جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [زیر پوست شب] اثر Nilsoo کاربر انجمن رمان بوک

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Nilsoo با نام [زیر پوست شب] اثر Nilsoo کاربر انجمن رمان بوک ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 297 بازدید, 4 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [زیر پوست شب] اثر Nilsoo کاربر انجمن رمان بوک
نویسنده موضوع Nilsoo
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Nilsoo

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
7
28
مدال‌ها
2
"به نام خدا"
عنوان : زیر پوست شب
ژانر : جنایی
نویسنده : Nilsoo
گپ نظارت: S.O.W6
خلاصه :سایه ی سیاهی که پنج سال ،کل شهر رو در وحشت خودش فرو برده و مردی که طی این سالها به دنبال این سایه میگرده ، اما هر چی بیشتر پیش میره، بیشتر تو تاریکی فرو میره. اما چی میشه اگه یک روزی این سایه رو پیدا کنه؟ یعنی مشکلاتش حل میشه؟​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Kosarvalipour

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
4,146
9,132
مدال‌ها
4
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx (16) (2) (2).png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان
 
موضوع نویسنده

Nilsoo

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
7
28
مدال‌ها
2
به نام خدا

نمی دونم از کجا شروع شد. هر چی بیشتر می گذشت، بیشتر تو این چاله ی خیالاتش غرق میشد.
انگار که راه دیگه ای برای فرار از این سایه تیره رنگ نبود. همیشه کنارش بود و مثل یک خون آشام، شب ها به شهری که سوت و کور بود، حمله‌ور میشد.
مثل این می موند که توی جنگلی تاریک توی شب گم شده و نمیتونه خودش رو پیدا کنه. نمی فهمید که چرا درد قلبش هر روز بیشتر از قبل می‌شد. انگار که اون سایه قلبش رو تو مشتش نگه داشته و هر روز فشار زیادی بهش می آورد.
ولی فقط دنبال هدف می گشت. فقط خودش و خودش تو این تاریکی گم شده بودن و کسی جز خودش نمی تونست از این تاریکی نجاتش بده. اما چطوری؟

"فصل اول: شکست"
- عزیزم! من اومدم خونه!
در حالی که توی تاریکی خونه در تلاش بود که کلید برق رو پیدا کنه، دوباره بلند داد زد:
- دیوید؟ عزیزم؟
بالاخره کلید برق رو پیدا می کنه و خیلی سریع خودش رو از تاریکی نجات میده. اخمی می کنه و با تعجب کل خونه رو از نظر می گذرونه. چیزی که جلوی چشماش هست رو باور نمی کنه. صدای خش خش پلاستیک های زیر پاهاش نظرش رو جلب می کنه و سرش رو پایین می بره:
- اینا چین؟
خیلی آروم کیفش رو از روی دوشش پایین میاره و سرش رو بالا می گیره و وارد هال میشه و کیفش رو روی میز میذاره.خونه سرد بود، خیلی سرد. به سمت کلید برق هال می‌ره و چراغ رو با عجله روشن می‌کنه. انگار یک جورایی فهمیده بود که یک چیزایی نرمال نیست. تمام دیوار ها و زمین با روکشی از پلاستیک پوشیده شده بودن.
در حالی که نشونه هایی از استرس و ترس توی صداش مشخص بود، دوباره دیوید رو صدا زد و قدمی به عقب برداشت:
- دیوید؟!
همین طور که به عقب نگاه می کرد به سمت راهروی تاریک دوید که همون لحظه محکم به چیزی برخورد کرد و به زمین افتاد.
_ لعنتی!
به بالا نگاه می کنه و با نگاه وحشی مردی روبه رو میشه که توی تاریکی راهرو،فقط برق چشم‌هاش مشخص بود.
- داری از چی فرار می کنی خانوم کوچولو؟
برق چاقوی توی دستش، آنا رو به وحشت می اندازه و باعث می‌شه سریع از جاش بلند بشه و جیغ زنان، دوباره به سمت هال بدوه. اما یکمی برای این ری‌اکشن به مثال سریع دیر شده بود چون مرد با صدای خنده ی چندشی دنبالش می کنه و دور گردنش رو با آرنج نگه میداره:
- کی گفته فرار از من به همین راحتی هاست؟
آنا در حالی که جیغ می زد، تقلا می کرد فرار کنه تا بتونه صورت مرد رو به طور واضح تر ببینه ولی اون مرد زورش بیشتر از چیزی که نشون میداد بود. انگشت هاش رو دور بازوهای پر زور مرد گره زد و با ترس پرسید:
- کی هستی؟
صدایی از مرد نمی شنوه. فقط حس میکنه که دور گردنش داره سفت تر می شه. تموم بدنش از ترس و نفس تنگی یخ زده بود. کم کم تنفس براش سخت و سخت تر می شد ولی اون مرد روانی قصد نداشت بیخیال این ماجرا بشه.
_ دیوید...پیدات میکنه...با کشتن من چیزی عوض نمیشه!
و این آخرین حرفی بود که آنا برای آخرین بار تو زندگی‌اش به زبون آورد. چون ضربه های متعدد چاقویی بود که به بدنش به محکم ترین شکل ممکن برخورد میکرد و کم کم به یک جسد سرد تبدیلش میکرد.
- میتونه کل عمرش رو دنبال من بگرده! عمرا پیدام کنه!
در حالی که از شدت درد ، نایی برای مقاومت نداشت، با صورت به زمین افتاد. بدنش از کار افتاد و نفس‌هاش آروم آروم قطع شدن.
آخرین خاطراتش رو توی مغزش مرور کرد. اولین باری که دیوید رو دید، اولین باری که دستش رو گرفت و فهمید که مرد زندگی اش رو پیدا کرده، اولین هدیه ای که ازش گرفت، اولین آغوشی که حاظر نبود با هیچ چیزی عوضش کنه و همینطور اولین بار هایی هیچوقت حتی بعد از مرگش، قرار نبود اونارو فراموش کنه.
همه چیز کم کم سیاه و سفید می شد و این بی‌رحمانه بود. به قدم زدن با دیوید تو پارک مورد علاقه‌اش فکر کرد. اونم در حالی که برگ های بهاری در حال افتادن از درخت‌ها بودن. همون لحظه بود که دیوید گلی چید و گوشه موهای آنا گذاشت.
صدای قهقهه هایی که تا آسمون می رفت و گرمای دست‌هایی که دیگه نداشتشون. اشکی از گوشه چشمش چکید. چقدر کوتاه بود همه ی خوشحالی‌هایی که فکر می کرد قراره تا ابد داشته باشتشون.
ولی حالا...تموم شد! اینو قطع شدن نفس‌هاش و همچنین ایستادن قلبش تایید کردن.

"سه سال بعد"
چی گذشت به این مرد تو این سه سال؟ فراموش کردنی در کار نبود. همه چیز فقط خیلی سخت می‌گذشت. هیچ چیز فراموش نمیشد. خاطرات زنده تر مونده بودن با وجود اینکه دیگه رویاش شده بود یک بار دیگه صداش رو بشنوه و یا وقتی داره باهاش حرف میزنه، توی چشم‌هاش نگاه کنه و آروم بگیره.
حالا هم پشت میزش نشسته. شکسته شده و موهای سرش تک و توک دارن سفید می‌شن. تیکه ای از وجودش مرده و کاری برای بهتر شدن حالش نمی‌تونه بکنه.
مردم می‌گن اون هنوز داره تو گذشته زندگی می‌کنه ولی اونا عذابی رو که همچنان داره می‌کشه درک نمی‌کنن. فکر می‌کنن چیز کوچیکی عه و اون باید فقط بیخیال همه چیز بشه و به زندگی نرمال‌اش ادامه بده.
- دیوید؟
آرورا بود که صداش می‌زد و انگار می‌خواست خبر مهمی رو بهش بده.اما دیوید حواسش نیست و به شدت تو افکار شلوغش غرقه وگرنه هر کسی بود اون صدا رو می‌شنید.
- دیوید گوشت با منه؟
آرورا عصبی به سمت دیوید رفت و دستش رو روش شونه ی چپ دیوید گذاشت:
- با تو ام!
تکون ریزی به دیوید داد. دیوید برای لحظه ای پلکی زد و در حالی که سوپرایز شده بود، به آرورا نگاه کرد و دستش رو روی قلبش گذاشت:
- خدای من! آرورا ترسوندیم!
آرورا تک خنده ای کرد و دستش رو از روی شونه ی دیوید برداشت و قهوه ای که دستش بود رو روی میز دیوید گذاشت:
- ببخشید رفیق...برات قهوه آوردم.
و در حالی که داشت از اتاق خارج می‌شد، روش رو به سمت دیوید کرد گفت:
- میدونی که تا آخر امروز رو نمی‌تونی اونجا بشینی و فکر کنی درسته؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nilsoo

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
7
28
مدال‌ها
2
و از اتاق خارج شد و در رو تقریبا محکم به هم کوبید. دیوید سری به نشانه تاسف تکون داد و دستش رو به سمت لیوان قهوه ی روی میزش دراز کرد. روی صندلی چرخید و از جا بلند شد. جرعه ای از قهوه اش را نوشید و به سمت در اتاقش رفت و دستگیره را پایین کشید.
روز شلوغی به نظر می اومد. آدم های زیادی توی سالن حضور داشتن. دست چپش رو بالا گرفت تا ساعت رو ببینه اما با جای خالی ساعت روی مچش رو به رو شد. نگاهش پر از تعجب شد و زیر لب گفت:
- باز کجا جا گذاشتیش پسر؟!
دستش رو پایین آورد و به مایک خیره شد. یه پسر با موهای جو گندمی که میشه گفت یکی از بهترین دوست های دیوید هم بود. مایک با دقت در حال بررسی چیزی توی کامپیوترش بود و انگار اصلا متوجه اطرافش نبود.
در حالی که به سمت میز مایک می‌رفت، در رو پشت سرش بست. دستش رو لبه میز مایک تکیه داد و آروم پرسید:
- به کجا رسیدی؟
مایک که برای لحظه‌ای سوپرایز شده بود، سرش رو بالا گرفت و به دیوید نگاهی انداخت:
- هیچ جا !
دیوید اخمی کرد و دستش رو از لبه ی میز مایک برداشت و یک جرعه دیگه از قهوه اش نوشید. مایک ادامه داد:
- اینکه به هیچ جا نرسیدم چیز عجیبی نیست...
انگار برای ادامه دادن جمله اش تردید داشت، با این‌حال ادامه داد:
- اینکه هنوز پیگیری با اینکه میدونی این تحقیقات به هیچ جا نمی‌رسه خیلی چیز عجیبی عه!
دیوید عصبانی شد و قهوه اش رو روی میز مایک کوبید و روی صندلی کنار میز مایک نشست و کمی به سمت مایک خم شد:
- من حق دارم که بفهمم چه اتفاقی افتاده! میخوام ریز ترین اتفاقاتی که افتاده رو بدونم مایک!
- ولی در حال حاظر ما تو راهی هستیم که هرچی بیشتر پیش می‌ریم، بیشتر به بن بست می‌خوریم!
صندلی چرخ دار طوسی رنگش رو به سمت دیوید کشید:
- سه سال شده پسر! نزدیک به چهار ساله که گذشته و این پرنده اصلا حل نشده! چطوری میخوای همین‌جوری ادامه بدم؟
- پس ادامه نده! چرا فکر کردی اگه تنهام بزاری من بیخیال تحقیق راجبش می‌شم؟
مایک با سکوت و اخم به مرد رو به روش خیره شد. مردی که اصلا نمیشناختش. حداقل بهتره بگیم سه سال و نیمه که دیگه نمیشناستش.
- آنا مرده مایک!
مکث کوتاهی کرد. عصبی و در حالی که صداش می‌لرزید؛ آروم تر ادامه داد:
- اینم خوب می‌دونیم که مرگ طبیعی نبوده؛ به قتل رسیده!
نفس عمیقی کشید:
- و حتما اینم میدونی که شخصی که داریم راجبش صحبت می‌کنیم؛ ارزش زیادی برای من داشته و داره و هر چند سالی که بگذره، این احساس قرار نیست عوض بشه. میفهمی یا بیشتر بگم؟
مایک که چاره ی دیگه ای نداشت، سرش رو بعنوان تایید تکون داد:
- میفهمم و متاسفم. بیشتر جلو میرم. شاید چیزی پیدا شد که به اون پرونده ربط پیدا کنه.
و بعد از این حرف دوباره صندلی اش رو به سمت میزش کشید و پشت کامپیوترش نشست:
- ولی یک چیزی رو هنوزم متوجه نمی‌شم.
دیوید فقط مستقیم نگاهش میکرد. انگار که منتظر بو حرفش رو بشنوه. نفس‌هاش یکی در میون و عصبی بود. انگار که به یاد آوری خاطرات چندان برای حالش خوشایند نبوده.
- اون چطوری انقدر از خودش مطمئن بوده که برامون نامه می‌ذاشته؟ انقدر مطمئن بود که گیر نمی‌افته؟
دیوید ادامه داد:
- پس چی؟ اگه قرار بود به این زودی‌ها لو بره هیچوقت نامه ای در کار نبود که من بیخیالش نشم. هر کسی بوده فکر می‌کنم اونقدری منو می‌شناخته و می‌دونسته به این زودی‌ها بیخیال ماجرا نمی‌شم.‌
نگاهش رو به زمین دوخت و خیلی عمیق به فکر فرو رفت.
"سه سال پیش - شب حادثه"
برای آخرین بار قفل بودن در ماشین رو چک می‌کنه و در حالی که نمیتونه چشم از دسته گل رز قرمز توی دستش برداره، با شوق خیلی زیاد به سمت در خونه می‌ره. کروات اش رو درست می‌کنه و لبخندی می‌زنه و وقتی به جلوی در می‌رسه، با در نیمه باز مواجه می‌شه.
اروم در رو به سمت داخل هل میده و با تعجب اولین قدمش رو توی خونه می‌زاره.
- آنا؟ عزیزم؟
از راهرو با استرس رد می‌شه و به سمت آشپزخونه می‌ره و چراغ رو روشن می‌کنه. قطره های قرمز رنگی که روی زمین بود، نظرش رو جلب می‌کنن. دسته گل رو روی میز رها می‌کنه و روی زمین خم میشه و دستی به لکه های قرمز می‌زنه:
- خون؟
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
26,732
55,928
مدال‌ها
11

نویسنده ادامه پارت گذاری را به بعد موکول کرده است.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین