- Mar
- 141
- 1,262
- مدالها
- 2
(نبات)
آب دهنم رو قورت دادم، خیلی آروم به صورت پچپچ گفتم:
- به نظرتون این وقت شب کی میتونه باشه؟
کامیار انگشتش رو به صورت "هیس" روی بینیاش گذاشت و خیلی آروم به سمت در بزرگ سفید رنگ قدم برداشت.
حیاط خونه الینا و ایلیار جوری بود که وقتی از در خونه میاومدی بیرون در ورودی حیاط دقیقا رو به روی خونه بود.
یه در کوچیک هم کنار در سفید بود، و کنار اون در یه باغچه بزرگ بود.
پشت خونه هم یه حیاط خلوت بزرگ بود که یه آلاچیق چوبی قهوهای-سیاه داشت. و زمینش سنگ فرش بود.
کامیار بهمون با تردید نگاه کرد، با حرکت سر ازمون پرسید که بازش کنم یا نه.
ماهم با بالا پائین کردن سرامون تائید کردیم که بازش کنه. کامیار با لرزش واضح دستاش دکمه قرمز در رو زد و بازش کرد.
نگاهی به بیرون انداخت، رفتیم نزدیک تر کامیار کله شو آورد تو و گفت:
- هیچی نیست، یا بهتره بگم کسی نیست!
با تعجب بهش نگاه کردیم.
الینا: یعنی چی؟
کامیار دوباره به بیرون نگاهی انداخت، یه کاغذ تا شده افتاده بود. کامی برداشتش و با جملهی تکراری که خوند با ترس بههم نگاه کردیم، هرچند تکراری بود ولی بازهم سخت بود درک کردنش:
- بازی تازه شروع شده... .
(صحرا)
هیچکدوممون هیچی نمیگفتیم. نفس عمیقی کشیدم، لبم رو با زبون تر کردم و گفتم:
- یعنی چی بازی تازه شروع شده؟
کامیار: هه، مثل اینکه آقا نیما قصد بازی داره.
ایلیار: من موندم با این همه سر و صدا چطور عمهات با رابرت و پسر عمهات بیدار نشدن.
کامیار: خب بهتره که. حالا فامیلای شما کی میان؟
من: اصلا معلوم نیست بیان یا نه. حالا این مهم نیست مهم اینکه چهجوری از دست نیما فرار کنیم.
نبات: فرار؟ میخواهی از دست نیما فرار کنی؟ پوف فکر نکنم بشه از دست نیما فرار کرد.
نیما رو خیلی با تأکید گفت.
الینا: حالا چرا نفوذ بد می... .
الینا هنوز جملهشو کامل نگفته بود که صدای جیغ از خونه اومد! به سمت در خونه دوئیدیم اما همینکه وارد خونه شدیم صدای جیغ قطع شد.
رفتیم طبقه بالا، لامپهای طبقه دوم همه خاموش بودن. در اتاقی که توش عمه کامی با شوهر عمهاش و پسرعمهاش بودند نیمه باز بود.
کامیار رفت و در رو کامل باز کرد. ولی با صحنه ای مواجه شدیم که نفسم یک لحظه رفت و به زور برگشت... .
آب دهنم رو قورت دادم، خیلی آروم به صورت پچپچ گفتم:
- به نظرتون این وقت شب کی میتونه باشه؟
کامیار انگشتش رو به صورت "هیس" روی بینیاش گذاشت و خیلی آروم به سمت در بزرگ سفید رنگ قدم برداشت.
حیاط خونه الینا و ایلیار جوری بود که وقتی از در خونه میاومدی بیرون در ورودی حیاط دقیقا رو به روی خونه بود.
یه در کوچیک هم کنار در سفید بود، و کنار اون در یه باغچه بزرگ بود.
پشت خونه هم یه حیاط خلوت بزرگ بود که یه آلاچیق چوبی قهوهای-سیاه داشت. و زمینش سنگ فرش بود.
کامیار بهمون با تردید نگاه کرد، با حرکت سر ازمون پرسید که بازش کنم یا نه.
ماهم با بالا پائین کردن سرامون تائید کردیم که بازش کنه. کامیار با لرزش واضح دستاش دکمه قرمز در رو زد و بازش کرد.
نگاهی به بیرون انداخت، رفتیم نزدیک تر کامیار کله شو آورد تو و گفت:
- هیچی نیست، یا بهتره بگم کسی نیست!
با تعجب بهش نگاه کردیم.
الینا: یعنی چی؟
کامیار دوباره به بیرون نگاهی انداخت، یه کاغذ تا شده افتاده بود. کامی برداشتش و با جملهی تکراری که خوند با ترس بههم نگاه کردیم، هرچند تکراری بود ولی بازهم سخت بود درک کردنش:
- بازی تازه شروع شده... .
(صحرا)
هیچکدوممون هیچی نمیگفتیم. نفس عمیقی کشیدم، لبم رو با زبون تر کردم و گفتم:
- یعنی چی بازی تازه شروع شده؟
کامیار: هه، مثل اینکه آقا نیما قصد بازی داره.
ایلیار: من موندم با این همه سر و صدا چطور عمهات با رابرت و پسر عمهات بیدار نشدن.
کامیار: خب بهتره که. حالا فامیلای شما کی میان؟
من: اصلا معلوم نیست بیان یا نه. حالا این مهم نیست مهم اینکه چهجوری از دست نیما فرار کنیم.
نبات: فرار؟ میخواهی از دست نیما فرار کنی؟ پوف فکر نکنم بشه از دست نیما فرار کرد.
نیما رو خیلی با تأکید گفت.
الینا: حالا چرا نفوذ بد می... .
الینا هنوز جملهشو کامل نگفته بود که صدای جیغ از خونه اومد! به سمت در خونه دوئیدیم اما همینکه وارد خونه شدیم صدای جیغ قطع شد.
رفتیم طبقه بالا، لامپهای طبقه دوم همه خاموش بودن. در اتاقی که توش عمه کامی با شوهر عمهاش و پسرعمهاش بودند نیمه باز بود.
کامیار رفت و در رو کامل باز کرد. ولی با صحنه ای مواجه شدیم که نفسم یک لحظه رفت و به زور برگشت... .
آخرین ویرایش: