیمر جز افسانه نیست
ز آنکه عشقش کار هر مردانه نیست
من نیم در عشق او مردانه ای
عشق گنجم باید و ویرانه ای »
 
موضوع نویسنده

Kaida

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار انشا نویسی
فعال انجمن
Jun
309
152
مدال‌ها
2
گفت :« چون حق می دمید این جان پاک
در تن آدم که آبی بود و خاک
خواست تا خیل ملایک سر به سر
نه خبر یابند از جان نه اثر »
گفت :« ای روحانیان آسمان !
پیش آدم سجده آرید این زمان »
سر نهادند آن همه بر روی خاک
لاجرم یک تن ندید آن سر پاک
باز ابلیس آمد و گفت :« این نفس
سجده ای از من نبیند هیچ ک.س
گر بیندازید سر از تن مرا
نیست غم ، چون هست این گردن مرا
من همی دانم که آدم خاک نیست
سر نهم تا سر ببینم ، باک نیست »
چون نبود ابلیس را سر بر زمین
سِر بدید او ز آنکه بود او در کمین
حق- تعالی گفتش :« ای جاسوس راه !
تو به سِر در دیدنی این جایگاه
گنج چون دیدی که بنهادم نهان
بُکشَمت تا برنگویی در جهان
ز آنکه خفیه نیست بیرون از سپاه
هر کجا گنجی که بنهد پادشاه
بی شکی بر چشم آن ک.س کان نهد
بُکشد او را و خطش بر جهان نهد
مرد گنجی دید گنجی اختیار
سر بریدن بایدت کرد اختیار
ور نبرم سر ز تن این دم تو را
این سخن باشد همه عالم تو را »
گفت :« یا رب ! مهل ده این بنده را
چاره ای کن این ز کار افکنده را »
حق-تعالی گفت :« مهلت بر منت
طوق لعنت کردم اندر گردنت
نام تو کذاب خواهم زد رقم
تا بمانی تا قیامت متهم »
بعد از آن ابلیس گفت :« آن گنج پاک
چون مرا روشن شد ، از لعنت چه باک
لعنت آن توست ،رحمت آن تو
بنده آن توست ، قسمت آن تو
گر مرا لعن است قسمت ، باک نیست
زهر هم باید ، همه مواد نیست
چون بدیدم خلق را لعنت طلب
لعنتت برداشتم من بی ادب »
این چنین باید طلب گر طالبی
تو نه ای ، طالب به معنی غالبی
گر نمی یابی تو او را روز و شب
نیست او گم ، هست نقصان در طلب
 
موضوع نویسنده

Kaida

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار انشا نویسی
فعال انجمن
Jun
309
152
مدال‌ها
2
کبک بس خرم خرامان در رسید
سرکش و سرمست از کان در رسید
گفت :« من پیوسته در کان گشته ام
بر سر گوهر فراوان گشته ام
عشق گوهر آتشی زد در دلم
بس بوَد این آتش خوش حاصلم
چون ره سیمرغ راه مشکل است
پای من در سنگ ، گوهر در گِل است
من به سیمرغ قویدل کی رسم ؟
دست بر سر پای در گِل کی رسم ؟
گوهرم باید که گردد آشکار
مرد بی گوهرکجا آید به کار ؟ »
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,552
27,231
مدال‌ها
9
ای صبا گر بگذری بر زلف مشک افشان او
همچو من شو گرد یک یک حلقه سرگردان او

منت صد جان بیار و بر سر ما نه به حکم
وز سر زلفش نشانی آر ما را زان او

گاه از چوگان زلفش حلقهٔ مشکین ربای
گاه خود را گوی گردان در خم چوگان او

خوش خوش اندر پیچ زلفش پیچ تا مشکین کنی
شرق تا غرب جهان از زلف مشک افشان او

نی خطا گفتم ادب نیست آنچه گفتم جهد کن
تا پریشانی نیاید زلف عنبرسان او

گر مرا دل زنده خواهی کرد جامی جانفزای
نوش کن بر یاد من از چشمهٔ حیوان او

گر تو جان داری چه کن بر کن به دندان پشت دست
چون ببینی جانفزایی لب و دندان او

گو فلانی از میان جانت می‌گوید سلام
گو به جان تو فرو شد روز اول جان او

جان او در جان تو گم گشت و دل از دست رفت
درد او از حد بشد گر می‌کنی درمان او

چون رسی آنجا اجازت خواه اول بعد از آن
عرضه کن این قصهٔ پر درد در دیوان او

چشم آنجا بر مگیر از پشت پای و گوش‌دار
ورنه حالی بر زمین دوزد تو را مژگان او

هرچه گوید یادگیر و یک به یک بر دل نویس
تا چنان کو گفت برسانی به من فرمان او

چند گریی ای فرید از عشق رویش همچو شمع
صبح را مژده رسان از پسته‌ی خندان
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,552
27,231
مدال‌ها
9
سوختی جانم چه می‌سازی مرا
بر سر افتادم چه می‌تازی مرا

در رهت افتاده‌ام بر بوی آنک
بوک بر گیری و بنوازی مرا

لیک می‌ترسم که هرگز تا ابد
بر نخیزم گر بیندازی مرا

بندهٔ بیچاره گر می‌بایدت
آمدم تا چاره‌ای سازی مرا

چون شدم پروانهٔ شمع رخت
همچو شمعی چند بگدازی مرا

گرچه با جان نیست بازی درپذیر
همچو پروانه به جانبازی مرا

تو تمامی من نمی‌خواهم وجود
وین نمی‌باید به انبازی مرا

سر چو شمعم بازبر یکبارگی
تا کی از ننگ سرافرازی مرا

دوش وصلت نیم شب در خواب خوش
کرد هم خلوت به دمسازی مرا

تا که بر هم زد وصالت غمزه‌ای
کرد صبح آغاز غمازی مرا

چو ز تو آواز می‌ندهد فرید
تا دهی قرب هم آوازی مرا
 
موضوع نویسنده

Kaida

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار انشا نویسی
فعال انجمن
Jun
309
152
مدال‌ها
2
عاشقی از فرط عشق آشفته بود
بر سر خاکی به زاری خفته بود
رفت معشوقش به بالینش فراز
دید او را خفته وز خود رفته باز
رقعه ای بنبشت چست و لایق او
بست آن بر آستین عاشق او
عاشقش از خواب چون بیدار شد
رقعه برخواند و بر او خونبار شد
این نوشته بود کـ:«ـای مرد خموش!
خیز اگر بازارگانی سیم گوش
ور تو مرد زاهدی، شب زنده باش
بندگی کن تا به روز و بنده باش
ور تو هستی مرد عاشق، شرم دار
خواب را با دیده عاشق چه کار؟
مرد عاشق باد پیماید به روز
شب همه مهتاب پیماید ز سوز
چون تو نه اینی نه آن، ای بی فروغ!
می مزن در عشق ما لاف دروغ
گر بخفتد عاشقی جز در کفن
عاشقش گویم، ولی بر خویشتن
چون تو در عشق از سر جهل آمدی
خواب خوش بادت که نااهل آمدی»
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,552
27,231
مدال‌ها
9
هرچه دارم در میان خواهم نهاد
بی خبر سر در جهان خواهم نهاد

آب حیوان چون به تاریکی در است
جام جم در جنب جان خواهم نهاد

زین همت در ره سودای عشق
بر براق لامکان خواهم نهاد

گر بجنبد کاروان عاشقان
پای پیش کاروان خواهم نهاد

جان چو صبحی بر جهان خواهم فشاند
سر چو شمعی در میان خواهم نهاد

سود ممکن نیست در بازار عشق
پس اساسی بر زیان خواهم نهاد

گر قدم از خویش برخواهم گرفت
از زمین بر آسمان خواهم نهاد

مرغ عرشم سیر گشتم از قفس
روی سوی آشیان خواهم نهاد

تا نیاید سر جانم بر زبان
مهر مطلق بر زبان خواهم نهاد

زهر خواهد شد ز عیش تلخ من
صد شکر گر در دهان خواهم نهاد

آستین پر خون به امید وصال
سر بسی بر آستان خواهم نهاد

دست چون می نرسدم در زلف دوست
سر به زیر پای از آن خواهم نهاد

در زبان گوهرافشان فرید
طرفه گنجی جاودان خواهم نهاد
 
بالا پایین