جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

درحال ترجمه نگهبان شبح‌آور | مترجم : آوا کوهی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب‌های در حال ترجمه توسط آوا... با نام نگهبان شبح‌آور | مترجم : آوا کوهی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 532 بازدید, 6 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب‌های در حال ترجمه
نام موضوع نگهبان شبح‌آور | مترجم : آوا کوهی
نویسنده موضوع آوا...
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آوا...
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

آوا...

سطح
3
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Nov
1,144
4,704
مدال‌ها
8
عنوان: نگهبان شبح‌آور
عنوان اصلی : Goghostly Guardian
ژانر: دلهره‌آور
نویسنده: تیموتی ال دروبنیک پدر | Timothy L. Drobnick Sr.
مترجم: آوا کوهی
ناظر: @Gesse
خلاصه:
در وسعت سرد وایومینگ، تیم زندگی‌ای را می‌گذراند که با سکوت و سایه همراه است، تنها با مادرش رابطه‌ای نسبتا برای شرکت دارد.
شینا، یک راهنمای روح، معتمد، راهنما و محافظ تیم می‌شود. آن‌ها با هم سفری دگرگون‌کننده را آغاز می‌کنند، سفری که تیم را به چالش می‌کشد تا با عمیق‌ترین ترس‌هایش مقابله کند و با درس‌هایی که از زندگی‌اش می‌گیرد کنار بیاید؛ از طریق بیل زدن برف و چمن زنی، برای ساختن و اداره یک امپراتوری، صبر و تحمل تیم مورد آزمایش قرار می‌گیرد که توسط دانایی همیشگی شینا تقویت می‌شود.​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آوا...

سطح
3
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Nov
1,144
4,704
مدال‌ها
8
فصل اول

جرقه‌ها در هوای شب به پرواز در آمدند که پدر میله حفاری فولادی را به داخل راهروی سیمانی کوبید.
صدای تق‌تق در اطراف حیاط و داخل سی*ن*ه‌ام پیچید. من با شیفتگی خیره شدم به جرقه‌های نارنجی درخشانی که از میله فلزی بیرون می‌آمدند و برای مدت کوتاهی پدر را در تاریکی، روشن می‌کردند.
ضربه محکمی به او زد، از شدت تلاش غرغر می‌کرد، هیکلی محکم با یک سویشرت قرمز و شلوار جین آبی.
در این منظره نور سوسو زنان و تکه‌های بتون در حال جوشیدن، خانمی که می‌توانست از دیوارها عبور کند، در کنار من می‌درخشید.
او با لباس آبی تیره، تزئین شده با زواید سفید دور گردن و مچ دست، به نظر می‌رسید که در شب ذوب می‌شود.
نور جرقه‌ها در چشمان تاریک او منعکس میشد و هاله‌ای از رمز و راز و فِتنه را به شکل اثیری او اضافه می‌کرد.

( کالبد اَثیری اصطلاحی در عرفان جدید است که به اولین یا زیرین‌ترین لایه از «میدان انرژی انسانی» یا هاله پیرامون انسان گفته می‌شود. گفته می‌شود که این لایه در ارتباط مستقیم با بدن فیزیکی است و به عنوان نگهدارندهٔ جسم و پیوند دهندهٔ آن با بدن‌های «سطح بالاتر» عمل می‌کند.)
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آوا...

سطح
3
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Nov
1,144
4,704
مدال‌ها
8
از خانم پرسیدم :
- چرا بابا به خیابان حمله می‌کند؟
او گفت:
- او آماده‌سازی می‌کند برای یک حصار.
فرم طیفی او با هر پژواک میله فلزی می‌لرزید. کنجکاو، سوال را به منبعش بردم و گفتم:
- بابا، چرا داری می‌کوبی توی خیابان؟
دستانم را به سمت دهانم گرفتم؛ در‌حالی‌که از صدای زنگ میله کوبنده فریاد می‌زدم.
بابا گفت:
- من در حال حفر چاله هستم، تیم.
ایستاد و لحظه‌ای مکث کرد.
- ما یک حصار می‌کشیم.
گفتم:
- اما چرا؟ آن‌طرف یکی (حصار) دارد.
او جواب گفت:
- این حصار همسایه است. این یکی برای ماست، ما باید سام و مارولا در امان از خیابان بمانیم
این عجیب بود هیچ‌کَس هرگز نگران سرگردانی من در ترافیک در حین زندگی در آن خانه نبود.
بابا گفت:
- تو باید برگردی داخل، تیم. جرقه‌ها می‌توانند خطرناک باشند.
- مامان به من گفت بیا بیرون. او با من بد شده بود.
بابا آهی کشید و سرش را تکان داد و گفت:
- باشه، بمون. اما فاصله ایمن را رعایت کن.
کمی عقب نشینی کردم، این منظره را تماشا کردم، ترکیبی مسحورکننده از قدرت خام و جرقه‌های رقص.
به اشتراک گذاشتن این لحظات با بابا جواهری کمیاب بود، به خصوص که هم من و هم مادرم در جدایی‌مان آرامش پیدا کردیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آوا...

سطح
3
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Nov
1,144
4,704
مدال‌ها
8
در کنار من، بانوی ارواح نگهبانی خاموش و آرام بود که شکلش در نمایش آتشین می‌درخشید. پوزخند نرم او آرامشی بود، چراغی در هراس و وهم شبانه‌ای که مرا آزار می‌داد.
شیاطین در هر سایه‌ای در کمین نشسته بودند، چهره‌های وحشتناک‌شان که همگی تشنه به ترس من بودند از پنجره نگاه می‌کردند.
زنی که می‌توانست از دیوارها عبور کند تنها محافظ من بود، اما من همچنان نگران امنیت او بودم. همان‌طور که پدر بالأخره یک شب پس از دو ساعت طاقت‌فرسا آن را صدا کرد، طنین زنگ زحمات او من را در داخل خانه دنبال کرد.
بوی عرق تازه و گرد و غبار بتن به او چسبیده بود که حواس مرا از کار دور می‌کرد.
- بخواب، تیم. فردا اولین روز کلاس اول.
در‌حالی‌که دست بانوی ارواح روی شانه‌ام بود، به اتاق کمد خود که تخت کوچک و پنجره‌ای تک من را در خود جای داده بود، رفتم.
زمزمه‌های شبی که ما را تا اتاق جن زده‌ی من تعقیب می‌کند.

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آوا...

سطح
3
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Nov
1,144
4,704
مدال‌ها
8
فصل دوم

در اتاق خوابم به اندازه کمدی لانه درست کرده بودم، کف زمین که زیر پاهایم بود تقریباً توسط تختی که اِشغال کرده بودم بلعیده شده بود، منتظر ماندم.
به تنها تک پنجره‌ام چشم دوختم، به نظر می‌رسید که با یک تاریکی شوم می‌تپد.
آموزه‌های کلیسا در ذهن من زمزمه میشد.
آن‌‌ها می‌گویند شیاطین در شب در کمین هستند و از پنجره‌ها تماشا می‌کنند و به دنبال بی‌گناهان می‌گردند.
در حالی که پتویم را محکم در دست گرفتم، زمزمه کردم:
- خانم، آیا آن‌ها آن‌جا هستند؟ شیاطین؟
روح بانوی من در پایین تختم ظاهر شد، چشمان تیره‌اش با نور ملایمی در تاریکی می‌درخشید.
موهای بلند و تیره‌اش مانند کفن اثیری دور او جاری بود.
او با صدای آرام خود گفت:
- تیم، چیزی برای ترسیدن وجود ندارد. چیزی به نام آن شیاطینی که درباره آن‌ها صحبت می‌کنند وجود ندارد.
- اما، کلیسا می‌گوید...
صدایم لرزید، چشمانم همچنان به پنجره دوخته شده بود.
- و قلبت چه می گوید تیم؟
او پرسید و به من نگاه کرد و نگاهم را در چشمانش نگه داشت. ( کنایه از خیره شدن)
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آوا...

سطح
3
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Nov
1,144
4,704
مدال‌ها
8
- من... من نمی‌دانم، شینا.
انگشتان کوچکم محکم‌تر روی پتو چسبیدند.
شینا گفت:
- همه چیز رو به راه است.
او به سمت لبه تخت من حرکت کرد.
- تیم، ترس می‌تواند قلب ما را تیره کند، می‌تواند ما را به باور چیزهایی که وجود ندارند برساند.
در حالی که چشمانم درخشید اعتراف کردم:
-ولی خانم... من می‌ترسم، اگر شیاطین ما را ببرند چه؟
روح من (شینا) دستش را دراز کرد و دستم را در آغوش گرفت و زمزمه‌‌ی آرامش‌بخشی در حالی که لب‌هایش پوست دستم لمس می‌کرد خواند:
- تیم، تو تنها نیستی، یادت باشه من همیشه با تو هستم علاوه بر این، چه چیزی باعث می‌شود فکر کنی که یک شیطان می‌تواند در برابر من شانسی داشته باشد؟
سخنان او کمی مرا در فکر فرو برد، اما هنوز کاملاً متقاعد نشده بودم.
- واقعاً؟ نمی‌ترسی؟
چشم‌های تیره‌اش نگاه خیره‌ام را در خود نگه می‌داشتند.
- نه، حداقل در بیشتر مواقع.
علیرغم اطمینان روح بانوی من، نمی‌توانستم ترسی را که در قلبم ریشه دوانده بود از خود دور کنم، اما حضور او آرامش بخش بود.
- قول میدی پیش من بمونی خانوم؟
با صدای کودکانه‌ام التماس کردم...
- هر شب؟
او قول داد، صدایش لالایی ملایمی بود.
- هر شب، تیم. من همین جا خواهم بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آوا...

سطح
3
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Nov
1,144
4,704
مدال‌ها
8
آن شب وقتی به خواب رفتم، احساس شجاعت بیشتری نسبت به شب قبل داشتم.
در‌حالی‌که دستم در دست او بود، چشمانم را بر احتمال وجود شیاطین بستم و قلبم را به اطمینان اویی که راهنمای روحم بود، باز کردم.
او هر شب قول می‌داد و این قولی بود که می‌دانستم به آن عمل خواهد کرد.
همان‌طور که خواب مرا در پیچک‌های مخملی خود می‌پیچید، به رویا فرو رفتم.
اولین سرمایه‌گذاری‌ام به دنیای ارواح... .
من در فضای وسیعی ایستادم، منظره‌ای طیفی که تا به اندازه‌ای که چشم می‌توانست ببیند امتداد داشت.
مردم می‌چرخیدند، می‌درخشیدند، بدنشان نورهای رنگارنگ از خود ساطع می‌کرد.
هر کدام رنگ خاص خود را داشتند، رنگ‌های سفید، زرد، آبی یا بنفش در اطراف هر روح مانند شفق‌های اثیری می‌رقصیدند.
پرسیدم:
- ما کجا هستیم شینا؟
صدای من در وسعت بی‌حد و حصر طنین انداز شد.
او گفت:
- ما در قلمرو روح هستیم، تیم.
او در کنار من ایستاد و دستم را گرفت، لمسش گرم‌ بود، واقعی‌تر از همیشه.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین