جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [زمهریر بهمن] اثر «مهسا فرهادی و سادات۸۲ کاربران انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط MAHRO. با نام [زمهریر بهمن] اثر «مهسا فرهادی و سادات۸۲ کاربران انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 371 بازدید, 8 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [زمهریر بهمن] اثر «مهسا فرهادی و سادات۸۲ کاربران انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع MAHRO.
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DLNZ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,170
مدال‌ها
4
بسمه تعالی
رمان: زمهریر بهمن
نویسندگان: @win path @سادات.82
گپ نظارت: (S.O.W(10
ژانر: فانتزی، عاشقانه
خلاصه:
وهم؛ کلمه‌ای آشنا که این روزها بر جهان سایه گسترانیده است. الهه‌ای یکه و تنها که در عرش کبریا بدون هم‌قطارانش آخرین تقلاهایش را می‌زند که جهان در تاریکی ابدی فرو نرود؛ الهه سایه‌ی سیاه برزخ را در این حوالی حس می‌کند و به ناگاه شوم‌ترین موجود را برای حفظ جهان بر می‌گزیند، چه خواهد شد؟ چگونه می‌توانند دنیا را نجات دهند زمانی که نحسی سایه به سایه تعقیبشان می‌کند؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,865
39,293
مدال‌ها
25
1708217274403.png

●بسم تعالی●

نویسندهی عزیز، ضمن خوشآمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
‹قوانین تایپ رمان›
و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
‹پرسش و پاسخ تایپ رمان›
دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
‹درخواست جلد›
میتوانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
‹در خواست منقد همراه›
پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

‹درخواست نقد شورا ›
و اگر درخواست تگ داشتید، میتوانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
‹درخواست تگ›
و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
‹اعلام پایان رمان›
با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,170
مدال‌ها
4
مقدمه
زمان در حال گذر است، تا چشم کار می‌کند سپیدی‌ست و سرما ناجوانمردانه زمین را در آغوش می‌فشارد. دیر زمانی‌ست که صدای آبشار در کوهستان نپیچیده است. علف‌زار‌ زیر فشار یخ ناله سر می‌دهد و فریاد گل‌ها در سی*ن*ه‌ی زمین رو به خاموشی می‌رود. خواب بر درختان چیره گشته و حیاط در اغما به سر می‌برد؛ یک تلنگر لازم است. تلنگری که یا نجات دهد و یا شاید هم سرمای زمستان رخت ببندد و شعله‌های تاریکی مستقر شود.

***
پیش‌ گفتار

هیس! جهان را سکوت فرا گرفته است. همه‌جا در خلاء‌ی سفید غرق گشته و کسی برای رهایی از آن تلاش نمی‌کند. اینجا جهان قوانین است، جهانی که هر اتفاقی در آن از پیش نوشته شده و کسی توان برهم زدن قوانین را ندارد. هرچند، گاهی اگر کسی ظهور کند و آن قدر قوی باشد که بتواند یک کوه را جا‌به‌جا کند، شاید قوانین نوشته شده را هم بتواند تغیر بدهد، می‌گویم شاید!
نفس عمیقی می‌کشم و دست‌هایم را ماساژ می‌دهم. امروز روز موعود است، روزی که زمهریر بهمن به نگارش در خواهد آمد. دست‌هایم هنوز درد می‌کنند اما اهمیتی ندارد، روان نویسم را بر می‌دارم. زیبا و باشکوه به نظر می‌رسد. زیرا در انتهایش یک پر طوطی به رنگ آبی دارد. آن را درون جوهر می‌زنم و روی برگه‌ی کاهی جلویم، با خطی زیبا می‌نویسم (به نام خدا. رمان زمهریر بهمن به قلم فاطمه السادات هاشمی نسب و مهسا فرهادی) در حین نوشتن، پیامی از طرف دوستم روی صفحه‌ی اول گوشی نمایان می‌شود. لبخند می‌زنم، او برایمان آرزوی موفقیت کرد! تاریخ را درج می‌کنم و روان‌نویس را روی برگه می‌گذارم. در واقع روان‌نویس نمادین است، ما دیگر با قلم و کاغذ نمی‌نویسیم. لپ‌تاپ کنارم روشن است و صفحه‌ی ورد باز شده است. دست‌هایم با لذ*ت و آرامش روی صفحه کلید و آن کلیدهای نرمش می‌نشیند. آن‌ها هم شوق زیادی برای نوشتن دارند. گویی می‌دانند قرار است چه شاهکاری رونمایی شود! پس بگذارید انتظار را کوتاه کنم. اینجا... زمان حال است. زمانی که در آن یک اثر باشکوه ساخته می‌شود! دست‌هایم روی صفحه کلید حرکت می‌کنند، آن‌قدر سریع هستند که کسی نمی‌تواند بفهمد چه می‌نویسم. چشم‌هایم را بسته و در عالم افکارم قدم می‌زنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,170
مدال‌ها
4
سوم شخص

به جهان تخیل خوش آمدید. اینجا، جهان خدایان است. الهه‌ها و خدایان جهان در اینجا زندگی می‌کنند. سال‌های زیادی می‌گذرد. شاید میلیون‌ها یا بیشتر، حتی میلیاردها سال، نمی‌دانم. حقیقتا شمارش از دستم در رفته است. وارد جهان خدایان می‌شوم. قلعه‌ای باشکوه که از جواهر و سنگ‌های مرمرین ساخته شده‌اند هنوز پس از میلیون‌ها سال پا برجا هستند. درخت‌های باستانی هنوز هم زنده‌اند و پرنده‌های الهی هنوز هم در آسمان این جهان قدرتمند پرواز می‌کنند.
اما افسوس، خدایان را نمی‌بینم. خدایان کجا رفته‌اند؟ الهه‌ها نیستند و گویی ناپدید شده‌اند.
حتی میلیاردها سال، نمی‌دانم. حقیقتا شمارش از دستم در رفته است. وارد جهان خدایان می‌شوم.
بر عرش پای می‌نهم، زمین را مه غلیظی فرا گرفته که با هر قدم من با ملایمت ارتفاع کوتاهی را به بالا پرتاپ می‌شوند و دوباره به جای خود باز می‌گردند. نگاهم را به پنج قلعه‌‌ی کبریا می‌دوزم.
یک قلعه از جنس الماس در مرکز قرار دارد که اثرات شکستگی و ویرانی در آن پدیدار است، این همان قلعه‌ی خدای ارشد است. به نگاه کردن ادامه می‌دهم. در هر سوی کاخ بزرگ دو قلعه‌ی کوچک‌تر خودنمایی می‌کنند.
اولی بهار است، قلعه‌ای از جنس زمرّد؛ اما عجیب است، مگر نه اینکه بهار نماد سرسبزیست؟ اما این رنگ سبز گویا با سیاهی ترکیب گشته و آثار ویرانی در آن پدیدار است.
نگاه از کاخ بهار می‌گیرم و به کاخ نمادین تابستان چشم می‌دوزم. کاخی که زمانی درخشش طلا‌هایش چشم را می‌آزرد؛ اینک ترکیب سیاه رنگ، آن طلای درخشان را ناخالص نموده است. سرم را با تاسف تکان می‌دهم و نگاهم از کاخ تابستان می‌گیرم. کاخ دیگر پاییز است، برج نارنجی رنگی که زمانی نماد تعادل بود؛ حال در نامتوازن‌ترین حالت ممکن هستند و گرده‌ای سحرآمیز به رنگ سیاه آن را غبار آلود نموده است.
من که تاریخ را می‌دانم؛ اما اگر هر کسی دیگری به جای من بود با دیدن این کاخ‌های ویران شده مایوس می‌گشت. چشم می‌چرخانم و به کاخ سفید رنگی که با یخ آذین گشته نظر می‌اندازم، خودم هم می‌دانستم زمستان هنوز پاربرجاست. لبخند می‌زنم، قدم‌هایم را به سوی تنها کاج پابرجا تند می‌کنم و نگاهم را به اطراف می‌چرخانم.
درختان باستانی هنوز هم زنده‌اند و پرندگان الهی هنوز در مسیر سنگی قدم می‌گذارند. حضور یک نفر را احساس می‌کنم. اما این طبیعی نیست، در جهانی که صدها الهه و خدا وجود داشته است، چرا باید تنها یک نفر باقی بماند؟ نزدیک و نزدیک‌تر می‌شوم. او درون کاخ همیشگی خود مانده است. کاخ یخ‌زده هنوز هم مثل همیشه، از برف پوشیده شده است. با ورود به کاخ یخ‌زده، برف روی سرم می‌نشیند. بارش برف در اینجا همیشه ادامه خواهد داشت.
وارد کاخ شده و به سمت او می‌روم، به چهره‌ی غمگینش خیره می‌شوم. او تنها در اینجا باقی‌مانده است! کنارش می‌نشینم و کاخی را از نظر می‌گذرانم که زمانی، باشکوه‌ترین کاخ جهان خدایان بود.
اما اکنون، همه‌چیز بی‌روح شده است. وسایل تخریب شده‌اند و مشخص است خدمه دیگر وجود ندارند تا به آن برسند.
بهمن خدای زمستان اینجاست. زنی زیبا با پوستی مطلقا سفید که تاج عظیم تشکیل شده از برف‌های یخی، بر روی موهایش می‌درخشد. او تنها خدای باقی‌مانده از چهار خدای بزرگ است. او مظهر زمستان است. سه خدای بزرگ دیگر ناپدید نشده‌اند اما هنوز از سفر بازنگشته‌اند. بهمن سال‌ها دنبالشان گشت؛ اما نتوانست آن‌ها را پیدا کند. آهی کشید، سرش را کمی تکان داد و زمزمه کرد:
- تو اینجایی؟ خیلی وقته نیومدی.
خندیدم. دستی بر شانه‌اش زده و گفتم:
- کارهای زیادی داشتم، ببخش که طول کشید.
سپس به اطراف اشاره کردم و پرسیدم:
- هنوز پیداشون نکردی درسته؟ تا کی قراره وضعیت این‌طور بمونه؟
بهمن، غمگین چشم‌هایش را گشود. مردمک‌های سفیدش لرزشی نامحسوس دارند، می‌گوید:
- هرگز بر نمی‌گردن. شاید بدونی اما خدای ارشد که ناپدید شد، خدای بهار اردیبهشت، برای پیدا کردنش رفت... .
میان کلامش پریده و آگاه از تاریخ زمزمه کردم:
- می‌دونم. خرداد خدای تابستان، برای پیدا کردن اردیبهشت رفت و در نهایت... .
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- آذر خدای پاییز هم برای پیدا کردن اون دو نفر رفت. هر سه برای پیدا کردن خدای ارشد چهارفصل رفتن اما دیگه هرگز برنگشتن... .
کلافه و غمگین به او خیره ماندم. اندوه بزرگی را دارد تحمل می‌کند. چند سال می‌گذرد؟ شاید صد سال! صد سال است که تنها خدای باقی‌مانده هنوز اینجاست. آهی کشیدم و پرسیدم:
- الهه‌ها کجا رفتن؟
بهمن لبخند زد. آهی کشید و اندوه وار زمزمه کرد:
- اونا هستن. اما به حقیقت خودشون تبدیل شدن. رمقی برای موندن در اینجا نداشتن.
پس آن‌ها به حقیقت بازگشتند! الهه‌ی سرسبزی به رنگ سبز برگ‌ها و درختان تبدیل شده و الهه‌ی شادی، در تار و پود لبخند‌ها قایم گشته است. همگی به نوعی فرار کرده‌اند تا مبادا مجبور شوند برای پیدا کردن خدایان بزرگ بروند! سر تأسفی تکان دادم و گفتم:
- می‌خوای چیکار کنی؟
بهمن شانه‌ای بالا انداخت. پوزخندی زد و خیره به دیوار یخی رو‌به‌رویش پاسخ داد:
- انتظار!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,170
مدال‌ها
4
از جایم بلند شدم. به سمت در رفتم و در حین دور شدن زمزمه کردم:
- زمستان جهان رو در برگرفته، می‌ترسم. می‌ترسم اهریمن قدرت بگیره!
بهمن پاسخی نداد زیرا من دیگر در آن‌جا نبودم. چشم‌هایم را بستم و به اعماق آسمان، به درون ابرها پرواز کردم. جهان خدایان بالای ابرهاست و جهان موقت زیر آن قرار دارد. با گذر از ابرهای جادویی که مرز را مشخص می‌کنند، وارد جهان موقت شدم. اینجا، سیاره‌ی زمین است. مکانی که انسان‌ها و حیوانات جاودانه در کنار هم زندگی می‌کنند. هر دو گونه همدیگر را پذیرفته‌اند اما نمی‌گویم با صلح در کنار هم با خشنودی زندگی می‌کنند! زیرا آن‌گاه داستان پایان می‌یابد.
پایم را بر زمین سرد گذاشته و نگاهم را به خیابان می‌دوزم، دانه‌های برف به آرامی از آسمان سقوط می‌کنند و بر فشار سنگینی خود می‌افزایند.
شب است و خیابان کم عرض با نور چراغ برق نیم‌سوخته که مدام پرپر می‌کند در حال روشن و خاموش شدن است. در یک گوشه پیرمردی زیر سقف شیروانی یک مغازه در خود مچاله شده و عیان است که آن پتوی مشکی رنگ هم توان گرم کردن استخوان‌های لرزانش را ندارد. سری از تاسف تکان داده و روی برف‌ها قدم برمی‌دارم. صدای قرچ‌قرچ برف‌ها بلند می‌شود و من بی‌توجه به راهم ادامه می‌دهم. ناخودآگاه نظرم به دختر جوانی جلب شده است که با استرس عرض خیابان را طی می‌کند، مدام بر می‌گردد و پشت سرش را چک کرده و به سرعتش می‌افزاید.
در آخر با همان سرعت و استرس به داخل کوچه‌ی باریکی می‌رود.
به شخصیت شروع کننده‌ی داستان نگاه انداخته و پشت سرش به راه می‌افتم... .
به سر تا پایش را نظری انداخته و زیبایی‌اش را ستایش می‌کنم؛ کاپشن سفید رنگ پفدار کوتاهی بر تن دارد و موهای پیچ‌وتاب دار و بورش را که بلندایش تا پایین شانه‌هایش است، دورش رها کرده. با دیدن پاهای برهنه‌اش لرز می‌کنم و چکمه‌های ساق بلند سفید رنگش را می‌نگرم که با سرعت بر روی برف‌ها کشیده می‌شود.
اینک داخل کوچه‌ی باریک هستیم و دختر، دیگر مضطرب به نظر نمی‌رسد. دختر دیگری در انتهای کوچه‌ی باریک ایستاده و برای دختر اول دست تکان داده و نامش را بلند صدا می‌زند:
‌- اِلای، بیا اینجام.
قدم‌هایم را تند کرده و خود را به آن‌ها می‌رسانم.
اینک کنارشان ایستاده‌ام و به حرف‌هایشان گوش می‌دهم.
الای نفس‌نفس می‌زند و چشمان آبی‌ رنگی که با سایه‌ی مشکی رنگ براقی آرایش شده را به دوستش می‌دوزد و با صدای آرام شروع به حرف زدن می‌کند:
‌- تا الان منتظر بودم، به محض اینکه خوابید زدم بیرون.
دختر دوم پشت چشمی نازک کرده و می‌گوید:
‌- کُشتی ما رو با این داداشت، چرا انقدر سخت گیره؟
لب‌های باریک اِلای که با قرمز جیغی رنگین گشته به سمت پایین متمایل شده و می‌گوید:
‌- اما ستاره اون که از اول این‌طور نبود؛ درست بعد اون اتفاق... .
پوف بلندی سر داده و می‌گوید:
‌- اصلا ولش کن بیا بریم.
ستاره قهوه‌ی چشمانش را که مهمان خط مشکی رنگی‌‌ست و آن‌ها را کشیده‌تر نشان می‌دهد را به معنای تایید روی هم می‌فشارد و می‌گوید:
‌- آره ولش کن، بریم بقیه هم منتظرن.
الای دستش را روی پالتوی خزدار مشکی رنگ ستاره می‌گذارد و با هم به سمت مکان مخصوصشان پا تند می‌کنند.
از کوچه‌ی باریک خارج شده و وارد خیابان دیگری می‌شوند که ‌بی‌شباهت به خیابان قبلی نیست؛ تنها تفاوتش با خیابان قبلی نسبت جمعیت آن است. از هر طرف دختر پسر‌های جوان وارد ساختمانی می‌شوند.
الای و ستاره به جمعیت دوستانشان می‌پیوندند و با هم وارد همان ساختمان می‌شوند.
روبه‌روی ساختمان ایستاده و نگاه می‌کنم بر روی سردرش چراغ‌های نورانی روشن است و کلمات لاتین بر روی آن نقش بسته است.
صدا‌های بلندی از داخل ساختمان به گوش می‌رسد. وارد شده و نگاهم را می‌چرخانم تا اِلای و ستاره را ببینم. پشت میزی ایستاده‌اند و با خنده نوشیدنی‌ سفید رنگی که داخل لیوان‌های پایه بلندی ریخته شده است را یک نفس سر می‌کشند. چراغ‌های رنگارنگ چشمک می‌زنند و جمعیت کثیر میان سالن در هم می‌لولند.
از میانشان عبور کرده و کنار اِلای و ستاره می‌ایستم. لباس‌هایشان را تعویض نموده‌اند. چشمم روی پولک‌های لباس اِلای می‌چرخد که با هر تعویض رنگ چراغ‌ها، نورش را بازتاب می‌دهد. لباس مشکی رنگ کوتاهش، پاهای بلند و شانه‌های سفید رنگش را در معرض نمایش گذاشته‌اند و ستاره هم دست کمی از او ندارد.
بوی تند نوشیدنی‌ها احوالم را دگرگون کرده است.
به قصد خروج از آن مکان پا تند می‌کنم. نگاه آخر را به اِلای می‌اندازم و فقط می‌بینم دو پسر دیگری که همراهشان بودند دست دو دختر را گرفتند و با هم به جمعیت پیوستند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,170
مدال‌ها
4
اینجا جای خوبی نیست، باور کنید. در این‌جور مکان‌ها، هر اتفاقی ممکن است بیفتد و جدا نمی‌دانم چرا اِلای تا این اندازه به عنوان یک موجود جادویی بی‌احتیاط است! کلافه از آن‌جا بیرون آمده و به سمت خانه قدم برداشتم.
اینجا شهری زیبا اما دلگیر است. در نزدیک جنگل‌های باستانی قرار دارد، مکانی که موجودات جادویی در آن زندگی می‌کنند. انسان‌ها و موجودات جادویی قرن‌هاست باهم کنار آمده‌اند اما هنوز هم تبعیض های زیادی میان‌شان است. به طور مثال برای امور انسان‌ها، موجودات جادویی ابتدا باید نژاد خود را معرفی کرده و اگر از نظر انسان‌ها تایید بود می‌توانند در مدارس، اداره‌ها و دیگر ارکان مهم فعالیت کنند.
متاسفانه این ویژگی و امتیازها برای اِلای و برادرش امکان پذیر نیست. زیرا آن‌ها از نژاد بکامو هستند، جغدهای سفید با‌شکوهی که ویژگی های منحصر به فردی دارند. اما افسوس انسان‌ها آن‌ها را شوم می‌پندارند و هرگز به جغدها اعتماد نمی‌کنند. طی سال ها روز‌به‌روز بکامو ها به دست انسان‌ها کشته شدند تا آن‌که آخرین بزرگ خاندان بکامو، تصمیم گرفت افراد قبیله را پنهان کند. از آن روز به بعد بکامو ها در خفا زندگی می‌کنند و فقط برای امور مهم و حیاطی از لانه بیرون می‌آیند. اما اِلای کله خراب‌تر از آن است که احتیاط کند. معتقد است دویست سال پیش انسان‌ها خرافاتی بودند و اکنون دیگر کسی جغد ها را مظهر اهریمن و شوم نمی‌داند. امیدوارم همین‌طور باشد وگرنه در بد دردسری می‌افتد.
با رسیدن به جنگل کنار شهر، وارد آن شدم. اینجا جنگل انفورت* Nfort است، مکانی با شکوه اما وحشتناک که انواع موجودات جادویی در آن زندگی می‌کنند. وسعت این جنگل میلیون‌ها مایل است و هیچ انسانی تا کنون انتهای این جنگل را به چشم ندیده است. زیرا موجودات جادویی اجازه نمی‌دهند انسان‌ها از خط قرمز‌هایشان عبور کنند. این برابری است، در افسانه‌های انسان‌ها گفته شده در آن‌طرف جنگل باستانی انفورت سرزمین جادو قرار دارد. مکانی که هر آرزویی در آنجا بکنید به حقیقت تبدیل می‌شود. اما فرموش نکنید، این‌ها فقط افسانه هستند!
جلوی درخت بزرگ کاج ایستادم. به بالا نگاه کردم، خانه‌ی آخرین بکاموهای این منطقه در این‌جاست. گونه‌ای در حال انقراض که در حاشیه‌ی جنگل زندگی می‌کنند. به تابلوی جلوی درخت نگاه کردم، یک تابلوی کوچک قدیمی که روی آن طرحی از جنگل زیبای کاج را به تصویر کشیده‌اند. چوب تابلو توسط موریانه‌ها خورده شده و دیگر آن زیبایی سابق را ندارد. از کنارش عبور کرده و به سمت پله‌ها رفتم. پله‌های چوبی به شکل مارپیچ تا بالای درخت قرار گرفته‌اند. درخت ارتفاع زیادی دارد و من متاسفانه از ارتفاع می‌ترسم. اما چاره‌ای‌ نیست. با احتیاط بالا رفته و پس از پنج دقیقه پایم را روی آخرین پله گذاشتم. در خانه‌ی چوبی بکامو ها جلویم قرار دارد. سر در خانه نوشته است: (منطقه ممنوعه!) لبخندی زدم. باید کار خودش باشد! پسری حدودا بیست و هشت ساله درون خانه روی مبل مخملش نشسته و مشغول خوردن قهوه‌ی شبانگاهی‌اش است. او را می‌شناسم، برادر اِلای، آبراهام است. پسری سرد و آرام که جدیت درون نگاهش بدن را می‌لرزاند. اما می‌دانم که از درون فرد مهربانی‌ است. آبراهام خیره به تلویزیون اخم‌هایش را درهم کرده و حواسش به سریال گرگینه‌ی جوان نیست. فکرش نزد آن است که چرا اِلای باید شبانه از خانه بیرون زده و به گمان آن‌که برادرش خواب است، پول زیادی بردارد؟!
آبراهام آن پول‌ها را به سختی جمع کرده بود تا کمترین حضور را میان مردم داشته باشد، اینک اِلای آن‌قدر راحت پول‌هایش را برداشته و برای خود مخفیانه بیرون رفته است! اخم‌هایش آن‌قدری غلیظ هستند که نمی‌داند چگونه باید آن‌ها را باز کند. کنار خانه ایستادم و منتظر ماندم تا نتیجه را ببینم. به حتم اِلای پس از بازگشت حسابی مواخذه خواهد شد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,170
مدال‌ها
4
خانه برخلاف بیرون، بسیار گرم است. هوای امشب به نظر حتی از شب‌های پیش سردتر است و این چیز عجیبی نیست. سال‌هاست برف همه‌جا را فرا گرفته و گیاهان وحشی خشک شده‌اند. زیر برف‌ها مانده و دیگر تابی برای نبرد با سرما ندارند. تنها گیاهان سرسبز و شاداب، درختان کاجی هستند که در جنگل انفورت قرار دارند. گل ها همگی تنها در خانه‌های انسان‌ها زنده مانده‌اند و در حوالی شهر هیچ گیاه زنده‌ای دیده نمی‌شود. سال‌هاست هیچ‌ک.س گل آفتاب‌گردان به چشم ندیده است. دلم گل آفتاب‌گردان می‌خواهد، با کمی شاه‌پسند زیبا که در دشت‌ها روییده‌اند.
آبراهام خمیازه‌ای کشید و به ساعتش نگاه کرد. ساعت چهار صبح را نشان می‌دهد و اِلای هنوز بازنگشته است! دقایقی دیگر صبر کرد و پس از آن‌که دید واقعا او قصد آمدن ندارد، به سمت تخت کنار خانه قدم نهاد. روی آن تخت چوبی دراز کشید و با خشم زیر لب گفت:
- صبح حسابش رو می‌رسم!
چشم‌هایش را بست و پتو را بالا کشید که ناگهان در باز شد. باید اِلای باشد! چشم‌هایش را باز نکرد و گوش‌هایش را تیز کرد تا ببیند اِلای چه می‌کند. دخترک ابله آرام و نگران وارد خانه شد و در را آهسته بست. پاورچین پاورچین جلو آمد و روی تختش خوابید. سریع زیر پتو قایم شد و با کشیدن نفس عمیقی چشم‌هایش را بست. خنده‌ای کرده و به آبراهام توجه کردم. خشمگین روی تخت نشست و با گزیدن لب‌هایش گفت:
- هویجا رو آب می‌دادی؟
اِلای که اصلا انتظار صدای بلند را در این سکوت سنگین خانه نداشت، به هوا پرید و وحشت‌زده روی تخت نشست. به آبراهام و آن اخم غلیظش نگاه کرد و سپس گفت:
- تو بیداری؟!
آبرهام اما جوابی نداد و خیره به اِلای منتظر بود تا پاسخی منطقی به او بدهد. اِلای اندکی دست‌هایش را درهم فشرد و سپس گفت:
- من... خب... .
آبراهام که دید اِلای قرار نیست حرفی بزند، مجدد روی تخت خوابید و پشت به اِلای غلطید. سپس همان‌طور که چشم‌هایش را می‌بست گفت:
- تا خودت رو به کشتن ندی بیخیال نمی‌شی مگه نه؟ پس برو بمیر!
اِلای آهی کشید و نفسی از سر آسودگی بیرون داد، همین که آبراهام سرش فریاد نکشیده بود جای خوشحالی داشت. متقابلا روی تخت دراز کشید و به سقف خیره شد. سپس آهسته زمزمه کرد:
- با ستاره بودم رفته بودیم بار خیلی خوش گذشت، کاش توهم بودی.
آبراهام چشم‌هایش را باز کرد اما تکان نخورد، به دیوار کنارش خیره شد و به حرف‌های اِلای گوش داد. خواهرش می‌خواست او نیز در کنارش باشد، اما آبراهام شخصیتی نداشت که بخواهد در آن مکان حضور پیدا کند. اِلای دست‌هایش را زیر سرش نهاد و ادامه داد:
- روز به روز آهنگ‌های جدیدی داره میاد، انسان‌ها خیلی سریع پیشرفت می‌کنن اما ما جادویی‌ها، هرگز نمی‌خوایم تغییر کنیم.
آبراهام کلافه پوفی کشید و گفت:
- پول‌هایی که برداشتی رو بذار سرجاش، نمی‌خوام بخاطر تفریح‌های تو مجبور بشم اضافه کاری کنم.
اِلای لبخند گرمی زد و سرش را تکان داد. سپس همان‌طور که چشم‌هایش را می‌بست زمزمه کرد:
- چرا بودن بین انسان‌ها رو امتحان نمی‌کنی؟ اونا خیلی... .
آبراهام ناگهان چشم‌هایش را گشود و روی تخت نشست. خشمگین به اِلای چشم دوخت و گفت:
- بس کن اِلای! دیگه نمی‌خوام پیش اونا باشی می‌فهمی؟ با ستاره توی جنگل باشین اما نباید میون آدما پیدات بشه! پدر و مادرمون رو همین آدما کشتن یادت نرفته که؟!
اِلای لب گزید و جوشش اشک را در چشم‌هایش احساس کرد. رویش را به سمت دیوار کنارش کرد و خطاب به آبراهام که اکنون پشت سرش بود گفت:
- تا ابد که نمی‌تونیم پنهان باشیم، ماهم احساس داریم!
آبراهام اما مخالف بود. این‌بار پتو را روی سرش کشید و در حالی که روی تخت می‌خوابید گفت:
- یک بار دیگه ببینم رفتی با اون آدما بگردی، دیگه این‌طوری باهات آروم رفتار نمی‌کنم اِلای! این حرف آخرمه. شب بخیر!
 
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,170
مدال‌ها
4
اِلای ناامید اشک‌هایش را پاک کرد و آب دماغش را بالا کشید. آبراهام اگر می‌گفت حرف آخر، یعنی واقعا دیگر حرف آخرش بود. اما اِلای نیز کله‌خر تر از این حرف‌هاست. فعلا تظاهر خواهد کرد که حرف او را گوش داده و در زمانی که انتظار ندارد باز مخفیانه به بار خواهد رفت. زیرا آن‌قدری آن‌جا را دوست داشته که تهدید های آبراهام دیگر برای منصرف کردنش کار ساز نیست.
صبح با صدای کبوتر های نشسته بر روی خانه بیدار شد. آبراهام زودتر از اِلای از خانه بیرون رفته و مشغول سر زدن به زمین‌های کشاورزی‌شان بود. اِلای خسته نگاهی به ساعت انداخت، ساعت دوازده ظهر بود. باید کار های خانه را انجام می‌داد و غذا می‌پخت تا آبراهام بهانه‌ای نداشته باشد. پس تخت خوابش را مرتب کرده و مشغول کارهای همیشگیش شد. ابتدا غذای محبوب آبراهام که اسپاگتی بود را گذاشت و مشغول اتو کردن پیراهن‌های آبراهام شد. کت‌هایش را باید می‌شست و لباس‌های دیشب خودش هم که بوی نامطبوع نوشیدنی می‌دهد را باید تعویض کند.
به آبراهام سر زدم، بیل به دست مشغول کندن علف‌های هرزی بود که بیرون آمده بودند. پس از کند آن‌ها نیز باید شیشه‌های گلخانه‌اش را تمیز می‌کرد تا برق بزند و برف‌های روی سقفش را هم باید پارو ‌کند. دستگاه های تهویه‌ی هوای سرد خوب کار می‌کنند و هوای درون گلخانه گرم است. برای همان هویج‌ها و سبزی‌هایی که کاشته است همگی تازه هستند. گوجه‌هایش حسابی بزرگ شده و بادمجان هایش کم‌کم دارند به ثمر می‌رسند.
امروز هوا مثل همیشه ابری است. گویا ابرها باز آماده‌ی بارش برف هستند و سردی هوا این خبر را پیشاپیش اطلاع می‌دهد. آبراهام خسته دستی بر پیشانی‌اش کشید تا عرق‌هایش را پاک کند. بیل را کنار در گذاشت و خسته روی صندلی‌ای که همان‌جا نهاده بود نشست. سماور کنار صندلی این فضای عالی را تکمیل می‌کرد. بوی نم خاک با هوای ابری و سرمای سوزناک، تنها با یک چای تکمیل می‌شود! آبراهام چای را دم کرده و قوری را روی سماور نهاد تا دم بکشد. به صندلی تکیه داد و نفس عمیقی کشید، این هوا را به هرچیزی در این زندگی ترجیح می‌دهد. حاضر است تمام جادویش را بدهد و برای همیشه این لحظه را نگه دارد.
روز ها پشت سرهم عبور کرده و یک هفته به همین منوال می‌گذرد. اِلای هر روز صبح هم‌چون دختر های قانون‌مند بیدار شده و تمام کارهایش را انجام می‌دهد. خانه بخاطر توجه بسیار اِلای در این چند روز می‌درخشد و منظم‌تر از همیشه به نظر می‌رسد.
اما امشب، گمان نکنم هم‌چون این هفته همه چیز عادی پیش برود. زیرا بالاخره آبراهام بیخیال اِلای شده و گمان می‌کند این دختر دیگر بیخیال رفتن میان انسان‌ها شده است. زیرا هر روز بعد از ظهر با ستاره درون جنگل قدم می‌زنند و دیگر به سینما و جاهایی که تجمع انسان‌ها زیاد است نمی‌روند.
صدای هوهوی جغد‌های معمولی، خبر از فرا رسیدن شب می‌دهد. امشب آبراهام بر خلاف شب‌های دیگر زودتر خوابید، زیرا آن‌قدری هَرَس کردن درختان نارنگی و پرتقال برایش سخت بود که دیگر نای تکان خوردن نداشت. همان که رسید روی تخت افتاد و بی‌هوش شد. اِلای شاداب از بی‌هوش شدن آبراهام، پالتویش را پوشید. رنگ قهوه‌ای تیره‌ی پالتو عجیب به پوست سفیدش می‌آمد. با آرایش غلیظی روی صورت و بستن موهایش با زیباترین طرحی که بلد بود از خانه بیرون زد. دوان‌دوان از پله‌ها پایین رفت اما مواظب بود کم‌ترین سر و صدا را ایجاد کند تا مبادا آبراهام بیدار شود.
 

DLNZ

سطح
7
 
🝢ارشد بازنشسته🝢
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
May
3,434
12,995
مدال‌ها
17
نویسنده ادامه پارت گذاری را به بعد موکول کرده است.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین