- Aug
- 156
- 4,240
- مدالها
- 2
نمیدانم صدای خشدار شدهام یا چه چیز دیگری باعث خنده کوتاه و سرخوشش میشود.
- چیزی نشده که اینجوری رنگبهرنگ شدی... خداروشکر ظرفی هم نشکسته که اینقدر دستپاچه شدی... صدبار به سولین گفتم این پادری رو از اینجا بردار، گوش نکرد... تقصیر تو نبود، این پادری یهبار هم من رو کلهپا کرده.
موقعیت و مکان را از یاد میبرم و با کنجکاوی و تعجب، خیره چشمانِ مهربان و سرخوشش میشوم که تنصدایش را پایینتر میآورد و خیره به چشمان گرد شده من، ادامه میدهد:
بین خودمون بمونه ولی من عین تو خوششانس نبودم که خطر از بیخگوشم بگذره و کاری به کارم نداشته باشه... چشمت روز بد نبینه، من با این جلال و جبروت یجوری نقش زمین شدم که هنوزم جرعت ندارم از اینجا رد بشم.
از لحن بامزهاش خندهام میگیرد آخر جوری ماجرای یک زمین خوردن ساده را تعریف میکند که گویی رئیس یکگروه مافیایی بزرگ است و میخواهد نقشهِسری عملیاتِ فوقخطرناکش را بازگو کند.
- ایبابا یادم رفت معرفی کنم... من سیروانم خانم محترم.
لبخندی به گرمی لبخند روی لبهای او میزنم.
- خوشبختم آقاسیروان... البته ناگفته نماند روژین قبلاً شما رو معرفی ک...
کلامم که هیچ، نفس کشیدن را هم از یاد میبرم!
برقِ ترسناکِ چشمانِ مردی که پشتِ سیروان ایستاده بود، همانند برقِ چاقوی بُرندهای بود که که درجایی، حوالیِ سمت چپ قفسهسی*ن*هام فرو رفت و تپش قلبم را متوقف کرد!
میدانستم فکقفلشدهاش و مویرگهای نازکی که روی آنها خودنمایی میکردند، در کنار برقِ چشمانِ بینهایت ترسناکش نوید از اتفاقات خوبی ندارد!
- چیزی نشده که اینجوری رنگبهرنگ شدی... خداروشکر ظرفی هم نشکسته که اینقدر دستپاچه شدی... صدبار به سولین گفتم این پادری رو از اینجا بردار، گوش نکرد... تقصیر تو نبود، این پادری یهبار هم من رو کلهپا کرده.
موقعیت و مکان را از یاد میبرم و با کنجکاوی و تعجب، خیره چشمانِ مهربان و سرخوشش میشوم که تنصدایش را پایینتر میآورد و خیره به چشمان گرد شده من، ادامه میدهد:
بین خودمون بمونه ولی من عین تو خوششانس نبودم که خطر از بیخگوشم بگذره و کاری به کارم نداشته باشه... چشمت روز بد نبینه، من با این جلال و جبروت یجوری نقش زمین شدم که هنوزم جرعت ندارم از اینجا رد بشم.
از لحن بامزهاش خندهام میگیرد آخر جوری ماجرای یک زمین خوردن ساده را تعریف میکند که گویی رئیس یکگروه مافیایی بزرگ است و میخواهد نقشهِسری عملیاتِ فوقخطرناکش را بازگو کند.
- ایبابا یادم رفت معرفی کنم... من سیروانم خانم محترم.
لبخندی به گرمی لبخند روی لبهای او میزنم.
- خوشبختم آقاسیروان... البته ناگفته نماند روژین قبلاً شما رو معرفی ک...
کلامم که هیچ، نفس کشیدن را هم از یاد میبرم!
برقِ ترسناکِ چشمانِ مردی که پشتِ سیروان ایستاده بود، همانند برقِ چاقوی بُرندهای بود که که درجایی، حوالیِ سمت چپ قفسهسی*ن*هام فرو رفت و تپش قلبم را متوقف کرد!
میدانستم فکقفلشدهاش و مویرگهای نازکی که روی آنها خودنمایی میکردند، در کنار برقِ چشمانِ بینهایت ترسناکش نوید از اتفاقات خوبی ندارد!