جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مهم نمونه متن ادبی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته آموزشات و تمرین گویندگی توسط HAN با نام نمونه متن ادبی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,754 بازدید, 305 پاسخ و 16 بار واکنش داشته است
نام دسته آموزشات و تمرین گویندگی
نام موضوع نمونه متن ادبی
نویسنده موضوع HAN
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,841
39,209
مدال‌ها
25
یک کنترل برای من که تنظیم کند احساساتم را؛
منویی پر از بایدها و نبایدها،
دکمه‌ای برای کم و زیاد کردن دوست داشتن
و یک ساعت هشدار که به وقت محبت
بی‌اندازه جیغ های بنفش بکشد...
یک دکمه برای خاموش کردن قطعی یک رابطه تمام شده،
یک دکمه برای روشن کردن منطق سر چهارراه احساس،
گزینه‌ای برای حذف یک‌باره خاطره‌ها و فایلی که پر از بی‌خیالی‌های عجیب و غریب باشد...
یک کنترل لازم دارم که داستان رفتن‌ها را
که حسرت نداشتن‌ها را و اصرار بیهوده‌ام را
منطقی حروف چینی کند،
و من رویاپرداز را تبدیل به شهروندی قانونمند
که بر هیچ‌جای خالی تخطی نمیکند،
اشک نمی‌ریزد، رویا نمی‌بافد و انتظار را با خود به لحظه‌های تنهايى‌اش نمی‌کشد...
یک کنترل لازم دارم...
و البته نرم‌افزاری که بازیابی کند همه
لحظه‌های از دست رفته را...
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: Raaz67

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,841
39,209
مدال‌ها
25
‌میگن سردرد ینی یه خاطره تو مغزت داره خونریزی می‌کنه؛ نمی‌دونم چقدر درسته این حرف ولی گاهی بعضی سردردها دلیلی جز این نمی‌تونه داشته باشه واقعا...
لحظاتی که غرق در فکری و از دنیای اطرافت پاک غافل و حس می‌کنی داری توی مرداب دست و پا می‌زنی و کسی نیست نجاتت بده، یه خاطره از جلوی چشمات گذر کرده که تونسته تو رو به مرز جنون برسونه... جنون که می‌گم نه که دیوانه‌وار بزنی به دل کوه و بیابون... فقط دلت دیوانه‌وار می‌زنه به قفسه سینت و قلبت به قدری سنگینی می‌کنه که اگه کسی صدات نزنه و چیزی از دنیای بیرون تو رو به خودت نیاره ممکنه نفس بُر شی... آره خاطره‌هایی که قلبت رو به درد میارن تو مغزت خونریزی می‌کنن و تو می‌مونی و یه جسم پر از درد که نمی‌دونی چطور آرومش کنی...🔐💭
-ستاره سیفی
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: Raaz67

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,841
39,209
مدال‌ها
25
دلم میخواد یه چند ساعتی خودمو قرض بگیرم از این زندگی، زیاد نه ها...فقط اندازه ی چند ساعت!
بزنم به دل جاده و برم جایی که هیشکی نباشه...هیشکی!
بایستم لبه ی یه پرتگاه و داد بزنم...
داد بزنم
داد بزنم
داد بزنم
هیچی نگم، گله نکنم، شکایت نکنم، فقط داد بزنم...
اونقدری داد بزنم که دیگه صدام در نیاد
که گلوم زخم شه
که طعم خونو حس کنم توی دهنم
اونقدری که هرچی درد دارمو بالا بیارم
اونقدری که خودمو بالا بیارم
اونقدری که به زانو بیفتم
اونقدری که خالی بشم
خالیِ خالی...
بعد پاشم و خودمو بتکونم از این همه فریاد،
آروم و بی سر و صدا...
دوباره بگردم سر همون سکوت و درد و روزمرگیِ همیشگی!
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,841
39,209
مدال‌ها
25
دیشب؛ نگاهم به آسمون بود...
و ستاره هارو میشمردم...
تا حتی شده چند ثانیه؛
حواسم ازت پرت بشه!
هوا کم کم داشت ابری میشد...
چنتا ابر سیاه اومدن روی ماه رو گرفتن...
ولی ماه هنوز می‌درخشید و ابرا رو پس میزد...
واسه چند ثانیه واقعا فراموشت کرده بودم...
عجیب بود برام...
ولی یهو نبودت بیخ گلومو گرفت...
نفسم بند اومد...
صدای رعد و برق شروع شد...
قطره های بارون آروم آروم خورد به پنجره!
از پنجره فاصله گرفتم...
ولی نگاهم به خیابون بود...
دوباره بارون...
و دوباره همون خیابون...
دوباره مرور خاطرات لعنتی...
که تو برام ساختی!

یادته زیر بارون رقصیدم...
و ازم فیلم گرفتی؟!
گفتی نگهش میدارم تا یه روز؛
به دخترمون نشون بدم!
چون تو گفتی زیر بارون رقصیدم...
چون تو زنگ زدی بیام تو خیابون...
و کنار هم باشیم اومدم...
چون تو دوست داشتی زیر بارون؛
برقصم اومدم...
چون تو این طوری میخواستی؛ این شد!
یادته تا یه هفته بستری شدم تو بیمارستان...
چون سرما خورده بودم...
بهت نگفتم من طاقت سرما رو ندارم؛
تا دلت نشکنه...
ولی خودم تا چند وقت قرص میخوردم؛
که از این سرما خوردگی لعنتی خلاص شم!
هیچی رو بهت نمی گفتم تا دلت نشکنه...
ولی دیدی تهش چیشد!
اشکالی نداره...
خوشحالم که بازم تو حالت خوبه...
نگران من نباش...
ویرونه که خراب تر از این نمیشه!
کاش اونی که الان کنارشی ام؛ دلتو نشکنه!
راستی اون فیلم رو حتما؛
به دخترت نشون بده...
اگه گفت این کیه؛ بگو:
‹ عاشق بود بابا؛
هیچی حالیش نبود... ›:)))!🖤'☁️'🔒
-دختر ابری
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,841
39,209
مدال‌ها
25
ميشه باشى ؟!
ميشه وقتى حالم بده و دارم دفترچه تلفنم ؛
رو مرور مى كنم تا به يكى زنگ بزنم . . .
و فقط دنبالِ يه گوشم اما هيچكس رو ؛
پيدا نمى كنم . . . تو باشى ؟!
ميشه گاهى فقط يه اس بدى ؛
كه حالت خوبه . . .
تا من دلم گرم بشه كه يكى به فكرمه . . .
كه يكى دوسم داره . . .
كه يكى مى دونه من الان تو چه حالى ام . . .
ميشه ؟!
ميشه به من اجازه بدى كه گاهى ؛
واست شعر بنويسم . . .
كه گاهى تورو مخاطب خودم قرار بدم . . .
كه وقتى مى گم چشمات ؛
چشماى تو منظورم باشه . . .
ميشه ؟!
ميشه گاهى صدات بزنم و تو بگى جانم ؟!
اما من جوابى نداشته باشم . . .
و فقط خواسته باشم كه صدات زده باشم . . .
ميشه ؟!
ميشه فقط باشى تا من فكر كنم ؛
اونقدرا هم تنها نيستم . . .
و دنيام دو نفره اس . . .
تا كمى از حجمِ تنهايى هام كاسته بشه . . .
ميشه ؟!
ميشه باشى ؟! . . ."))))))!🖤'💌'
-ياسين كرمى
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,841
39,209
مدال‌ها
25
یادمه یبار وسط دعوا داد زد گفت:
انقد اخلاقت مزخرفه که هیچ دوستی؛
جز من نداری!
احمق بود دیگه نمیفهمید...
انقد دوسش دارم...
که نیاز به دیگران ندارم!
الان به اندازه موهای سرم رفیق خوب دارم؛
اونو دیگه ندارم...
تو آخرین دعوا داد کشید گفت:
انقد سرت با رفیقات گرمه که؛
اصلا منو نمیبینی...
‹ نمیخواست بمونه؛
دنباله دلیل میگشت... ›:)))!🖤'🗞'
-حامد رجب پور
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,841
39,209
مدال‌ها
25
از اون دخترای آفتاب مهتاب ندیده بود...
سر به زیر و خجالتی!
خیلی کم میدیدمش ولی کاش اون لحظه هایی؛
که میدیدمش زمان وایمیساد...
تا یه دل سیر نگاهش کنم!
جرات نداشتم بهش نزدیک بشم...
چون خط قرمز داداشش بود!
منم مدت ها بود که با داداشه رفیق بودم...
اگه بهش چیزی میگفتم باید قید رفاقت؛
با داداشش رو میزدم... پسر با معرفتی بود؛
ولی میدونستم بد جوری رو ابجیه حساسه!
خلاصه یه روز دلو زدم به دریا و بهش گفتم؛
که دوسش دارم...
گونه هاش شد مثل انار؛ سرخ‌ِ سرخ!
موهای خرماییش قسمتی از صورتشو؛
پوشونده بود...
هیچی نگفت؛ راهشو کشید و رفت...
ولی من دیگه سبک شده بودم!
چند روز بعد رفتم دنبال داداشش صدرا...
در زدم یهو ریحانه گفت: بفرمائید؛
زبونم بند اومد... سرشو اورد بالا بهم نگاه کرد؛
و تیر خلاصو زد... چشمام قفل شد تو چشاش...
مثل جنگل بود چشماش!
نمیدونم چه قد طول کشید که؛
با صدای صدرا به خودم اومدم!
گفت جونم داداش کارم داشتی؟!
میخواستم بهش بگم که خاطر خواه ابجیشم؛
ولی نشد لال شدم...
گفتم نه داداش خبری ازت نبود نگرانت شدم...
گفت درگیر عروسی ابجیمم‌؛
داره ازدواج میکنه...
ایشالا قسمت خودت...
دیر شد... بازم دیر شد! تا به خودم بیام و؛
جرات کنم ریحانه عروس شد...
حالا باید چیکار میکردم عشقمو حاشا میکردم؟!
یا چشمای ریحانه رو فراموش میکردم؟!
یهو به خودم اومدم گفتم:
خوشبخت بشه داداش کاری بود بهم بگو!
به سمت خونه راه افتادم...
نمیدونم چند بار خوردم زمین و بلند شدم؛
تا به خونه برسم...
ولی میدونم که اون روز زندگیم برای همیشه؛
سیاه شد... سیاهی عشقی که ناموس رفیقم بود؛
و من دیر بهش اعتراف کردم...
حالا ام حقمه اگه از دور نگاهش میکنم...
و حسرت میخورم...
تهش این بود که صدرا چنتا مشت و؛
لگد بهم میزد؛
و تهش قبول میکرد که خاطر خواه خواهرشم!
ولی خب دیگه دیر شده بود...
منم عادت کردم به دیر رسیدن...
و دیر شدن... و دیر گفتن... درد کشیدن...
درد اونجا که عمیق باشه کار به حاشا میکشه...
از شما چه پنهون که؛
‹ درد به استخونم رسیده‌‌... ›:)))!🖤'🗞'🔓
-دختر ابری
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,841
39,209
مدال‌ها
25
میدونی ؛
من از رفتن تو دلم نمیگیره . . .
من از این دلم میمیره ؛
که اون وقتی که میتونستم یکی رو ؛
خیلی دوست داشته باشم ؛ نشد . . .
یعنی نخواستی که دوستت داشته باشم . .‌‌ .
اون وقتی که میتونستم خاطره بسازم . . .
از اون خاطره ها که حتی ده سال بعد ؛
تو بد ترین وضعم خنده میاره رو لبات . . .
نشد که بسازم . . .
یعنی نخواستی که خاطره بسازیم . . .
من از نشدنا دلگیر نمیشم . . .
من از اینکه بعدا بشه دوست داشته باشم ؛
یکیو ولی نتونم . . .
از اینکه بشه بسازم خاطره با کسی و قلبم ؛
نذاره میترسم . . .
من ترسم از اینه که هیچ وقت ؛
خواستن و شدن باهم یه جا بند نمیشن . . .
‹ یا میخوای و باید نشه . . .
یا نمیخوای و باید بشه . . . ›'))!🖤'💭'
-فاطمه جوادی
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,841
39,209
مدال‌ها
25
از یه جایی به بعد ؛
۲۴ ساعت پیام دادناتون ؛
میشه حداکثر ۱ ساعت .‌ . .
عکس هاتون تکی میشه . . .
قدم زدن هاتون تو خیابونا تبدیل میشه ؛
به یه سری قرارهایِ خشک و عادی ؛
تویِ کافه هایِ نزدیکِ خونه . . .
از یه جایی به بعد ؛
دوستت دارم ها جاش رو میده به ؛
‹ عزیزمی › . .‌ .
حتی اونم کم کم محو میشه . . .
دیگه دعواتون نمیشه سرِ اینکه ؛
دست هاتون گره خورده تو جیبهایِ ؛
کی باشه . . .
چون احتمالا جفت دستاتون ؛
تو جیب پالتویِ خودتونه . . .
از یه جایی ؛
دیگه شب بخیر هایِ پر ملاتِ عاشقانه اتون ؛
میشه ‹ شبت بخیر گلم و عزیزم › های سردی ؛
که هیچ شبی رو بخیر نمیکنه . . .
از یه جایی به بعد ؛
دیگه سر اینکه این دختره کیه برات ؛
کامنتِ قلب گذاشته . . .
یا این پسره کیه بهت پیام داده ها ؛
تبدیل میشه به خاطره هایی که ؛
با مرورشون فقط پوزخند میزنید . . .
از یه جایی به بعد ؛
‹ یکم رابطتون میمیره . . . ›
همین . . .'))!🖤'🗞'
-فاطمه صابری نیا
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,841
39,209
مدال‌ها
25
‹ بیا تا دیر وقت تو کوچه های شهر ؛
قدم بزنیم . . .
بیا بریم فلافل کثیف بخوریم با کوکا . . .
بیا تو خیابون بدون اینك خجالت بکشیم ؛
همو بغل کنیم . . .
بیا بشینیم تو پارك بلند بلند آهنگ بخونیم . . .
بیا یه شب باهم مسـ*ـت کنیم ؛
تا خوده صبح بخندیم . . .
بیا بریم دریا باهم طلوع خورشید و ببینیم . . ‌.
بیا بریم دشت رو سبزه ها دراز بکشیم ؛
ابرارو نگاه کنیم . . .
بیا بریم کویر شب ك شد ؛
ستاره هارو بشماریم . . .
بیا بدون فکر به اینك کسی نگاهمون میکنه ؛
همو ببوسیم . . .
بیا زیر بارون باهم تانگو برقصیم . . .
بیا یه شب تا صبح درباره رویاهامون ؛
حرف بزنیم . . .
بیا یجوری زندگی کنیم انگار ك هیچکس ؛
مارو نمیبینه . . . ›:')))!🖤'🌱'🔓
 
  • بزن قدش
واکنش‌ها[ی پسندها]: 'elahe
بالا پایین