صدای ساییده شدن دمپاییهای پلاستیکی روی موزائیکهای شکسته، مثل سنباده مغزم رو میتراشید. تعداد قدمهای رفته و برگشتهام داخل این حیاط نقلی، قابل شمارش نبود اما انگار کیلومترها حرکت کرده بودم و این موضوع، از نالههای دردناکِ تک تک ارگانهای بدنم آشکار بود.
درونم پر از التهاب بود، گدازههای خشم بیرحمانهتر از همیشه داخل مغزم میخروشید و نگرانی، از قلب مستأصلم چکه میکرد؛ حتی خُنکای نسیم مهرماه هم توان خاموش کردنِ این آتیش شعله کشیده رو نداشت!
کنار تنهی کهنسال درخت آلبالو ایستادم و به اندام نحیف مامان که روی اولین پلهی سیمانی نشسته بود، خیره شدم.
دونههای یاقوتی رنگ تسبیح، به انگشتهای لرزیدهاش استقامت میبخشید و ذکرهایی که زیر لب زمزمه میکرد؛ نه تنها خودش، بلکه قلب من رو هم به آرامشی توصیف ناشدنی دعوت میکرد.
تا مامان متوجهی هدفِ نگاهم شد، نگران زمزمه کرد:
- دخترم یه بار دیگه زنگ بزن، شاید اینبار جواب داد!
با قدمهای نامتقارن به سمت مامان حرکت کردم و درست کنارش، روی پلهی سیمانی نشستم.
- با اینکه میدونم جواب نمیده اما چشم، زنگ میزنم.
باز هم شمارهی ماهان رو لمس کردم و منتظر به صفحهی گوشی خیره شدم اما مثل دفعات قبل، هیچ صدایی از جانب ماهان شنیده نمیشد.
- جواب نمیده.
صفحهی گوشی رو خاموش کردم و به سمت اندام لرزیدهی مامان چرخیدم، این نسیمی که میوزید برای مامان آروم نبود، ملیح نبود بلکه مثل طوفانی سهمگین بند بند وجودش رو به سمت سرما سوق میداد.
- مامان نگرانِ ماهان نباش، اون سر از پا درازتر برمیگرده تو چرا خودت رو ناراحت میکنی؟
نگرانتر از همیشه، گرهی چارقد یشمی رنگش رو سفتتر کرد و گفت:
- مگه میشه ناراحت نباشم دخترم؟ اینچند روز رفتارهای ماهان خیلی عوض شده، من مادرشم، من میفهمم.
نمیشد انکار کرد، منشأ همهی نگرانیها فقط ماهان بود؛ ماهانی که روز به روز عجیبتر و غیرقابل درکتر میشد.
چیزی برای گفتن نداشتم، کلماتی که داخل مغزم غوطهور بود نه توانِ آروم کردن مامان رو داشت نه عصبانیتِ خودم رو فروکش میکرد!
نگاهم رو از چشمهای عسلی رنگ مامان ربودم و به آسمونِ شب چشم دوختم؛ هیبت ماه مثل همیشه نبود، درخشنده و تابان نبود، انگار امشب ابرهای مات و غلیظ پادشاهِ آسمون بودند!
با صدای بغضآلود مامان، نگاه از هلال کِدر ماه گرفتم و همهی هوش و حواسم رو به سمتش معطوف کردم.
- اگه اتفاقی برای ماهان افتاده باشه چی؟
لبخندی روی لبهام نشوندم و بیمحابا اندام ظریفش رو در آغوش کشیدم.
- نگران نباش مامان اون هفت تا جون داره...
مکث کردم، انگشت اِشارهام رو بالا آوردم و ادامه دادم:
- حتی یدونهاش هم هدر نرفته.
مامان مابین غصههای مادرانهاش لبخندی زد، با دستهای یخ بسته گونههام رو نوازش کرد و سکوت رو ترجیح داد.
گذر دقیقهها و ثانیهها قابل محاسبه نبود، مامان مثل اسپندِ روی آتش شده بود و رنگ به صورت نداشت. اما من... عصبی بودم، از طغیان افکاراتی که فرقی با خوره نداشت خشمگین بودم.
با صدای ناگهانیِ چرخش کلید داخل قفل، سر تا پا گوش شدم برای شنیدن و نگاهم رو به درب حیاط آویختم.
بعد از باز شدنِ درب حیاط، قامت بلند ماهان پیدا شد. مثل همیشه نبود، شکننده شده بود، کمرش مثل پیرمردی هفتاد ساله خمیده شده بود.
از روی پلهی سیمانی برخاستم و تابش آزاردهندهی گیسوانی که روی صورتم میرقصید رو پشت گوش، فرستادم.
صورت خونآلود ماهان با هر قدمی که به سمتش برمیداشتم، واضحتر و آشکارتر از قبل میشد؛ ریتم تپشهای قلبم با دیدن لباسهای خاکآلود و پاره شدهاش، نامنظمتر از همیشه میکوبید.
صدای مبهوت مامان با دلهرهای وصف ناشدنی برخاست. صوتی که بیشک بابا رو از خواب بیدار میکرد!
- خدا مرگم بده، ماهان... پسرم... چیشده؟
ماهان بعد از بستن درب حیاط، روی زمین نشست و با گوشهای از تیشرت سیاه رنگش، خون کنار لبش رو پاک کرد.
- خوبم مامان، چیزی نشده.
مامان کنار ماهان زانو زد، با چشمهای اشکآلود به صورت کبودش خیره موند و پژواکِ هقهقهای دردناکش، داخل حیاط پیچید.
- یعنی چی چیزی نشده؟ پس این صورت چرا این شکلی شده؟ دعوا کردی؟ هان؟
به تبعیت از مامان، کنار ماهان روی موزائیکهای سرد و سخت نشستم و از پشت پردهی نازک اشک، نگاهش کردم.
- ماهان، حالت خوبه؟ چیشده؟
بیشک موضوعی آزارش میداد! این از کوبیدن مداومِ پاهاش روی زمین واضح و مبرهن بود.
ماهان بیتوجه به من، سوالات مامان رو مورد هدف قرار داد.
- مامان، بزرگش نکن چه دعوایی؟ از روی موتور افتادم.