جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

معرفی رمان رمان تویه گرگ

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته معرفی کتب نشر توسط Rabi با نام رمان تویه گرگ ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 286 بازدید, 0 پاسخ و 1 بار واکنش داشته است
نام دسته معرفی کتب نشر
نام موضوع رمان تویه گرگ
نویسنده موضوع Rabi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Rabi
موضوع نویسنده

Rabi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jun
104
37
مدال‌ها
2
ae060784914f4ce09f860f3660f03c34.jpg

کد کتاب :62988
شابک :978-9642161621
قطع :رقعی
تعداد صفحه :851
سال انتشار شمسی :1399
نوع جلد :شومیز
سری چاپ :2
جامعه پر ازگوسفند هایه که برای زنده موندن گرگ شودن و ذات زیبای درون خودشون رو فراموش کردن ولی گاهی بعضی از اون ها تصمیم میگیرن برگردن به زمان قبل و توبه میکنن داستان
ما درباره آدم هایی هست که توبه کردن و از عشق
فرار شده اند
ـ خانوم کوچولوی ما به مدرسه خوش اومدی... صفا آوردی!
ـ کی برمی‌گردیم خونه خانوم؟
خانم مددی خنده‌کنان رو به لیلی گفت:
ـ نیومده داره میگه کی برمی‌گردم؟
لیلی با لب زدن گفت "می‌ترسه "
خانم مددی چشمکی حوالهٔ چشم‌های لیا کرد و دست سرد دخترک را گرفت. ناظم دقیق و وقت‌شناس، بی‌شک باید به او می‌گفتند. جدی گفت:
ـ تو کلاس یکی از بهترین معلم‌های این مدرسه گذاشتمت لیا. مهربون و گل. یعنی عاشقش می‌شی به خدا.
چشم‌های سیاه دخترک درخشید:
ـ راست می‌گین خاله؟
خانم مددی اخم کم‌رنگی کرد:
ـ معلومه خوشگلم... در ضمن من تو محیط مدرسه خانوم معلمم نه خاله. حالا هم با مادرت خداحافظی کن و بیا بریم صف کلاست رو نشونت بدم. حتما امروز دوست‌های زیادی پیدا می‌کنی.
چرب زبانی و خوش مشربی‌اش دل لیا را گرم کرد. لیلی موی مشکی دخترش را به داخل مقنعه هدایت کرد و مهربان گفت:
ـ خودم میام دنبالت. نگران چیزی هم نباش باشه؟
ـ باشه.
سپس انگار چیزی یادش افتاده باشد خم شد و در گوشش گفت:
ـ هرموقع دستشویی داشتی، سریع از خانوم معلم اجازه می‌گیری، میری دستشویی باشه؟
لیا گونه‌هایش رنگ باخت. از رُک بودن لیلی، برای سلامتی‌اش در همهٔ شرایط خجالت می‌کشید!
ـ چشم!
لیلی به کیف صورتی رنگ لیا اشاره کرد:
ـ تغذیه‌ات رو هم بخور. البته زنگ‌های تفریح!
لیا بی‌هوا پرسید:
ـ خودت بیای دنبالم‌ها مامانی؟
لیلی چشم‌هایش را اطمینان‌بخش بست و باشهٔ غلیظی ادا کرد. لیا خوشحال لبخند زد. درست مانند لبخند انار، می‌دانست لیلی قولش قول است!
ـ باشه.
لیلی با آسودگی نفس کشید و با دوربین عکاسی‌اش از مدرسه و دانش‌آموزان به ویژه دختر زیبایش عکس گرفت، تا سال‌ها بعد به لیا نشان دهد و تجدید خاطره کند.
به یاد آورد روزی مانند دخترش این مراحل را گذرانده! آه عمیقی کشید و دست‌هایش را در آغوش کشید، صدای آهنگ " گل‌های زیبا" فضای مدرسه را فرا گرفته بود. دختران گل‌های سفید و قرمز را در هوا تکان می‌دادند. لیلی تبسمی روی لب نشاند و گوشه‌ای ایستاد. به دیواری تکیه داد و دخترکش را از دور نظاره کرد. برای یک لحظه خیالش به همان سال‌ها پر کشید. فقط برای یک لحظه دلش خواست دانش‌آموز ریز نقش همان سال‌ها باشد، شیطنت‌هایش سر کلاس با سپیده! آخ سپیده، چقدر دلش برای سپیده جانش تنگ شده بود. دوست دوران بچه‌گی‌اش؛ هم‌دمش، یک جورهایی خواهرش هم محسوب می‌شد!
حتی دلش برای ته کلاس نشستن هم تنگ شده بود؛ یادش بخیر! هنگامی که معلم شروع به درس دادن می‌کرد. دست‌های لیلی بوی نارنگی می‌داد. هیچ نارنگی‌ای در زندگی‌اش به خوشمزگی نارنگی‌های خوش عطر تهِ کلاس نشد.
به خود آمد؛ آن طرف صف، پدر یکی از دختران را دید که با لبخند برای دخترش دست تکان می‌داد. صحنه‌ای دیدنی بود.
 
بالا پایین