- Jun
- 104
- 37
- مدالها
- 2

رمان جاده سیب های وحشی
نویسنده: ف صفاییفرد (دنیا)
انتشارات: شقایق
کد کتاب :62892
شابک :978-9642162154
قطع :رقعی
تعداد صفحه :816
سال انتشار شمسی :1401
نوع جلد :شومیز
سری چاپ :2
کتاب به شدت قوی پر از رمز و راز های عجیب با هر صفحه خواننده رو بیشتر جذب رمان میکنه حتما بخوندید این رمان رو پشیمون نمیشید.
معرفی رمان
انتخاب ها میتوانند آینده را دگرگون کنند جمعی از دوستان صمیمی و وفادار باید از تصمیم های گذشته
خود دفاع کنند در (فرانک،نوا، حریر،دیدار) برای حفظ
زندگی خود می جنگند واقعیت ها کم کم آشکار میشوند ماه بار دیگر از پشت ابر بیرون می آید و حقایق را همراه با خود آشکار میکند عشق ممنوعه
خ*یانت ،انتقام، خشم، نفرت ،حس هایی بیدار میشوند
که باعث تصمیم های جدید میشود و......
قسمتی از رمان
قدمهای آخر را دویدم و دستم را به زنگ چسباندم. در زود باز شد. داخل رفتم و بدون نگاه به پشت سرم در را به چارچوبش کوباندم. انگار حکم آزادی برای عضلاتم صادر شد؛ تنم شل شد و نفسزنان روی زانو خم شدم. تازه داشتم خنکای تنِ خیس از عرقم را حس میکردم.
صدای بازشدن در که از داخل آمد، تنم را بهزحمت راست کردم و دنبال خودم کشاندم. نوا با اخم بیرون آمد. نگران بود. میتوانستم ذهنش را بخوانم. سخت بود پیشبینی این دیدار و کارهای تا امروز نکردهاش! صبح زود بعد از رفتنشان، از خانه بیرون زده بودم. دست خودم نبود. تنم بیاراده بهسویش جذب میشد.
ـ آخه بیخبر کجا رفتی تو دیدار؟! خوبی؟ چهته؟!
خوب نبودم. ده روز بود که خوببودن از دستور کار مغزم پاک شده بود.
ـ نگران شدم. نمیگی مامانت تماس بگیره؟ کجا رفتی بعد از ما؟
ـ قبرستون.
صدا در حلقم مانده بود. از همانجا در قبرستان که چشمهایم دیوانه شدند. از همانجا، صدا در حلقم خفه شده بود که به گوش نوا هم نرسید.
دستم را گرفت و داخل برد. دنبالش کشیده میشدم. دلم میخواست بغلم کند، اما به قول حریر اهل این لوسبازیها نبود. همین که بود، بس بود؛ همین که پای توهم داخل این چاردیواری باز نمیشد.
لبهٔ مبل نشستم. دستهایم از شانه آویزان بودند. نه فقط چشمها که تمام تنم برای خواب التماس میکرد. داروی بیخوابی که نبود، نوا هم نمیگذاشت قهوه بخورم.
ـ چی شده دیدار؟ حرف بزن.
توهم را به هر سختی پس میزدم، حریف کابوسها نبودم. لبهایم آویزان شدند.
ـ نمیخوام بخوابم نوا.
روبهرویم روی زانوهایش نشست. نگاهش تیز بود.
ـ بیخود! گندش رو هم در نیار لطفاً! بسه دیگه هرچی این مدت قهوه و زهرمار ریختی تو معدهت!
گندش را درآورده بودم، درآورده بودیم؛ من و دستان و شاهین. بوی گند از ده روز پیش بلند شده بود.
چشمهایم که پر شدند، تیزی نگاهش نرم شد. دستهایم را گرفت.
ـ چشمهات دیگه از بیخوابی باز نمیمونن!
خم شدم. صدایم پچپچ بود.
ـ نمیتونم. نمیخوام... خوابش رو میبینم.
چشمهای او هم پر شدند. نوا که حریر میگفت قلبش حتماً پلاستیکی است؛ این مدت بهجای تمام عمرش برایم احساسات خرج کرده بود.
صدای زنگ گوشیاش انگار سوهان به مغزم میکشید. روی گلمیز کنارم بود. موقع برداشتنش اسم پیروز را روی صفحه دیدم و تنم لرزید. جواب که داد، تمام نیرویم را جمع کردم و بلند شدم. دستم را گرفت. گفتم:
ـ میخوام حموم کنم، بوی بد میدم.
تنم بوی همان گند را برداشته بود. وای از دستان!
ـ خوبم... خوبه اونم، چطور؟
نگاههای پیروز زخم داشت، مخصوصاً این روزهای اخیر و همین حالم را بدتر میکرد. حق داشت. شاید خودش نمیدانست، اما من و دستان و شاهین بهتر از هرکسی میدانستیم که چقدر حق دارد.
کیفم را دم در انداختم و داخل رفتم. هنوز بدنم میلرزید.
ـ الان رسید. مگه تو هم اونجا بودی؟
شالم را داخل رختکن انداختم. صدای خداحافظیاش آمد.
ـ وایسا دیدار، ضعف میکنی زیر دوش!
ـ خوبم.
صدا باز در گلویم خفه شد. داخل آمد. آب را باز کردم و با لباس شخصی دوش ایستادم.»