- Jun
- 12,625
- 40,506
- مدالها
- 25
خیره به قاب عکس هفت نفرهشان سوپ کرفسش را سر کشید و دهان خود را با لباس مشکی خود پاک کرد. گمان میکرد با پاک کردن تاریخ تولد و تولدتش در تاسوعای حسینی کسی تبریکی دریافت نمیکند... .
با صدای تلفن به سمتش دوید و جواب داد که صدای ترسان درسا در گوشش پخش شد.
- یسنا بدو بیا نفیسه شکم درد گرفته، بدو یسنا.
و تق، تلفن را قطع کرد. یسنا عصبی اخمی میان ابوهای مشکی خود را در هم کشید و درحالی که کیف پزشکی خود را برمیداشت زیر لب غر میزد.
به درخت بلند آپارتمانشان نگاه کرد و زنگ را به صدا درآورد که کسی در را باز نکرد. چندین بار زنگ زد و بیجواب ماند. عصبی به درب چوبی خانه لگدی زد که درب توسط هلیا باز شد. نگاهی به چهرهای که سعی داشت خود را نگران نشان دهد انداخت و بعد به پشت سرش خیره شد.
با دیدن تم پشت سر هلیا
جای برق اشک در چشمانش نشست. هلیا دستش را گرفت و به داخل خانه هدایتش کرد. یسنا نگاهی به خانه انداخت. نفیسه در حالی که
با چینش شیرینیهای قلبی درگیر بوداز آشپزخانه خارج شد و متعجب به یسنا خیره شد و گفت:
- این اومد چرا؟
یسنا به درسا که درگیر دو بادکنک باقیمانده بود خیره بود و جوابی به سوال نفیسه نداد. همه بودند جز دو نفر... .
سارینا از اتاق سمت راست خانه همراه با گربهی خود
از اتاق خارج شد و گفت:
-ما رو یادتون رفت!
و با صدای بلندی گفت:
- عزیزم؟
یسنا منتظر یلدا بود که مهمان ویژهی تولد از اتاق خارج شد.
با صدای تلفن به سمتش دوید و جواب داد که صدای ترسان درسا در گوشش پخش شد.
- یسنا بدو بیا نفیسه شکم درد گرفته، بدو یسنا.
و تق، تلفن را قطع کرد. یسنا عصبی اخمی میان ابوهای مشکی خود را در هم کشید و درحالی که کیف پزشکی خود را برمیداشت زیر لب غر میزد.
به درخت بلند آپارتمانشان نگاه کرد و زنگ را به صدا درآورد که کسی در را باز نکرد. چندین بار زنگ زد و بیجواب ماند. عصبی به درب چوبی خانه لگدی زد که درب توسط هلیا باز شد. نگاهی به چهرهای که سعی داشت خود را نگران نشان دهد انداخت و بعد به پشت سرش خیره شد.
با دیدن تم پشت سر هلیا

جای برق اشک در چشمانش نشست. هلیا دستش را گرفت و به داخل خانه هدایتش کرد. یسنا نگاهی به خانه انداخت. نفیسه در حالی که

- این اومد چرا؟
یسنا به درسا که درگیر دو بادکنک باقیمانده بود خیره بود و جوابی به سوال نفیسه نداد. همه بودند جز دو نفر... .
سارینا از اتاق سمت راست خانه همراه با گربهی خود

-ما رو یادتون رفت!
و با صدای بلندی گفت:
- عزیزم؟
یسنا منتظر یلدا بود که مهمان ویژهی تولد از اتاق خارج شد.

یسنا با حیرت زمزمه کرد:
- گروت.
صدای بانمک گروت در خانهی درختی پیچید:
- سلام، من گروت هستم.
صدای یلدا از آشپزخانه آمد.
- درسا بیا کمک.
پس از چند دقیقه درسا و یلدا با کیکی بزرگ از آشپزخانه خارج شدند.
کیک را روی میزی گذاشتند و باهم از زیر میز باکسها را برداشتند و گفتند:
- تولدت مبارک.
@کنجِ دلی :)
تولدت مبارک نازدلم ♡
@ویتامین
@DELVIN
@Nafiseh.H
@وِیان؛
- گروت.
صدای بانمک گروت در خانهی درختی پیچید:
- سلام، من گروت هستم.
صدای یلدا از آشپزخانه آمد.
- درسا بیا کمک.
پس از چند دقیقه درسا و یلدا با کیکی بزرگ از آشپزخانه خارج شدند.

کیک را روی میزی گذاشتند و باهم از زیر میز باکسها را برداشتند و گفتند:
- تولدت مبارک.

@کنجِ دلی :)
تولدت مبارک نازدلم ♡
@ویتامین
@DELVIN
@Nafiseh.H
@وِیان؛