جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [پرتو ضیاء] اثر «غزل برزگر کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Gzl_1385 با نام [پرتو ضیاء] اثر «غزل برزگر کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,131 بازدید, 26 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پرتو ضیاء] اثر «غزل برزگر کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع Gzl_1385
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Gzl_1385
موضوع نویسنده

Gzl_1385

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
41
272
مدال‌ها
2
مطمعن بودم اگه از قرص حساسیت استفاده کنم کسل میشم،ولی عطسه های پی‌در‌پی‌ام اعصابم راخورد کرده بود.قبل از اینکه بخواهم بخوابم دفتر خاطراتم را از چمدونم درآوردم شروع به نوشتن کردم بعد از آن بود که بخواب رفتم تا فردا به محل مورد نظر برم.
توی حیاط دانشگاه روی یکی از نیمکت‌ها نشسته بودم همه‌چی به خودم بستگی داشت شاید به سرهنگ قول داده بودم که طبق نقشه پیش میرم ولی مطمئنم که خودش هم می دونست اون نقشه دل من را خنک نمی‌کرد ، من اومده بودم دنبال اون، دنبال خواهر سرهنگ روجیار!
کمی کیج شده بودم که باید از چه سمتی برم و تصمیم گرفتم از حراست بپرسم
-ام سلام من دانشجوی سال اولم
-سلام، بله؟
- میشه کمکم کنید کلاس دکتر سلیمی رو پیدا کنم؟
خانمی چادری همانطور که با دستش سمت چپ را نشانم می‌داد گفت :
-اخر سالن ساختمان پزشکی کلاس سمت چپ
تشکری آرومی به زبان آوردم و رفتم به همان سمت. بیشتر دانشجوها امده بودن،فقط دوتا صندلی خالی بود که یکیشو من پر کردم، نسشتنم روی صندلی یکی شد با ورود استاد.
دکتر حامد سلیمی کسی که قبول کرده بود به من کمک کنه. هیچ پرونده ای توی آگاهی پیدا نکردم مرتبط با این فرد پیدا نکردم ، چرا باید هویتش انقدر مخفی باشه؟ فقط یه عکس برای شناساییش دیده بودم و بس.
-صبحتون بخیر وقتو از دست ندیم بهتره
بعضی بچه ها جواب دادن و بعضی هم سرشون رو تکون دادن.
با نشستنش روی صندلی به خوندن لیست حضور و غیاب مشغول شد همه رو خوند بود نفر آخر که به لیست اضافه شده بود من بودم
-گلبرگ شایگان
دستمو به آرومی بالا گرفتمو جواب دادم
-حاضر
صورتشو به سمت من گرفت و نگاهشو دقیق بین اجزای صورتم چرخوند.
-دانشجوی جدید هستین؟
سرمو کمی انداختم پایین و با صدایی که به گوشش برسه گفتم
-بله استاد تازه انتقالی گرفتم
سرشو تکون داد. بلند شد تا تدریس کنه در حین تدریس گاهی استراحت می‌داد یا می‌زاشت دانشجو ها مزه پرونی کنن اتمام تدریس بود که روبه دانشجو ها گفت :
-از جلسه ای بعد کلاس‌های کارورزی شکل میگیره لیست افرادی که با من کلاس دارن به برد زده میشه خسته نباشید.
با خسته نباشیدی که شنیدم شروع به جمع کردن وسایلم کردم ولی باز صدایش من متوجه‌ش ساخت
-البته خانوم شایگان برای برسی پروندتون به دفترم بیاین
نگاهمو بهش انداختم و خیلی آروم گفتم:
-‌حتما استاد
قبلاً از رفتن به اتاق سلیمی خوردن یه چیزی به نفعم بود توی هر جنگی میشه گفت شکم برندست!
با شیر کاکائو و کیک شکلاتیم روی نیمکت قبلی نشسته بودم که سربلند کردنم همانا و رفتن چیزی توی صورتم همانا
-یا قمر بنی هاشم
دستم بند سرم بود. هنوز چشمام رو باز نکرده بودم که ببینم چه بلایی سرم امده.
با صدای نق‌نقی که تو فاصله نزدیک شنیدم یکی از چشام رو باز کردم
-اییی خدا من چقدر دست و پا چلفتیم
به دختر روی زمین افتاده ای جلوم نگاه کردم که بانشیمنگاه و پاهای باز افتاد بود.
یکمی که به خودم اومدم سریع بلند شدم برای کمکش رو به او گفتم :
-حواست کجاست؟ خوبین شما؟
درحالی که داشت مانتواش را می تکوند جواب داد
-توروخدا ببخشید اصلا حواسم نبود راستش اومده بودم ازتون ادرس بپرسم که پام پیچ خورد و که...
بعد با چشماش به وضعمون اشاره کرد ریز ریز خندید،منم همراهیش کردم و اروم خندیدم
-اسم من نیلاست و تو؟
به دست دراز شدش نگاه کردم منم همینطور که دستم رو می‌زاشتم تو دستش گفتم
-گلبرگم، گلبرگ شایگان
نیلا با خنده ای آرومی دستمو فشردو گفت :
-همون گلی دیگه، توهم به من بگو نیل نظرته؟
یه لبخنده گله گشاد زدم جواب دادم:
-نظرمه
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Gzl_1385

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
41
272
مدال‌ها
2
شماره ها رد بدل شد که با این دختر پرانرژی درارتباط باشم
***
-باید طبق نقشه پیش بری، حتی توی بیمارستان فقط باید هویت شناسی کنی
سرم و تکون دادم.رو به سیلمی گفتم
-اولین مأموریتم نیست
-اولین نفریه که خصومت شخصی داری باهاش
اين امر فرقی در انجام کارم نداشت
-این فرقی برای روندکارم نداره
سیلمی فردی جدی به نظر میومد و خیلی محکم صحبت می‌کرد
-امیدوارم که اینطور باشه!
تاکیدوار سرم رل تکون دادم، با کسب اجازه از اتاقش بیرون اومدم بهتر بود با سرهنگ احمدی صحبت می‌کردم
ثهمچی خوبه سرهنگ فقط رابط رو پیدا میکنم فقط
سرهنگ با لحنی نامطمئن پاسخ داد
-فقط چی؟ پشیمون شدی گلبرگ؟ اره؟
-نه سرهنگ نشدم نمیشمم! راجب یه دختر اصلاعات میخواستم
نفسی از سی*ن*ه سرهنگ خارج شد و گفت
-اسمشو بهم بگو
-نیلا محمدی همکلاسی دانشگاه فقط تصادفی دیدنش توی روز اول برام عجیب اومد
-به آرمین میگم آمارشو بهت بگه
مکالمم با سرهنگ که تموم شد از اتاق استراحت بیرون اومدم و جلوی پذیرش رفتم یکی از پرستار ها گفت :
-دکتر عزیزی گفتن به بیمار اتاق 12 و 7 سر بزن عزیزم
پرونده رو گرفتم با وسایل مورد نیاز به سمت اتاق ها رفتم
توی راه اتاق 12 باید از جلوی در اتاق دکتر عزیزی رد میشدم که صدای بلندش که از لای در بیرون میومد باعث شد بخوام فالگوش بایستم
-گفتم ساعت خروجو روز قبل هماهنگ میکنم
-.........
-با خواست خودشون نیست انتقالین
-........
برای جواب دادن به صدای پست خط با صدایی پایین تر گفت :
-نه دخترن چک شدن
فقط باید یکم دیگه گوش می‌کردم ولی از شانس زیبام نیلا پیداش شد
-گلی؟ هعی گلی چرا اینجایی
خیلی زود به خودم اومدم و بعد از جمع و جور کردن خودم چند قدم نزدیکش شدم تا جوابش بدم
-هیچی دختر اروم دارم میام
نیلا نگاه مشکوکی بهم انداخت و گفت
-زل زده بودی به اتاق ‌دکتر عزیزی
بدون باختن خودم گفتم
-ببخشید اجازه نگرفتم غیرتی شدی نیل جونم
خنده ای آرومی کردو با قیافه ای شیطونش جواب داد
-غیرتی که نه ولی باید به دکتر هم بگم که حسش دو طرفست
گیج بهش نگاه انداختم نگاه منو که دید گفت:
-اوخ تو نبودی؟
-کجا نبودم؟
-اون روزی که دکتر داشت به پرستارا میگفت زیبا ترین پرستار این بیمارستان گلی خانومه
شوک زده نگاهش کردم دستم و گذاشتم رو پیشونیش و با نچ نچ گفتم:
-تبَم که نداری پس چرا هذیون میگی
دستم و پس زد، همزمان که چشم غره می‌رفت آه بلندی کشیدو گفت :
-خدایا؟ میبینی منو؟ بعد شانسو میدی یه این؟ نوکرم دمتم گرم
بعد این حرفش بدون در نظر گرفتن من رفت و ندید کلی نقشه توی سر من پیدا شد و من چقدر بیخبر از نقشه ای بقیه!
بیرون محوطه بیمارستان بودم امشب شیفت بودم ولی تماسم خیلی ضروری بود
-افرا چطوره؟ همچی خوب پیش میره؟
رامین هم درپاسخ به من گفت :
-اونم خوبه ولی دلخوره که بهش زنگ نزدی
با درد چشم‌هام رو بستم حق داشت دو هفته ای از نامزدی می گذشت و من اینجا بودم بدون هیچ پیشرفتی
-برگردم از دلش درمیارم
-فقط سعی کن قبل اینکه عروسی بگیریم برگردی واگرنه خونت پای خودته
-میام،قول. رامین؟
_جان
-آمار یه نفرو برام دربیاری خیلی زود، باید همین الان بفهمم
رامین جدی شد و سریع گفت :
-اسمش؟
حس شیشم قوی بود، حرفای که شنیده بودمم به نظرم معمولی نبود که بخوام ازش بگذرم
-نیما عزیزی
رامین با تاخیر جواب داد!
_ پزشکه اسمشو شنیده بودم
-پرونده کاملشو میخوام، جیک و پوکشو
صداشو جدی کرد و جواب داد
-تا ده دقیقه دیگه بهت خبر میدم
-فعلا
دستی به مغته‌ام کشیدم و چتری های ریخته شده توی صورتم و به داخل هدایت کردم، باز به سمت پذیرش قدم تند کردم به زهرا رسیدم
- دکتر سلیمی که امشب نیستن پس بودن ما به چه دردی میخوره؟
نیلا همینطوری که روی صندلی پخش می‌شد جواب داد:
-آیی قربون دهنت برم من زری، مرتیکه میگه باید همچی و توی هر حالتی یاد بگیرین
من مدیون این کارش بودم واقعا. نیاز بود مدت بیشتری رو توی بیمارستان باشم
نیلا ادامه داد:
-خداروشکر خانوادم اینجا نیستن
گوشام تیز شد تا حرفاشو قشنگ ببَلعه گقتم :
-نگفته بودی که
-چیو که‌؟
خودم و انداختم روی صندلی و چاییی که زهرا زحمتشو کشیده بود به دستم گرفتم گفتم :
-اینکه خانوادت اینجا نیستن
سرشو تکون داد و بعد از دور کردن لیوان چایی از دهنش گفت:
-تهرانن بخاطر همین میگم
آهان زیر لبی گفتم و دیگه حرفی نزدم، صدای پیام گوشیم بود که منو به خودم آورد
(متن پیام)
نیما عزیزی دکتر بیمارستان، سابقه ای جرم و خلاف نداره و توی پرونده کاریش چیز مهمی ازش ثبت نشده ولی می‌شه گفت مدت زیادی دکتر اون بیمارستان بوده و سرشناس و دست به خیره
راجب نیلا محمدی به دستور سرهنگ بچه ها برای تحقیق باید به تهران می‌رفتن بخاطر همین مدتی طول کشید ثبت نام کامل دانشگاه نیست و پس توی سایت اطلاع کاملی ازش نبود میشه گفت بودنش تو کلاس ها مشکوکه
مورد دیگه اینکه که خانواده ای نداره و فقط با زدن ردش از ایستگاه‌های اتوبوس فهمیدیم پایین شهر تهران بوده همسایه هام که گفتن خانوادش و توی تصادف از دست داده و اسمشون برامون معلوم نیست به احتمال زیاد اسم جعلیه چون اطلاعاتی ازش نیست غیر دو نفر به این اسم که یکیش دختر دوساله و یکیش صاحب شرکت قطعات خودرو هست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Gzl_1385

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
41
272
مدال‌ها
2
***
*برگشت به زمان پرتو*

-هیس هیس! دهنتو ببند
هقم را توی گلو خفه کردم. با ترس سرم به عقب کشیدم انگشت اشارش جلوی لباش بود، هیکل گندش روم سایه انداخته بود
-تو...توروخدا..ب.بزار برم.
-صدات دربیاد بد می بینی
اینو گفت و همینطور که اسلحه رو به سمتم گرفته بود داد زد:
-هادی، پسر بیا اینم ببر
با حرفش لرز به بدنم افتاد خیز برداشتم که دَر برم ولی با دست ازادش موهام رو با دست گرفت، صدای جیغ بلندم تو فضای خالی تپه ها اکو پیدا کرد.
-ولم کن ولم کن توروخدا بزار برم
موهام توی دستش بود توی همون حالت کشیدم سمت پسری که هادی اسم داشت و اومده بود طرفمون. هلم داد به اون سمت که جلوی پاش سقوط کردم. سرمو بالا گرفتم، از شدت استرس و ترس هق هق‌های ریز میزدم، توی دستام پر از سنگ ریزه بود و خاکی شده بود، پسر گفت :
-بزنم به اینم؟
-بزن، یه ساعت دیگه حرکته زود باش
از حرفاشون سر در نمیوردم با کف دستام موهای بخش شده روی صورتمو کنار زدم و گفتم :
-ولم کن
روم خم شدو بازم رو گرفت و با خودش کشید نمی دونم از قدرت کم بدنیم بود یا استرسی که کشیدم جون از پام برده بودکه مجبور بودم ناخواسته دنبالش کشیده بشم همانطور التماس کنم
-التماس میکنم بزار برم من هرکاری بگی میکنم. بابا گیان من هرچقدر پول بخوای بهت میده.
با درد نالیدم
-التماست میکنم
با غضب بهم نگاه کرد و گفت:
-اگه خفه نشی، خفت میکنن
با هلی که بهم داد پرت شدم توی ون مشکی رنگی که خالی از سَکنه بود. گوشه ای ماشین جمع شدم زانوهام رو جمع کردم توی دلم دامنم هم انداختم روی پاهام و سر روی زانوهام گذاشتم
-کجایی روجیار که ببینی باید به حرفت گوش میکردم
با آستین پیرهنم دماغمو پاک کردم بعد زمزمه وار با خودم حرف زدم
-نه نمیشه! بازم زورم به اینا نمی‌رسید انوقت غصه ای اینم میخوردم که با تمرین کردنم باز نتونسم
ارنجم را به زانو تیکه دادم و صورتم را گذاشتم کف دستم
-نه حاجی درست میگفت حق باتوعه روجیار ایی قزات له سر این بیشرفا
نمی دونم چقدر با خودم حرف زدم که خوابم برد
وقتی که چشم‌هام رو باز کردم نه از فضای ماشین خبری بود نه از تنهایی الان بین ده ها دختر بودم که هرکدوم یه جا پخش زمین بودن یکی بیخیال، یکی ساکت، یکیم که اشکَش دم مشکش بودصدای فین فینش به گوش میرسید. گیج بودم انگار به بدنم مواد تزریق شده باشد با بدبختی به خودم تکون دادم نگاهم به دختری که سمت چپم بود انداختم و پرسیدم
-هعی کَنیشک جاری له کویم؟
نگاهشو به چشام رسوند و جواب داد:
-نمی‌فهمم چی میگی فارسی بگو
-میگم کجاییم؟
دختر با بغض جواب داد:
-نمیدونی چه بلایی سرت اومده؟
سرمو به نشونه ای منفی تکون دادم که با ناراحتی سرشو تکون داد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Gzl_1385

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
41
272
مدال‌ها
2
-پس کلاً بهش فکر نکن تا بفهمی

***
گلبرگ
همچی عجیب بود خصوصا پچ‌پچ های که راجب من‌و دکتر نیما عزیزی توی بخش ترکونده بود هرگوشه‌ای سرک می‌کشیدم می‌شنیدم که پرستارا دربارهٔ من‌و دعا نویسم حرف می‌زدن کاری به این مورد نداشتم سعی می‌کردم گذره زمان همچی رو درست کنه سرهنگ چندباری درخواست برگشت بهم داده بود که منم خیلی قاطع رد کردم نمیدونم چرا ولی اسرار سرهنگ پری برای قلقکم بود که بمونم ببینم قراره چی‌بشه
-گلبرگ مریض اتاق 270 رسیدگی کن
سرمو به نشونه ای باشه تکون دادم و از جام بلند شدم پرونده رو برداشتم با خوندش وسایل مورد نیاز هم برداشتم تا به مریض برسم، توی اتاق طبق معمول دکتر هم حضور داشت من منکر جذابیتی که داشت نمی‌شم و حتی می‌دونم اگه یه پرستار معمولی بودم خودم بهش درخواست می‌دادم
-گلبرگ اومدی؟
نگاهش توی صورتم می‌چرخید و تمام حرکات را زیر نظر داشت و خوب این به نظرم کثیف میومد
-شاید بشه باهم بریم برای یه شام ‌‌؟
خب درخواستش دور از انتظارم نبود و حتی به نظرم دیر هم کرده بود آرمین گفته بود که آدم مشکوکی نیست ولی عجیب بهش مشکوک بودم
-یه دعوت به شامه دیگه دکتر
بعد از تموم کردن جملمم یه چشمک شیطون زدنم که نیما هم به خنده افتادو گفت :
-همین که تو میگی
-و منم قبولش میکنم جناب عزیزی
دستی به لباش کشیدو گفت:
-بعد از تموم شدن شیفت شاید بشه
همینطور که اتاق رو ترک میکردم (حتماً) زیر لبی گفتم
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,809
52,879
مدال‌ها
12
نویسنده ادامه پارت گذاری را به بعد موکول کرده است.
 
موضوع نویسنده

Gzl_1385

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
41
272
مدال‌ها
2
ترجیح میدادم بعد یکم استراحت برای شام با آقای دکتر حضور پیدا کنم ساعت کمی از 16:00 گذشته بود که کارت زدم و به طرف خوابگاه رفتم.
***
زمان اصلی گلبرگ
-بزار برم.
-باشه برو
نگاه‌اش مثل همیشه نافذ بود سرد به من چشم دوخته بود چیکار باید میکردم با این مرد مرموز
-فقط داری با زبون این حرف رو میزنی!
پوزخند عذاب آورش عین همیشه روی لب بود و در همان حالت گفت:
-به زبون نمیگم، برو، ولی بدون اینکه دیگه نفس بکشی
بی رحم بود که با من بی پناه اینطوری می‌کرد نگاهمو ازش گرفتم و دوختم به پارکت های قهوهای رنگ، صدای قدم هایش که نزدیک میشد بلند شد کمی بعد کفش‌هاش بود که توی دیدم نمایان شد سی*ن*ه خیلی پهن و مردونش درست جلوی صورتم بود.
شاید بلندقامت نبودم اما کوتاه‌هم نبودم او بود که زیادی بلند قامت بود.
گلبرگ _تو اجازشو ندی فرار میکنم!
کمی به سمتم خم شد و سرم را بالاتر گرفتم زیادی نزدیک تن منه رنجو بود که باعث صدا دادن زنگ خطر‌های وجودم شد قدمی به عقب برداشتم بیهوده بود او هر قدم که به عقب می گذاشتم زودتر اقدام می‌کرد تا جبران بشه. دیری نگذشت که از پشت سختی دیوار به تنم برخورد کرد گفتم
-برو عقب.
اخمشو کشید توی هم و گفت :
-چرا؟ میترسی؟
با تته‌پته گفتم :
-نه نمی‌ترسم
نگاهش به دستان لرزونم انداخت که روی سی*ن*ه‌اش سپر کرده بود تا مانع نزدیکی زیادش به خودم بشم چرخوند و گفت :
-کاملا معلومه
پیش قدم برای کنار رفتن، خودش بود به سرعت اتاق توسط اون ترک شد امکان سرخوردن من روی زمین و شروع اشک هایی تکراریم فراهم شد
-خدایا تورو به بزرگیت، کمکم کن
با دستم ضربه ای نسبتاً محکمی به سرم زدم
-کارکن لامصب به خود بیا انقدر روی هوامعلق نباش
دیوار کمکی برای بلند شدنم و رسیدنم به در خروجی شد اما انگار با باز شدن در هم دیواری دیگر آنطرف در وجود داشت که جنسش از آدم های این مرد گناهکار بود
-برو کنار
مرد قوی هیکل حتی پشیزی به گفته ای من ارزش نداد همچنان سخت در جای خود باقی مانده بود وادارم کرد دوباره لب باز کنم
-هعی؟ میشنوی؟
شاید اگر جای این درخت با در بغل دستم صحبت کرده بودم حداقل جوابی گرفته بودم صدای یاسمین نگاهم رو به سمت خودش سوق داد
-آقا گفتن غذاتو از این به بعد توی اتاق میخوری
شوک زده گفتم :
-یاسمین چی میگی؟ من میخوام برم بیرون
از کنار درخت تازه رویده جلوی در اتاق رد شد و با دستش من را هم به اتاق هدایت کرد در اتاق به آرامی بست و سینی غذا جا گیر شد روی تخت
-گلبرگ اصلا ازت صدا نیاد آقا رو بدعصبانی کردی بخدا پایین همه خشک شدن نمیدونی که سر اُم کلثوم چه فریادی کشیدی من قالب تهی کردم
باید بگم که منم ترسیدم!
_چرا؟
یاسمین محافظه کار بود که صدایش رو پایین آورد که تا کسی متوجه حرف‌های زده شده بین من و خودش نشود
-هیس، دختر چه خبرته؟ آقارو باید بکشونی بالا؟ فکر کنه من بلایی سرت آوردم؟
-اشه باشه،چی گفت به ام کلثوم
سرش رو تکون داد و گفت :
-چی باید میگفت! به اون بیچاره‌ام گفت پای این دختر از اتاق بیاد بیرون عمارت رو سر همتون خراب میکنم! توروخدا گلبرگ آروم بگیر چی بهش گفتی گوله آتیش بود میگفت فرار کنه همه تونو آتیش میزنم
عقل این آدم زایل شده بود!
مگر من کی هستم که خشمی که از ترس فرار من داشت گریبان گیر افراد این عمارت بشود؟
سکوت کردم حرفی نداشتم یاسمین با دیدن سکوت من ترجیح داد اتاق ترک کنه تا برای خود دردسر نتراشد
مغزم شروع به پردازش می‌کرد این از داغی گونه هام که از زور حرص حتما رنگ سرخ به خودشون گرفته بودن پیدا شد دلیلی برای فریاد های من شد
گلبرگ _برو بمیر عوضی،حالم ازت بهم میخورهه
فریاد زدن راه تخیله کاملی نبود که من وادار به زدن ضربه ای محکم به تخت شدم شاید درد تا مغزو استخوانم رفت
_خاک تو سرت کنم گلبرگ نه خاک توی سر تو بی‌شعور
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Gzl_1385

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
41
272
مدال‌ها
2
دو روز از اسیر شدن می‌گذشت درسته قبل از این‌هم دسترسی‌ به بیرون رفتن از عمارت برایم موجود نبود ولی حداقل از زیبایی باغ لذت می‌بردم،سمت در خروج رفتم با باز کردنش متوجه غیبت کسی که برای نگهبانی بودشدم، سریع سمت پله ها حرکت کردم و آرام‌آرام پله‌ها رو به سمت پایین رفتم که صدای کسی از حرکت نگهم داشت انگار که از زیر پام میومد
-پلیس دنبالته یا بکشش یا ولش‌کن.
پاسخگو به این حرف صدای جدی و خشک او بود
-اون از کنار من جُم نمی‌خوره.
- آرمین خودت رو به کشتن نده.
شنیدن اسمش از زبان دیگر چقدر برایم آشنا بود مگر اسمش اصلاً آرمین بود؟
دوباره صدای او بود که به صورت تکی نواخته شد
-من و خانواده‌ای این دختر یه حساب کوچیک باهم داریم.
خانواده‌ای کدام دختر! دختر دیگری غیر من هم هست که اسیر باشد؟
-مطمئنی که حساب کوچیکت با خانوادهٔ اون دختره؟
جوابی به این سوال نداد ولی صدایش آمد انگار که مخاطبش تغییر کرده باشد
-برو پیشش تنها نباشه
جایی رسیدم که باید جدسادات رو صدا می‌کردم چون که محافظ درخت پیکر من (چشمی) محکم گفت.
راه آمده را برگشتم اما در حالت دو ولی شانس نگون‌بخت من بود که با قدم سوم سُرخورده و تا آخر پایگرد با جایِ محترمم به سمت پایین پرواز کردم.
جیغی که زدم شاید به قدری بلند بود که باعث فرار هرچی پرنده در آسمان بود هم شده‌باشد. درد بود که حواسم را از گوش وایستنادم برای دقایقی پرت کرد امکان اینکه این‌دفعه واقعاً فلج شده باشم زیاد است. نکند تو این وضعیت هم مورد سرزنش او قرار گیرم؟
-گفته بودم توی اتاقت بمون
آرمین بود که این حرف را می‌زد مردک سیاه پوش دراز با آن صدایه ترسناکش فکر کرد من ترسیدم؟بله ترسیدم. آرام نگاهم را بالا آوردم به سه مردی که رو در رویم قرار داشتن نگاهی همراه یک لبخند مسخره انداختم. جرعت نگاه مستقیم به او را که نداشتم پس در همان حالت گفتم :
-من خسته شده بودم می‌خواستم برم توی حیاط قدم بزنم
سرش به آرامی تکان خورد و زیر لب غرید:
-بلندشو
کمی تکان به خودم وارد کردم که شاید بتوانم بلند شم ولی نشد ساق پایم به احتمال خیلی زیاد شکسته بود دردش جوری بود که نمی‌شد برای لحظه‌ای هم رویش بایستم.
-مرخصید
با این حرف او،آن دونفر خیلی سریع از خونه خارج شدن سمتم کمی خم شد و با یک دست از بازویم گرفت و کشید سمت بالا و من بلند شدم درد زیادی در پام جریان پیدا کرد این مساوی شد با اشک و جیغ بلندم، به سرعت به حالت قبلی برگشتم و همانطور نشستم و با بغضی که کرده بودم گفتم :
-ولم‌کن.. آیی پام.. ولم‌کن
درد وحشتناکی بود دستم را محکم از دستش کشیدم و دور ساق پایم پیچاندم او هم کنار من نشست و بازرسی نقطه درد کننده پرداخت
نگاهش بیشتر از قبل خشن بود، نکند بخاطر شکستی پای‌خودم هم دعوایم کند؟
-آرمین فکر کنم شکسته
صدایم را مظلوم کنم دست از سرم برمی‌دارد؟
سرش را با شگفتی بالاآورد با تعجب نگاهم کرد.
باز گند زدم نکند نباید صدایش کنم؟فکش به طوری منقبض شد که حتی من صدای چفت شدن دندان‌هایش را شنیدم دوباره نگاهش را به پایم داد کمی تکانش داد
-آیی درد می‌کنه
دستش که روی پام بود کنار زدم و تلاش کردم بلند شوم اما بدون کمک کسی نمی‌شد
-میشه بگین یاسمین بیاد کمکم؟
بدون اینکه به حرف هایم توجهی کند در یک حرکت دستی زیر زنوایم انداخت و با دست دیگرش سرشانه‌هایم رو محکم چسبید
-هعی؟ آقاچت..
نگذاشت حرفم به آخر برسد و بدون اینکه خیلی به خود زحمت دهد تا لب‌هایش تکان باخوردن با همان فک قفل شده گفت :
-صداتو ببر
خوب باشد،صدایم را می‌برم این‌هم جنگ دارد مگر؟ سرم چسبیده به قلبش بود تپش قبلش عادی نبود کمی تندتر از حد معمول می‌زد اما باز هم باعث شد به گفته‌اش عمل کنم و صدایم را ببرم و تا وقتی که روی تختم قرار دهد همانطور بمانم
خیلی آرام دستی که بدنم را احاطه کرده بود بازکرد و گفت :
-از جات تکون نخور تا بیام
سرم را تکان دادم که خیلی زود از اتاق بیرون رفت، ده دقیقه‌ای گذشت تا برگردد و بدون توجه به من سمت پنچره رفت و سیگاری بین لب‌هایش گذاشت
بی‌ادب! مگر اینجا محل استفاده از دخانیات است؟
بدون برهم زدن ژستش گفت :
-چیا شنیدی
فکر کردم دیگر با یک دختر اسیر پا شکسته کاری ندارد
به سرعت شروع کردم به توضیح دادن و دست‌هایم را همراه صبحتم تکان می‌دادم
-من من نمی‌خواستم گوش وایستم که دیدم کسی پشت درد نیست برم یه هوایی چیزی بخورم بعد خوب دو روز اینجام.. خوب خسته شدم.. بعد داشتم میومدم پایین که صدا شنیدم.. نمیخواستم بشنوماا یهو شنیدم.. کم شنیدم اخه خوردم زمین
من بودم که با استرس حرف میزدم با دستام میگفتم هیچی نشنیدم به قسمت افتادنم از پله که رسیدم بین انگشت اشاره و شصتم فاصله‌ کوچیکی دادم و گفتم:
- جون تو انقدر مونده بود بمیرم
بعد با بی‌حالی ساختگی خودم را انداختم روی تخت و به ظاهر نشون دادم که درد دارم
زیر لبی چیزی زمزمه کرد دستی به صورت قرمز شده‌اش کشید. قدم‌قدم نزدیکم آمدو من در دل می گفتم :
-خدایا این روان‌پریشو از من فاصله بده خودمو به خودت سپردم
کنارم روی تخت نشست آرام ساق پایم را در دست گرفت، باحساسیت و مراقبتی آشکار مشغول چک کردنش شد. من هم که دیدم نازم خریدار دارد بیشتر خودم را پخش روی تخت کردم اخ آوخ راه انداختم
-ایی خدا.. آرمین
بالحنی کشیده اسمش را صدا کردم خودم هم از این ناز و لحن عشوه گر که ناخودآگاه آمد شوکه شدم ولی آرمین بود که چشم بست و با صدایی آرام زیر لب گفت :
-جانِ آرمین
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Gzl_1385

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
41
272
مدال‌ها
2
از حرفش بود که تعجبم به بیشترین درجه‌ای خودش رسید ولی خودم را جمع‌و‌جور کردم و گفتم :
-می‌‌گم میشه دیگه زندانی نباشم؟ آخه خسته شدم خواهش میکنم
نگاهش را از ساق پایم گرفت رو به من گفت:
-که فرار کنی؟ خودم اجازه بدم که از دستم فرار کنی؟
من بودم که اشکم دم مشکم بود و باعث سوختگی چشم‌هایم می‌شد
-خانوادم کین؟
آرمین بی توجه به سوال من دوباره نگاهش را به وارسی پایم برد
-من باید از کجا بدونم؟
پایم را از دستش کشیدم بیرون و همزمان با تنظیم کردن خودم در تخت ادامه دادم :
-بانگاه خوب نمی‌شه. برای چی من و اینجا نگه‌داشتی؟
او هم خودش را مرتب کرد و صاف نشست
-قبلاً جوابتو شنیدی
روی دو زانو در اومدم و نزدیکش شدم تعجب کرده بود از منی که همیشه بیشترین فاصله بین را حفظ می‌کردم
-آرمين؟ خواهش میکنم بگو من کیم؟ که تو اینجا نگه‌داشتیش
نفس‌هایمان باهم برخورد می‌کرد و فقط با نگاه جست‌و‌جوگرش صورت من را برانداز می‌کرد
-بزار برم باشه؟
-نه!
نزدیکتر شدم شاید سانتی متری فاصله‌ایمان بود
-آزادم کن.می‌خوام برم، خواهش می‌کنم
نفس کشداری کشید توی حرکتی ناگهانی هلم داد روی تخت انتظار این کار را نداشتم ک سریع افتادم رو به رویم قرار گرفت نفس های گرمش در گودی گردنم خالی می‌شدن
-چندبار بهت بگم نه؟ حتماً باید سگ بشم؟ باید زندگیتو محدود کنم به همین اتاق؟
اشک‌هایم سرازیر شده بود و به سمت گوش‌هایم در حرکت بود، نزدیک تر کرد خودش را بگونه‌ای که لب هایش را روی پوستم حس می‌کردم
-من کیم؟ برو عقب لطفا
با حرکت دادن لب‌هایش جریان برق مانندی از بدنم رد شد ک باعث تشدید اشک‌هایم شد، شاید خیسی اشک‌هایم بود که اورا متوجه کرد تا فقط سانتی متری از من فاصله بگیرد پیشونیش تکیه بر چانه‌ای لرزان من گذاشت و گفت:
-هیس.. نشنوم صداتو.. نق‌نقت برای چیه
سرش را به آرامی کشید بالا که گونه‌ام زبری ته ريش کمش را حس کرد
روح از تنم رفت و به دنیایی دیگر منتقل شد صدایش بدون اینکه حرفی بزند در مغزم پخش می‌شد نفس های این مرد را به خاطر میوردم زمانی که بغل گوشم لب می‌زد
-هیش نق‌نق نکن بچه، عزیز دلِ‌آرمین.. خیلی می‌خوامت‌بچه
صدای خودم هم بود که پخش می‌شد
-باهات میام آرمین خانوادمو ول کن انتقام چیو میخوای بگیری؟ نه پرتویی هست نه روجیاری‌‌!
بازهم حرکت ته ريش زبرش بود که تداعی می‌شد و این نشون می‌داد این اولین بار نیست که فاصله من با این مرد بقدری کم هست که الان هم هست
دیگر چیزی حس نمی‌کردم بغیر از تکان دادنم توسط کسی، انگار که به حال برگشتم چشمم به خون راه افتاده از بینیم افتاد که لباسم را قرمز رنگ کرده‌بود چشمانم رمقی برای باز ماند نداشتن البته من هم تلاشی برای باز نگه‌داشتن نکردم و با بستنش نرمی تخت را حس کردم
 
موضوع نویسنده

Gzl_1385

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
41
272
مدال‌ها
2
***
پرتو
شاید زندگی برای دختزی روستایی مانند من کمی پیچیده بود و سرنوشت خوابی برایم دیده بود که اگر تا آخر دنیاهم در خانهٔ حاج‌بابا می‌ماندم حتی به ذهنم خطور نمی‌کرد.
چه بد که حاج‌بابا برایم نگفته بودعشق چگونه رخ می‌دهد، چه بد که حاج‌بابا هیچ‌وقت نگفت که روجیار در نبود پرتو می‌تواند هم پرتو باشد هم روجیار.
چه حیف که بعدها فهمیدم باید کمی با سرنوشت نرمش می‌کردم که آنقدر از سختی‌هایش را به رخ نکشاند، کاش حاج‌بابا یاد می‌داد همیشه نباید سرسخت باشم.
-دخترِه این چند روز لب به چیزی نزدی، می‌خوای بمیری؟
پاهایم که توی زانو جمع کرده حرکت دادم و آرام به سمت دختر چشم‌آبی باقی مانده از ده دختر رفتم و رو به او گفتم :
-هیچ‌وقت نمی‌دونستم که بادیدن یه ادم قراره همچین اتفاقی برام بیوفته
لیلی نفس پر از خستگیش را بیرون بیرون کرد و با نگاهی خنثی گفت :
-کاش منم عین تو یه دختر روستایی بودم تا با درد کمتری اینجا می‌شستم
نگاه تعجب کرده‌ام را دوختم به لیلی که خودش بعد از جویدن قاشق غذایی که به دهانش برده بود ادامه داد:
-نامزدم منو داد به اینا
دوباره نفسی آه مانند کشید و به خوردن ادامه داد
من نیز اسراری به ادامه نداشتم دلم نمی‌خواست بایادآوری چیزی یه عذاب بی‌ندازمش، دست سِر شده‌ام از دارو های بیهوشی که مدتی محبور به استفاده بودیم را به سختی تکون دادم که حداقل چیزی به شکمم برسانم. دقایقی نگذشته بود که درب کهنه‌ی زنگ‌زده‌ی اتاق به صدا درآمد و مردی قوی‌هیکل که حدس می‌زدم هادیِ روز اول اسیری من باشد داخل آمد
-بلند شید سریع
بعد کمی به عقب برگشت و به خارج از اتاق گفت:
-بیاین تو، اقا گفتن برای شب آماده شن
صحنه‌ی آشنایی که در طول مدتی که اینجا بوده‌ام اتقاق افتاده بود و باعث شده بود هم‌اتاقی‌های غریبه‌ی من هیچ‌وقت به این اتاق برنگردند
شاید ترس رخنه کرده در وجودم باعث شد که صدایم درنیاید و چشم به لیلی بی‌صدا بدوزم. حال او حال بهتری از من نبود نقطه‌ی پایانی زندگی من و لیلی داشت می‌رسید. چه اشتباهی کاش پایم را در آن دشت نمی‌‌ذاشتم، کاش روجیار پناه را نمی‌آورد، کاش هیچ‌وقت قرار بازاری را که با چرب زبانی از حاج‌بابا جانم گرفتم نمی‌گرفتم.
با هدایت دست دخترهایی که لباس‌های بازشان توجه همه را جلب می‌‌کرد به خود آمدم و سمت عقب رفتم.در این سفر یک هفته‌ام تنها چیزی که فهمیده بودم این بود که کار دیگر از کولی بازی گذشته است.
 
بالا پایین