مطمعن بودم اگه از قرص حساسیت استفاده کنم کسل میشم،ولی عطسه های پیدرپیام اعصابم راخورد کرده بود.قبل از اینکه بخواهم بخوابم دفتر خاطراتم را از چمدونم درآوردم شروع به نوشتن کردم بعد از آن بود که بخواب رفتم تا فردا به محل مورد نظر برم.
توی حیاط دانشگاه روی یکی از نیمکتها نشسته بودم همهچی به خودم بستگی داشت شاید به سرهنگ قول داده بودم که طبق نقشه پیش میرم ولی مطمئنم که خودش هم می دونست اون نقشه دل من را خنک نمیکرد ، من اومده بودم دنبال اون، دنبال خواهر سرهنگ روجیار!
کمی کیج شده بودم که باید از چه سمتی برم و تصمیم گرفتم از حراست بپرسم
-ام سلام من دانشجوی سال اولم
-سلام، بله؟
- میشه کمکم کنید کلاس دکتر سلیمی رو پیدا کنم؟
خانمی چادری همانطور که با دستش سمت چپ را نشانم میداد گفت :
-اخر سالن ساختمان پزشکی کلاس سمت چپ
تشکری آرومی به زبان آوردم و رفتم به همان سمت. بیشتر دانشجوها امده بودن،فقط دوتا صندلی خالی بود که یکیشو من پر کردم، نسشتنم روی صندلی یکی شد با ورود استاد.
دکتر حامد سلیمی کسی که قبول کرده بود به من کمک کنه. هیچ پرونده ای توی آگاهی پیدا نکردم مرتبط با این فرد پیدا نکردم ، چرا باید هویتش انقدر مخفی باشه؟ فقط یه عکس برای شناساییش دیده بودم و بس.
-صبحتون بخیر وقتو از دست ندیم بهتره
بعضی بچه ها جواب دادن و بعضی هم سرشون رو تکون دادن.
با نشستنش روی صندلی به خوندن لیست حضور و غیاب مشغول شد همه رو خوند بود نفر آخر که به لیست اضافه شده بود من بودم
-گلبرگ شایگان
دستمو به آرومی بالا گرفتمو جواب دادم
-حاضر
صورتشو به سمت من گرفت و نگاهشو دقیق بین اجزای صورتم چرخوند.
-دانشجوی جدید هستین؟
سرمو کمی انداختم پایین و با صدایی که به گوشش برسه گفتم
-بله استاد تازه انتقالی گرفتم
سرشو تکون داد. بلند شد تا تدریس کنه در حین تدریس گاهی استراحت میداد یا میزاشت دانشجو ها مزه پرونی کنن اتمام تدریس بود که روبه دانشجو ها گفت :
-از جلسه ای بعد کلاسهای کارورزی شکل میگیره لیست افرادی که با من کلاس دارن به برد زده میشه خسته نباشید.
با خسته نباشیدی که شنیدم شروع به جمع کردن وسایلم کردم ولی باز صدایش من متوجهش ساخت
-البته خانوم شایگان برای برسی پروندتون به دفترم بیاین
نگاهمو بهش انداختم و خیلی آروم گفتم:
-حتما استاد
قبلاً از رفتن به اتاق سلیمی خوردن یه چیزی به نفعم بود توی هر جنگی میشه گفت شکم برندست!
با شیر کاکائو و کیک شکلاتیم روی نیمکت قبلی نشسته بودم که سربلند کردنم همانا و رفتن چیزی توی صورتم همانا
-یا قمر بنی هاشم
دستم بند سرم بود. هنوز چشمام رو باز نکرده بودم که ببینم چه بلایی سرم امده.
با صدای نقنقی که تو فاصله نزدیک شنیدم یکی از چشام رو باز کردم
-اییی خدا من چقدر دست و پا چلفتیم
به دختر روی زمین افتاده ای جلوم نگاه کردم که بانشیمنگاه و پاهای باز افتاد بود.
یکمی که به خودم اومدم سریع بلند شدم برای کمکش رو به او گفتم :
-حواست کجاست؟ خوبین شما؟
درحالی که داشت مانتواش را می تکوند جواب داد
-توروخدا ببخشید اصلا حواسم نبود راستش اومده بودم ازتون ادرس بپرسم که پام پیچ خورد و که...
بعد با چشماش به وضعمون اشاره کرد ریز ریز خندید،منم همراهیش کردم و اروم خندیدم
-اسم من نیلاست و تو؟
به دست دراز شدش نگاه کردم منم همینطور که دستم رو میزاشتم تو دستش گفتم
-گلبرگم، گلبرگ شایگان
نیلا با خنده ای آرومی دستمو فشردو گفت :
-همون گلی دیگه، توهم به من بگو نیل نظرته؟
یه لبخنده گله گشاد زدم جواب دادم:
-نظرمه