جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

دلنوشته {رویای ویرانه} اثر •آرمینا و سونیا کاربر انجمن رمان بوک•

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته دل نوشته های کاربران توسط .Belinay. با نام {رویای ویرانه} اثر •آرمینا و سونیا کاربر انجمن رمان بوک• ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 899 بازدید, 16 پاسخ و 16 بار واکنش داشته است
نام دسته دل نوشته های کاربران
نام موضوع {رویای ویرانه} اثر •آرمینا و سونیا کاربر انجمن رمان بوک•
نویسنده موضوع .Belinay.
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط .Belinay.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

.Belinay.

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
499
5,085
مدال‌ها
2
ماه من
این ویرانه مال من است، مال خودم!
اجباری نیست بیایی و بمانی، چراکه من به این تنهایی، شدید دلبسته‌ام!
از تو خواهش می‌کنم ماه من! مراقب باش هنگام ورود به این ویرانه، پایت را کجا می‌گذاری... .
این ویرانه، دیگر جایی برای شکستن ندارد!
این‌جا، در قعر رویاهایم، منم که می‌نویسم!
حسرت‌هایم را می‌نویسم، عصبانیت‌ها و گله‌هایم را می‌نویسم... .
خودم را می‌نویسم، اما به تو که می‌رسم، کلماتی که صف کشیده بودند، هیچ می‌شوند... .
به من می‌گفتی، در آشفته‌ترین لحظات هم ظاهرم آرام است... .
اما اینجا ماه من، هم ظاهرم، هم باطنم و هم کلماتم فریاد است...!
من این‌گونه نبودم، به چیزی که از من ساختی، نگاه کن... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

.Belinay.

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
499
5,085
مدال‌ها
2
این‌جا مال من است.
هر طور دلم بخواهد، روی دیوارهای این ویرانه می‌نویسم.... .
آنقدر می‌نویسم تا آرام شوم!
وقتی صدا کم می‌آورم، وقتی دردم می‌گیرد، وقتی بغض می‌کنم، وقتی می‌میرم، سکوتم را با کلمات فریاد می‌زنم... .
کلمات، روی دیوار نوشته می‌شوند و تراژدی غمگینی را در گوشش زمزمه می‌کنند!
هر زمان که کم آوردم، بغض کردم، شکستم و در میان لبخندهایم مردم... .
همه رفتند، تو هم رفتی ماه من!
تنها کسی که ماند و با تمام وجودش به دردهایم گوش سپرد، دیوارهای این ویرانه بود!
هر ک.س، ضربه‌ای به من زد و رفت...!
بروید، همگی بروید... .
این‌جا، گورستان رویاهای من است...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

.Belinay.

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
499
5,085
مدال‌ها
2
ماه من...!
قلبم، متعلق به خودم بود
اما هر گاه از برای تو به مجادله با قلبم می‌پرداختم، طرف تو را می‌گرفت!
دوست داشتم، اکنون که می‌نویسم، فعل جملاتم را با زمان حال بنویسم... .
اما افسوس که امروز از قلبم، چیزی جز ویرانه‌ای از رویاهایم نمانده!
فکر می‌کنم دیگر قلبی هم نمانده...!
 
موضوع نویسنده

.Belinay.

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
499
5,085
مدال‌ها
2
از دلدادگان مجروح در ستیزه عشق پرسیدم: بی‌رحم‌ترین زاده آدمی کدام‌ها هستند؟
پاسخ دادند: آنان که با متانت، جامه‌دان خود را می‌بندند و از نظرها ناپدید می‌شوند... .
اما رفتن با رفتن افتراق دارد!
یکی رقص کنان در مه و دیگری حزین در غبار... .
یکی اشک‌ریزان در باران و دیگری با شعف در باد!
و بی‌رحم‌ترینشان، با لودگی در برف می‌رود...!
تمام رویاها و آرزوهایت را زیر پا له و قول و قرارها را فراموش می‌کنند...!
بعد با بی‌رحمی می‌روند و پس از آن‌ها، چیزی جز تو و ویرانه رویاهایت، باقی نمی‌ماند...!
 

ARMINA

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,452
15,272
مدال‌ها
11
رویایی ویرانه در سی*ن*ه دارم، تو چه دانی در دل، دردها چه کرده‌اند!؟
خواست دلم ‌گاهی از عشق تو، ‌گاهی واجب‌تر از عبادت‌گاه خدایم.
می‌ارزد رویای عشقت به هزاران هزار پادشاهی.
می‌ارزد رویای عشقت به آن رخی که دارد زیبایی.
کاش ز من طلب جان می‌کردی، کاش می‌بودی و وفا می‌کردی، کاش می‌دیدی که ز عشقت شدم پریشان، کاش می‌آمدی و کمتر جفا می‌کردی.
حال بپرس ز دیوانگان حال دلم، ببین چه می‌گویند: می‌گویند باز فتاده در دام غم، نه غمی آسان‌گری، بلکم غمی ز دوری‌ات ویران‌گری.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.Belinay.

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
499
5,085
مدال‌ها
2
چندیست مانند لیوانی که مدام سرد و گرم چشیده، تاب و طاقتم ترک برداشته است؛ هرچند دیگر رمق مقاومت هم ندارم! امان از خاطراتی که چون موریانه ریشه‌ی وجودم را می‌جوند... به یاد دارم دست به دست تو، کوچه‌ها را گز کرده و پرده از آمال و رویاهایمان برداشتیم؛ لیک چه ساده آن دستان در هم چفت شده از یک‌دیگر جدا افتادند...! حال من مانده‌ام و دستانی که دیگر گرما ندارند. جان‌کاه است محبوبم را که خود را محتاجش می‌دانستم، پا بر دل خونم بگذارد و برای رضای دیگری من را از خلوت‌مان براند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.Belinay.

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
499
5,085
مدال‌ها
2
سالیان درازی از آن روزهای تلخ گذشته و این دل پرزخم، درب زوار درفته‌اش را با سماجت کیپ کرده است. جبر روزگار به این دختر بی‌یار فهمانده که هیچ‌ک.س ماندگار نیست؛ اما خاطرات برعکس اویی که جانی در تن ندارد، توانی تازه گرفته‌اند و بی‌پروا قد علم می‌کنند. از رویاها نیز کم‌کم کاسته شده و پس از مدتی دیگر رویایی باقی نمی‌ماند و تو خواهی ماند و گورستانی از رویاهای مرده!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین