جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [بانوی ماه نقره ای] اثر «wizard novel book کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Wizard novel book با نام [بانوی ماه نقره ای] اثر «wizard novel book کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 758 بازدید, 7 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [بانوی ماه نقره ای] اثر «wizard novel book کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Wizard novel book
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-

نظرتون ؟

  • خوب

  • متوسط

  • ضعیف


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Wizard novel book

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
7
33
مدال‌ها
2
نام اثر : بانوی ماه نقره ای
نام نویسنده : wizard novel book
ژانر: جنایی معمایی تخیلی ترسناک عاشقانه
عضو گپ نظارت(۳) S. O. W
خلاصه:
درست زمانی که ارامشی نسبی سرزمین نور را فرا گرفته و مردم غرق در شادی هستند درست در ماه کامل قتل های پی در پی و عذاب های مهلک گریبان گیر مردمان انجا میشود و نشانه هایی از اغاز پیشگویی کهن اشکار میشود و جدالی اغاز میشود سخت و نفس گیر میان منطق و قدرت جنگی بر سر حرص و طمع و گذشته ای که از زیر خاکستر های کینه همچو ققنوسی نیرومند سر بر میاورد و اینده را تهدید میکند و ناگهان عشق مانند نور ماه تاریکی را در بر میگرد و ....
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

حنا نویس

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Aug
3,909
6,501
مدال‌ها
3
1687013382637.png
نویسندهی عزیز، ضمن خوشآمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

میتوانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، میتوانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

Wizard novel book

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
7
33
مدال‌ها
2
به نام خالق نور

شازده کوچولو: این راز منه. خیلی سادست؛
تو فقط با قلبت می تونی چیزی را به درستی ببینی؛
چیزی که واقعیه با چشم دیده نمی شه

°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•

ده سال قبل :
با گام هایی تند و قلبی بر آشفته کودک دوست داشتنی اش را در آغوش گرفت و بوسه ای بر گونه اش زد.
ذهنش بیش از آنچه که باید درگیر بود و جدالی میان احساسات و منطقش شکل گرفته بود و هر چه که می‌گذشت دل کندن برایش سخت تر میشد اما این بهترین تصمیم ممکن بود.
برای آخرین بار نگاه سبزش را به فرشته درون آغوشش انداخت و با لبخندی لرزان و بغضی که قصد تکه تکه کردن گلویش را داشت زمزمه کرد :
_مراقب خودت باش ماه من.

******************************************
#حال
ایسو :

نگاه کلافه اش را به جسم زخمی و بیهوش رو به رویش دوخت و با پوفی بلند جسمش را در هوا معلق کرد و شروع به حرکت کرد.
زمانی که برای سرکشی به مرز جنگل رفته بود با این کالبد بی رمق رو به رو شده بود و خوب می‌دانست که او کیست و علت آمدنش به قلمرو او چیست.
نفس صداداری کشید و به رو به رویش نگاه کرد؛آنها هر روز بیشتر از قبل پیشروی می‌کردند و خطر کم کم به قلمرو او نیز نزدیک میشد باید فکری میکرد و اکنون وقتی برای مشکلات آنها نداشت . با هر قدمی که برمی‌داشت گیاهان و حیوانات سر تعظیم فرود می‌آوردند و مسیر برایش هموار میشد تا او رد شود و انگار در هر جا که او وجود داشت زندگی همچنان جریان داشت.
با نمایان شدن کلبه چوبی اش لبخند کمرنگی زد اما با شنیدن ناله های زیر لب او بر لبانش خشک شد و اخمی غلیظ جایگزین لبخندش شد.
مرد بی جان تکانی خورد و با درد زمزمه کرد :
_تو کی هستی؟ م..من اومده بودم د..دنبال ب....بانوی جنگل
نگاهش یخ بست و از لحنش سرما ساطع میشد :
+ فکر کنم واضح گفته بودم که قصد همکاری با شما رو ندارم!
مرد ناله پر دردی کرد و با بهت زمزمه کرد :
ت..تو ی...یعنی شما ب..بانوی جنگل هستین؟
نیم نگاهی به سمتش روانه کرد و سؤالش را بی پاسخ گذاشت.
با ورودش به کلبه او را بر روی تختی گذاشت و به سمت قفسه معجون هایش حرکت کرد و همانطور که دنبال معجون مورد نظرش می‌گشت لب به سخن گشود :
+اخیرا زمزمه هایی تو جنگل می‌شنوم ؛ اون ها میگن که مرز های شمالی قلمرو نور توسط یک خطر ناشناخته داره از بین میره و اتفاق های غیر قابل توجیحی داره اتفاق میفته ، اونا میگن این یکی از نشونه های یک پیشگوییه ،یک پیشگویی قدیمی
با پیدا کردن معجون مورد نظر لبخندی زد و به سمت آن مرد رفت و مقداری از آن را بر روی زخم هایش ریخت و همزمان ادامه داد : +بنظرم بهتره به جای الکی طلف کردن وقتتون برای راضی کردن من ، سراغ جادوگر پیر سرزمین سایه میرفتید اون کمک های بهتری میتونست بکنه.
مرد که حالا به خود آمده بود با دقت بیشتری به حرف هایش گوش سپرد :
+اتفاق های زیاد و اجتناب ناپذیری داره میفته و بهتره که قدر زمان رو بدونید و از دستش ندید.
بعد از اتمام حرف هایش نگاه یخ زده اش را بالا آورد و به او که با دقت به حرف هایش گوش میکرد دوخت و سپس گفت :
+بیشتر از این چیزی برای کمک ندارم پس خداحافظ!
و لحظه ای بعد مرد خود را تنها و دور از جنگل سبز یافت و شگفت زده زمزمه کرد :
_اون واقعا مرموز و قدرتمنده
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Wizard novel book

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
7
33
مدال‌ها
2
حامی:
صدای نریمان دوباره بلند شد :
_ما نمیتونیم همینجوری بیکار بمونیم حامی وضعیت خیلی بدتر از چیزیه که تصور میکنی همین دیشب یک روستای کوچک مردمش قتل عام شدن و روستا به آتش کشیده شده بود تو نمیتونی تصور کنی چقدر وحشتناک و دیوانه وار بوده
نگاه خسته اش را با کلافگی بست و فکرش به همه جا پرواز میکرد.
اتفاقات زیادی در شرف اتفاق افتادن بود و اینکه سر منشا آن را نمیافت ، اورا خشمگین میکرد.
با صدای ماکان چشمانش را باز کرد و منتظر به او خیره شد :
_آم...خب..میدونی اون نیومد ولی خب گفت باید بریم س..سراغ هافمن جادوگر گ...گفتش ا..اون بیشتر میتونه ک..کمک کنه
رنگ حیرت به افکارش پاشیده شد و به این فکر کرد که او واقعا گستاخ و جسور است که درخواست مستقیم پادشاه این سرزمین را رد کرده است . با این فکر پوزخندی روی لب هایش نشست و با تحکم زمزمه کرد :
+پیک رو به سرزمین سایه بفرست .
ماکان چشمی گفت و زمانی که قصد رفتن کرده بود صدای تقه های محکمی شنیده شد و با اجازه او رافائل متعجب و هراسان پا به اتاق گذاشت و چیزی را زمزمه کرد که تعجب و ترس تمام وجودیتشان را در برگرفت :
_جنگل سبز غیب شده
ماکان جا خورد و نریمان با بهت پرسید :
+چی؟
_یعنی هر چقدر که میگردم نمیتونم رو نقشه پیداش کنم
چیزی در ذهنش زنگ زد و نگاه شکاکش را به او انداخت و گفت :
+ تو چرا سراغ نقشه و مهم تر از اون سراغ جنگل سبز رفتی؟
نگاه رافائل رنگ باخت و ترس وجودش را همچو دوستی دیرینه در آغوش گرفت . وای به روزی که او می‌فهمید، آن روز بی شک روز مرگ او بود :
_ببین حامی الان این مهم نیست خب؟ الان مهم اینه که اون جنگل لعنت شده الان نیست خب؟ الان این مسئله اصلیه.
 
موضوع نویسنده

Wizard novel book

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
7
33
مدال‌ها
2
کلافگی و خستگی تمام روحش را درگیر کرده بود و این برای اویی که از بچگی محکم و نفوذ ناپذیر بار امده بود تازگی داشت زیرا تا کنون نظیر این اتفاقات را در عمر سی و خورده ای ساله خود ندیده بود.
همه چیز مانند کلافی بزرگ در هم گره خورده بود و او را بیشتر از پیش گیج میکرد اما چیزی که اشکارا میان چشم همگان میرقصید این بود که یکی قصد کارشکنی داشت و یکی از اعضای این اتاق خائن بود چرا که غیر انها کسی از نقشه هایشان خبر نداشت و هربار هر نقشه ای میکشیدند نمیتوانستند *او* را پیدا کنند و *او* همیشه یک قدم از انها جلوتر بود!
با علم به این موضوع نگاه شکاکش را به چهار مرد درون اتاق مشکی دوخت و نگاهش قفل انتوان شد او مرد مرموزی بود و غیر از مواقع خاص لب به سخن باز نمیکرداما با وجود رمز و راز زیادی که در روابط و رفتارش داشت امین بود و مورد اعتماد. نگاهش از انتوان به سوی نریمان چرخید و بالافاصله او را نیز از لیستش خط زد نریمان با وجود تندخویی و سرد مزاج بودنش از کودکی تا کنون نزد خودش بزرگ شده بود و علاوه بر ان دلیلی برای خ*یانت به ارامش اهالی ان سرزمین نداشت.
تا میخواست به انالیز باقی افراد بپردازد نسیمی خنک و صدای پرندگان در اتاق پیچید و او متعجب به اطرافش نگاه کرد چرا که ان اتاق عاری از پنجره و به دور از باغ قصر بود و این صدا و نسیم مشکوک به نظر میرسید کم کم اخم هایش درهم فرو رفت و پرسید :
+اینجا چخبره؟این صدا........
حرف در دهانش خشک شد و متعجب به گوشه ی اتاق که دو چشم خاکستری تماشایش میکرد خیره شد این نگاه برایش اشنا بود و حتی با این فاصله حجم قدرت او قابل حس بود چشمهایش گویی افسون میکرد که توانایی گرفتن نگاهش را نداشت و این صدای مشکوک و خشمگین نریمان بود که او را از خلا بیرون اورد :
-تو کی هستی و چطور وارد اینجا شدی ؟
زنگ خطری در وجودش به صدا در امد و منتظر به ان دو گوی خاکستری نگاه دوخت و تا خواست او را با قدرتش وادار به سخن گفتن کند صدای پر بهت ماکان بلند شد:
-ش..شما...ب..بانو..ی ج....جنگل.ه.ه..ستین؟
رافائل با کنجکاوی به او خیره مانده بود و ماکان دوباره ادامه داد:
-ع..علت ..ح...حضو..رتون چ..چیه؟
اخم هایش را در هم کشید و با نگاهش او را انالیز کرد قدی متوسط و هیکلی ظریف که با شنلی سیاه و بلند قاب گرفته شده بود و چهره ای زیبا و نفس گیر که سن کمش را فریاد میزد و خاکستری چشمانش عجیب ترین رنگی بود که به چشم دیده بود چیزی میان خاکستر اتش و نقره ماه او بی شک یک افسونگر بود و اینبار خود و در پرسیدن پیشقدم شد :
+شما به چه علت و چجوری وارد اینجا شدین؟ فکر کنم واضح گفته بودید که قصد کمک و همکاری با ما رو نداشتید .
ناخواسته طعنه زده بود و ان چشم خاکستری منظورش را گرفته بود که ارام و با صدای سحر انگیزش زمزمه کرد :
-اون تا قبل این بود که قلمرو من تهدید شده باشه حامی !
او گفت و حامی به این فکر کرد که کسی تا کنون به این زیبایی نامش را صدا نزده بود به محض اینکه این فکر در ذهنش پیچید اخم هایش غلیظ تر شد و با خودش فکرد که قطعا دارد دیوانه میشود.
 
موضوع نویسنده

Wizard novel book

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
7
33
مدال‌ها
2
صدای نرم و مخلی زن دوباره بلند شد و رشته افکارش را برید:
-به هر حال من برای دعوا اینجا نیستم حامی درخواست کمک کردین و من بهتون کمک میکنم نه تنها به شما بلکه به خودم و مردمان قلمروم که روز های سختی رو گذروندن و من نمیخوام که دیگه سختی و عذاب تازه ای اونها رو رنج بده .
اخمهای حامی به جدال بی پایانی شتافتند و سخت تر درهم گره خوردند.تمرکز کرد و سعی کرد هر چیزی که از این زن میداند به خاطر اورد.به یاد داشت که جنگل های سیاه که زمانی جزوی از قلمرو لرد سیاه بود به یکبارگی نیروی شر خود را از دست داده و به یک قلمرو جدید و نیرومند تر تبدیل شده و علتش حضور ناگهانی این دختر جوان و افسونگر مقابلش بود.کسی نمیداند از کجا امده و کسی هم نمیداند که کیست و قدرت دقیق او چیست و تنها چیزی که با اعتماد کامل در مورد او میداند قدرت بی حد و حصر و مرموزیت فراوان او بود .
نریمان بی توجه به او که در افکارش شناور بود لب به سخن گشود:
-شما به مکان گفتید که اینها نشونه های یک پیشگوییه اما کدوم پیشگویی؟ هزاران پشگویی از زمان های قدیم هست و هر روز یکیش به واقعیت تبدیل میشه و تشخیص اینکه کدوم پیشگویی در حال وقوعه خیلی سخته!
حواسش جمع انها شد و با دقت به مکالمه انها گوش سپرد دوباره ان نوای سحر انگیز از دهان ان افسونگر بیرون امد و نگاهش مطعوف او شد:
+اون پیشگویی همه جا هست فقط کافیه دقت کنی محافظ...1
-منظورت چیه؟
 
موضوع نویسنده

Wizard novel book

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
7
33
مدال‌ها
2
اینبار صدای انتوان بلند شد و نگاه جمع به سوی او روانه شد :
-انگاه که به هنگام ماه کامل ! خورشید و ماه به ستیز اند و در تقابل سیمرغ بپا میخیزید و دیگر اعتماد معنا ندارد در ان هنگام دوست دشمن و دشمن دوست است به ان وقت که طلوع و غروب یکیست کابوس کهن به جنگ با شما میپردازد و تنها فرزند ماه است که میتواند شما را یاری رساند پس اگاه باش و از دشمن دوست نما به حذر
سکوتی سرد و سنگین تمام اتاق را در برمیگیرد و همه به فکر فرو رفته و صدای پرندگان سکوت شب را میشکند.هرکس در فکری فرو رفته بود و او به این فکر میکرد که این قطعا یک شوخی مسخره است چرا که به گمانش این پیشگویی هذیان های یک پیر لب گور است که هزاران سال قبل گفته شده و این که انها پس از قرن ها در این اتاق در موردش صحبت میکنند بیسیار مسخره است و علاوه بر ان چیزی در این پیشگویی در نظرش اشتباه بود در همین افکار بود که صدای مخملی ان افسونگر دوباره بلند شد :
-منزلگاه او بر روی اب بنا شد و زندگی اش بسان همان رود خروشید و جوشید و محو شد و جسمش را تاب بلا نیاورد و از دیدگان به دور شد و روحش سرگردان و حیران در این وادی به سر برد او را به خود برگردانید چرا که تنها راه نجات است و لایق تاج
نگاه به او انداخت و کمی فکر کرد منظور ان افسونگر از بیان این جملات چه بود ؟ قبل از ن که لب به سخن بگشاید او دوباره به حرف امد :
-این ادامه پیشگوییه که غیر از من فقط سه نفر از اون خبر داشتن و حالا شماهم میدونید و به نظرم این قسمت پایانی نشونه ای برای پیدا کردن فرزند ماهه
 

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,865
53,078
مدال‌ها
12
نویسنده ادامه پارت گذاری را به بعد موکول کرده است.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین