جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مجموعه اشعار محمود درویش

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته اشعار شاعران توسط .Roxana. با نام محمود درویش ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 287 بازدید, 33 پاسخ و 1 بار واکنش داشته است
نام دسته اشعار شاعران
نام موضوع محمود درویش
نویسنده موضوع .Roxana.
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط mobina01
موضوع نویسنده

.Roxana.

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
508
139
مدال‌ها
2
و من یکی از شاهان پایانم… می‌جهم به پایین
از اسبم در آخر زمستان من آخرین بازدم عرب‌ام.
به گل‌های مورد سقف خانه خیره نمی‌شوم. در پیِ
کسی نمی‌گردم که بشناسدم
و بداند که مرمرهای سخت را برای زنم جلا داده‌ام
تا پابرهنه از میان لکه‌های نور گذر کنم. به شب نمی‌نگرم که مبادا
مهتابی را ببینم که تمام رازهای گرانادا را برملا می‌کند
یک تن در یک ساعت. به سایه نمی‌نگرم مبادا ببینم
کسی نام مرا به دوش می‌کشد و در پی‌ام افتاده. می‌گوید: نامت را پس بگیر
و نقره‌های سپیدارها را به من بده. به پیرامون نمی‌نگرم مبادا
به یاد آورم که از این زمین گذشتم. زمینی نیست
در این زمین که تا به حال من بوده؛ زخمی گلوله‌افشانی بوده.
عاشقی نبودم که موّمن باشد آب‌ها آینه‌اند.
چنان که باری به رفیق قدیمی‌ام گفتم، هیچ عشقی مرا نجات نمی‌دهد.
و چون با سرگردانی پیمان بستم. هیچ اکنونی نیست
تا یاری‌ام رساند که از نزدیکیِ دیروزم عبور کنم. فردا. کاستیل
تاجش را بر فراز منارهٔ خدا خواهد برد. صدای کلیدها را می‌شنوم
درون دروازه‌های طلایی تاریخمان؛ وداع خوش با این تاریخ. یا که من آنم
که آخرین دروازهٔ آسمان را می‌بندد؟ من آخرین بازدم عرب‌ام.
 
موضوع نویسنده

.Roxana.

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
508
139
مدال‌ها
2
من بیابان را نمی‌شناسم
اما بزرگ شده‌ام همچون حرف
دراین پرت افتاده
حرفی که گفته است حرف‌های خود را
و من گذشته‌ام همچون زنی که نمی‌پذیرد توبه‌ی همسرش را
و فقط نگه می‌دارد وزن رابطه را
آنگونه که من شنیدم
و دنبال کردم
و اوج گرفتم همچون یک کبوتر به سمت آسمان
به آسمان آوازم‌.
من فرزند کرانه‌ی سوریه‌ام
در آن‌جا زندگی می‌کنم به مثل یک مسافر
و یا کسی که ساکن است در میان دریای مردم
اما سراب مرا به شرق می‌بندد
به آن قبایل قدیمی بدویان
من اسب‌های زیبا را به سمت آب می‌برم
و پی می‌گیرم صدای الفبا را.
باز می‌گردم
پنجره‌ای هستم به سمت دو چشم انداز
و فراموش می‌کنم چه کسی خواهم شد
بسیاری در یک
و همزمان تعلق دارم به دریانوردان غریبه‌ای که در زیر پنجره‌ی من
آواز می‌خوانند
ونیز پیغام جنگجویانی را دارم برای پدران و مادران‌شان که می‌گویند :
ما بازنخواهیم گشت بدانگونه که از آنجا رفتیم
ما باز نخواهیم گشت_حتی گاهی !
من بیابان را نمی‌شناسم
با اینکه چندبار بوده‌ام دراین پرت افتاده.
در بیابان گفت به من آن که به چشم نمی‌آمد : بنویس
گفتم: که در سراب اما نوع دیگری از نوشتن هست
گفت او: بنویس که سراب سبز است
گفتم: من از غیب نمی‌دانم
که من هنوز یاد نگرفته‌ام آن زبان را
می گوید به من: بنویس آنچه را یاد گرفته‌ای
بیاموز که در کجا هستی
چگونه به این جا آمده‌ای و چه خواهی بود فردا؟
بگو نامت را به من و بنویس:
که تو آموخته‌ای من که هستم واز تو می‌خواهم که:
همچون ابری باشی برون از کهشکان
و من نوشتم: آن که می‌نویسد تاریخ اش را با ارثیه‌ی زبان زمین
دارد همه‌ی معنا ها را به یکجا!
من بیابان را نمی‌شناسم
آما آن را ترک کرده‌ام: بدرود
بدرود تو ای ریشه‌ی من، ای آواز شرقی من
تو ای نیای من، ای بیش از یک شمشیر: بدرود
ای مادر نشسته‌ی من در زیر درخت خرما: بدرود
ای شعر”معلق” که ستاره‌های ما را نگه می‌داری: بدرود
ای مردمی که همچون یک مسافر از یادهای من عبور می‌کنید: بدورد
من خود درمیان دوشعرم:
یک شعر که نوشته می‌شود
و آن شعر که شاعرش از عشق می‌میرد.
آیا من منم ؟
آیا من آن‌جایم یا این‌جا
یا درهمه‌ی آن‌نا، تو ای منِ من‌؟
من تو‌ام.
یک تقسیم شده، نه یک تبعیدی
برای تو من تبعیدی نیستم
برای تو من منم، نه یک تبعیدی
برای دریا و بیابان من آواز مسافرم
از این مسافر به آن مسافر:
من باز نخواهم گشت بدانگونه که رفتم
من باز نخواهم گشت_حتی برای گاهی!
 
موضوع نویسنده

.Roxana.

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
508
139
مدال‌ها
2
فراموش می‌شوی
گویی که هرگز نبوده‌ای
مانند مرگ یک پرنده
مانند یک کنیسۀ متروکه فراموش می‌شوی
مثل عشق یک رهگذر
و مانند یک گل در شب… فراموش می‌شوی
من برای جاده هستم…
آن‌جا که قدم‌های دیگران از من پیشی گرفته
کسانی که رویاهای‌شان به رویاهای من دیکته می‌شود
جایی که کلام را به خُلقی خوش تزئین میکنند، تا به حکایتها وارد شود
یا روشنایی‌ای باشد برای آن‌ها که دنبال‌ش خواهند کرد
که اثری تغزلی خواهد شد … و خیالی.
فراموش می‌شوی
گویی که هرگز نبوده‌ای
آدمیزاد باشی
یا متن
فراموش می‌شوی
با کمک دانایی‌ام راه می‌روم
باشد که زندگی‌ای شخصی حکایت شود.
گاه واژگان مرا به زیر می‌کشند،
و گاه من آن‌ها را به زیر می‌کشم
من شکل‌شان هستم
و آن‌ها هرگونه که بخواهند، تجلی می‌کنند
ولی گفته‌اند آن‌چه را که من می‌خواهم بگویم.
فردا، قبلاً از من پیشی گرفته است
من پادشاه پژواک هستم
بارگاهی برای من نیست جز حاشیه‌ها
و راه، راه است
باشد که اسلاف‌م فراموش کنند
توصیف کردن چیزهایی را که ذهن و حس را به خروش در می‌آورند.
فراموش می‌شوی
گویی که هرگز نبوده‌ای
خبری بوده باشی
و یا ردّی
فراموش می‌شوی.
من برای جاده هستم…
آن‌جا که ردّ پای کسان بر ردّ پای من وجود دارد
کسانی که رویای من را دنبال خواهند کرد
کسانی که شعری در مدح باغ‌های تبعید بر درگاه خانه‌ها خواهند سرود
آزاد باش از فردایی که می‌خواهی!
از دنیا و آخرت!
آزاد باش از عبادت‌های دیروز!
از بهشت بر روی زمین!
آزاد باش از استعارات و واژگان من!
تا شهادت دهم
هم‌چنان که فراموش می‌کنم
زنده هستم!
و آزادم!
 
موضوع نویسنده

.Roxana.

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
508
139
مدال‌ها
2
چگونه حمل کنم آزادی‌ام را؟ او چگونه مرا حمل خواهد کرد؟
کجا مَسکَن گُزینیم پس از ازدواج؟
و بامدادان،
چه بگویم به او؟
در کنارم، خوب خوابت بُرد؟ و خواب دیدی زمینِ آسمان را؟
آیا دیوانه عشقِ خود شدی؟ آیا صحیح و سالم از رؤیا درآمدی؟
با من چای می‌نوشی یا شیرقهوه؟
آب‌میوه را ترجیح می‌دهی یا بوسه‌هایم؟
[چگونه آزادی‌ام را آزاد سازم؟] ای بیگانه!
من از تو بیگانه نیستم. این تخت، تختخوابِ توست.
کام‌جو باش، آزاد، بی‌کران،
تنم را، گُل‌ به‌ گُل، با نفس‌هایِ داغت بپراکن.
ای آزادی! مرا مأنوس کن با خودت،
به فراسویِ مفاهیم ببر مرا
تا هر دو یکی شویم!
چگونه او را حمل کنم؟ چگونه مرا حمل می‌کند؟ چگونه می‌توانم صاحبش باشم؟
حال آن‌که برده اویم.
چگونه آزادی‌ام را آزاد سازم،
بی‌آنکه از یکدیگر جدا شویم؟
 
موضوع نویسنده

.Roxana.

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
508
139
مدال‌ها
2
بارانی آرام در پاییزی دور
وَ گنجشک‌ها آبی‌اند… آبی
وَ زمین، ضیافتی.
به من مگو که من ابرِ فرودگاه‌ام
چون من هیچ نمی‌خواهم
از سرزمینی که افتاد از پنجره‌ی قطاری بیرون
جز دستمالِ‌ مادرم
وَ دلایلی برای مرگی نو.
بارانی آرام در پاییزی غریب
وَ پنجره‌ها سفیدند…سفید
وَ خورشید اناری در گرگ و میش عصر
وَ من نارنج‌بُنی متروک
پس از چه رو می‌گریزی از تن‌ام
حال که من هیچ نمی‌خواهم
از سرزمینِ خون‌واژه‌ها و بلبل
جز دستمالِ‌ مادرم
وَ دلایلی برای مرگی نو.
بارانی آرام در پاییزی حزین
وَ میعادها سبزند… سبز
وَ آفتاب، وهمی.
مگو: تو را در مرگ یاسمن دیدیم.
چهره‌ام شبی بود
وَ مرگ‌ام جنینی
وَ من هیچ نمی‌خواهم
از سرزمینی که لهجه‌ی غربت از یادش بُرد
جز دستمالِ‌ مادرم
وَ دلایلی برای مرگی نو.
بارانی آرام در پاییزی دور
وَ گنجشک‌ها آبی‌اند… آبی
وَ زمین،‌ ضیافتی.
وَ گنجشک‌ها پَرکشیدند به زمانی که بازنخواهد گشت
وَ تو می‌خواهی بدانی وطن‌ام کجاست؟
وَ باشد بینِ من و خودت؟
-وطن‌ام، سُروری‌ست در زنجیر
-بوسه‌ام بوسه‌ای پُستی.
و من هیچ نمی‌خواهم
از سرزمینی که مرا کُشت
جز دستمالِ‌ مادرم
وَ دلایلی برای مرگی نو.
 
موضوع نویسنده

.Roxana.

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
508
139
مدال‌ها
2
عشق چون موج است
تکرار افسوس ما بر گذشته
اکنون
تند و کند
معصوم، چون آهویی که از دوچرخه‌ای جلو می‌زند
و زشت، چون خروس
پر جرأت، چون گدایی سمج
آرام چون خیالی که الفاظ‌اش را می‌چیند
تیره، تاریک
و روشنایی می‌بخشد
تهی و پر از تناقض
حیوان، فرشته‌ای به نیرومندی هزار اسب
و سبکی یک رویا
پر شبهه، درنده و روان
هرگاه عقب بنشیند، باز می‌آید
به ما نیکی می‌کند و بدی
آن‌گاه که عواطف‌مان را فراموش کنیم
غافل‌گیرمان می‌کند
و می‌آید
آشوب‌گر، خودخواه
سروَر یگانه‌ی متکثّر
دمی ایمان می‌آوریم
و دمی دیگر کفر می‌ورزیم
اما او را اعتنایی به ما نیست
آن‌گاه که ما را تک‌تک شکار می‌کند
و به دستی سرد بر زمین می‌زند
عشق
قاتل است
و بی‌گناه.
 
موضوع نویسنده

.Roxana.

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
508
139
مدال‌ها
2
بر این سرزمین چیزی هست که شایستۀ زیستن است:
تردید اردیبهشت
عطر نان در بامداد
آراء زنی دربارۀ مردان
نوشته‌های اِسخیلوس*
آغاز عشق
گیاهی بر سنگ
مادرانی برپا ایستاده بر ریسمان آوای نی
و خوف مهاجمان از یادها.
بر این سرزمین چیزی هست که شایستۀ زیستن است:
آخرین روزهای سپتامبر
بانویی که چهل سالگی‌اش را در اوج شکوفایی پشت سر می‌گذارد
ساعت هواخوری و آفتاب در زندان
ابری به سان انبوهی از موجودات
هلهله‌های یک خلق برای آنان که با لبخند به سوی مرگ پَر می‌کشند
و خوف خودکامگان از ترانه‌ها
بر این سرزمین چیزی هست که شایستۀ زیستن است
بر این سرزمین، بانوی سرزمین‌ها،
آغاز آغازها
پایان پایان‌ها
که فلسطین‌اش نام بود
که فلسطین‌اش از این پس نام گشت
بانوی من!
مرا، چون تو بانوی منی، زندگی شایسته است، شایسته است.
 
موضوع نویسنده

.Roxana.

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
508
139
مدال‌ها
2
چشمان‌ات آیا مى‌دانند
که بسی انتظار کشیدم
آن‌سان که پرنده‌اى به انتظار تابستان نشسته باشد؟
و به خواب رفتم…
آن‌سان که مهاجر بیارامد
چشمى مى‌خوابد، تا چشم دیگرى بیدار بماند..
تا دیر وقت
و براى آن یکی چشم‌ام بگرید،
تا ماه بخوابد،
دو دل‌داده‌ایم ما
و مى‌دانیم که هم‌آغوشى و بوس و کنار
قوتِ شب‌هاى غزل است.
 
موضوع نویسنده

.Roxana.

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
508
139
مدال‌ها
2
نه! چنان که می‌پنداشتیم
فرقی نخواهد کرد
حتا اگر ساعتی دیگر هم صبر کنیم
چنین می‌گوید به زن
و می‌رود
شاید، اگر گنجشکی بر شانه‌ام بنشیند
موضوع فرق کند
زن به او می‌گوید
و می‌رود
با هم می‌روند
در ایست‌گاه مترو از هم جدا می‌شوند
چون دو نیمه‌ی هلو
و تابستان را وداع می‌گویند…
نوازنده‌ی گیتار از میان‌شان می‌گذرد
میان گریه می‌خندد
میان خنده می‌گرید
و می‌گوید:
نه! شاید موضوع فرق کند
اگر هر دو در زمان مناسب
به نوای گیتار گوش بسپارند.
گفتم: خیر! شاید موضوع وقتی فرق کند
که هر دو به سایه‌های‌شان بنگرند
که در آغوش هم می‌روند
و عرق می‌کنند
و بر تابستان فرو می‌ریزند
چون برگ‌های پاییز!
 
موضوع نویسنده

.Roxana.

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
508
139
مدال‌ها
2
چای نوشیدیم و
سیگار کشیدیم و
شب‌ را به خنده صبح کردیم
امّا سرپناهی نداشتیم
تخت‌مان زمین بود و
ملافه‌مان آسمان.
چه می‌گفتیم
وقتی زمستان
در قلب‌مان خانه کرد؟
سیگار می‌کشیدیم و
برای هم‌دیگر از تبعیدگاه‌‌ می‌گفتیم
از رسم‌ها
از آینده‌ی دست‌ها
از گذشت‌ها.
بعد قسم خوردیم
که هرچه زمان گذشت
ما نگذریم از زخم‌مان
از سیگارکشیدن‌مان
از شادی و عاشقی‌مان.
ستاره‌‌ی کم‌سویی به ما رسید و
راه‌مان دوتا شد
رو برگرداندیم و
دست را برای بدرود بالا بُردیم
چیزی
مُدام
در چشم‌مان می‌چرخید
چیزی
مُدام
در قلب‌مان کوچک می‌شد.
 
بالا پایین