جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

درحال ترجمه راز آقای فرانکلین | مترجم: سپیدخون؛

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب‌های در حال ترجمه توسط سپیدخون؛ با نام راز آقای فرانکلین | مترجم: سپیدخون؛ ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,000 بازدید, 15 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب‌های در حال ترجمه
نام موضوع راز آقای فرانکلین | مترجم: سپیدخون؛
نویسنده موضوع سپیدخون؛
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,906
مدال‌ها
5
نام: راز آقای فرانکلین
نویسنده: رونیل کِین
مترجم: @- سپید خون؛
ناظر: @اورانوس
ژانر: علمی‌تخیلی، معمایی
خلاصه: آقای فرانکلین، یک مالک مزرعه ثروتمند، مدیر مزرعه فوق مدرن خود را فرا می‌خواند و رازی را به او می گوید که همه می خواستند در مورد او بدانند؛ اما هیچ چیز آنطور که مدیر انتظار داشت نیست!
مقدمه: اسرار همیشه هیجان‌انگیز هستند و راز آقای فرانکلین، باورنکردنی است. هر یک از کارمندان او، نسخه متفاوتی از چگونگی ثروتمند شدن آقای فرانکلین و نحوه سفر او به سراسر جهان را می‌گویند، اما هیچ ک.س حقیقت اصلی را نمی‌داند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,906
مدال‌ها
5
1

من به مدت نه سال، در مزرعه‌ی آقای فرانکلین کار می‌کردم، تا زمانی که او فوت کرد. زمانی که او بزرگترین راز کل زندگی‌اش را به من گفت، در بستر مرگ بود؛ رازی که چندین شب بی‌خوابی را به من بخشید. بنابراین، من تصمیم دارم تا آن را روی کاغذ بیاورم، با این امید که این‌کار، آرامش را به زندگی‌ام برگرداند. اگر شما در حال خواندن این متن هستید، این به این معناست که مرده‌ام؛ زیرا بعد از نوشتن این داستان، آن را مخفی خواهم کرد. من احساس می‌کنم بهتر است مردم، تا جایی که ممکن است، دیرتر آن را بیاموزند.
آقای فرانکلین در سن 83 سالگی درگذشت. هیچ وارث یا بستگان دیگری نداشت؛ او ثروتش را به پنج تا از بزرگترین خیریه‌های جهان بخشید. به هر کدام از آن‌ها هزاران میلیون از فرانک سوئیس، دلار امریکا و یورو رسید. دستمزد اخراج کارکنان او نیز طبق آخرین وصیت آقای فرانکلین و به شکل سخاوتمندانه‌ای، توسط مجری تنظیم شده بود. مزرعه او تحت مراقبت ما قرار گرفت. هر کدام از ما، سهم مالکیت یکسانی دریافت کردیم و من مدیر عامل باقی ماندم.
آقای فرانکلین در ملکی با وسعت بسیار زیاد زندگی می‌کرد که از باغ‌ها، اصطبل‌ها، مراتع، جنگل‌ها، تاکستان‌ها و برکه‌ها تشکیل شده بود. تا آن‌جا که آخرین فناوری روز اجازه می‌داد، همه‌چیز مجهز به سیستم های خودکار بود. آقای فرانکلین ایده‌های خارق‌العاده‌ای برای بهبود مزرعه داشت. او دانش و فناوری لازم برای توسعه و تولید را از سراسر جهان جمع‌آوری کرد.
در نتیجه، من می‌توانم بر عملکرد مزرعه، فقط با چند ضربه روی تلفنم نظارت کنم. من حتی داده‌های بهداشتی دقیقی در مورد هر حیوانی، از جمله ماهی قزل‌آلا در استخرها دارم. هر چیزی که تولید می‌کنیم یا پرورش می‌دهیم از بهترین کیفیت ممکن برخوردار است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,906
مدال‌ها
5
طبیعتاً مزرعه خودکفا و پایدار است. همیشه تمام نیروی موردنیاز برای عملیات خود و زندگی مجللی را، که آقای فرانکلین از آن لذت می‌برد، تولید کرده است. او بر آن تکنولوژی و ساختار پافشاری کرد؛ زیرا نمی‌خواست تعادل سیاره را به هم بزند.
چرخه زندگی در مزرعه شگفت انگیز بود. ما همه چیز را بازیافت می‌کردیم و مازاد آن را می‌فروختیم. معتبرترین رستوران‌ها حتی تا به امروز به دنبال محصولات ما هستند، زیرا تعداد کمی از مزارع قادر به ارائه این کیفیت هستند!
آقای فرانکلین زندگی گوشه‌نشینی داشت، گویا مزرعه تنها منبع سرگرمی او بود. املاکش چندان سودآور نبود، با‌این‌حال او مردی بسیار ثروتمند بود. اگرچه این موضوع بسیاری از مردم را گیج و متعجب می‌کرد، اما هیچ ک.س این را به عهده نمی‌گرفت که درباره‌اش سؤال کند یا در مسائل او سرک بکشد.
ویلایی که آقای فرانکلین در آن زندگی می‌کرد، بسیار خودکفا بود. برق مورد نیاز خود را تولید می‌کرد و تمام عملکردهای آن را می‌شد از طریق موبایل من، کنترل و برنامه‌ریزی کرد. آقای فرانکلین ساختمان را به یک تکنولوژی سرگیجه‌آور مجهز کرده بود. از گرمایش گرفته تا حذف گرد و غبار، همه‌چیز خودکار و قابل تنظیم بود؛ البته به غیر از شومینه، که یک قطعه کلاسیک و تزئینی بود.
در مدت آن نه سال، از هر کسی که درباره‌اش سوال می‌پرسیدم تفاوتی نداشت. هیچ ک.س کوچکترین تصوری در مورد زندگی آقای فرانکلین نداشت. او یک زندگی انفرادی و منزوی داشت و به ندرت بازدیدکنندگان را می پذیرفت. بازیدکنندگان بیشتر همکارهای تجاری بودند، یا حداقل آقای فرانکلین این‌گونه به آنها اشاره می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,906
مدال‌ها
5
همیشه، وقتی چند کلمه با آن افراد رد و بدل می‌کردم، در مکالمه انصاف و عدالت او را ستایش می‌کردند. همچنین می‌افزودند که کمتر کسی در دنیا به چنین فرد رُک و صادقی برخورد کرده است.من دیگر تلاش زیادی برای یافتن اطلاعات بیشتر در مورد او نکردم و هرگز برای سؤالاتم در مورد منشأ او یا مسیر موفقیت او پاسخی دریافت نکردم. چند شایعه دهان‌به‌دهان پخش شد، اما من هرگز به آنها توجه نمی‌کردم. پرسنل زمان زیادی برای ساختن داستان در اختیار دارند و به خوبی می‌دانند که مخاطب مجذوب خواهد شد؛ به جز من.
من چندین بار با وکیل او صحبت کردم، اما به نظر من او نیز مانند ما بی‌خبر بود. او مدام می‌گفت که ما باید خوشحال باشیم از این‌که چنین دستمزد خوبی داریم. می‌گفت که در او هرگز در تمام دوران کاری خود، مردی ندیده‌ است که به اندازه‌ی آقای فرانکلین، قابل اعتماد و خوش‌فکر باشد.
جذب و استخدام شدن در مزرعه او بدون شک نقطه‌اوجی در زندگی من بود، اما نه به اندازه مرگ او. او جالب‌ترین مردی بود که تا‌به‌حال ملاقات کرده‌ام و می‌دانم که این دیدگاه را با تمام کسانی که او را می‌شناختند، مشترک هستم.
2
چیزی که بیشتر ما را مجذوب خود می‌کرد، سفرهای آقای فرانکلین بود. ظاهراً او به سراسر جهان سفر کرده بود، اما در بیشتر موارد هیچ ک.س نمی‌دانست چه زمانی می‌رود یا چه زمانی بازمی‌گردد، یا حتی چه کسی او را به فرودگاه می‌برد و چه کسی او را به املاک بازمی‌گرداند. من بیشترین زمان را در ویلا سپری می‌کردم، اما به این معنا نبود که بیشتر از بقیه در جریان این وقایع باشم. گه‌گاه غیبت ناگهانی و بی‌خبر خود را از مزرعه اعلام می‌کرد. بارها بدون هیچ‌حرفی ناپدید شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,906
مدال‌ها
5
چند بار او را به شهر بردم، آن‌جا به من گفت کسی او را خواهد برد، یا به فرودگاه بین‌المللی بردمش، جایی که او هرگز درخواست کمک دیگری نکرد، فقط منتظر ماند تا من بروم. اما یک‌بار هم این اتفاق افتاد که او بدون اطلاع قبلی رفت و ما برای یکی-دو هفته مطلقاً او را ندیدیم، تنها نشانه‌ی زنده بودنش یک ایمیل بود که به ما توصیه می‌کرد همه چیز خوب است و تاریخ بازگشتش را گفت.
ناپدید شدن او برایم عجیب بود، اما قرار نبود من از کارفرمایم تحقیق کنم. فهمیدن رازهای او، کار من نبود؛ چه او باهوش ترین دزد روی کره‌زمین باشد، یا یک مامور مخفی که با ابزارهای پیشرفته در سراسر دنیا سفر می کند، یا حتی یک خون آشام که هر شب مانند خفاش از پنجره به بیرون پرواز می‌کند و به دنبال طعمه‌ای خوشمزه می‌گردد. من هیچ نظری در این مورد نداشتم، من فقط کاری را انجام می دادم که برای انجام آن قرارداد بسته بودم و پول می‌گرفتم.
با این حال، یک چیز درست بود، حتی اگر دقیقاً آن‌طور که خیلی‌ها می‌گویند نباشد: او مدیر قبلی مزرعه را کشته بود. با وجود شرایط عجیب، عملش به عنوان دفاع‌ از خود، موجه تلقی شد و وی تبرئه شد. او در آن زمان هفتاد و چهار ساله بود و مدیر سابق سی و پنج سال، اما آقای فرانکلین موفق شد او را با انبر شومینه بکشد.در طول تحقیقات، مشخص شد که مدیر مقتول، از چندین کارفرمای قبلی خود سرقت کرده و یکی از آنها را کشته است؛ اگرچه قبلاً تصور می‌شد که آن حادثه یک تصادف بوده است.
آقای فرانکلین در مقابل دادگاه اظهار داشت که مدیر سابق از او تقاضای پول نموده و او را تهدید کرده است و وقتی متوجه شده که بیهوده است، به او اتهام زده است. آقای فرانکلین آهن آتش را ربود و بر سر مهاجمش کوبید. آنها او را باور کردند زیرا او هنوز به طرز شگفت‌انگیزی قوی و سالم به نظر می‌رسید، اگر چه داستان نقاط ضعف خود را داشت و بسیاری را متعجب کرد که چگونه یک مرد 74 ساله، بر یک دزد و قاتل نفرت انگیز که در اوج زندگی و جوانی خود بود غلبه کرده است؛ من به او شک نکردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,906
مدال‌ها
5
به جرات می‌توانم بگویم که با آقای فرانکلین رابطه خوبی داشتم. ما بحث‌های طولانی داشتیم، البته عمدتاً درباره‌ی موضوعات کلی. گه‌گاه از آداب و رسوم شگفت‌تنگیز و عجیب کشورهای خاص به من می‌گفت. بارها از برنامه‌های من پرسید که من همیشه جواب می‌دادم که برنامه خاصی ندارم. این یک دروغ نبود، اما من آن را حقیقت کامل هم نمی‌دانم. بیشتر اوقات در مورد مزرعه گپ می‌زدیم و در مورد حیوانات کمیاب ساکن در آن صحبت می‌کردیم. من او را مردی بسیار آگاه می‌دانستم که راه خود را در سراسر جهان می‌دانست.
او واقعاً زیاد با سایر کارمندانش صحبت نمی‌کرد، اما فکر می‌کنم از من خوشش می‌آمد. قبل از ایجاد تغییرات یا بهبود املاک، او همیشه از من مشاوره می‌خواست و اگر ایده‌ای داشتم، به آنها گوش می‌داد و وقتی آنها را دوست داشت، حمایت‌شان می کرد.
در طول 9 سال کارم با او، به عنوان یک پیرمرد عادل و مهربان او را می‌شناختم. او اهل جوک نبود. آنچه او می‌گفت همیشه حقیقت بود، بدون کوچکترین تحریف و تغییر.
وقتی تاریخ را مشخص می‌کرد، به آن پایبند بود. حقوق و قبض‌هایش را به موقع پرداخت می‌کرد. او هرگز فراموش نمی‌کرد که ما را در روز تولدمان با یک هدیه، حتی کوچک یا جزئی سورپرایز کند؛ البته انتظار داشت که ما هم به همان اندازه او دقیق باشیم؛ و وقتی یکی-دو بار استانداردهای او را برآورده نکردیم، بسیار زیاده‌روی کرد.
وقتی در مورد چیزی که نمی‌خواست در موردش صحبت کند از او می‌پرسیدند، به زیبایی طفره می‌رفت و هرگز دروغ نمی‌گفت. به همین دلیل از آخرین چیزی که قبل از مرگش به من گفت بسیار شگفت‌زده شدم. تک تک سلول‌های بدنم مطمئن هستند که او راست می‌گوید، اما هنوز نمی‌توانم باور کنم که همه‌چیز همان‌طور که او به من گفته است اتفاق افتاده باشد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,906
مدال‌ها
5
3
یکی از وظایف من این بود که ورود کارمندارن در صبح و خروج‌شان در عصر را کنترل کنم. تمام آنها کل روز را در ملک سپری نمی‌کردند، اما تقریباً در ساعت شش همگی پس از من می‌رفتند. من در شهر زندگی می‌کردم، در سه مایلی دروازه‌های املاک آقای فرانکلین. من با یک ماشین برقی قدیمی سر کار می‌رفتم. برایش صبحانه می‌آوردم و اخبار می‌خواندم. سپس، اگر او حال و حوصله داشت، در املاک قدم می‌زدیم، به اسب‌هایش نگاه می‌کرد، یا او را با گاری کوچک گلف، به دریاچه‌ای می بردم، جایی که در هوای خوب می‌توانست ساعت‌ها بنشیند و فقط سفید و سیاه را تماشا کند. قوهایی که روی سطح درخشان و شیشه‌ای دریاچه می‌رقصند.
گه‌گاه گونه‌های کمیاب پرندگان بر فراز دریاچه ظاهر می‌شدند که بیشتر آنها را آقای فرانکلین از پناهگاه‌های پرندگان از سراسر جهان به اینجا آورده است. انواعی از آن‌ها عبارت بودند از: طوطی‌ها، سارهای شگفت‌انگیز، لک‌لک‌ها، هوپوها، گنجشک‌ها و مورد موردعلاقه‌ی او که به ندرت دیده می‌شدند: یک جفت کاردینال شمالی. او پرنده‌ی نر را پرنده ارغوانی و شادی می‌دانست.
در پایان روز شام را برای او آماده می‌کردیم و از عمارت خارج می‌شدیم. تمام روزها در آن نه سال و تا آنجا که من می‌دانم قبل از آن هم همین‌طور می‌گذشت. فقط زمانی که او نبود آرام می گرفتیم.
یک روز عصر، آقای فرانکلین از من خواست که کمی بیشتر بمانم. هیچ کار فوری نداشتم که به آن رسیدگی کنم، بنابراین ماندم. او یک هفته بود که احساس بدی داشت و در این مدت از خانه بیرون نرفته بود. دکتری را احضار کردم که گفت به غیر از کمی کسلی و خستگی، حالش خوب است، بنابراین به آقای فرانکلین دستور داد استراحت کند، ویتامین‌های موردنیازش را مصرف کند و درست غذا بخورد. بعد از رفتن دکتر، آقای فرانکلین از من خواست که دیگر با پزشکی تماس نگیرم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,906
مدال‌ها
5
خانه‌ی او مملو از تابلو و مبلمان عتیقه، غنائم، مجسمه‌ها و گلدان‌ها بود. آقای فرانکلین وسایل جالبی را از سرتاسر دنیا به خانه آورده بود و حال‌وهوای وسایل گلچین‌شده‌ و نامتجانس عمارت ذره‌ای اذیتش نمی کرد. او یک‌بار اشاره کرد که مجذوب تنوع فرهنگ‌ها در جهان است و از دیدن انعکاس آن در خانه‌اش خوشحال است.
حکاکی‌ها و ماسک‌های آفریقایی، پارچه‌های آسیایی، فرش‌های ایرانی، اسلحه‌ها و نقاشی‌های ژاپنی، مجسمه‌های آمریکای جنوبی، قطعات مختلف هنری فرانسوی، نوشیدنی‌های ایتالیایی، مجسمه‌ی سبز تمثیل افسانه‌ای از دو ماهی که در هم پیچیده شده‌اند.
قدم زدن در راهروهای خانه برای ما کارمندان یک تجربه غیرعادی بود. آشپزی که هجده سال کار کرده بود، می‌گفت که این نمایشگاه مانند "نمایشگاهی از بهترین هنرها" است. یکی از سرپرستان معتقد بود که آقای فرانکلین ثروت خود را از طریق معامله با گنجینه‌های هنری به دست آورده است. در آن زمان من با او موافق بودم، اما همان‌طور که بعداً مشخص شد، او اشتباه می‌کرد.
بوی خوش عود آسیای شرقی در هوای اتاق خواب رقصان بود. در اواخر بعدازظهر، مثل همیشه در آن وقت روز، خورشید سایه‌ای به شکل یک هرم طلایی بزرگ در گوشه‌ای انداخته بود. غروب به سرعت فرا رسید و خورشید به پشت درختان در انتهای املاک فرو رفت. روی صندلی راحتی بین تختش و پنجره نشستم. راحت بود، با تکیه‌گاه‌هایی که با دقت به شکل سر شیر تراشیده شده بود و شیرها در نظرم، با نگاهی فرمان‌بر به جلو نگاه می‌کردند، انگار از فردی که نشسته نگهبانی می‌دادند. همانطور که منتظر شروع صحبت او بودم، انگشتانم را در امتداد جزئیات ظریف حکاکی و روکش ابریشمی می‌کشیدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,906
مدال‌ها
5
آقای فرانکلین روی تخت دراز کشیده، پتویش را تا کمرش کشیده بود و دستانش را روی شکمش قفل کرده بود. از من خواست که آتشی در شومینه روشن کنم. سرد نبود، اما او می‌خواست شعله‌های آتش را تماشا کند. او به صدای ترق و تروش هیزم‌ها گوش می‌داد و چشمانش در نور گرم برق می‌زدند. به سختی و تقریباً به سمت من چرخید:
- من قصد دارم رازی رو به تو بگم که همه در مورد اون فکر می‌کنن. زمان زیادی برای من باقی نمونده و دیگه مهم نیست که کسی اون رو بدونه یا نه. تو زندگیم هرگز نتونستم به کسی بگم که دو سؤال «چه جوری ثروتم رو به دست اوردم» و «چطور می‌تونم این‌جوری در تمام جهان سفر کنم» پاسخ یکسانی دارن. من می‌تونم با یه پرش به هر جای دنیا بپرم.
احساس کردم صورتم به حالت عجیبی در آمد. من در ابتدا از شدت تعجب، حتی آخرین جمله او را درست متوجه نشدم! دقیقاً مانند زمانی که زبان طعم‌های مختلف را می‌چشد، به زمان نیاز دارد تا بفهمد هر غذا چیست.
در حالی که تلاش می‌کردم گیج و حیرت‌زده به نظر نرسم، آقای فرانکلین مکثی کرد و سپس تکرار کرد، انگار تکرارش مهر تاییدی بود که من درست شنیده بودم:
- من می‌تونم با یه قدم به هر کجای دنیا سفر کنم. فاصله برای من چیزی بیشتر از یه توهم محض نیست.
در واقع، او انگشت خود را کمی بالا آورد:
- من می‌تونم بدون باز کردن در و پنجره از این اتاق خارج بشم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,906
مدال‌ها
5
در دریای سوالاتم غرق شدم، اما چیزی نگفتم. انگار که فلج شده بودم. آقای فرانکلین به من نگاه کرد، سپس نگاهش را به سمت آتش چرخاند. دستش را پایین آورد، ادامه داد و انگار در حال خواندن ذهنم بود، به اکثر سوالات در مغزم پاسخ داد:
- با این توانایی، سفر به دور دنیا زیاد دشوار نبود. من تقریباً به همه جاهایی که انسان می‌تونه بره، رفته‌ام؛ و البته خیلی جاهایی که هیچ آدمی هرگز نرفته. من این توانایی رو صدا می زنم «پرش فضایی». فضا رو با ذهنم باز می‌کنم و درست شبیه به نگاه کردن به یه آویز کریسمس، جلوی من باز میشه! فضا در هر جهت منحنی می‌شه و من به هر کجا که بخوام می‌پرم. من همیشه مراقب بودم که دیده نشم، چون یه بیننده فکر می‌کنه از خلاء بیرون پریده‌ام. من محتاط بودم و هرگز دستگیر نشده‌ام. من هرگز به توانایی‌ها و ثروتم افتخار نکردم. من هرگز شرط‌بندی نکردم که در مدت کوتاهی به جایی برم، و نه جادوگر شدم. من به سادگی از زندگی لذت بردم و این کل ماجرا بود. وجدانم به من اجازه داد تا با دزدی و حیله‌های گاه و بیگاه، از بعضی مسئله‌ها و مخمصه‌ها فرار کنم، اما هرگز به کسی آسیب جدی وارد نکردم. با وجود اینکه فرصت‌های زیادی برای سوء استفاده از توانایی‌هام داشتم و می‌تونستم تمام جنایات دنیا رو بدون اینکه متهم باشم، انجام بدم، اما چون قوانین و اصولی برای خودم دارم این کار رو نکردم. من همیشه اصول رو داشتم و دارم. به همین ترتیب، من می‌تونستم بسیاری از مردم رو از مرگ نجات بدم یا واقعاً می‌تونستم دنیا رو به جای بهتری تبدیل کنم، اما این کار رو هم نکردم. شاید از روی خودخواهی، شاید هم به این دلیل بود که نمی‌خواستم در روند طبیعی وقایع دخالت کنم، مطمئن نیستم.»
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین