جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [مقهورِ‌برنده‌] اثر «روشنا اسماعیل زاده کاربر‌انجمن‌رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Roshana با نام [مقهورِ‌برنده‌] اثر «روشنا اسماعیل زاده کاربر‌انجمن‌رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 188 بازدید, 4 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مقهورِ‌برنده‌] اثر «روشنا اسماعیل زاده کاربر‌انجمن‌رمان بوک»
نویسنده موضوع Roshana
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Roshana

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
9
36
مدال‌ها
2
نام رمان: مقهور برنده
نویسنده: روشنا اسماعیل زاده
نثر: محاوره‌ای
ژانر: پلیسی، معمایی، عاشقانه
عضو گپ نظارت: (10)S.O.W
خلاصه:
همه چیز از جایی شروع شد که خاکش برایش جهنم شد. خودش را در میان فراریان دید، بی‌آنکه بداند روزی گذرش باز به گذشته می‌خورد. اما یک طرف داستان اوضاع فرق می‌کرد. آن طرف دیگر خبری از فرار نبود، در آن‌جا زندگی پر از آشوبش، رنگ و لعابی دیگر داشت. اما دست روزگار، همیشه خلافکار را در مقابل منجی قانون قرار می‌دهد.
یا با خواست خودش یا
به زور!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,446
مدال‌ها
12
1709448883117.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

Roshana

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
9
36
مدال‌ها
2
مقدمه:

سایه‌ی حق بر سر بنده بود.

عاقبت، جوینده یابنده بود!

گفت: پیغمبر که چون کوبی دری

عاقبت زان در برون آید کسی

چون نشینی بر سر کوی کسی

عاقبت بینی تو هم روی کسی

چون ز چاهی می‌کنی هر روز خاک

عاقبت اندر رسی در آب پاک



مولوی
 
موضوع نویسنده

Roshana

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
9
36
مدال‌ها
2
«اپیزود اول»



فروردین ۱۴۰۱ _ کانادا _ تورنتو



سرم ‌رو از روی میز برداشتم و به چشم های آبی رنگ کوروش زل زدم. از این نگاه سرد متنفر بودم اما الان چاره‌ای جز کنار اومدن باهاش نداشتم. صدای موزیک بیشتر از هر چیزی رشته‌ی اعصابم رو به دست گرفته بود.

با صدای بلند و بی‌حوصله گفتم:

- خب الان باید چیکار کنم؟

کوروش لیوان بزرگش رو پر از نوشیدنی کرد و همون‌طور که چشم از مهمان ها برنمی‌داشت گفت:

کوروش: باید برگردی ایران.

حس کردم خونه دور سرم چرخید. دیگه صدای موزیک زیاد و زن‌ و مردهای رقصان به چشمم نمیومد، فقط هاله‌ای تار از چهره‌ی برنزه‌ی کوروش رو می‌دیدم.

مبهوت لب زدم:

- ایران؟!

حال خرابم رو فهمیده بود؛ می‌دونست حاضرم جونم رو بدم ولی به ایران برنگردم. می‌دونست من چقدر از اون خاک بیزار بودم. اون بهتر از هرکسی می‌دونست من تو اون کشور چی کشیدم.

دستی به چشم‌هام کشیدم تا بتونم خوب کوروش رو ببینم! که حداقل از چشم‌هاش بخونم باهام شوخی کرده. ولی انگار روزگار برام نقشه‌ای جدید کشیده بود.

کوروش: باید بری. این رو من نمی‌گم، رئیس میگه!

چنگی به شلوار لگی که پاهام اسیرش شده بود زدم. چه‌جوری باید برمی‌گشتم؟ اونم منی که با خفت تمام از اون کشور فرار کردم و به اینجا پناه آوردم ، چطوری برگردم به جایی که تنفس هواش برام مثل زهر بود؟

کوروش: برای خودت سختش می‌کنی روشنا. میری محموله رو می‌گیری بعدش هم از راه دریایی برمی‌گردی.

چنگی به موهای نسبتاً کوتاهم انداختم و در کمال ناامیدی لبم رو برای حرف زدن باز کردم:

- چرا من؟ توی این خراب شده کلی مأمور از من قدیمی‌تر هست؛ چرا من باید برای محموله برم؟

کوروش که انگار کفرش در اومده بود نگاهش رو حواله‌ی چشم‌های خرمایی به خون‌ نشسته‌ام کرد و غرید:

کوروش: این هارو من نمی‌دونم! من فقط مأمور بودم بهت خبر بدم خودت رو آماده کنی. هدف از دعوتت به این مهمونی مزخرف هم فقط همین بوده. می‌تونی بری.

به سختی از پشت میز بلند شدم کلاه هودی‌م رو مهمون سرم کردم و بدون گفتن حرف اضافه‌ای به سمت خروجی قدم‌های بلند ولی بی‌جون برداشتم.

هضم حرف‌های کوروش برام آسون نبود؛ من نمی‌تونستم بعد چهارسال زندگی تو کشور دیگه، درست وقتی که به آرامش رسیده بودم به ایران بر‌گردم! از طرفی جرئت مخالفت با رئیس رو نداشتم، آرامش الان خودم ‌رو فقط مدیون اون بودم.

مسیر برفی مقابلم باعث شد ناخواسته لبخندی کم جون بزنم. کاپشن کوتاهی که بالای هودی‌م پوشیده بودم رو بیشتر به سمت بدنم جمع کردم تا از ورود سوز جلوگیری کنه.

بی‌فکر شروع به راه رفتن کردم. تا زمانی که به خونه برسم ذهن درگیرم همراهم بود. کلید رو داخل قفل انداختم و خواستم درب حیاط رو باز کنم که صدای زنگ گوشیم مانع شد.
 

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,446
مدال‌ها
12
نویسنده ادامه پارت گذاری را به بعد موکول کرده است.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین