جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

دلنوشته {بابا آب داد} اثر •حنانه سادات میرباقری کاربر انجمن رمان بوک•

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته دل نوشته های کاربران توسط حنانه سادات میرباقری با نام {بابا آب داد} اثر •حنانه سادات میرباقری کاربر انجمن رمان بوک• ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,258 بازدید, 17 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته دل نوشته های کاربران
نام موضوع {بابا آب داد} اثر •حنانه سادات میرباقری کاربر انجمن رمان بوک•
نویسنده موضوع حنانه سادات میرباقری
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DLNZ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
19
176
مدال‌ها
2
بابا جان راستی شما باز هم چهار فصل را تجربه می‌کنید؟
بهار و شکوفه‌هایش و پاییز و فرار برگ‌هایش را می‌بینید؟
سوز آفتاب تابستان و سرمای سوزناک زمستان را چه‌طور؟
آه! باز شروع به یاوه‌گویی و پر‌حرفی کرده‌ام مگر نه؟
ولی، ولی این‌که دست من نیست.
خُلقم از دل تنگم، تنگ‌تر شده و دیگر طاقت بردباری ندارم.
بگویم کنجکاوم خانه‌تان را ببینم و کمی کنارتان بنشینم، کفر است؟
ولیکن عجب کفر شیرینی‌ست... .
چرا که تلفیق درد و بی‌قراری، دیگر کاسه‌ی صبرم را لبریز کرده است... .
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
19
176
مدال‌ها
2
دقیق نمی‌دانم ولی گمان می‌کنم هنوز هفت میلیارد آدم زنده روی زمین وجود دارد. این‌که چند نفر زندگی می‌کنند را نمی‌دانم. اصلاً نمی‌دانم چند نفر از تجربیات بهره می‌برند، قدر داشته‌های‌شان را می‌دانند و زود عاقل می‌شوند. نمی‌دانم چند یا چندین در این زمانه زندگی می‌کنند امّا فقط می‌دانم هنوز هم تعداد بسیاری طبیب و دانشمند نفس می‌کشند. هنوز هم به تعداد آدم‌های بد، آدم‌های خوب هم هستند. امّا بابا جان، هیچ‌ک.س برای من پدر بزرگ نمی‌شود. هر چه‌قدر خوب، هر چه‌قدر مهربان، هر چه‌قدر نزدیک، نمی‌شود! هیچ‌ک.س جای شما را اشغال نمی‌کند. آدم‌ها هر چه‌قدر هم خوب باشند باز هم تنها جای خودشان را می‌گیرند و هر که نباشد، تنها جای خالی‌اش همدم همراهانش می‌شود و بس.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
19
176
مدال‌ها
2
بابا جان، حالت خوب است؟
بابا بزرگ، روزگارت خوب است؟
آری!
می‌دانم که زنده‌تر از گذشته هستید و زندگی کردن‌تان هم آسان‌تر و زیباتر شده.
آری، صد البته که زنده هستید. فقط در دنیای دیگر و دور از من و امثال من هستید! می‌دانم؛ می‌دانم که در قعر جنگل قصر دارید، میان ظلمات شب مراقبانی چون ستاره دارید و در بهشت همنشینانی چون انبیاه دارید.
پس مرا ببخشید که این‌گونه غمگین و دلتنگ برای‌تان می‌نویسم و به شما فکر می‌کنم. هر چند من نه، ولی شما مرا می‌بینید، منی که در پیله‌ی تنهایی‌ام هستم و پرده‌ای جلوی چشمانم را گرفته تا قامت رعنای شما را نبینم.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
19
176
مدال‌ها
2
من نبودم و شما بودید، بعد من بودم و شما نبودید!
همین است دیگر، روزی می‌آییم و روزی می‌رویم.
همه از یک آب و گِل هستیم و همه یک خدا داریم.
همه از یک‌جا آمده‌‌ایم و به همان‌جا می‌رویم.
همه یکی هستیم و دیر یا زود باز هم با هم یکی می‌شویم.
همانا گفته‌اند:
«دیر و زود دارد ولیکن سوخت و سوز ندارد... .»
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
19
176
مدال‌ها
2
دروغ چرا بابا جان، بگذار حال ‌که بزرگ شده‌ام، ساده و صادقانه بگوییم که، آدم‌ها در لحظه‌ی آخر، در دقیقه‌ی نود و در واپسین لحظات عاقل می‌شوند. در زمستان یاد گرمای دلنشین و خونگرمی دلپذیر تابستان می‌کنند و در تابستان از سوز آفتاب، ناله می‌کنند. روز را به امید شب می‌گذراند و شب را به شوق صبح، به فردا می‌رسانند. در واقع این داستان، داستانِ یاد کردن هندوستان از زبان فیل است.
بابا جان دلم برایت، تنگ‌تر از خلق تنگ اخلاقم شده اما مرا ببخش که
من هم انسانم و در زمان بودنت، قدرت را ندانستم...
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
19
176
مدال‌ها
2
می‌گویند زمان درد‌هارا از یاد می‌برد.
می‌گویند زمان، دوای هر درد بی‌درمان است.
اما دروغ است!
می‌خواهم با تمام توانِ حنجره‌ام فریاد بزنم:
دروغ است!
آهای ملت، آهای مردم بیدار شوید!
دلم می‌خواهم با بی‌پروایی و جسارت داد بزنم که زمان التیام نمی‌بخشد.
دوست دارم شبیه انتقامِ کینه‌ توزانه‌ی آقا محمد خان از اصفهان، من هم با کینه از زمان با قلبی آکنده از تنهایی چنان شورشی بپا کنم که شبیه انقلاب جمعه‌ی سیاه در تاریخ ماندگار شود.
میخواهم همراه با شعارهایی در دستم، فریاد بزنم:
آهای جمعیت، بدانید که؛
زمان فقط بزرگترین مسکن بشریت است!
زمان قرار نیست، کسی را از مرگ نجات دهد،
زمان فقط مارا به وصال با خلایق نزدیک‌تر می‌کند.
زمان قرار نیست چیزی را برگرداند،
زمان فقط تعلقات و احساسات را نه مثل مغول‌ها بلکه شبیه موریانه‌ها
آرام می‌دزد و نابود می‌کند.
آری زمان چُنین است.
بابا جان؛ زمان، صبر را یادم داد‌‌ ولی خاطراتتان روز به روز پررنگ‌تر شدند‌.
من دلشکسته‌تر و خاطرات شما قوی‌تر شدند...
ناگه به خود آمدم و دیدم دیریست شما نیستید و منِ دلشکسته چقدر دلتنگ هستم.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
19
176
مدال‌ها
2
توهم است یا خیال نمی‌دانم.
ولی بابا جان، گاهی وقت‌ها که به عکس شما بر روی سنگ سیاه‌تان خیره می‌شوم... .
حس می‌کنم می‌خندید.
گاهی حس می‌کنم با من حرف‌ها دارید.
گاهی هم گویا گله‌مندید.
امّا بابا بزرگ عزیزم،
شما بخندید. بگذارید با خیال خنده‌تان خوش باشم.
بخندید که اگر بگذارید ابروهای‌تان باهم پیوند بزنند،
شالیزار‌ها خشک و نور خورشید کم سو می‌شود.
من به غوطه‌وری شالیزار‌ها در آب و آفتاب سوزان خورشید عادت دارم.
آخر من دختر شمال هستم و در جنوب زندگی کرده‌ام.
 

DLNZ

سطح
7
 
🝢ارشد بازنشسته🝢
نویسنده ادبی انجمن
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
May
3,427
13,045
مدال‌ها
17
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.

[کادر مدیریت بخش ادبیات]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین