جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [این شهر مرا با تو نمی‌خواست] اثر «حنانه زرینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط hananh_z با نام [این شهر مرا با تو نمی‌خواست] اثر «حنانه زرینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,429 بازدید, 104 پاسخ و 50 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [این شهر مرا با تو نمی‌خواست] اثر «حنانه زرینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع hananh_z
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت

نظر شما را راجب رمان این شهر مرا با تو نمیخواست چیست؟!

  • عالی

  • خوب

  • ضعیف


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,240
مدال‌ها
2
نمی‌دانم صدای خش‌دار شده‌ام یا چه‌ چیز دیگری باعث خنده کوتاه و سرخوشش می‌شود.
- چیزی نشده که این‌جوری رنگ‌به‌رنگ شدی... خداروشکر ظرفی هم نشکسته که این‌قدر دست‌پاچه شدی... صدبار به سولین گفتم این پادری رو از این‌جا بردار، گوش نکرد... تقصیر تو نبود، این‌ پادری یه‌بار هم من رو کله‌پا کرده.
موقعیت و مکان را از یاد می‌برم و با کنجکاوی و تعجب، خیره چشمانِ مهربان و سرخوشش می‌شوم که تن‌صدایش را پایین‌تر می‌آورد و خیره به چشمان گرد شده من، ادامه می‌دهد:
بین خودمون بمونه ولی من عین تو خوش‌شانس نبودم که خطر از بیخ‌گوشم بگذره و کاری به کارم نداشته‌ باشه... چشمت روز بد نبینه، من با این جلال و جبروت یجوری نقش زمین شدم که هنوزم جر‌عت ندارم از این‌جا رد بشم.
از لحن بامزه‌اش خنده‌ام می‌گیرد آخر جوری ماجرای یک زمین‌ خوردن ساده را تعریف می‌کند که گویی رئیس یک‌گروه مافیایی بزرگ ‌است و می‌خواهد نقشهِ‌سری عملیاتِ فوق‌خطرناکش را بازگو کند.
- ای‌بابا یادم رفت معرفی کنم... من سیروانم خانم محترم.
لبخندی به گرمی لبخند روی لب‌های او می‌زنم.
- خوشبختم آقاسیروان... البته نا‌گفته نماند روژین قبلاً شما رو معرفی ک...
کلامم که هیچ، نفس کشیدن را هم از یاد می‌برم!
برقِ ترسناکِ چشمانِ مردی که پشتِ سیروان ایستاده بود، همانند برقِ چاقوی بُرنده‌ای بود که که در‌جایی، حوالیِ سمت چپ قفسه‌سی*ن*ه‌ام فرو رفت و تپش قلبم را متوقف کرد!
می‌دانستم فک‌قفل‌شده‌اش و مویرگ‌های نازکی‌ که روی آن‌ها خودنمایی می‌کردند، در کنار برقِ چشمانِ بی‌نهایت‌‌ ترسناکش نوید از اتفاقات خوبی‌ ندارد!
 
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,240
مدال‌ها
2
سیروان رد نگاهم را دنبال می‌کند و به محض این‌که برمی‌گردد، مشت سنگین رادان در صورتش می‌‌نشیند!
بی‌اختیار و از روی ترس فریاد می‌زنم، سیروان هم‌زمان با‌‌ گذاشتن دستش روی بینی‌اش، زیرلب زمزمه می‌کند:
- چیزی نیست نترس.
مگر می‌شد چیزی نهباشد؟ چیزی نبود و این‌طور از درد خم شده بود و بینی‌ خون‌آلودش را می‌فشرد؟!
انگار مکالمه چندجمله‌ای‌مان به مزاج رادان خوش نمی‌آید که چشمانش از زور خشم گشاد می‌شوند و صدای ساییده شدن دندان‌هایش روی هم به گوش من نیز می‌رسد، همانند گرگی وحشی که برای طعمه‌اش کمین کرده، آماده حمله می‌شود!
صدای ناله خفه سیروان که به گوشم می‌رسد، بی‌اختیار جلو می‌روم و با نگرانی نامش را صدا می‌زنم:
- سیروان؟! سرت رو بلند کن ببینم... الان میرم بقیه رو صدا می‌زنم... من شرمنده‌ام.
ترسیده و شتاب‌زده قدم اول برمی‌دارم که ناگهان به بدترین شکل ممکن کشیده می‌شوم، به زور تعادلم را حفظ می‌کنم و با فریاد، رادانِ ابسار گسیخته را مخاطب قرار می‌دهم:
- چیکار می‌کنی دیوونه؟!
نعره‌اش قدرت تکلمم را که سهل است، تمام علائم حیاتی‌ام را نیز از بین می‌برد.
- خفه شو... فقط خفه شو.
خفه می‌شوم؛ آن‌قدر خفه که صدای نفس‌هایم نیز به گوش خودم هم نمی‌رسد!
دردی که ناشی از فشار انگشتانِ مردانه‌اش، دور مچِ نحیفِ دستم حس می‌شد نیز دیگر حس نمی‌کنم؛ همانند عروسکی بی‌جان وحشیانه مرا دنبال خودش می‌کشد و می‌برد، انگار نه‌ انگار که ملعبه این روزهایش یک انسان است و جان دارد، انگار نه‌ انگار که من نیز طاقتی دارم و روزی طاقتم سر می‌آید.
پله‌های چوبی را دو تا یکی بالا می‌رود و نیز به سختی با قدم‌های بلندش هم قدم می‌شوم، آن‌قدر سریع و وحشیانه پیش‌ می‌رود که فرصت یک نگاهی سرسری به طبقه‌بالا نیز، برایم میسر نمی‌شود.
به طرف اتاقی که نمی‌دانم متعلق به چه است می‌رود و با لگد در درب چوبی و تیره‌اش می‌کوبد، طوری که صدای بازشدنش و کوبیده شدنش به دیوار، مو را بر تنم راست می‌‌کند.
انگار مغزم تازه از شوک و خلسه‌ای که در آن فرو رفته بود، خارج می‌شود که فرمان مقاومت به سایر اعضا و جوارح بدنم را صادر می‌کند؛ وقتی مچ دستم را می‌کشد و وقتی برخلاف تصورش مقاومت می‌کنم و تنها یک قدم ناخواسته جلو می‌روم، بر می‌گردد و با تعجبی که چشمانِ سرخش را گشاد‌تر از حالت معمول کرده بود در چشمانم خیره می‌شود؛ حاضرم قسم بخورم که رخسارم همانند چهره میت رنگ‌پریده و بی‌فروغ شده است!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,240
مدال‌ها
2
برق زشتی که چشمانِ تاریکش را روشن‌کرده بود، در کنار سرخی مویرگ‌هایی که هر لحظه بیشتر می‌شدند و سفیدی صلبیه چشمانش را به غارت می‌بردند، وحشت را به تک‌تک سلول‌های تنم تزریق می‌کردند.
صدای نخراشیده‌اش، هیچ شباهتی به صدایِ بم و خش‌دار اما خاص رادان نداشت.
- از من می‌ترسی؟ یا منتظری سیروان‌جونت بیاد نجاتت بده؟! هوم؟
خنده هیسترینگ اما در عین حال پر بغضش، هیچ شباهتی با مردِ مقتدر و بی‌قیدی که دیگران می‌شناختند، نداشت.
- نمیای نه؟!
با صدایی لرزان که لرزشش ناشی از بغض ترک‌برداشته‌ام، است فریاد می‌زنم:
- نه نمیام... بس کن رادان، بس کن... این کارات یعنی چی؟! خسته‌ام کردی... بسه.
صدای قدم‌های کسی که هرلحظه نزدیک‌تر و واضح‌تر شنیده می‌شود، نگاه‌ هردویمان را به سوی پله‌های چوبی و خوش‌تراشی که با گلیم‌های سنتی پوشیده شده بودند، می‌کشد؛ رادان به خودش می‌آید و با حرکتی ناگهانی مچِ رنجورِ دستم را که اسیر پنجه‌های مردانه‌اش بود، می‌کشد و وادارم می‌کند، همراهش به اتاق بروم.
در ام‌دی‌اف و تیره رنگ اتاق را به سرعت می‌بندد و با چرخاندن کلیدی که درون قفل بود، در را قفل می‌کند.
اتاقِ کوچکی که یک تختِ تک نفره و یک کمد کوچک و آینه قدی را در خود جای داده‌بود، قرار بود پذیرای مجادله‌ای احتمالی بین من و مردِ خوفناک این روزهایم باشد!
 
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,240
مدال‌ها
2
پس از اطمینان از قفل شدن در، به طرفم برمی‌گردد و بازهم، آن برفی لعنتی چشمانش لرزه بر تنِ خسته‌ام می‌اندازد.
- باز کن در رو رادان... چیزی نهشده که این‌جوری می‌کنی... این دیوونه بازی‌ها چیه پسر؟!
صدای نگران محمد که از پشت در به گوش می‌رسد، کمی از آشوب درونم را می‌کاهد.
- رادان چیکار داری با اون دختر؟! این‌ مسخره‌بازی‌ها یعنی چی‌ باز کن در رو... چه گناهی کرده اون طفل‌معصوم که اسیر تو شده.
این‌بار سیروان بود رادان را مخاطب قرار می‌داد و با ضربه‌هایش به در قصد داشت، مرا از چنگال این گرگ بیرون به‌کشد!
- رادان به خدا قسم بلایی سرش بزاری با من طرفی.
کاش یک‌نفر پیدا شود و به سیروان بگوید ساکت شود، این دلسوزی‌های کورکورانه او فقط رگ برجسته شده غیرت رادان را بیشتر تحریک می‌کردند و برخشمش دامن می‌زد.
- رادان باز کن در رو ضعیف گیر آوردی؟ زورت به یه دختر معصوم می‌رسه؟! باز کن در رو تا حالیت کنم ساحل بی‌پناه نیست.
تمام شدن جمله سیروان مصادف می‌شود با هجوم ناگهانی رادان به سمت در!
با قفل در درگیر می‌شود و تقلا می‌کند برای باز کردن قفلی که خودش زده بود.
رادان نباید بیرون می‌رفت، اگر از درب بسته این اتاق خارج می‌شد، معلوم نبود چه بلایی بر سرِ سیروان می‌آورد!
با این فکر وحشت زده به سویش می‌دودم و بازوی برهنه و قطور دستش را چنگ می‌زنم، سپس با فریاد سیروان را مخاطب قرار می‌دهم:
- برو سیروان، برو... من خوبم... آقا محمد توروخدا برید، کاری با من نداره... خواهش می‌کنم فقط برید.
 
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,240
مدال‌ها
2
بازوی رادان را می‌کشم تا شاید به‌توانم حرکتِ دستش را و تلاشش را برای گشون قفل در متوقف کنم اما نیروی دستان مردانه او کجا و دستان ضعیف من کجا!
صدای بحث کردنِ محمد و سیروان از پشت درب بسته اتاق نیز به گوش می‌رسد.
با دو دستم باردیگر بازوی مردانه‌اش را می‌گیرم و به عقب می‌کشم که نا‌گهان با حرکتی غیرمنتظره، آرنج دستش را به عقب می‌آورد و در قفسه سی*ن*ه‌ام می‌کوبد که زمین می‌خورم و از درد لبم را به دندان می‌کشم، به سختی ناله‌ام را در گلو خفه می‌کنم تا مبادا به گوش سیروان برسد و از رفتن منصرف شود!
وقتی برای تلف کردن نبود، دستم را روی استخوانِ قفسه‌سی*ن*ه دردناکم که باعث می‌شد به سختی نفس به‌کشم، می‌گذارم و دست دیگرم را تکیه‌گاه تنم می‌کنم و برمی‌خیزم، دوباره به طرف رادان می‌روم و این‌بار تیشرت مشکی‌اش را از پشت در چنگ می‌گیرم و به عقب می‌کشم.
قطع شدن صدای کشمکشی که از پشت در می‌رسید، نوید از رفتن سیروان و محمد می‌دهد اما تلاش رادان برای گشودن قفلی که‌ نمی‌دانم چرا باز نمی‌شد، مجال یک‌ نفس عمیق کشیدن را از من دریغ می‌کند.
هرچه تیشرتش را می‌کشم تا متوقفش کنم، بی‌فایده‌ است، انگار اصلاً صدایم را نمی‌شنود و تقلاهایم را حس نمی‌کند.
دردِ قفسه‌سی*ن*هِ ضرب‌دیده‌ام و متوقف نشدن رادان بر حجم بزرگ داخل گلویم که می‌افزایند؛ صدای قفلی که انگار بالاخره باز می‌‌شود و پشت‌بندش دستی که دست‌گیره در را پایین می‌کشد، فرصت فکر کردن را از من دریغ می‌کند.
بی‌فکر قدم برمی‌دارم و با سرعتی برق‌آسا، خودم را به او که چند قدم از اتاق فاصله گرفته بود، می‌رسانم.
 
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,240
مدال‌ها
2
انگار قسمتی از مغزم که وضیفه فکر کردن و تجزیه‌و‌تحلیل امور را برعهده داشت، از کار می‌افتد که که از پشت‌سر دستانم را دور کمر رادان قلاب می‌کنم و در آغوش می‌کشم تن ورزیده و گرمش را!
گویی حرکت غیرمنتظره‌‌ام او را نیز در بُهت فرو می‌برد که آتش فروزان خشمش به یک‌باره خاموش می‌شود و بی‌حرکت می‌ایستد.
بی‌اختیار سرم را که تمایل عجیبی برای فرو افتادن داشت، میان دو کتفِ عضلانیش می‌گذارم و تکیه می‌دهم؛ نمی‌دانم قطرات اشکی که ناگه از پلک‌های بسته‌ام سرازیر می‌شود، از روی حماقتی‌ است که مرتکب شده‌ام یا ترسی که به جانم ریخته شده بود و حالا به کلی نیست و نابود شده بود.
صدای تپش‌های کوبنده قلبش گوشم را پر می‌کند و اشک‌های بی‌صدا اما بی‌امانِ من تیشرت تیره‌اش را خیس می‌کند.
برگشتن ناگهانی‌اش، تلنگری می‌شود و باعث می‌شود به خودم بیایم، شتاب‌زده تنِ گرمش را رها می‌کنم و با سری افکنده، لب‌ِ خشکیده‌ام را به دندان می‌کشم که ناگهان گرمایی آشنا تن یخ‌زده‌ام را در برمی‌گیرد!
نمی‌دانم دنیای چند وجبی میانِ بازوانش چه مورفینی را در خود جای داده بود که درکسری از ثانیه، به رگ‌های یخ زده من نفوذ می‌کند و خون را درونشان به جریان می‌اندازد!
همانند تکه ابری سبک آرام شده بودم اما بارانی که بی‌صدا از چشم‌هایم می‌بارید، کنترلش از اختیار من خارج بود؛ دستی که پشت کتف‌هایم می‌نشیند، وادارم می‌کند بیش از این در آغوشش فرو بروم، سرم را روی روی شانه‌اش، درست آن حوالی که شاهرگش سکونت داشت می‌گذارم، در همان لحظه اعتراف می‌کنم که چه‌قدر بالا و پایین شدن‌های خفیف شاهرگِ حیاتش را دوست‌داشتم! آخر این شاه‌رگ به قلبِ بیمارش وصل بود و نبض‌دار بودنش‌ هرچند خفیف، نشانه تپیدن قلب دردمندش بود.
آن‌قدر در دنیای چند وجبی‌ بازوانش۷، بی‌صدا اشک می‌ریزم که قلبم از چیزی که درونش سنگینی می‌کرد، خالی و سبک می‌شود، گویی او نیز همانند من آرام می‌شود که صدای تپش‌های کَر‌کننده قلبش، به سمفونی ملایم تبدیل می‌شود.
برخلاف میل باطنی‌ام تنم را از سی*ن*ه دا‌غش جدا می‌کنم و از آغوشش خارج می‌شوم؛ شرم را کنار می‌گذارم و چشم به رخسارش می‌دوزم، گوی‌‌های سبز رقصانش، پر از تمنا بودند و یک‌لحظه قرار نمی‌یافتند!
دلم‌گرفته بود، آن‌قدر که دوست‌داشتم بروم و در جایی دور از همه مردم این دنیا با خدایم خلوت کنم، خدایی که زور نمی‌گفت، تازیانه بر تنِ بندگان بی‌پناهش نمی‌زد و کسی را به بند اسارت نمی‌کشید!
چشم از مردِ بی‌رحم مقابلم می‌گیرم، کاش خدا اصلاً شبیه این مرد نباشد!
 
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,240
مدال‌ها
2
می‌خواهم بروم و برای مدتی هرچند کوتاه، از او فاصله بگیرم اما قدم اول را که برمی‌دارم صدای پر عجزش در گوشم می‌پیچد:
- نرو... نرو ساحل.
گفته بودم ساحل گفتنش با همه فرق داشت؟!
جلو می‌آید و خم می‌شود، با دست مردانه‌اش، دست مرا می‌گیرد؛ نگاهِ بی‌رمقم را به‌ صورتش می‌دوزم، چرا یک‌لحظه هم مرا به راحت به حال خود نمی‌گذاشت؟!
- پیش اون‌ها نرو... من رو تنها نذار...اصلاً هرچی تو بگی... باشه؟! فقط نرو.
امان از وقتی که پوسته سختش را می‌شکست و نقاب ترسناکش را کنار می‌گذاشت!
رادان هنوز جایی در میان کودکی‌هایش، میان خاطراتی که از کابوس هزاربرابر وحشتناک‌تر بودند، جا مانده بود!
او مرد بیست و اِندی ساله‌ای بود که کودکیش را به آتش کشیده بودند و بعد‌ از گذشت سالیان‌سال هنوز روحِ خسته‌اش کودک مانده بود و در میان شعله‌های سوزانِ خاطراتش رها شده بود و می‌سوخت!
- خسته‌ام کردی، می‌فهمی؟
جلوتر می‌آید.
- منم خسته‌ام... به‌خدا قسم حتی از نفس کشیدنم، خسته‌ام.
با مشت روی سی*ن*ه‌ پهنش می‌‌کوبد.
- از این‌که این لعنتی با هربار بالا و پایین شدنش، بهونه تو رو می‌گیره، خسته‌ام... از این‌که هر ثانیه‌ام رو با ترس این می‌گذرونم که نکنه کسی بهت نزدیک شه و دلت رو ببره، خسته‌ام... از این‌که تو رو به زور کنار خودم نگه دارم خسته‌ام.
دو قدم دیگر بر‌می‌دارد و نگاه من مات چشم‌های همیشه که تاریکی می‌شود که برق اشک براق‌شان کرده بود.
- می‌بینی؟ من از همه خسته‌ترم... اما تو تنها پناه این آدم خسته تو این دنیایی! پس حق نداری خسته بشی، حداقل از من خسته نشو.
چه می‌گفت؟! منِ بی‌پناه را چه به پناه بودن؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,240
مدال‌ها
2
- ساحل؟ آقارادان؟!
نگاه من به سوی روژین می‌چرخد که پشت‌سر رادان ایستاده و ترسیده نگاهش را بین ما می‌چرخاند اما رادان حتی سر هم نمی‌چرخاند، فقط دستانش را مشت می‌کند و محکم مشت‌اش را می‌فشارد.
- چیزی نیست روژین‌جان... همه‌چی خوبه.
تردید در نگاهش موج می‌زند.
- واقعاً؟
نگاهم پیِ مشت‌های رادان می‌رود.
- آره عزیزم... فقط اگه میشه یه اتاق بهم نشون میدی که استراحت کنیم؟ راه طولانی بود، خسته شدیم.
انگار متوجه نیتم می‌شود که قدم برمی‌دارد و مقابل درب بسته اتاقی در انتهای سالن نسبتاً کوچک می‌ایستد.
- این‌جا قبلا متعلق به آقا رادان بود، الانم متعلق به خودتونه راحت باشید.
لبخندی ساختگی بر لب می‌نشانم و انگشتانم را دور ساعد قطور رادان که اخمی نه چندان عمیق روی پیشانیش نشسته بود، می‌پیچم و به سمت اتاقی که روژین نشان داده بود، قدم برمی‌داریم.
- میگم کسی مزاحم‌تون نشه با خیال‌راحت استراحت کنید.
با نگاهم از فهم و شعورش قدردانی می‌کنم.
- واقعاً می‌خوای با من تو یه اتاق باشی؟
نه نمی‌خواستم، اصلاً هم نمی‌خواستم.
- می‌‌ذاری برم یه جای دیگه؟!
همانند پسربچه‌های تخس سر تکان می‌دهد.
- نه.
پوف کلافه‌ای می‌کشم.
- پس چرا می‌پرسی؟
با چشم و ابرو به درب بسته اتاق اشاره می‌کند.
- برو تو که خیلی خسته‌ام.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,240
مدال‌ها
2
با حرص دستگیره در را می‌فشارم و بازش می‌کنم و داخل می‌شوم؛ اتاق ساده اما بزرگی بود که کف‌اش کاملاً با فرش‌‌های خوش‌نقش پوشیده شده بود، یک تخت تک نفره هم زیر پنجره بزرگی که با پرده‌های حریر آبی رنگ آراسته شده بود، قرار داشت و کمی آن‌طرف‌تر گوشه دیوار یک کمد چوبی و قدیمی گذاشته شده بود.
سادگی این اتاق عجیب بر دلم می‌نشیند انگار که پس از مدت‌ها می‌توانستم در جایی همانند اتاق خودم استراحت کنم. بی‌توجه به رادان که به چهارچوب در تکیه داده بود و دست به سی*ن*ه به در و دیوار اتاق می‌نگریست، به سراغ پنجره می‌روم و آن را باز می‌کنم، نسیم ملایمی که می‌وزد پرده حریر را به بازی می‌گیرد و لبخند را نیز بر لب‌های من می‌نشاند، طبیعت بکر این دیار با آلودگی همیشگی تهران قابل مقایسه نبود.
به طرف رادان باز می‌گردم.
- چطور تونستی از هوای خوب این‌جا دل بکنی و خودت رو اسیر دود و غبار تهران کنی؟!
ابروهای درهمش و نگاه خیره‌اش به کمد چوبی ادامه می‌یابد.
- هوای این‌جا برای تو و بقیه آدمای از همه‌جا بی‌خبر، خوبه.
بزاق دهانش یا شاید هم بغض چندساله‌اش را قورت می‌دهد.
- هوای این‌جا برای من بوی خون میده... من بیست و اِندی ساله آسمان آبی این‌‌جا رو سرخ‌ می‌بینم... به‌نظرت خون قابل تحمل‌تره یا دود؟!
حال خوشم تحلیل می‌رود.
- متاسفم.
بالاخره نگاهش از کمد کنده می‌شود.
- مشکلی نداری من تیشرتم رو در بیارم؟
چه‌قدر خوب بلد بود بحث را عوض کند.
- نه... راحت باش.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,240
مدال‌ها
2
سهیل نیز عادت داشت هنگام خوابیدن لباسش را از تن خارج کند برای همین خیلی برایم چیز عجیبی نبود. با یک حرکت تیشرت مشکیش را از تن بیرون می‌کشد اما برخلاف تصورم با تن برهنه‌اش مواجه نمی‌شوم بلکه رکابی سفیدی که به تن داشت نمایان می‌شود، برای این اجازه گرفته بود؟ تا این حد جانب احتیاط را رعایت کردن از رادان بعید بود اما نمی‌توانم انکار کنم که تا چه حد این حرکتش حس امنیت را به وجودم تزریق کرد.
یکی از دو بالشت تخت را برمی‌دارد و روی زمین می‌اندازد و سپس طاق‌باز دراز می‌کشد و ساعدش را روی چشم‌هایش می‌گذارد.
- من رو زمین می‌خوابم، تخت برای تو.
اما من عادت به روی تخت خوابیدن نداشتم.
- نه... خب... تو روی تخت بخواب من روی زمین می‌خوابم.
تغییری در حالتش ایجاد نمی‌کند.
- نه.
اگر از دست این پسربچه بیست و اِندی ساله دیوانه می‌شدم، عجیب بود؟!
- چرا لجبازی می‌کنی؟ میگم من روی زمین راحت‌ترم.
- منم روی زمین راحت‌ترم.
صبر ایوب هم از خدا طلب می‌کردم، کم بود!
بالشت دیگری به همراه پتویی تا شده که روی تخت قرار داشت، برمی‌دارم و با فاصله‌ از رادان دراز می‌کشم و پتو را بی‌توجه به گرما روی سرم می‌کشم.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین