جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [قاتل نامعلوم] اثر «saniyakhast کابر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط سانیا با نام [قاتل نامعلوم] اثر «saniyakhast کابر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,178 بازدید, 24 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [قاتل نامعلوم] اثر «saniyakhast کابر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع سانیا
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

سانیا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
141
1,262
مدال‌ها
2
(نبات)
آب دهنم رو قورت دادم، خیلی آروم به صورت پچ‌پچ گفتم:
- به نظرتون این وقت شب کی می‌تونه باشه؟
کامیار انگشت‌ش رو به صورت "هیس" روی بینی‌اش گذاشت و خیلی آروم به سمت در بزرگ سفید رنگ قدم برداشت.
حیاط خونه الینا و ایلیار جوری بود که وقتی از در خونه می‌اومدی بیرون در ورودی حیاط دقیقا رو به روی خونه بود.
یه در کوچیک هم کنار در سفید بود، و کنار اون در یه باغچه بزرگ بود.
پشت خونه هم یه حیاط خلوت بزرگ بود که یه آلاچیق چوبی قهوه‌ای-سیاه داشت. و زمین‌ش سنگ فرش بود.
کامیار بهمون با تردید نگاه کرد، با حرکت سر ازمون پرسید که بازش کنم یا نه.
ماهم با بالا پائین کردن سرامون تائید کردیم که بازش کنه. کامیار با لرزش واضح دستاش دکمه قرمز در رو زد و بازش کرد.
نگاهی به بیرون انداخت، رفتیم نزدیک تر کامیار کله شو آورد تو و گفت:
- هیچی نیست، یا بهتره بگم کسی نیست!
با تعجب بهش نگاه کردیم.
الینا: یعنی چی؟
کامیار دوباره به بیرون نگاهی انداخت، یه کاغذ تا شده افتاده بود. کامی برداشتش و با جمله‌‌ی تکراری که خوند با ترس به‌هم نگاه کردیم، هرچند تکراری بود ولی بازهم سخت بود درک کردنش:
- بازی تازه شروع شده... .
(صحرا)
هیچ‌کدوممون هیچی نمی‌گفتیم. نفس عمیقی کشیدم، لبم رو با زبون تر کردم و گفتم:
- یعنی چی بازی تازه شروع شده؟
کامیار: هه، مثل این‌که آقا نیما قصد بازی داره.
ایلیار: من موندم با این همه سر و صدا چطور عمه‌ات با رابرت و پسر عمه‌ات بیدار نشدن.
کامیار: خب بهتره که. حالا فامیلای شما کی میان؟
من: اصلا معلوم نیست بیان یا نه. حالا این مهم نیست مهم اینکه چه‌جوری از دست نیما فرار کنیم.
نبات: فرار؟ می‌خواهی از دست نیما فرار کنی؟ پوف فکر نکنم بشه از دست نیما فرار کرد.
نیما رو خیلی با تأکید گفت.
الینا: حالا چرا نفوذ بد می... .
الینا هنوز جمله‌شو کامل نگفته بود که صدای جیغ از خونه اومد! به سمت در خونه دوئیدیم اما همین‌که وارد خونه شدیم صدای جیغ قطع شد.
رفتیم طبقه بالا، لامپ‌های طبقه دوم همه خاموش بودن. در اتاقی که توش عمه کامی با شوهر عمه‌اش و پسرعمه‌اش بودند نیمه باز بود.
کامیار رفت و در رو کامل باز کرد. ولی با صحنه ای مواجه شدیم که نفسم یک لحظه رفت و به زور برگشت... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سانیا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
141
1,262
مدال‌ها
2
(کامیار)
وقتی در رو باز کردم با جسم خونیه عمه سوسنم و رابرت و رادان مواجه شدم. دست عمه‌ام قطع شده بود با پای رابرت دهن هاشونم با پارچه بسته شده بود!
نفس‌نفس می‌زدم، نفسم به زور بالا می‌اومد. اشک تو چشم‌هام جمع شد.
با صدا شروع کردم به گریه کردن. صدای گریه‌ام تو صدای گریه بچه‌ها گم شده بود. تکیه به در نشستم رو زمین. بهزاد با صدای گرفته و با نفس‌نفس گفت:
- باید به پلیس خبر بدیم.
بهش نگاه کردم، ولی چیزی نگفتم یعنی چیزی نداشتم که بگم. مغزم از هر فکری قفل شده بود. دیگه واقعا یتیم شده بودم، کسی رو نداشتم هیچکس، به‌جز این خانواده شش نفره.
بهشون نگاه کردم، همه‌شون با چشم‌های پر از اشک داشتن به داخل اتاق نگاه می‌کردن. یه کاغذ سفید تا شده که کنار پسر عمه‌ام افتاده بود توجه‌ام رو جلب کرد. رفتم سمتش و برداشتمش، کل لباسام و دست و پاهام خونی شد.
بازش کردم و از توش یه چیزی افتاد داخل خون‌های روزی زمین.
برداشتمش؛ یه فلش بود!
(بهزاد)
به چیزی که توی دست کامی بود خیره شده بودم. شبیه یه فلش بود، رفتم نزدیک‌تر که دیدم واقعاً یه فلشِ.
من: کامی این کجا بود؟
کامیار به کاغذ آغشته به خون که افتاده بود اشاره کرد و گفت:
- از لای اون افتاد.
سرم رو به معنای فهمیدن تکون دادم و به الینا که با چشم‌های پف کرده داخل اُتاق رو نگاه می‌کرد گفتم:
- برولپ‌تاپت رو بیار.
الینا: برای چی؟
به فلش توی دست کامیار اشاره کردم و گفتم:
- برای این.
ایلیار: این کجا بود؟
به کاغذ اشاره کردم؛ ایلیار هم سرش رو بالا پائین کرد و دیگه چیزی نگفت.
به الینا با دست اشاره‌ای به معنای برو کردم. اون‌هم بدون هیچ حرف اضافه‌ای رفت تو اُتاقش تا لپ‌تاپ رو بیاره.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سانیا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
141
1,262
مدال‌ها
2
(الینا)
به‌خاطر لرزش پاهام داشتم به‌زور راه می‌رفتم؛ بالاخره به اتاقم رسیدم.
رفتم سمت میز تحریر و لپ‌تاپم رو برداشتم و سریع رفتم پیش بچه‌ها بدون هیچ وقفه‌ای.
با اینکه زیاد ندوییده بودم ولی وقتی رسیدم پیش بچه‌ها نفس‌نفس می‌زدم!
کامیار وضعیت خوبی نداشت، هیچ‌کدومشون وضعیت خوبی نداشتن.
گلوم رو صاف کردم و گفتم:
- خب، بهزاد؟
بهزاد نگاهی به من بعد به لپ‌تاپ کرد و گفت:
- بیارش این‌جا.
رفتم پیش بهزاد و لپ‌تاپ رو دادم بهش. اون‌هم روشنش کرد و فلش رو با لباس‌هاش تمیز کرد بعد به لپ‌تاپ وصلش کرد... .
(بهزاد)
فلش سبز-سیاه رنگ رو به لپ‌تاپ وصل کردم و سریع رفتم به قسمت پی سی لپ‌تاپ. زدم روی فلش توش فقط یک پوشه بود به اسم "نقشه‌" وارد پوشه شدم؛ توی پوشه فقط یک ویدیو 30 ثانیه‌ای بود!
به کامی که عین فلک زده‌ها نشسته بود نگاه کردم و گفتم:
- کامیار؟
جوابی نداد و فقط داشت به داخل اتاق نگاه می‌کرد. دوباره صداش زدم و گفتم:
- کامی بیا.
بازم انگار نه انگار. ایلیار داشت به کامیار نگاه می‌کرد، و نبات و صحرا با گریه داشتن به داخل اتاق نگاه می‌کردن. به الینا که داشت به لپ‌تاپ نگاه می‌کرد گفتم:
- به نظرت دوتایی تنهایی ببینیمش.
الینا: وایسا.
رو به ایلیار و نبات و صحرا گفت:
- بچه‌ها بیایین ما یه چیزی پیدا کردیم.
کامیار چیزی نگفت و رفت توی اتاق ایلیار. صحرا با صدای گرفته گفت:
- ایلیار و بهزاد شما برین پیشش.
من و ایلیار به هم نگاهی کردیم و بدون هیچ حرفی رفتیم توی اتاق کامیار... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سانیا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
141
1,262
مدال‌ها
2
(نبات)
به الینا نگاهی انداختم و گفتم:
- چی پیدا کردین؟
الینا لپ‌تاپ رو برداشت و گفت:
- بیایین دنبالم.
من و صحرا بدون هیچ حرفی رفتیم دنبالش و وارد اتاقش شدیم.
صحرا: جنازه‌ها رو چی‌کار کنیم؟
من: باید به پلیس زنگ بزنیم.
الینا به هردومون نگاه کرد و گفت:
- باید از کامیار بپرسیم.
باورم نمی‌شد! اصلاً نمی‌تونستم دلیل کار‌های نیما رو درک کنم؛ آخه چرا داره این کار‌ها رو می‌کنه؟ یعنی مامان بابا‌های ما چی‌کار کردن که نیما انقدر از دست‌شون شاکیه جوری که داره همه کسایی که می‌شناسیم رو می‌کشه.
هنوز هم نمی‌تونستم مرگ سوسن، رابرت و رادان رو هضم کنم. یا بهتره بگم نمی‌تونستیم هضم کنیم... .
(الینا)
صحرا و نبات رو صدا زدم و گفتم:
- بیایین ببینیم دیگه.
نبات: چی رو؟
من: ویدیویی که تو فلش پیدا کردیم.
سرم رو برگردوندم سمت لپ‌تاپ که دیدم خاموش شده! زدم رو دکمه روشن-خاموش ولی روشن نشد.
من: بچه‌ها لپ‌تاپ روشن نمی‌شه.
صحرا: شاید شارژ نداره.
شارژ کن لپ‌تاپ رو از کشوی میز کامپیوتر برداشتم و زدمش به پریز برق؛ لپ‌تاپ رو زدم به شارژ ولی لامپ کوچیکی که موقع شارژ شدن روشن می‌شد این‌دفعه روشن نشد. دوباره زدم رو دکمه خاموش-روشن ولی بازم هیچی.
نبات: الی داری استخاره می‌کنی؟
من: بابا روشن نمی‌شه.
صحرا: فلش رو بکش.
به گفته صحرا فلش رو از جاش کشیدم که در کمال تعجب لامپ علامت شارژ و حتی خود لپ‌تاپ روشن شدن! با تعجب به صحرا گفتم:
- روشن شد!
صحرا: این یعنی این فلش مشکل داره.
وقتی لپ‌تاپ روشن شد همه چیزش تغییر کرده بود و به حالت اولیه برگشته بود.
من: بچه‌ها لپ‌تاپ فرمت خورده.
نبات: شاید بخاطر فلشِ.
صحرا: شاید؟ مطمئن باش کار فلشِ.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- بریم پیش پسرا.
لپ‌تاپ رو خاموش کردم و با صحرا و نبات رفتیم اتاق ایلیار... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سانیا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
141
1,262
مدال‌ها
2
(چند دقیقه قبل)
(ایلیار)
کامی رو خوابوندیم رو تخت و خودمون هم نشستیم پایین تخت. بهزاد گلوش رو صاف کرد و گفت:
- کامی حات خوبه؟
نگاه عاقل اندرسهیفی بهش کردم اون هم لال‌مونی گرفت. کامیار پوزخندی زد و گفت:
- هه! خوب؟ من عالیم.
واقعاً سخت بود! کامی هنوز مرگ مامان باباش رو هضم نکرده بود یعنی هیچ‌کدوممون هضم نکرده بودیم؛ ولی واسه کامی بدتر بود. چون همین پنج دقیقه پیش عمه‌اش رو از دست داد. تو فکر فرو رفته بودم که در اتاق باز شد و دخترا اومدن داخل و صحرا خیلی بی مقدمه گفت:
- بچه‌ها لپ‌تاپ الی فرمت خورد.
نبات و الینا با تعجب بهش نگاه کردن من و بهزاد هم دست کمی ازشون نداشتیم.
الینا: حالا این مهم نیست بچه‌ها؛ به نظرتون اون‌هارو چی‌کار کنیم؟
من: چی‌هارو؟
الینا به کامی اشاره زد و گفت:
- ایلیار یه لحظه بیا بیرون.
الینا از اتاق رفت بیرون منم پشتش رفتم نبات، صحرا و بهزاد هم مثل قطار پشت سرم اومدن. الینا بهمون نگاه کرد و گفت:
- فکر کنم فقط گفتم ایلیار؛ برین پیش کامی تنها نباشه.
سه تاشون مثل بچه‌های حرف گوش کن بدون هیچ حرف اضافه‌ای رفتن تو اتاق. به الینا نگاه کردم و گفتم:
- خب؟
الینا: خب؟
- خب چی می‌خواستی بگی؟
- آهان ببین هر لحظه ممکنه فامیل‌هامون بیان.
- خب که چی؟
- وایی ایلی تو چقدر گاوی. الان اگه بیان و اون جنازه‌هارو ببینن بازم میگی خب که چی؟ یه کاری کن یه فکری چیزی.
- چی‌کار کنم خب چرا فقط به من میگی؟
- نمی‌دونم یه گوهی بخور. درضمن برو به بهزاد بگو یه فکری بکنه کامی که حالش خوب نیست. منم به دخترا میگم.
- الان بهترین کار اینکه به پلیس زنگ بزنیم.
- به پلیس چی بگیم آخه؟ اون‌ها که حرف ما رو باور نمی‌کنن.
- مدرک داریم.
- اگه از مدرک منظورت اون فلش که باید بگم اصلا نمی‌شه.
- نه عکس‌ها.
- کدوم عکس‌ها؟
- همون‌هایی که تو حیاط در زدن بعد تو پاکت بود.
الینا بهم نگاهی انداخت و با فوت کردن نفسش گفت:
- نه! ما باید کلی توضیح به پلیس بدیم و اگه نیما بفهمه شاید هیچ‌کدوممون رو زنده نگه نداره؛ ما تونستیم از جنگل فرار کنیم پس... .
مکث کرد و با نفس عمیقی ادامه داد:
- پس این‌هم خودمون حل ‌می‌کنیم؛ البته امیدوارم.
بعد از کنارم رد شد و رفت داخل اتاقی که جنازه‌ها داخلش بودن.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سانیا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
141
1,262
مدال‌ها
2
از دیوار حیاط پشتی اومد بالا و چهاردست و پا روی چمن‌ها فرود اومد. رفت جلوتر که صدای هر شش تا رو شنید صدای شش دوست که قبلا بهش می‌گفتن عمو. با یاد خاطرات قدیم پوزخند وحشتناکی زد که به ترسناک بودن چهرش دو برابر اضافه کرد. داشت به روزی که شش تاشون زیر دستگاه‌های شکنجه جون میدادن فکر می‌کرد.
منتظر بود طبق نقشش در خونه زده شه؛ بعد از چند دقیقه در زده شد و شش نفر رفتن سمت در. فرصت رو غنیمت شمرد و با احتیاط رفت به حیاط اصلی و از پنجره بزرگ آشپزخونه که باز بود وارد خونه شد. رفت سمت پله‌ها و وقتی به سالن طبقه دوم رسید لامپ‌ها رو خاموش کرد و در اتاق رو باز کرد. در آرامش خواب بودن؛ لبخند شیطانی زد و از کیف کمری سیاه رنگش که همرنگ لباس‌هاش بود بی حس کننده رو کشید و به نوبت جلوی دماغ سه نفر گذاشت. وقتی از بی حس شدنشون مطمئن شد دهنشون رو با پارچه بست. اول رفت سمت کوچیک‌ترین فرد اتاق؛ چاقو رو کشید و مستقیم فرو کرد توی قلب بچه‌ای که کلی آرزو داشت. با اشتیاق به زدن ادامه داد. رفت سمت مادری که داشت با چشم‌های باز با سقف نگاه می‌کرد و از اینکه نمی‌تونست تکون بخوره کفری شده بود.
وقتی دیدش با ترس بهش خیره شد اون‌هم با بی رحمی کامل چاقو رو فرو کرد تو قلب مادر، به دستش نگاه کرد و دست‌بند آشنایی رو دید! باز هم خاطرات قدیم تو ذهنش زنده شد. سریع با چاقو شروع کرد به بریدن دست سوسن. از ریشه با بی رحمی زیاد دستش رو قطع کرد.
رفت سمت رادان و با پوزخند اون رو هم به قتل رسوند. بعد از تموم شدن کارش فلش رو که وسط کاغذ سفیدی بود و توش هیچ مدرکی نبود رو انداخت. لازم نبود چیزی رو پاک کنه تا مدرکی واس پلیس بمونه چون تموم کارهارو با دستکش انجام داده بود.
بدون حتی ذره‌ای پشیمانی با احتیاط از پنجره رفت پایین و از دیوار حیاط پشتی خونه پرید تو کوچه.
به پسری که برای در زدن اجیر کرده بود نگاه کرد رفت سمتش و با صدای کلفتش گفت:
- کسی که ندیدت؟
پسر بچه با صدای سن بلوغش گفت:
- نه مطمئن باشین آقا.
به کیف کمریش نگاه کرد و کلت طلایی رنگش رو که با صدا خفه کن همراه بود رو کشید و یه تیر تو قلب پسرک خالی کرد و با بی رحمی اون‌جا رو ترک کرد... .
 
موضوع نویسنده

سانیا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
141
1,262
مدال‌ها
2
(الینا)
به جنازه‌ها نگاهی انداختم و رفتم بیرون. در اتاق رو بستم چون واقعاً بوی خیلی بدی می‌داد که حصل اون همه خون بود. وارد اتاق ایلیار شدم. نبات، صحرا و بهزاد نشسته بودن و داشتن خیلی آروم باهم حرف می‌زدن. کامیار هم به سقف اتاق خیره بود.
نگرانش شدم. رفتم سمتش تکونش دادم و گفتم:
- کامی حالت خوبه؟
چشم‌هاش رو از سقف برداشت و به چشم‌هام خیره شد. بعد از چند ثانیه نگاه کردن بهم؛ سرش رو بالا پائین کرد و دوباره به سقف خیره شد.
رفتم نشستم پیش بچه‌ها و رو به بهزاد خیلی آروم گفتم:
- بهزاد کامی حالش اصلا خوب نیست.
بهزاد نگاه معنا داری بهم انداخت و گفت:
- خو دِ آخه اسکل انتظار داری پاشه برات بندری برقصه؟
نبات: اون همین یک ساعت پیش عمه‌اش رو از دست داد.
صحرا: الان نه فقط حال کامی بلکه حال همه ما بده.
من: بابا باشه غلط کردم.

(ایلیار)
الینا از اتاقی که جنازه‌ها توش بودن اومد بیرون و رفت داخل اتاق من. منم رفتم طبقه پائین تا یه لیوان آب بخورم چون خیلی تشنم بود.
طبقه پائین خیلی تاریک بود ولی تا جایی که یادمه وقتی اومدیم داخل خونه همه لامپ‌ها روشن بود! رفتم سمت پریز برق که روشنش کنم ولی یه‌هو جو بد و سردی کل فضای خونه رو پر کرد.
حس خیلی بدی بهم دست داد.
- ایلیار... .
توی جام استپ شدم؛ صداش خیلی آشنا بود، خیلی.
بدون هیچ فکر اضافه‌ای فهمیدم این صدا صدای کسی نیست جز مالین! باورم نمی‌شه یعنی مالین برگشته؟
 
موضوع نویسنده

سانیا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
141
1,262
مدال‌ها
2
(صحرا)
داشتیم باهم حرف می‌زدیم که در اتاق به شدت باز شد و ایلیار عین کسی که سگ وحشی دنبالش کرده باشه اومد تو و در رو دوباره با شدت زیاد کوبوند به چهار چوب در. حتی کامی هم تعجب کرده بود. ایلیار داشت نفس‌نفس می‌زد.
بهزاد: چی شده؟ چه مرگته؟
ایلیار با نفس‌نفس گفت:
- اون...اون برگشته.
نبات: چی می‌گی؟ کی برگشته؟
ایلیار: مالین.
چند ثانیه به‌هم نگاه های بهت زده‌ای رد و بدل کردیم و با دهن های باز به ایلیار خیره شدیم.حتی کامیار هم تعجب کرده بود.
کامیار: ایلی الآن وقت شوخی نیست. چی میگی آخه؟
ایلیار: به قرآن به جون بابام... .
مکث کرد و با صدای گرفته از بغض گفت:
- به روح بابام دارم جدی میگم.
من: اصلا چه‌طوری دیدیش؟
ایلیار تموم اتفاقات رو که افتاده بود مو به مو گفت و در آخر اضافه کرد:
- اوضاع از اونی که فکر می‌کردیم خیلی بدتره.
همه‌مون سرامون رو به علامت تأیید تکون دادیم. الآن مالین برگشته، نیما دنبال به قتل رسوندن ماست از همه بدتر ما هنوز علت برگشت مالین رو نمی‌دونیم... .

(کامیار)
بعد از شنیدن حرف‌های ایلی دیگه دست از گریه و ناراحتی برداشتم چون می‌دونستم که با غصه خوردن چیزی درست نمی‌شه. بچه‌ها همه تو شک حرف ایلی بودن منم از روی تخت بلند شدم و رو به همه‌شون گفتم:
- بریم.
با تعجب بهم نگاه کردن منم از اتاق رفتم بیرون اوناهم اومدن دنبالم. وارد اتاقی که جنازه‌ها توش بودن شدم و همین‌جور که داشتم به عمم نگاه می‌کردم به بچه‌ها گفتم:
- این‌هارو می‌بریم جنگل و همون‌جا دفنشون می‌کنیم.
واکنششون رو ندیدم چون داشتم به خون‌های زیاد روی زمین اتاق نگاه می‌کردم. صدای ایلیار اومد:
- چی می‌گی کامی؟
من: همین که شنفتی.
الینا: می‌خواهی با پای خودت بری تو دل خطر؟
من: آره! حالا هم اگه میایین بیایین... .
مکث کردم و روم رو طرف قیافه‌‌های شوک و تعجب‌شون برگردوندم و گفتم:
- اگر هم که نمیایین خودم می‌رم.
نبات: وای!
به نبات نگاه کردم و گفتم:
- چرا وای؟
نبات چشم‌هاش رو بست و با نفس عمیقی داشت خودش رو کنترل می‌کرد تا عصبانیتش فوران نشه. اما موفق نشد و داد زد:
- تو گو*ه خوردی!
همه‌مون با تعجب به نبات نگاه کردیم.
صحرا: به‌نظر من هم بریم جنگل.
ایلیار: تو حرف نزنی نمی‌گن لالی.
صحرا: بچه‌ها ما باید بریم به جنگل؛ چون... .
الینا: چون چی؟
صحرا: خب خفه شو بذار بنالم.
الینا: بنال!
صحرا: باید بریم چون... .
این‌دفعه صدای زنگ گوشی ایلیار نذاشت تا صحرا حرفش رو بگه. ایلیار به گوشیش نگاه کرد و با تعجب گفت:
- غزلِ.
بهزاد: نکنه می‌خوان بیان این‌جا.
ایلیار: نمی‌دونم... .
 
موضوع نویسنده

سانیا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
141
1,262
مدال‌ها
2
(ایلیار)
گوشی رو بداشتم که با صدای خاله سوگل مواجه شدم:
- الو ایلیار؟
من: جانم خاله؟
سوگل: بیا درو باز کن ما پشت دریم فدات شم.
من: کدوم در؟
بچه‌ها اشاره می‌کردن که گوشی رو بذارم رو بلند گو؛ منم همین کا رو کردم.
سوگل: در خونه‌تون.
من: باشه خاله جان الآن میام.
گوشی قطع کردم و گفتم:
- بدبخت شدیم؛ جنازه‌ها رو چی‌کار کنیم؟
نبات: الآن دم درن؟
من: آره گفت بیا در رو باز کن.
الینا: یا خدا! رسماً بدبخت شدیم آخه ساعت 12 شب کدوم خری... منظورم اینکه کدوم آدم عاقلی پا میشه میاد؟
به الینا نگاه کردم و چیزی نگفتم.
کامیار: خترها شما برین معطلشون کنین ماهم جنازه‌هارو یه‌کاری می‌کنیم.
الینا: چی‌کار می‌خواهین بکنین؟
کامیار: نمی‌دونم یه گوهی ‌می‌خوریم؛ حالا برین تا شک نکردن.
دخترها با تردید از اتاق رفتن بیرون ما سه‌تا هم به جنازه‌ها خیره شدیم... .

(صحرا)
از پله‌های سفیدِ مارپیچ خونه رفتیم پائین. طبقه اول جوری بود که در ورودی چند متر اون‌ورتر رو به روی پله‌ها بود. سمت راست پله‌ها هم آشپزخونه بود که با اُپن سفید رنگ و کابینت‌های سفید-سیاه تشکیل می‌شد.
یه هال شش متری بود که کلا با آشپزخونه و یه اتاق که مال کار ایلیار بود و دوتا در که یه دشت‌شویی بود و یه در دیگه که حمام بود تشکیل می‌شد.کنار در ورودی یه پرده قرمز بود که اون‌ورش یه پذیرایی بزرگ بود. مبل تلویزیون و بقیه وسایل توی پذیرایی بودن کل تم خونه سیاه-سفید بود.
طبقه‌ی دوم هم با شش‌تا در تشکیل می‌شد که یکی اتاق ایلی بود و یکی اتاق الینا و دوتا در مال دست‌شویی و حمام بودن یه در هم که مال مهمون‌هایی بود که می‌اومدن. یه در دیگه بود که اتاق مامان و بابای ایلیار و الینا بود و از وقتی که رفته بودن ترکیه اون در قفل بود. یک‌هو یاد یه چیزی افتادم.
بابای ایلیار و الینا هیچ‌وقت به هیچ‌ک.س اجازه نمی‌داد که وارد اون اتاق بشن حتی مامانشون؛ شاید اون‌جا مدرکی چیزی باشه.
به نبات و الینا که داشتن با خاله سوگل حرف می‌زدن نگاه کردم! این‌ها کی اومدن تو خونه؟ با تعجب به نبات نگاه کردم که اومد نزدیک و گفت:
- من و الی رفتیم آوردیمشون تو داشتی به مرد رویاهات فکر می‌کردی.
بهش نگاه کردم و گفتم:
- نخیرم عزیزم؛ من داشتم به اتاق مامان و بابای ایلیار و الینا فکر می‌کردم.
نبات: اوه شت؛ دارک شد.
من: بدبخت منحرف.
نبات: خب چرا داشتی به اتاقشون فکر می‌کردی؟
من: می‌گم بهت.
نبات سر تکون داد و رفت سمت سوگل و غزل. الینا داشت تو بغل سوگل گریه می‌کرد؛ یادم اومد که الآن همه‌مون یتیم شدیم دلم بدجور گرفت.
رفتم پیش نبات و آروم با صدای گرفته از بغض در گوشش گفتم:
- برو بالا به پسرا یه سر بزن.
نبات هم با چشم‌های پر از اشک رفت سمت پله‌ها. منم سوگل و غزل رو بردم به پذیرایی و به الینا گفتم دوتا لیوان آب بیار.
وارد پذیرایی شدیم. اون‌ها هم رفتن و روی مبل‌های چرمی قرمز رنگ پذیرایی نشستن.
سوگل: تسلیت می‌گم دخترم.
منم با لبخند غمگینی جوابش رو دادم.
غزل: تسلیت می‌گم عزیزم.
من: مرسی.
سوگل: نمی‌خواهین مراسم بگیرین؟
من: نمیدونم فعلا فکری براش... .
حرفم با دیدن سایه پنجره پشت سر مبلی که غزل و سوگل روش نشسته بودن نصف نیمه موند.
می‌خواستم برم سمت پنجره که نبات از هال صدام زد. رفتم سمت هال؛ رفتنم مساوی با رفتن الینا به پذیرایی با دو لیوان آب بود... .
 
موضوع نویسنده

سانیا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
141
1,262
مدال‌ها
2
(چند دقیقه قبل)
(نبات)
اشک‌هام رو پاک کردم و وارد اتاقی که پسرها توش بودن شدم. پسرها نشسته بودن و داشتن به جنازه‌ها نگاه می‌کردن.
من: مگه قرار نبود یه کاری بکنین، پس چرا نشستین؟
کامیار بهم نگاه کوتاهی انداخت و دوباره به جنازه‌ها خیره شد.
بهزاد: باید بریم جنگل، چاره‌ای جز رفتن به جنگل نداریم.
من: شماها دیوونه شدین.
ایلیار: باید جنازه‌‌ها رو ببریم جنگل و داخل قبرستون دفنشون کنیم.
من: الان مگه نباید به پلیس زنگ بزنیم؟ درضمن اون جنگل جزغاله شد و دیگه چیزی ازش باقی نمونده.
کامیار: نه؛ دیگه اسم پلیس رو نیارین.
از اینکه حرف دومم رو نادیده گرفته بود عصبانی شدم و باشه‌ای گفتم و از اتاق رفتم بیرون. از پله‌ها رفتم پایین و سریع رفتم سمت پذیرایی و صحرا رو صدا زدم که با اومدنش الینا از آشپزخونه با دو لیوان آب به پذیرایی رفت.
رسماً ضعف کرده بودم، خیلی گشنم بود هیچی نخورده بودم یا بهتره بگم هیچی نخورده بودیم.
صحرا: چیه؟ چی‌شد؟
من: پسرها میگن باید بریم جنگل و جنازه‌ها رو دفن کنیم.
صحرا با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:
- یعنی‌چی؟ با پای خودمون بریم تو دل خطر؟ اصلاً اون جنگل آتیش گرفت هیچی ازش باقی نمونده.
من: من نمی‌دونم؛ ولی اگه بخوایم همین‌جا دفنشون کنیم باید به پلیس خبر بدیم.
صحرا: خب پس زنگ بزن به... .
هنوز جملش رو کامل نکرده بود که برق‌های کل خونه رفت. جیغ من و صحرا کل هال رو پر کرد. صدای شکستن شیشه از پذیرایی همراه با جیغ اومد. دمای هال سرد شد نفس‌های سردی به گردنم برخورد کرد.
آروم گفتم:
- صحرا حسش می‌کنی؟
صحرا: آره.
صدای در از طبقه بالا اومد و بعد از چند دقیقه بهزاد با چراغ‌قوه اومد پایین.
بهزاد: چی‌شده؟
میخواستم یه حرفی بزنم که صدای جیغ‌های دل‌خراشی از پذیرایی اومد... .

(صحرا)
با رفتن برق‌ها و سرد شدن دمای هال یاد سایه پشت پنجره افتادم.
با شنیدن صدای جیغ از پذیرایی با بهزاد و نبات به سمت پذیرایی تقریباً دوییدیم. الینا داشت گریه می‌کرد بهزاد چراغ‌قوه رو رو الینایی که داشت به مبل‌های رو به‌روی خودش اشاره می‌کرد گرفته بود. بهزاد چراغ‌قوه رو به سمتی که الینا اشاره میکرد گرفت و با دیدن مبل‌های خونی که منبع خون‌ها از گردن غزل و سوگل بود شروع کردم به جیغ زدن نبات هم نشست روی زمین و چراغ‌قوره از دست بهزاد افتاد... .
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین